راز یک جراحی ساده دندان!
پس از یک جراحی سادۀ داندان، ویلیام قدرت حفظ خاطرات تازه را از دست داد. چه اتفاقی افتاده بود؟ این راز پزشکی میتواند طرز فکر ما راجع به مغز را تغییر دهد.
به گزارش بیبیسی، عقربۀ ساعت درونی ویلیام برای همیشه روی ساعت 13:40 روز چهاردهم مارس 2005 متوقف شده است. درست وسط یک وقت دندانپزشکی. او که عضو نیروهای مسلح بریتانیا بود شب قبلش، پس از بازگشت از مراسم ختم پدربزرگش به سر پست خود در آلمان، برگشته بود. او صبح به باشگاه رفته بود و 45 دقیقه والیبال بازی کرده بود. او سپس به دفترش رفت و ایمیلهای بیاهمیتش را پاک کرد و بعد برای جراحی روت کانال به مطب دندانپزشکی رفت.
بورگس با توجه به شواهد، پاسخ را در میان زاغههایی از اتصالات نورونی که ما آن را "سیناپس" مینامیم، جستجو میکند. وقتی که رویدادی را تجربه میکنیم، با تغییراتی که در این شبکههای شدیداً در هم تنیده ایجاد میشوند، خاطرات در حافظۀ بلند مدت ما جای میگیرند. فرآینده "تثبیت" شامل تولید پروتئینهای جدیدی به منظور بازچینی "سیناپسها" به شکل تازه میشود؛ بدون این فرآیند حافظه شکننده میماند و با گذشت زمان به سرعت پاک میشود. وقتی که تولید این پروتئین را در موشهای آزمایشگاهی متوقف میکنند، آنها خیلی زود هر چیزی را که همان لحظه یاد گرفتهاند را فراموش میکنند. به طور معمول، فرآیند تثبیت 90 دقیقه به طول میانجامد، و این درست همان مدت زمانی است که ویلیام شروع به فراموش کردن جزییات رویداد میکند. اینطور نیست که ویلیام همچون مولایسون انتشاراتی مغزش را از دست داده باشد، بلکه جوهر مغزش تمام شده است. با این وجود، مشخص نیست که جراحی روت کانال دندان، چگونه باعث بروز چنین مشکلی در مغز او شده است. بورگس میگوید: "سول بزرگ همین است و من جوابی برای آن ندارم." او با زیر و رو کردن مقالات پزشکی، به پنج مورد مشابه که فرد در آن بدون آنکه دچار آسیب مغزی شود، حافظهاش را از دست داده، برخورده است. اگرچه هیچکدام از آن موارد در دندانپزشکی اتفاق نیافتاده بودند، اما به نظر میرسد که این موارد در پی استرس فیزیولوژیک حین عمل جراحی رخ داده باشند. بورگس میگوید: "ممکن است که پیشزمینۀ ژنتیکی وجود داشته باشد که برای آغاز فرآیندش نیاز به یک کاتالیزور دارد." بورگس امیدوار است تا مقالۀ جدیدش که در ژورنال "نیوروکیس (Neurocase)" به چاپ خواهد رسید، باعث شود تا سایر روانشناسان تشویق شوند تا موارد مشابه را گزارش کنند و شاید فرضیههای تازهای در این موضوع شکل بگیرد. روانشناسان همین الان هم جلب موضوع شدهاند. جان اَگلتون، از دانشگاه کاردیف، میگوید که با مورد عجیبی رو به رو هستیم. او میخواهد که تستهای با جزییات بیشتری را ببیند و به خصوص اتصالات با فاصلۀ دور در مغز را مورد بررسی قرار دهد. او فکر میکند که حتی اگر آسیبی به خودِ سلولهای مغزی ویلیام هم نرسیده باشد، او ممکن بخشی از اتصالات ضرور اطراف هیپوکامپی و سایر بخشهای پردازش حافظه را از دست داده باشد. فعلاً، ویلیام مثالی است از اینکه شناختمان از ذهن خودمان تا چه اندازه اندک است. عوامی که از دیدن نقشههای مغزی رنگی مسحور میشوند، ممکن است که مغز را نوعی کامپیوتر فرض کنند که چیپهای جداگانهای برای "حافظه" و "ترس" دارد. با این وجود، مورد ویلیام به خوبی نشان میدهد که این نگاه ماژولار به ذهن، بیش از حد سادهانگارانه است. حتی وقتی که ماشین مغز ظاهراً دست نخورده باشد، همچنان ممکن است که در اکنون گم شوید، بیآنکه راهی برای متصل کردن اکنون به گذشته و آینده داشته باشید. مشخصاً پیش از آنکه بتوانیم ادعا کنیم به قلب آنچه که هستیم را میسازد رسیدهایم، باید کاوشهای بسیار بیشتری انجام دهیم. مورد ویلیام همچنین نشان میدهد که چقدر احساسات ما در شکل دادن به ذهن ما موثرند. در ده سال گذشته، او قادر بوده که یک واقعیت تازه را هم به خاطر بسپارد: مرگ پدرش. نیروی غم او، به طریقی توانسته به او کمک کند تا خاطرۀ جدیدی در ذهنش شکل بگیرد و ذهنش بماند، آن هم در حالی که هر چیز دیگری به سرعت درمغزش ناپدید میشود. حتی در این مورد هم، او قادر نیست که رویدادهای پیرامون مرگ پدرش را به خاطر بیاورد؛ حتی حضورش را در کنار بستر مرگش در چند روز آخر را. وقتی که با او صحبت میکنم، او، برای هزارمین بار متوجه میشود که دختر و پسرش در حال حاضر 21 و 18 ساله هستند، نه آن بچههایی که او به یاد دارد. او امیدوار است که بتواند خاطرات جدیدی را به ذهن بسپارد و زندگی فرزندانش را بتواند به ذهن بسپارد. "من میخواهم دخترم را در جشن عروسیش همراهی کنم و وقتی که بچههایم پدر و مادر میشوند، دوست دارم، اینکه نوه دارم را یادم بماند."
در ذهن مه آلود ویلیام، فرزندان جوانش هنوز در همان سنِِ زمانی هستند که او به دندانپزشکی رفت