روایتهایی از خشونت خانگی در روز جهانی زن
یک دستش شرحهشرحه و دست دیگرش از انگشتان قطع شده، چشمی که از دست رفته، صورتی با زخمهای عمیق، سری با 200 بخیه و پاهایی که از چندین قسمت با قمه دستساز محسن دیگر نای قدمبرداشتن ندارند، تنها بخشی از رنج 26ساله اشرفالسادات است.
به گزارش اقتصادآنلاین، شهرزاد همتی در شرق نوشت: اشرفالسادات حسینی که در پاییز امسال اخباری درباره کاردآجینشدنش در رسانهها منتشر شد، حالا حتی نتوانسته طلاقش را ثبت کند و هنوز دادگاه همسرش محسن برگزار نشده است. این روایتی بدون سانسور از یکی از قربانیان خشونت خانگی است.
درحالیکه مطابق ابلاغهای جدید نهادهای مربوطه، سازمانهایی نظیر بهزیستی و پزشکی قانونی از ارائه گزارش درباره آمار خشونت خانگی منع شدهاند، دخترانی نظیر رومینا اشرفی یا در دوران نوجوانی سر از تنشان جدا شد یا زنانی شبیه اشرفالسادات در گوشهای از شهر زیر حملات یکی از اعضای خانواده تکهوپاره شدند. اشرفالسادات بیش از سه ماه است زمینگیر شده و همسرش بلاتکلیف در زندان است.
دو ماه پیش از وقوع این اتفاق، اشرفالسادات دو مرتبه مورد آزار فیزیکی محسن قرار گرفته بود و شکایت او در دادگاه ثبت شده بود، اما آزادی محسن با کفالت باعث شد آخرین بار ضربات مهلکی بر بدن اشرفالسادات وارد شود و او دیگر هیچ وقت آدم قبل نباشد. در 25 آبان امسال، زمانی که فرزندان اشرف در خانه نبودند، محسن با شکستن شیشههای آشپزخانه با قمه به او حمله میکند و بعد از بیهوشی اشرف، به گمان آنکه او مرده است از صحنه جرم فرار میکند. هرچند محسن در زندان است، اما دو فرزندش و همسر زخمی و ناتوانش از عدم پیگیریها و احتمال آزادی او ابراز نگرانی میکنند. محسن تهدید کرده در صورت آزادی اشرف و دو فرزندش را خواهد کشت. در هنگام این روایت، اشرف بارها میگوید: یعنی من چون زن هستم کسی نباید از من دفاع کند؟ کدام قانون در برابر این بیعدالتی پشت من میایستد؟
روایتهای یک قربانی
ساعت 10 شب شنبه، اشرف و پسرش علیرضا در خانه خواهر اشرف منتظر ما هستند. تمام صورتش باندپیچی و تازه از بیمارستان بازگشته است. پینهایی که دست قطعشدهاش را مجددا پیوند زدهاند، باز کردهاند و اشرف از درد میپیچد. یک دست از انگشتان قطع شده و دیگر کارایی ندارد و دست دیگر هم تنها یک نمایی از دست است و انگشتانش امکان حرکت ندارد. سوی چشم راستش از بین رفته و پزشکان از آسیب جدی به عصب چشمانش خبر میدهند.
اشرف در 26سالگی، با هزار امید و آرزو از طریق یکی از دوستان با محسن آشنا میشود و با او ازدواج میکند. آن زمان او دانشجوی ترم چهار حقوق و کارمند رسمی بنیاد شهید بود. محسن هم با دوستانش در یک چاپخانه کار میکرد. اختلافها و مشکلات از همان ابتدا خود را نشان میدهند. محسن شکاک است و به مواد مخدر اعتیاد دارد، اشرف را کتک میزند و به او اجازه نمیدهد به زندگی عادی خودش برسد.
اشرف از درد به خودش میپیچد و از پسرش میخواهد که کمکش کند کمی بنشیند. میزی پر از دارو که با بینظمی روی هم تلنبار شده و چای ازدهنافتادهای که اشرف برای خوردنش باید از کسی کمک بخواهد، تنها وسایلی است که مورد نیاز اوست. بخاری به مبلی که جای استراحت اوست چسبیده و با این وجود، اشرف مدام میلرزد. بوی مریضی در تمام خانه میآید. اشرف لباسهای بیمارستان به تن دارد و روی آستینهای پیراهنش رد خون تازه مشهود است که احتمالا متعلق به تعویض پانسمان دستهای اوست. از او میخواهیم کمی از زندگیاش بگوید.
از روز واقعه که در خانه تنها بود و محسن به قصد کشتنش به خانه آمد. او به سالهای دورتر بازمیگردد و میگوید: «من متولد سال 43 هستم. پیش از ازدواج دانشجوی رشته حقوق بودم و از طریق یک آشنا با همسرم ازدواج کردم. دقیقا 28 سال پیش به خواستگاری آمد و با توجه به آشنابودن با خانواده او، ازدواج کردیم. بعد از سه ماه با هم ازدواج کردیم و آرامآرام مشکلات ما بیشتر شد. همسرم شکاک بود و مصرف مواد مخدر، او را شکاکتر میکرد.
وضعیت مالی خوبی نداشت و همیشه برای تأمین معاش روزانه دچار مشکلات زیادی بودیم. بعد از مدتی به دلیل مشکلاتی که داشتیم، پدرم وادارم کرد به خانه پدری برگردم. آن زمان باردار بودم، فرزندان دوقلویم را در شکم داشتم و شرایط روحی مناسبی هم نداشتم. بعد از به دنیاآمدن فرزندانم به خانه برگشتم؛ چراکه هم توانایی رهاکردنشان را نداشتم و هم اینکه از امنیت جانی فرزندانم میترسیدم. بازگشتن من به خانه محسن باعث دلخوری و قهر پدرم شد، اما من چارهای نداشتم، فرزندانم در آن زندگی کسی را نداشتند و من مجبور بودم به خانه برگردم. مسائل و مشکلات ما در تمام این سالها ادامه داشت. دو مرتبه بینی دخترم را شکست. سر کار نمیرفت. در خانه با دوستانش مدام در حال درستکردن قمههای دستساز بود و با یکی از همین قمهها هم این بلا را به سرم آورد».
اشرف درباره زندگیاش روایتهای زیادی دارد؛ از کتکهایی که در تمام سالهای زندگی مشترک خورد و به خاطر عدم حمایت قانونی دم نزد. او بعد از بهدنیاآمدن فرزندانش درس و کار را کنار گذاشت، اما سختی زندگی و نبودن همراه برای تأمین معاش، او را وادار کرد چند سال پیش دوباره به دانشگاه برگردد و با مساعدت مسئولان دانشگاه درسش را ادامه دهد و مدرک کارشناسی خود را در رشته حقوق بگیرد.
اشرف دوباره به کار در بنیاد شهید مشغول میشود، اما این بار به صورت قراردادی و برای اینکه بتواند در استخدام قراردادی بنیاد بماند، نیاز به مدرک تحصیلی داشت؛ او درس میخواند و کار میکند تا دیگر دستش جلوی محسن دراز نباشد و بتواند آبرومند فرزندانش را بزرگ کند. او میگوید: «همیشه به من تهمت میزد، بددل و شکاک بود. من توجه نمیکردم، دلخوش بودم به بچههایم و فکر میکردم یک روز همه چیز تمام میشود. فکر نمیکردم انتهای زندگی با یک مرد شرور، بلایی باشد که امروز به سرم آمده است».
هیچوقت او را دکتر نبردید؟ این سؤال را من میپرسم و اشرف میگوید: «هم مواد مصرف میکرد، هم قلدر بود. به این نحوه زندگی عادت داشت و اصلا زیر بار این نمیرفت که باید معالجه شود. چاپخانه تعطیل شد و بعد از آن روی ماشین سنگین کار کرد. یک ماه سر کار بود و چهار ماه بیکار. با صاحب ماشین دعوا میکرد و بیرونش میکردند. بعد از گذشت 15 سال فکر کردم باید کاری بکنم؛ به دانشگاه برگشتم و دوباره کار و تحصیل را از سر گرفتم». به گفته پسر اشرف، آنها چندین بار محسن را در کمپهای ترک اعتیاد بستری کردهاند، اما دوره پاکی او چندان طولانی نبود؛ یا نمیخواست یا نمیتوانست مواد را کنار بگذارد و از چهار سال گذشته دیگر شروع به مصرف مواد مخدر صنعتی کرد.
اشرف میگوید: «شیشه که میکشید مدام در توهم بود و به همه ما تهمت میزد. حرفهایی میزد که اصلا باورکردنی نبود. همیشه دعوا داشتیم و در مظان اتهام او بودیم. سر کار میرفتم و خرج زندگی روی دوشم بود. اسباب زندگی را عوض میکردم و سعی میکردم زندگی را برای فرزندانم سادهتر کنم.
تا همین اول شهریور امسال که محسن روی دیگر خودش را نشان داد. من از سر کار آمدم و محسن در حال رنگکردن در ورودی بود. از همان اول که از راه رسیدم، مدام به من میپیچید. رفتم برایش چای آوردم و دوباره شروع کرد به حرفهای بیربط زدن. در توهم بود و از گذشته تا امروز را مدام به میان میکشید و تهمت میزد. بچهها سر کار بودند. به او گفتم چرا تهمت میزنی؟ عصبانی شد و گلدان را در سرم خرد کرد. این کار باعث شد سرم و قفسه سینهام بشکند.
زنگ زدم به اورژانس و برادرم و فرزندانم را هم خبر کردم. پلیس 110 پرونده را صورتجلسه کردند و من بیمارستان بستری شدم. با رسیدن پلیس پسرم هم آمد و قبل از اینکه پلیس به دستان محسن دستبند بزند، او برای پسرم قمه کشید. همان جا مأموران از همسرم چهار قمه کشف کردند و در صورتجلسه آوردند. فردای همان روز خواهر همسرم برای محسن وثیقه میگذارد و همسرم آزاد میشود، محسن را با فیش حقوقی 600هزارتومانی آزاد میکنند و ترس به جان ما میافتد.
من بعد از مرخصشدن به خانه خواهرم آمدم؛ اما دخترم کرونا گرفت و من مجبور شدم دوباره به خانه خودمان برگردم تا از دخترم مراقبت کنم. محسن البته خانه نبود و منتظر رأی دادگاه بودیم. خانه محسن در فرحزاد بود و ما آنجا زندگی میکردیم و من دوباره آنجا برگشتم. در این مدت پسرم تصمیم گرفت پدرش را در کمپ بستری کند. او به کمپ رفت و دو روز بعد دوباره خانوادهاش با شکایت از فرزندم به جرم آدمربایی محسن را از کمپ بیرون آوردند. محسن به خانه آمد و شروع به گریهکردن کرد.
محسن به بهانه اینکه برای پرستاری از دخترم به خانه برگردم، وسایلش را جمع کرد و رفت و من به خانه برگشتم. یک ماه بعد، جلوی در خانه در حال آبدادن به درختان بودم که با موتور سر راهم سبز شد. شروع به خوشمزگیکردن کرد و گفت دلت برایم تنگ نشده؟ چرا نمیآیی رضایت بدهی؟ من محلش نمیگذاشتم که دوباره رفت در فاز تهمتزدن. به او گفتم اینقدر به ما تهمت نزن... . دنبال بهانه بود تا من را داخل خانه بکشاند. پوتینهایش را میخواست و وادارم کرد که به داخل خانه بروم. تا وارد خانه شدم در را بست و هلم داد و پایش را روی گردنم گذاشت و گفت تا کی میخواهی ادامه بدهی؟ چرا رضایت نمیدهی و مهریهات را نمیبخشی؟ من داشتم خفه میشدم و گفتم رضایت میدهم و ولم کرد و رفت.
دوباره از او شکایت کردم و به پزشکی قانونی رفتم و شکایت دوم از محسن را در عرض دو ماه ثبت کردم. دوباره با ترس و لرز به خانه برگشته بودیم و سعی میکردیم به زندگی عادی برگردیم. تا روز 25 آبان که در خانه بودم و تازه از سر کار برگشته بودم. محسن در پارک کشیک ما را میداده تا ببیند من در خانه کی تنها هستم؟ یک قمه برای کشتن من ساخته بود. در ساختمان هیچکس نبود و منتظر برگشتن فرزندانم بودم که دیدم از حیاط صدا میآید.
گفتم کیه؟ در هال را زد و گفت من سعید هستم، خواهرزاده محسن. در را باز نکردم و آمدم از پنجره هال فرار کنم و دیدم جلوی پنجره بسته است و نمیتوانم فرار کنم. محسن پنجره آشپزخانه را شکست و من به پسرم زنگ زدم و خبر دادم و بعد از در خانه فرار کردم. جلوی در خانه بودم که قمه را به پایین پایم زد و من افتادم زمین. آشیل پایم و سه تاندوم پایم پاره شد و من داخل کوچه افتادم. محسن با قمه شروع به زدن در سر و صورتم کرد و هرچه میزد من با دست میگرفتم که باعث قطعشدن پنجههایم شد و سرم 200 بخیه خورد. نمیدانم چه زمانی بیهوش شدم. پسرم که آمد همسایهها رویم چادر کشیده بودند و فکر میکردند مردهام. محسن به همه زنگ میزند و میگوید بالاخره کشتمش. 15 روز بعد هم که توسط پلیس امنیت دستگیر شد، به بازپرس در جواب اینکه تا چه زمانی به او قمه میزدی، گفته بود که تا زمانی که فکر کردم تمام کرد».