انقراض نمکیها
به بهانه درگذشت قدیمیترین گاریچی نمکفروش پایتخت، پای صحبت آخرین بازمانده از نسل نمکفروشهای تهران نشستهایم.
به گزارش اقتصادآنلاین، همشهری نوشت؛ روزگاری برای خودش حکم طلا داشت. ارزشاش آنقدر بالا بود که حقوق سربازان را با آن میپرداختند. خیلیها با هر ترفندی که بود دنبال پیداکردن نمک بودند تا با ارزشی که داشت، کالاهای دیگری را دادوستد کنند. برای همین بود کسانی که بارنمک پشت گاریهایشان داشتند، ازنگاه مردم عامی ازجمله تجار، ثروتمند و مالومنالدار به شمار میرفتند. گاریچیهای حامل نمک، آن روزها روزگارشان خوش بود و اعتبارشان در بازار بالا. اما چرخ روزگار کسبشان را به سیاهی کشاند و عمر مردان نمکفروش پشت گاری را به تباهی. به بهانه درگذشت یکی از قدیمیترین گاریچیهای فروشنده نمک در تهران، به مجید تهرانی، تنها بازمانده از نسل گاریچیهای نمکی پایتخت سر زدهایم که این روزها در سودای تغییر شغل آبا و اجدادیاش است.
هنوز صبح نشده، حسین تهرانی، جوان بیستوسهسالهای که با خواهرش در اسلامشهر زندگی میکند، باید بند و بساطش را جمع کند و راهی پایتخت شود تا به سرزمین برجهای کورهپزخانههای تهران برسد؛ سرزمینی که یک سمتش را برجهای مسکونی نوساز و در حال ساخت در برگرفته و سمت دیگرش را خانههایی شبی خرابه که فوجفوج آدم در آنها زندگی میکنند. حسین با گذر از خانههای بتنی وکاهگلی تنیده شده درهم، وارد سرازیری غریبه با آسفالتی میشود که با اندکی برف و باران، تن و بدنش را مهمان گل میکند. هنوز وارد سرازیری پرگلولای نشده، چشمهایی حسین را تعقیب میکند و او هم بیتوجه به نگاه همسایهها، با برخیشان سلام و احوال میکند. هنوز در این حال و هواست که صدای سگهای نگهبان لاغراندام و نحیف حیاطی که دیوارهایش را با لاستیک خودروهای سبک طراحی کردهاند، به گوش میرسد. سگها بوی آشنایی را حس کردهاند و میدانند حسین دارد میآید و با سروصدایی که راه انداختهاند از او استقبال میکنند. حسین دستی به سروگوش سگها میکشد و بدون اینکه وقت تلف کند، سمت اتاقکی که حتی نمیشود آن را سالخورده دانست و شبیه یک ویرانه است میرود و حیوان نجیبش را که با لامپی کوچک شب را تا صبح سحر کرده، از طویله بیرون میکشد. به طویلهای که شبیه هیچ طویلهای که تاکنون دیدهام نیست، نگاه میکنم و از حسین میپرسم: «نمیترسی، سقف این خرابه بر سرحیوان خراب شود؟». حسین که قشویی بهدست گرفته و «یال» نه چندان پرپشت اسب هفتسالهاش را شانه میکند، درجوابم میگوید: «برای همین خرابه 300هزار تومان در ماه باید اجاره بدهم. چارهای نیست. اسب رو کجا ببرم. قبول دارم که اینجا جای اسب نیست و نگه داشتن اسب خطر سرقت و هزار بدبختی دیگر را دارد، اما اسب را کجا ببرم که امنتر از اینجا باشد».
یک کسبوکار خانوادگی
حسین عجلهای ریز درکارهایش دارد. اسب کاه و یونجهاش را داخل طویله خورده و آنطور که از ظاهرش پیداست، بیش از اندازه چریده است. این را از جفتکانداختنهای گاه و بیگاه اسب میتوان فهمید. حسین، دهنهای را به دهان اسب زده و با انداختن پالان روی او به اسب میفهماند که وقت کار است. اسب مقاومتی نشان نمیدهد و رام و آرام سمت گاری چوبی رنگ و روداری که یکی دو سال است ساخته شده، میرود. حسین میگوید: «گاری قدیمی که پدرم با آن کار میکرد 70سال قدمت دارد. تمام چوب است و به این دلیل، جلوی خانه خودم در اسلامشهر گذاشتهام تا از دست سارقان در امان بماند». پدرحسین، نمکفروشی را از پدرش یاد گرفته بود و این شغل، کسبوکار خانوادگیشان شده بود. با اینکه پدر به حسین گفته بود او باید دنبال کار دیگری باشد و این شغل را ادامه ندهد، اما حسین حرف پدر را گوش نکرده بود؛ «پدرم آسم داشت. او شبها کنار طویله برای خودش یک اتاق اجاره کرده بود و همانجا میماند. اینطوری هم از اسبها که آن موقع 2تا بودند مراقبت میکرد و هم کارش را انجام میداد. یک شب اسپری آسمش تمام شده بود و همسایهها دیر فهمیدن که پدرم به مشکل خورده است. اینطوری شد که پدرم را از دست دادم.» حسین که با گفتن این حرفها اشک در چشمانش حلقه زده، ادامه میدهد: «پدرم گفته بود که کاری که ما انجام میدهیم 30سال قبل مرده است. او از من خواسته بود که مثل او عمرم را در این کار نگذارم. اما چه کنم که عاشق اسب و کالسکه و گاری شدم. الان هم فقط برای اینکه کسبوکار آبا و اجدادیمان زنده بماند این کار را میکنم».
آغاز کار نمکفروشی
با بسته شدن اسب به گاری، حسین مانند رانندهای متبحر اسب را به حرکت در میآورد. حیوان هم مسیری را که هر روز باید طی کند، خرامانخرامان در پیش میگیرد تا به نخستین مقصد خود برسد. خیلی نیاز به پیمودن راه طولانی نیست. خیلی زود به نخستین مقصدمان میرسیم؛ کارخانه نمک. کارخانهدار نمک خیلی وقت است حسین و خانواده تهرانی را میشناسد. برای همین نمکهای بستهبندیشده را به قیمت مناسبی به او میفروشند. آنقدر ارزان که گویا برای کارخانه نمک سود چندانی ندارد، اما برای حسین تومان به تومانش سود میشود. بستههای نمک یکی پس ازدیگری بار گاری میشود. حسین هم بهای نمکهای خریداریشده را نقدی میپردازد و با هی کردن اسب راهی خیابان میشود. تنها بازمانده نمکفروشهای قدیمی تهران میگوید: «هم من و هم پدرم، نمکها را در گاری میفروختیم. بعد از اینکه پدرم فوت کرد مجبور شدم یکی از اسبها را به منوچهر که او هم گاری دارد بفروشم. زمانی منوچهر هم نمکفروش بود، اما الان، ضایعات یا هرچیزی که بشود زودتر تبدیل به پول کرد میخرد و میفروشد. الان فقط من ماندم و این اسب و یک گاری نمک».
یک اسب میان آهنها
حسین برای اینکه نمکهایی که از کارخانه خریده است را بفروشد باید خیلی دورتر از جایی که طویله اسبش را بر پا کرده است، برود. تازه علت عجله او را برای اینکه کارش را شروع کند میفهمم. حسین باید نمکهایش را تا آفتاب بالا نیامده فروخته باشد، چون برای برگشت ممکن است با مشکل ترافیک و... روبهرو شود. او برای این کار باید راهی طولانی را با اسبش از لابهلای ماشینها بگذرد. میپرسم: «هدایت اسب از بین این همه خودرو خطرناک نیست؟». با نگاهی تلخ جواب میدهد: «اسب زبان نمیفهمد. برای همین باید قلق اسب و دهنه آن دست گاریچی باشد تا بتواند از بین این همه ماشین، هم اسب را به سلامت رد کند و هم به ماشین کسی صدمه نزند». بعد بدون اینکه منتظر سؤال بعدی بماند، به ماشینهایی که از کنارمان میگذرند اشاره میکند و میگوید: «ماشینها را نگاه کنید. قیمتهای میلیونی دارند و خدا نکند با یکی از اینها تصادف کنم. اگر تصادف کنم همه زندگیام را هم بدهم پول یک آینه بغل این ماشینها نمیشود. این را هم بگویم که یکبار از پشت به گاری زدند و کار به جایی رسید که پلیس ماشین طرف را توقیف کرد تا خسارت گاریام را پرداخت کند. همین ماشینها باعث شدهاند من هم به این فکر باشم که کارم را عوض کنم».
واکنشها به حضور اسب
حسین و گاریاش راه مناطق مرکزی پایتخت را در پیش گرفتهاند. بیشتر مشتریان او ساکن در پرتراکمترین نقاط تهران هستند و به این دلیل هدایت اسب در چنین محلههایی سختتر هم میشود. با عبور از هر خیابانی، سرنشینان خودروهایی، موبایل بهدست ازحسین و اسبش فیلم میگیرند و برخی هم برایش بوق میزنند. برخی رهگذرها هم برای چند لحظه در جایی که هستند مکث و او را نگاه میکنند؛ نگاهی که برای حسین دیگر آشنا شده است؛ «الان کمتر اسب در خیابان دیده میشود. دیدن اسب من و گاریای که به آن بسته شده برای خیلی از بچههای کم سن و سال تجربه تازهای است و همه این بچهها و گاهی بزرگترها دوست دارند دستی به سر و گوش اسبم بکشند. اسب هم بدش نمیآید مورد توجه باشد، اما عکس گرفتن و حرف زدن درباره اسب و کاری که انجام میدهم، برای من نان نمیشود و بیشتر مزاحمت است تا خیر. بماند برخیها هم اعتراض میکنند که چرا با اسب و گاری به خیابان آمدهام و کلی بد و بیراه نثارم میکنند که خیابان جای گاری نیست.» شاید دلیل مخالفت عدهای با حضور حسین و گاری نمکیاش، بیاطلاعی مردم از کاری است که او انجام میدهد؛ کاری که ریشه در تاریخ دارد و اکنون در آستانه انقراض است.
تنها جاذبه گاریچی نمکفروش
با عبور از هر خیابان، برخی دست بلند میکنند و با بلندشدن هر دستی، دهنه اسب کشیده میشود و حیوان از حرکت بازمیایستد. خیلی زود مشتریانی، ازمغازهدار گرفته تا زنان خانهدار در حال خرید، خود را به گاری نمکها میرسانند. در هر بسته نمک، 10بسته کوچکتر قرار دارد و زنانی که گویا همسایهاند، با خرید یک بسته نمک نیاز خود به نمک را تا مدتها تأمین میکنند. اما مغازهدارهایی هستند که چند بسته نمک میخرند. از حسین میپرسم چرا مردم باید از نمکی گاریچی نمک خودشان را تهیه کنند و آن را ازمغازهها یا فروشگاهها نمیخرند؟ او میگوید: «برای این مردم فرقی ندارد من نمک را به آنها بفروشم یا یک وانتی این کار را انجام بدهد. برای مردم مهم است که چهکسی نمک یا هر جنسی را ارزانتر به آنها بفروشد. چون کسی ارزانتر از من نمک نمیفروشد، حتی مغازهدارها از من نمک میخرند و آن را به دیگران میفروشند. اگر کس دیگری پیدا شود که از من ارزانتر بفروشد، دیگر کسی از من خرید نمیکند؛ حتی مشتریهای قدیمی». نمکها زودتر از چیزی که حسین فکرش را میکرد تمام شده است. فقط یک بسته دیگر باقی مانده که آن هم مشتری خاص خود را دارد؛ مشتریای که در پاسگاه نعمتآباد در انتظار حسین است. حسین میگوید: «برخی افراد که از روستاهای اطراف به تهران میآیند، نمک مورد نیازشان را از من میخرند و برای همین، یک بسته نمک برای آنها نگه میدارد تا دست خالی به خانههایشان نروند».
میخواهم از نمکفروشی خلاص شوم!
با فروش آخرین بسته نمک، حسین در فکر این است که زودتر اسب را به طویله برگرداند تا در ترافیک عصرگاهی گیر نکند. میپرسم چقدر سود کرده است؟ بدون اینکه حساب و کتاب خاصی کند، میگوید: «خرج امروز کاه و یونجه اسب را کم کنم، حدود 100هزار تومان. خیلی نیست، چون اسب هزینههای دیگری مانند نعلبندی، دارو و خیلی چیزهای دیگر دارد. با این حساب روزی 50 تا 60هزار تومان عایدم میشود. خودتان حساب کنید اسبی به این گرانی را هر جای دیگری استفاده میکردم خیلی بیشتر از این درآمد داشتم». حسین مشتاق این است که از شغل آباء و اجدادیاش جدا شود و دیگر او را آخرین بازمانده از نسل نمکفروشهای گاریچی تهران صدا نزنند. حتی تلاشهایی برای اینکه در بازار تهران یا مراکز پذیرایی و تالارها مشغول به کار شود، انجام داده است؛ تلاشهایی که هیچکدام به نتیجه نرسیده است؛ «کسی را نمیشناسم که از من حمایت کند. الان در بازار عدهای هستند که از اصفهان آمدهاند و با اسبهایشان کار میکنند و درآمد خوبی دارند. مدتی در پارک لاله بودم و با کالسکهای که دارم مردم را رایگان سوار میکردم و پیمانکار هم پول خوبی برای این کار میداد، اما آنجا تعطیل شد. برای تالارعروسی هم قرارداد دارم، اما مگر چند نفر عروسی با کالسکه میگیرند که روی درآمد آن بتوان حساب کرد. امیدوارم یکی به داد من برسد و من را از نمکفروشی با گاری نجات دهد.»