x
۱۱ / تير / ۱۳۹۴ ۱۵:۵۴

راز یک جراحی ساده دندان!

پس از یک جراحی سادۀ داندان، ویلیام قدرت حفظ خاطرات تازه را از دست داد. چه اتفاقی افتاده بود؟ این راز پزشکی می‌تواند طرز فکر ما راجع به مغز را تغییر دهد.

کد خبر: ۸۸۰۷۷
آرین موتور

به گزارش بی‌بی‌سی‌، عقربۀ ساعت درونی ویلیام برای همیشه روی ساعت 13:40 روز چهاردهم مارس 2005 متوقف شده است. درست وسط یک وقت دندانپزشکی. او که عضو نیروهای مسلح بریتانیا بود شب قبلش، پس از بازگشت از مراسم ختم پدربزرگش به سر پست خود در آلمان، برگشته بود. او صبح به باشگاه رفته بود و 45 دقیقه والیبال بازی کرده بود. او سپس به دفترش رفت و ایمیل‌های بی‌اهمیتش را پاک کرد و بعد برای جراحی روت کانال به مطب دندانپزشکی رفت.

او می‌گوید: "به یاد دارم که روی صندلی نشستم و دندانپزشک به من بی‌حسی موضعی تزریق کرد." بعد از آن، هیچ چیزی در حافظه‌اش وجود ندارد.
از آن زمان بعد، او قادر به به خاطر سپردن تقریباً هیچ چیزی برای بیش از 90 دقیقه نبوده است. بدین ترتیب، در حالیکه او می‌تواند از خاطرۀ دیدارش با دوکِ یورک در جنگ خلیج به من بگوید، حتی به یاد نمی‌آورد که درحال حاضر محل زندگیش کجاست. او هر روز که از خواب بیدار می‌شود، باور دارد که هنوز در آلمان است و سال هم سال 2005 است و وقت دندانپزشک دارد. بدون ضبط تجربیات جدید، گذشت زمان برای او بی‌معناست. این روزها او تنها به یک روش متوجه این امر می‌شود که یک جای کار می‌لنگد، و آن هم این است که او و همسرش یادداشتی همراه با جزییات در تلفن هوشمندش ایجاد کرده‌‌اند و عنوانش را گذاشته‌اند: "پیش از هر کاری این را بخوان!" وضیعت ویلیام مشابه آن است که همۀ خاطراتش با جوهری بی‌رنگ نوشته می‌شود که به تدریج ناپدید می‌شود. چگونه یک جراحی سادۀ دندانپزشکی چنین تاثیر شدیدی روی مغز او گذاشته است. این نمونۀ واقعی، فرصتی نادر را برای نگاه به اعماق پنهان ساز و کار مغز به دست می‌دهد. حتی رویدادهای منجر به فراموشی ویلیام هم شدیداً معماگونه هستند. در زمان جراحی، دندانپزشک متوجه هیچ مورد مشکوکی نشد؛ تنها پس از پایان جراحی و زمانی که دندانپزشک عینک محافظش را برداشت بود که مشاهده کرد رنگ ویلیام پریده است و در ایستادن مشکل دارد. آنها با همسرش تماس گرفتند. همسرش سامانتا به یاد دارد که: "او روی یک مبل دراز کشیده بود." (نام ویلیام و سامانتا مستعار است) "چشمهایش حالت زل زدگی داشت. او به نظرم حیرت زده می‌رسید. هیچ درکی نداشت که چه می‌گذرد." تا ساعت پنج عصر او را به بیمارستان رساندند و او سه روز آنجا بود. حتی پس از آنکه شوک ذهنی اولیه برطرف شد، او همچنان قادر نبود که چیزی را بیش از چند دقیقه به خاطر بسپارد. دکترها در ابتدا حدس می‌زدند که شاید بدن او به بی‌حس کننده واکنش نشان داده و او دچار خونریزی مغزی شده است. اما شواهدی دال بر آسیب مشاهده نشد. در نتیجه او در حالی که مشکلش همچنان رازی سر به مهر بود از بیمارستان مرخص شد. او به همراه خانواده به انگلیس بازگشتند و در آنجا او را به مطب جرالد بورگس، روانشناس بالینی در لستر، ارجاع دادند. انتشاراتی مغز واضحترین توضیح برای این امر این بود که ویلیام دچار "فراموشی پیش‌گستر" شده باشد. چیزی شبیه آنچه که بر سر هنری مولایسون آمد. هنری مولایسون کسی است که بیشتر اطلاعاتی که ما دربارۀ حافظه در اختیار داریم، مرهون تجربیاتی است که او از سر گذرانده بود. جراحان وقتی که او را به خاطر بیماری صرع مورد جراحی قرار می‌دادند، بخش بزرگی از مادۀ خاکستری مغزش از جمله هیپوکامپی‌اش را خارج کردند. این بخش از مغز به مثابه انتشاراتی حافظۀ ما عمل می‌کند و "خاطرات اپیزودیک (جداگانه)" ما از رویدادها را در ذخیرۀ طولانی مدت مغزمان حک می‌کند. مولایسون، بدون داشتن این بخشهای مغزش قادر نبود چیزهایی را که بعد از جراحی برای اتفاق می‌افتادند را به خاطر بسپارد. با این وجود، همچنان که پزشکانی که ابتدا ویلیام را معاینه کرده بودند، دریافتند، این نواحی حیاتیِ مغز او آسیبی ندیده بود. از طرف دیگر، نشانه‌های بیماری او مطابقت دقیقی با سایر موارد فراموشی پیش‌گستر نداشت. برای مثال، در حالیکه مولایسون توان به یاد آوردن روی دادهای شخص‌اش را نداشت، قادر به یادگیر مهارتهای "فرآیندی" جدید بود. چرا که این دو مقوله در نواحی مختلفی از مغز مورد پردازش قرار می‌گیرند. با این وجود، وقتی که بورگس از ویلیام خواست تا یک مارپیچ پیچیده را حل کند، او پس از سه روز کاملاً این مهارت را فراموش کرد. بورگس می‌گوید: "اشتباهاتی که مرتکب می‌شد دقیقاً مشابه اشتباهاتی بود که دفعۀ اول مرتکب شده بود. مدت زمانی مشابه طول کشید تا دوباره این مهارت را بیاموزد." یکی از احتمالات این بود که فراموشی ویلیام یک "بیماری سایکوجنیک (موجد محرکات ذهنی)" باشد. برخی از بیماران از دست رفتن حافظه در پی یک اتفاق دردناک را گزارش کرده‌اند. اما این مورد معمولاً مکانیسمی است که مغز برای عدم فکر راجع به اتفاقات دردناک گذشته در پیش می‌گیرد؛ این موضوع معمولاً تاثیری بر به خاطر سپردن اکنون شما ندارد. سامانتا می‌گوید که ویلیام اتفاق هولناکی را از سر نگذرانده بود و طبق ارزیابی‌های روانی دقیقتری بورگس انجام داد، مشخص شد که جوانب احساسی دیگر او سالم است. بورگس می‌گوید: "او پدری موفق بود و افسری نظامی بود که در ارزشیابی‌ها نمرۀ خوبی می‌گرفت. دلیلی وجود نداشت که مشکل را روانی بدانیم."

بورگس با توجه به شواهد، پاسخ را در میان زاغه‌هایی از اتصالات نورونی که ما آن را "سیناپس" می‌نامیم، جستجو می‌کند. وقتی که رویدادی را تجربه می‌کنیم، با تغییراتی که در این شبکه‌های شدیداً در هم تنیده ایجاد می‌شوند، خاطرات در حافظۀ بلند مدت ما جای می‌گیرند. فرآینده "تثبیت" شامل تولید پروتئین‌های جدیدی به منظور بازچینی "سیناپس‌ها" به شکل تازه می‌شود؛ بدون این فرآیند حافظه شکننده می‌ماند و با گذشت زمان به سرعت پاک می‌شود. وقتی که تولید این پروتئین را در موشهای آزمایشگاهی متوقف می‌کنند، آنها خیلی زود هر چیزی را که همان لحظه یاد گرفته‌اند را فراموش می‌کنند. به طور معمول، فرآیند تثبیت 90 دقیقه به طول می‌‌انجامد، و این درست همان مدت زمانی است که ویلیام شروع به فراموش کردن جزییات رویداد می‌کند. اینطور نیست که ویلیام همچون مولایسون انتشاراتی مغزش را از دست داده باشد، بلکه جوهر مغزش تمام شده است. با این وجود، مشخص نیست که جراحی روت کانال دندان، چگونه باعث بروز چنین مشکلی در مغز او شده است. بورگس می‌گوید: "سول بزرگ همین است و من جوابی برای آن ندارم." او با زیر و رو کردن مقالات پزشکی، به پنج مورد مشابه که فرد در آن بدون آنکه دچار آسیب مغزی شود، حافظه‌اش را از دست داده، برخورده است. اگرچه هیچکدام از آن موارد در دندانپزشکی اتفاق نیافتاده بودند، اما به نظر می‌رسد که این موارد در پی استرس فیزیولوژیک حین عمل جراحی رخ داده باشند. بورگس می‌گوید: "ممکن است که پیش‌زمینۀ ژنتیکی وجود داشته باشد که برای آغاز فرآیندش نیاز به یک کاتالیزور دارد." بورگس امیدوار است تا مقالۀ جدیدش که در ژورنال "نیوروکیس (Neurocase)" به چاپ خواهد رسید، باعث شود تا سایر روانشناسان تشویق شوند تا موارد مشابه را گزارش کنند و شاید فرضیه‌های تازه‌ای در این موضوع شکل بگیرد. روانشناسان همین الان هم جلب موضوع شده‌اند. جان اَگلتون، از دانشگاه کاردیف، می‌گوید که با مورد عجیبی رو به رو هستیم. او می‌خواهد که تستهای با جزییات بیشتری را ببیند و به خصوص اتصالات با فاصلۀ دور در مغز را مورد بررسی قرار دهد. او فکر می‌کند که حتی اگر آسیبی به خودِ سلولهای مغزی ویلیام هم نرسیده باشد، او ممکن بخشی از اتصالات ضرور اطراف هیپوکامپی و سایر بخشهای پردازش حافظه را از دست داده باشد. فعلاً، ویلیام مثالی است از اینکه شناختمان از ذهن خودمان تا چه اندازه اندک است. عوامی که از دیدن نقشه‌های مغزی رنگی مسحور می‌شوند، ممکن است که مغز را نوعی کامپیوتر فرض کنند که چیپ‌های جداگانه‌ای برای "حافظه" و "ترس" دارد. با این وجود، مورد ویلیام به خوبی نشان می‌دهد که این نگاه ماژولار به ذهن، بیش از حد ساده‌انگارانه است. حتی وقتی که ماشین مغز ظاهراً دست نخورده باشد، همچنان ممکن است که در اکنون گم شوید، بی‌آنکه راهی برای متصل کردن اکنون به گذشته و آینده داشته باشید. مشخصاً پیش از آنکه بتوانیم ادعا کنیم به قلب آنچه که هستیم را می‌سازد رسیده‌ایم، باید کاوشهای بسیار بیشتری انجام دهیم. مورد ویلیام همچنین نشان می‌دهد که چقدر احساسات ما در شکل دادن به ذهن ما موثرند. در ده سال گذشته، او قادر بوده که یک واقعیت تازه را هم به خاطر بسپارد: مرگ پدرش. نیروی غم او، به طریقی توانسته به او کمک کند تا خاطرۀ جدیدی در ذهنش شکل بگیرد و ذهنش بماند، آن هم در حالی که هر چیز دیگری به سرعت درمغزش ناپدید می‌شود. حتی در این مورد هم، او قادر نیست که رویدادهای پیرامون مرگ پدرش را به خاطر بیاورد؛ حتی حضورش را در کنار بستر مرگش در چند روز آخر را. وقتی که با او صحبت می‌کنم، او، برای هزارمین بار متوجه می‌شود که دختر و پسرش در حال حاضر 21 و 18 ساله هستند، نه آن بچه‌هایی که او به یاد دارد. او امیدوار است که بتواند خاطرات جدیدی را به ذهن بسپارد و زندگی فرزندانش را بتواند به ذهن بسپارد. "من می‌خواهم دخترم را در جشن عروسیش همراهی کنم و وقتی که بچه‌هایم پدر و مادر می‌شوند، دوست دارم، اینکه نوه دارم را یادم بماند."

در ذهن مه آلود ویلیام، فرزندان جوانش هنوز در همان سنِِ زمانی هستند که او به دندانپزشکی رفت

نوبیتکس
ارسال نظرات
x