جزییات جدید و تکان دهنده از نحوه قتل رومینا +عکس

پدر رومینا پس از قتل دخترش فاتحانه، روی تپهای ایستاد، داس خون آلودش را برافراشت به نشان پیروزی و فریاد زد: «من کشتمش. من. هر کس بیاید جلو میکشمش.»
به گزارش اقتصادآنلاین؛ شهروند نوشت: هفت روز پس از خاکسپاری رومینا، مادرش رعنا و خواهرانش قصاص میخواهند. آخرین تصویر مانده در خاطرشان، تصویر مردی است که فاتحانه، روی تپهای ایستاد، داس خون آلودش را برافراشت به نشان پیروزی و فریاد زد: «من کشتمش. من. هر کس بیاید جلو میکشمش.» رومینا در خانه جان داده و اینجا روی تپهای در نزدیکی خانه، طرهای از موهای بلند و مشکیاش همچنان دور دستان و داس پدر پیچیده بود: «وقتی باباش ضربه را زده، بخشی از موهای رومینا هم بریده شده و روی داس مانده.» پنجشنبه دو هفته پیش، پدر چشمها را روی صورت آرامگرفته دختر بست و در گرگ و میش هوای خرداد، دستها را بالا برد و تبر را بر گردنش زد. جیغهای مادر تمامی نداشت وقتی سرآسیمه خودش را از حمام نجات داد و بر بالین دختر آمد به خیال اینکه خواب است و پتویی روی سرش کشیده. پتو که کنار رفت، مادر بهت زده به جوی خونی خیره شد که راهش را از گردن گرفته بود تا پایین تخت. ضربه بخشی از گردن را باز کرده بود. خون شاهرگ تمامی نداشت. تن هنوز گرم بود که مادر لبانش را به بوسهای بر گردن دختر، خونی کرد. بدبختی مادر از همان لحظه شروع شد. رومینا در نامه وداع، پیش از فرار از خانه، تصویر دخترک حلقآویز شدهای را نقاشی کرده و نوشته بود: «من میروم بابا. مگر تو نمیخواستی من را بکشی. هر کسی پرسید بگو مرده.»
ملحفهها، پتوها و بالش غرق در خون را آتش زدند. فرشها را جمع کردند و بردند. مادر یک هفته است همراه امیرمحمد، فرزند شش سالهای که تنها شاهد خاموش قتل است، به خانه پدری پناه برده: «فقط یک بار به مادرش گفته من اشتباه کردم که میگفتم بابا را دوست دارم. من تو را دوست دارم. یک بار هم به پسرهمسایه گفته، بابای من خوب نیست. بابای تو خوبه.»
پدر داس به دست، به تعبیر خود غیرت را تمام کرده و دیگر ترسی از پلیس نداشت. یک ماه قبل وقتی به دامادش که وکیل دادگستری است تلفن کرد، فهمید که پدر، ولی دم است و قصاص نمیشود. پنجشنبه شب هم ایستاده بود تا مأموران دستبند بزنند و داسش را بگیرند، بیهیچ مقاومتی: «کاش مقاومت میکرد. کاش به او تیری میزدند و میکشتندش.» خواهران رعنا از بازگشت رضا میترسند. از قانون میپرسند. قصاصش میکنند؟ زندان میرود؟ چند وقت؟ زن - مادر رومینا - چشمانش را بر زندگی پانزدهساله بسته و قصاص میخواهد، قصاص هم نکنند، زندان میخواهد. مادر، کوه ترس است؛ از همسر، از شکایت، از بیپولی، از طلاق و از دست دادن حضانت پسر: «ما نمیخواهیم برگردد اینجا. نمیدانیم چه بلایی سر خواهرمان و پسرش میآورد. ما فقط با قصاص آرام میگیریم.» چند روز پیش شایع شده بود رضا در زندان خودکشی کرده. حالا معلوم شده دروغ است: «برادرش را خواستند برای بازجویی. همان که گفتند برای قتل تحریکش کرده.» زنان از بازداشت مرد جوان قصه رومینا به اتهام آدمربایی خبردار شدهاند. میگویند بهمن، پس از تحویل رومینا به خانوادهاش مدام به رضا پیام میداده: «من عاشقش بودم، برده بودمش تا با او زندگی کنم. شما از من گرفتیدش.» و همین پدر را بیشتر عصبانی کرده. بعد از مرگ رومینا هم سوار بر موتور همیشگیاش ازکوچههای خاکی روستا بالا و پایین میرفته به نشان تهدید. حالا که دستگیر شده، خبری هم نیست. او را در جایی دورتر از پدر رومینا بازداشت کردهاند.
پس از مرگ، رومینا را به پزشکی قانونی بردند، برای صدور گواهی فوت و به دستور پلیس و دادستانی، برای معاینه. نتیجه همین معاینهها سبب شد تا «بهمن» از ماجرا بیرون بیاید و تا چند روز، در مصاحبههای صوتی و تصویری، از شرایط رومینا در خانه پدری بگوید. پدر رومینا، پس از شکایت از بهمن و بازگرداندن دخترش، درخواستی برای معاینه نداده بود: «رومینا پس از فرار، یک روز در خانه پدر بهمن در روستای شلقون ماند و بعد به خانه خواهرش در آستارا رفت. دو روز آنجا بود که دو نفر از دوستان پدرش محلشان را پیدا کردند. با پدر هماهنگ کردند و با نقشه قبلی، به سراغ آنها رفتند. اینطور وانمود کردند که با ازدواج موافقند و عاقد میآورند برای جاری کردن خطبه عقد. دختر و پسر دست و پایشان را گم کردند. دو ساعته فیلمبردار و لباس و سفره عقد آماده کردند. لباس رومینا لیمویی بود. سر سفره عقد بودند که پلیس از راه رسید.» خاله ملیحه با لبهای خشکیده و چشمان به گود نشسته، بالای مزار خواهرزادهاش، ماجرا را روایت میکند. پلیس که از راه میرسد، دختر را به زور از خانه بیرون میآورند. راضی به رفتن نبود. درنهایت هم در دادگاه پسر را بیگناه اعلام کرد و اینکه کارش خودخواسته بوده. دادگاه هم بهمن را رها میکند. آنها راهی خانه خاله در آستارا میشوند. خاله، هنوز تصویر لباس لیمویی خواهرزاده جلوی چشمانش است: «چقدر هم بهش میآمد. کوتاه بود تا اینجا.» خاله با دست روی زانو را نشان میدهد. یک شب در آستارا میمانند و روز بعد، راهی روستایشان میشوند؛ راهی سفیدسنگان، قتلگاه رومینا. این اما تنها نقشه پدر نبود. او یک بار دیگر وقتی سراغ داسش میرود، داستان دیگری به هم میبافد. بعد از رفتن رومینا مدام مادر و پسر را تهدید به مرگ میکرد. وقتی سراغ رومینا به آستارا رفت، پدربزرگ رومینا، داس را در خانه پنهان میکند. رضا در بازگشت، سراغ داسش را از پدر همسر میگیرد به بهانه چوب بری برای باغ. مرد سالخورده هم با دیدن روی گشاده و لبخند داماد، سفارش چند تکه چوب میدهد. داس را به یک دست و دو بستنی را به دست دیگرش میدهد برای نوهها. خاله زهرا با صدایی گرفته از گریه در مراسم هفت، در خانه پدری روی زمین نشسته، تکیه داده به مبل قهوهای و از جزئیات حادثه میگوید. تمایلی به زبان آوردن نام رضا ندارد: «دوست داشت نخستین بچهاش پسر باشد. ما هم شنیدیم که وقتی نوزاد بود به کسی گفته دخترش را ببرد، چون برایش دردسر میشود اما وقتی رومینا بزرگتر شد، دوستش داشت. نمیشود گفت اصلا مهربانی نکرد، اما نه طوری که نشان دهد. بیشتر سختگیر بود. نمیخواست زن و دخترش بیایند و بروند. آنها هر کجا میخواستند بروند باید از او اجازه میگرفتند. حتی برای رفتن به خانه پدرم.» رضا خودش را غیرتی میدانست و زهرا خواهر رعنا میگوید که خواهر رضا، سالها قبل با پسر مورد علاقهاش فرار کرد و رفت و بعد از چندسال خانوادهها آشتی کردند. نه کسی قتل کرد و نه کسی کشته شد.
حسن دشتی، پدر رعنا مرد سالخوردهای است که فارسی نمیداند. عصر روز هفتم مرگ نوهاش، در خانهای که راه به قبرستان دارد، با پیراهنی رنگ و رو رفته مشکی نشسته بر مبل و وقتی به لحظه دیدن جسد غرق خون نوهاش میرسد، بغضاش میترکد: «این غیرت بود؟ نه نبود.» پدر کار را به دست رعنا سپرده. هرچند هنوز نه شکایتی شده و نه کسی سراغشان را گرفته اما برایش سوال است که قانون با رضا چه میکند. مادر رعنا، گریههایش را کرده. موهای رنگ حنایش، روی صورت پرچروکاش سایه انداخته. لباس گلدارش به رنگ باغچه است و حالا در گیرودار رفتوآمدهای همسایه و فامیل، مشغول نماز و ضبط و ربط کارهای خانه است و کاری به قانون و قصاص و داستان و داس ندارد. آنها شنیدهاند اشکهای رضا در زندان بند نمیآید. این را هم شنیدهاند که به برادرش سپرده تا مراقب پسرش باشد. میگویند رضا اعتیاد نداشت اما مرتب و مدام قلیان میکشید. زنش را کتک نه، اما اذیتش میکرد. رعنا همین روزها باید برود دادگاه برای رسیدگی به پرونده قتل دخترش. خواهر میگوید: «کسی رعنا را مقصر نمیداند. همه به شوهرش لعنت میفرستند.» آن یکی میگوید: «اهالی در شوک حادثهاند. خودمان مریض شدهایم. شبها وحشتزده از خواب بیدار میشویم.»