نان به شرط کارت یارانه
نوشتن از «طای» کار آسانی نیست. روستایی که روزگاری هزاران نفر جمعیت داشته و امروز جمعیتش به کمتر از هزارو ٥٠٠ نفر رسیده است. روستایی که مردمش برای گرفتن قرصی نان، کارت یارانهشان را نزد نانوایی گرو میگذارند.
به گزارش اقتصادآنلاین، محمد مساعد در شرق نوشت: روستایی که روزی تولیدکننده چند نوع میوه و دام بوده اما امروز کارتهای عابربانک یارانه نقدی ساکنانش گروی نانوایی و سوپرمارکت است. آن روزها که یارانه نقدی ارزشی داشت؛ دست از کار و رسیدگی به باغ و دامشان کشیدند و با یارانه اعطایی دولت دهم زیستند و امروز که باغشان خشک شده و دامی در کار نیست؛ یارانه هم کفاف زندگیشان را نمیدهد. اینها زخمخورده سیاست محکوم به شکست هدفمندی یارانهها هستند.
از کردستان که بازگشتیم، یادداشتهای سفر را گوشهای گذاشتم و سه روز بعد سراغشان رفتم. سه روز زمان لازم بود تا احساساتی که ممکن بود این گزارش را به «ذکر مصیبت» تبدیل کند، فرو بنشیند و گزارش میدانی از طای، کولهساره، سرچی، هندیمن، فرجآباد و آبادیهای دیگری که در حد فاصل سنندج تا کامیاران میزبان ما شدند، تنها مرثیهای برای وضعیت مردمان آن سامان نباشد و به «ذکر حقیقت» نزدیک شود.
آنها که روی نقشه نیستند
یافتن مسیری برای رسیدن به طای آنچنان که میاندیشیدیم، آسان نبود. موقعیتش را نمیشد روی هیچ نقشه آنلاینی پیدا کرد و ناچار دست به دامن نقشههای کاغذی شدیم. همانجا بود که با جستوجوی فراوان بین کلمات ریزی که در حد فاصل سنندج تا کامیاران در استان کردستان روی نقشه دیده میشدند، نام «طای» را پیدا کردیم، روستایی از دهستان «گاورود»، در بخش «موچش» شهرستان «کامیاران» که روی نقشه نقطه پایانی بر جادهای باریک در دل کوهستان بود. چند روز بعد اما وقتی به طای رسیدیم، با روستاهایی روبهرو شدیم که حتی روی نقشههای کاغذی هم اثری از آنها نبود. چند ساعت رانندگی در مسیری فرعی و ناهموار و زیر بارش برف، ما را به مقصدمان رساند. روستای طای (طایی یا طا نیز مینویسند) ١٠ سال قبل بیش از سه هزار نفر جمعیت داشت اما روزی که به آنجا رسیدیم جمعیتش به کمتر از هزارو ٥٠٠ نفر رسیده بود؛ یک دبستان، یک مدرسه راهنمایی، یک دبیرستان، یک کتابخانه کوچک، یک درمانگاه، شش مسجد و یک پایگاه سپاه داشت و مرکز ارائه امکانات به روستاهایی مانند هندیمن (هنیمن) محسوب میشد که همین را هم نداشتند، روستاهایی که روی نقشههای کاغذی هم اسمی از آنها نیست.
بازماندگان در آرزوی فرار
طای در دهه گذشته نیمی از جمعیتش را از دست داده است. آنها که توانش را داشتهاند، در طول این سالها به کرمانشاه یا کامیاران و سنندج مهاجرت کرده و شهرنشین شدهاند. شهرنشینی آنان اما با تصور رایج از شهرنشینی فاصله دارد. صدها روستا در سراسر کردستان به سرنوشت طای دچارند و مردمان مهاجرش که توان مالی کافی برای زندگی در شهر را ندارند، به حاشیهها رانده شدهاند. «نایسر» که منطقه منفصل شهری در نزدیکی سنندج به شمار میآید، یکی از این زیستگاههای انسانی است که جمعیتش ظرف چند سال به ٨٠ هزار نفر رسیده و نمونه دهشتناکی از حاشیهنشینی در ایران است. مهاجران در هر تکهزمین بدون صاحبی که یافتهاند، خانه ساختهاند یا در خانههای پیشساخته ساکن شدهاند. در شرایطی که امکانات این شهر به اندازه یکپنجم جمعیت آن نیست، هزاران انشعاب غیرمجاز از خطوط برقی که توانی برای انتقال برق کافی ندارند، مدارسی که ظرفیتی برای آموزش کودکان ندارند، خیابانهایی که در ساعاتی از شبانهروز ناامن هستند و مردمانی که دستشان به دهانشان نمیرسد، کار را به آنجا رسانده که تنها در سال گذشته بیش از ١٥ آشپزخانه تولید شیشه در همین شهر کشف شده است. در طای و هندیمن اما آنها که هنوز فرصتی برای مهاجرت پیدا نکردهاند، سه گروهاند: آنانی که پا به سن گذاشتهاند و ترجیح میدهند باقی عمرشان را هر طور که هست در همین روستا بگذرانند. آنان که چند ماه از سال را دور از خانواده در شهرها و استانهای دیگر کار میکنند و باقی سال را با خانوادهشان در روستا سپری میکنند و آنها که در جستوجوی فرصتی برای فرار از روستایشان هستند. آمارهای سرشماری سال ٩٠ میگوید در طای «تنها هشت نفر» بیکارند. طبق تعاریف رسمی از بیکاری تنها افرادی که شغلی ندارند و در جستوجوی کار هستند اما کاری پیدا نمیکنند بیکار محسوب میشوند و با چنین تعریفی، کسانی که بگویند کاری برای انجامدادن وجود ندارد یا از یافتن شغل ناامید شدهاند، جزء جمعیت غیرفعال دستهبندی میشوند. اگر این تعریف از بیکاری را بپذیریم احتمالا تعداد بیکاران در طای تنها همین تعداد انگشتشمارند، تنها مشکل اینجاست که جمعیت غیرفعال طای طبق این تعریف، بالغ بر صدها نفر خواهد بود! یکی از اهالی میگوید: «هرکسی که توانسته، از روستا رفته. اگر این روستا را سه قسمت کنی، یک قسمتش مانده و دو قسمتش از اینجا رفتهاند. فقط گاهی تابستانها میآیند و به باغشان سر میزنند تا سهم آبشان را از دست ندهند».
حتی کودکان روستا هم امید چندانی به آینده روستا ندارند. «هیمن» یکی از کودکانی است که امسال به کلاس اول رفته. برای اینکه سر صحبت را با او باز کنم سؤال کلیشهای «دوست داری در آینده چه کاره شوی» را از او میپرسم. بیدرنگ پاسخ میدهد دوست دارد در آینده معلم شود. میپرسم وقتی معلم شد در همین روستا به بچهها درس میدهد؟ پاسخ هیمن منفی است. میگویم پس میخواهد کجا معلم شود؟ شهر! حتی هیمن هفتساله هم در این روستا با آرزوی زندگی در شهر نفس میکشد.
باغهایی که خشک میشوند
سالها قبل در این منطقه توتفرنگی کاشت میشده؛ اما حالا آب کافی برای کاشت توتفرنگی وجود ندارد. به جز این پرورش بِه نیز به دلیل آفتی که چند سال قبل به جان باغهای میوه منطقه افتاده، بهشدت کم شده و عملا باغداری را در این منطقه رو به زوال برده است. پیشازاین دامداری در این منطقه رونق فراوان داشته؛ اما حالا خبری از آن هم نیست. از یکی از باغدارها که قسمت بزرگی از باغش را در سالهای گذشته از دست داده، میپرسم آیا برای رفع مشکل آفت باغش از جهاد کشاورزی کمک خواسته؟ میگوید: «بارها رفتهایم و دردمان را گفتهایم. هر دفعه کلی کاغذ و آمار نشانمان دادهاند. خودت در ایران زندگی میکنی دیگر؟»؛ اما یک باغدار دیگر میگوید هر بار که به جهاد رفته، به او کود و سم دادهاند؛ اما این کود و سمها اثر مثبتی روی باغش نداشته. او میگوید: «از همان اول هم این بلا با کودهایی که از آنها گرفتیم، به باغهای ما افتاد. نمیدانیم شش، هفت سال قبل چه کودی به ما دادند که این بلا را سرمان آورد». این آفت نهتنها درختان بِه را نابارور کرده؛ بلکه ریشه این درختان را هم میخشکاند و عملا آنها را از بین میبرد. مرد دیگری میگوید: «قبلا با همین باغداری زندگیمان را میچرخاندیم؛ اما محصول که کم شد، دیگر باغداری به زحمتش نمیارزید». یکی از آنها میگوید: «به ما گفتند بیایید وام بگیرید و استخر ماهی درست کنید. هرکس رفت وام را گرفت، مستمریاش را قطع کردند. وامشان هم بلاعوض نیست؛ هم باید قسطش را بدهند، هم مستمریشان قطع شده. برای همین پشیمان شدم و دنبالش نرفتم». یکی دیگر از اهالی میگوید: «٣٠ ماه جبهه دارم و ماهی ٤٠٠ هزار تومان حقوق میگیرم. بعضی ماهها ٦٠٠ هزار تومان میدهند و بعضی ماهها ٤٠٠ هزار تومان. «همکار» سپاه هم هستم و آنها هم کمی پول میدهند. همین درآمد من است. زمان انقلاب اینجا هزار تا گروه بود. دموکرات بود، کومله بود، پیکار بود، رزمندگان بود، صد گروه دیگر مثل این بود، همینها ما را بیچاره کردند. همه چیز به پای آنها سوخت و رفت».
طای در تله یارانه نقدی
در یک جمله میتوان طای را «روستایی در تله یارانه نقدی» توصیف کرد. همزمانی پرداخت یارانه نقدی با شیوع آفات، وقوع خشکسالی، نبود فرصتهای شغلی مناسب و... در این روستا باعث شده است ساکنان آن ابتدا با جدیت کمتری مبارزه با آفات را دنبال کنند و برای یارانه نقدی که در سالهای ابتدایی پرداختش کمی بیشتر از درآمد آنها از باغداری و دستفروشی بوده، سهم مهمی در سبد درآمدی خود قائل شوند. زمانی که پرداخت یارانه نقدی به روستاییان آغاز شده، هیچکس به آنها توضیح نداده است که این کمک مالی طبق برنامه مشخصی کم خواهد شد و ممکن است به طور کامل حذف شود. انتظار اینکه ساکنان این روستا بتوانند ابعاد مختلف ناپایداری یارانه نقدی (حاصل از نوسانات قیمت نفت، قانون هدفمندی و تبعات تورم و کاهش ارزش پول ملی در کشوری مصرفکننده- واردکننده) را پیشبینی و درک کنند، نیز منصفانه نیست. آنها با درآمد تازهای روبهرو بودهاند که در ابتدا عملا درآمدهایشان را به دو برابر افزایش داده؛ اما بعد از گذشت چند سال، در زمانی که بسیاری از زمینهای زیر کشت توتفرنگی، بِِه، گردو و دامهایشان را از دست دادهاند، دیگر یارانه نقدی دریافتی کفاف زندگیشان را نمیدهد. حجم بدهی ساکنان این روستا به سوپرمارکتها، نانواییها و فروشگاهها بالغ بر میلیونها تومان است و همین بدهی سنگین موجب شده عملا دیگر امکان فروش نسیه به روش سنتی برای هیچ فروشندهای مقدور نباشد. کارتهای عابربانک یارانه نقدی اکثر اهالی روستا دیگر در اختیار آنها نیست و امیدی هم به دریافت آن در کوتاهمدت ندارند. سوپرمارکتها هر ماه قبوض آب و برق صاحبان کارت را پرداخت میکنند و هر آنچه را میماند، از بدهی مشتریان کم میکنند؛ بااینحال این بدهیها نهتنها رو به کاهش نیست؛ بلکه روند افزایشی نیز دارد. از دیگر سو اگر به هر دلیلی در شرایط فعلی یارانه نقدی این افراد قطع شود، احتمال وقوع فجایع انسانی ناشی از فقر مطلق نیز در این منطقه وجود خواهد داشت. در چنین وضعیتی میتوان گفت طای و روستاهای اطراف آن در تله یارانه نقدی گرفتار شدهاند. یکی از ساکنان روستا میگوید: «شایعاتی هست که قرار است یارانهها قطع شود. ما از دولت محترم تقاضا میکنیم یارانه ما را قطع نکند. روستاییان قشر ضعیف جامعه هستند. ما از دولت محترم تقاضا میکنیم یارانه ما را بیشتر کند». این تقاضای مشترک همه اهالی طای و هندیمن است. تقاضایی که در شرایط اقتصادی فعلی آنان اصلا عجیب نیست؛ اما افزایش میزان یارانه نقدی آنها چاره درد نیست. دلایلی که پیشازاین و در دهه گذشته طای را به مرحله فقر همگانی رسانده؛ نهتنها با افزایش یارانه از میان برداشته نمیشوند؛ بلکه ممکن است این اقدام که در کوتاهمدت بهمثابه مُسکن عمل میکند، در بلندمدت تنها به بدترشدن وضعیت ساکنان منطقه منجر شود.
ارباب کارتها
تعداد خانوارهای ساکن طای، هندیمن و روستاهای دیگر این منطقه که هنوز کارت یارانهشان را در اختیار دارند، انگشتشمار است. هر نانوایی و سوپرمارکتی در این منطقه کارت عابربانک یارانه چند خانواده را در نزد خود نگه داشته که در ازای امانتگذاشتن آن نان و خوراکی نسیه گرفتهاند. بدهی اهالی به سوپرمارکتها و نانواییها به میلیونها تومان میرسد و اکثر سوپرمارکتها تحت هیچ شرایطی به جز با گروگذاشتن کارت یارانه حاضر به نسیهفروشی نیستند. یکی از اهالی که یک میلیون تومان به نانوایی روستا بدهکار است، میگوید از ماه آینده کارت عابربانکش را از سوپرمارکت پس خواهد گرفت تا به نانوایی روستا بدهد؛ اما سوپرمارکتها هنوز تا تسویه کامل طلبشان از این خانوارها راه درازی در پیش دارند.
یکی از مغازهداران دراینباره میگوید: «اینجا همه با هم آشنا و فامیلاند. نمیتوانم بهراحتی تقاضای کسی را برای نسیهدادن رد کنم، بههمیندلیل کارت یارانهشان را گرو میگذارند. از این کارت اما فقط قسمت کوچکی سهم من است و بقیه برای پول آب و برقشان مصرف میشود».
او فهرست پرداخت قبوض امروزش را نشان میدهد و میگوید: «باور کنید بهدلیل همین نسیهفروشی بدهکار شرکتهای پخش هستم و نمیدانم کی قرار است طلبهایم را بگیرم». به او اصرار میکنیم اجازه بدهد از کارتهای یارانهای که پیشش گرو گذاشتهاند، عکس بگیریم اما امنتاع میکند و در نهایت فقط اجازه میدهد تنها از کارتهای عابر بانک خانوارهایی که همان لحظه مشغول پرداخت قبوض آب و برقشان بوده، عکس بگیریم. این وضعیت در سوپرمارکتها و نانواییها هم وجود دارد. آنها از نشاندادن کارتهای عابر بانکی که در اختیار دارند، میترسند و به سؤالاتمان پاسخ سرراست و مشخصی نمیدهند. یکی از مغازهداران میگوید: «اگر بگذارم از اینها عکس بگیری پسفردا چهار نفر از شهر میآیند این کارتها را از من میگیرند و دیگر نمیتوانم طلبم را از مشتریها بگیرم». شهاب که صاحب یک سوپرمارکت است و با نیسان آبیاش از شهر اجناس خوراکی میآورد و بین روستاهای منطقه پخش میکند صاحب بزرگترین مجموعه کارتهای عابربانک یارانههاست. اهالی روستا میگویند او «کارتن» بزرگی از کارتهای عابربانک دارد و اگر کسی به کارتش نیاز داشته باشد کمی طول میکشد تا کارت یارانهاش بین کارتها پیدا شود. با پرسوجو سوپرمارکت او را در «هندیمن» پیدا میکنیم. نیسان آبیاش روبهروی سوپرمارکت پارک است اما خودش در سوپرمارکت نیست. خودمان را معرفی میکنیم و سراغ او و کارتهای یارانه را میگیریم اما خانوادهاش حاضر نمیشوند اطلاعاتی دراینباره به ما بدهند. با پرسوجو شماره تلفن همراهش را پیدا میکنیم. صدای مرد جوانی از آن سوی خط به گوش میرسد که میگوید به کرمانشاه آمده تا برای مغازه خرید کند. از او نمیپرسیم بدون نیسانش چطور به شهر رفته و قرار است اجناس را با چه وسیلهای به روستا بیاورد، سعی میکنیم اعتمادش را جلب کنیم تا حاضر شود کارتهای یارانه را نشانمان بدهد اما میگوید که کارتها دم دست نیست و اگر هم باشد نمیتواند کارت دیگران را به ما نشان بدهد. اصرار دارد که ثابت کند وضع مالی خوبی ندارد و از بیماری فرزندش تا بدهیهایش به دیگران را پشت تلفن ردیف میکند. میگوید: «این کارتها چه فایدهای برای من دارد وقتی دهها برابر این مبلغ از مردم طلب دارم؟» میگوید: «پولم را نمیدهند یا اذیتم میکند. بعضیها میآیند و کارت یارانهشان را به من میدهند و جنس میگیرند اما فردایش به بانک میروند و میگویند کارتمان را گم کردهایم و کارت تازه میگیرند و من میمانم و یک کارت عابربانک سوخته که به هیچ دردی نمیخورد. اگر من نباشم که برای این مردم برنج و روغن بگیرم باید چه بخورند؟ شما به من بگویید چه کار کنم؟» به او توضیح میدهیم که ما فقط خبرنگار هستیم و قصد بازجویی یا پسگرفتن کارتها از او را نداریم اما تلاشمان برای راضیکردنش بینتیجه میماند. گفتوگویمان که به پایان میرسد مردی از خانه کنار سوپرمارکت خارج میشود، خودش را پدر شهاب معرفی میکند و توضیحات او را بیآنکه چیزی از او بپرسیم دوباره تکرار میکند. فقر شدید و وابستگی کامل اهالی به کارت یارانهها وضعیت دشواری را در طای و روستاهای اطراف آن خلق کرده است.
در جستوجوی نشتی
بدون آنکه بتوانیم شهاب را ببینیم به گشتزدن در هندیمن ادامه میدهیم. تعدادی از اهالی مشغول کندن زمین در اطراف منبع فلزی نفت روستا هستند. خداقوت میگوییم و میپرسیم مشغول چه کاری هستند؟ یکی از روستاییان توضیح میدهد که سالهاست هر بار که سهمیه نفتشان را دریافت میکنند، چیزی حدود ١٠٠ لیتر نفت کم میآید. پیگیری که کردهاند، پاسخ شنیدهاند احتمالا منبع نفتشان نشتی دارد و به همین دلیل زمین اطراف آن را کندهاند تا نشتی آن را پیدا کنند اما هیچ نشتی وجود نداشته است.
داستان آب
طای لولهکشی آب دارد اما آب شهری ندارد. همانطورکه در قهوهخانه روستا چای میخوریم پیرمردی داستان آب طای را برایمان تعریف میکند. او میگوید: «سالها آب را از دو چشمه، یکی در پایین دست و یکی در بالادست، پشت این تپه که میبینید تهیه میکردیم». با انگشت اشاره تپه را نشان میدهد و همانطورکه دستش را در هوا میچرخاند مسیر رسیدن به چشمهها را توضیح میدهد. میگوید: «زمستانها آب به خود روستا میرسید اما تابستانها باید تا چشمه میرفتیم. هر دو،سه روز یکبار با قاطر به آنجا میرفتیم و آب میآوردیم. بعد مسئولان آمدند و گفتند میخواهیم برایتان لولهکشی کنیم. شلنگها را آنها آوردند اما همه کارها را خودمان کردیم». دستش را روی کمرش میگذارد و میگوید: «همه مردمان و زنان این روستا [فتق] دیسک کمر گرفتند تا لولهها را از سرچشمه تا اینجا کشیدیم. لولهکشی که تمام شد همه خوشحال بودیم که آب لولهکشی داریم. مسئولان گفتند برای اینکه در هزینه شلنگها کمک کنید برایتان کنتور میگذاریم و قبض آب صادر میکنیم. تا همین امروز هم هنوز از ما به همان ترتیب پول آب میگیرند».
مرد جوانی که در کنار پیرمرد نشسته میگوید: «ما آب کم نداشتیم. آمدند سد زدند و آبمان کم شد. حالا از اول بهار فقط دو ساعت آب داریم. دو ساعت هم آب نداریم اما نمیخواهم دروغ گفته باشم، زیاد میگویم که دو ساعت آب داریم. قبض آبمان هم خیلی سنگین است. خیلی از ما تابستانها میرویم و در همان باغهایمان زندگی میکنیم که از این آب لولهکشی استفاده نکنیم چون پولش را نداریم بدهیم».
درمانگاه طای
چند سال قبل برای طای درمانگاهی ساخته شده که مرکز درمانی چند روستا محسوب میشود. این درمانگاه که در بلندترین قسمت روستا ساخته شده است، یک پزشک عمومی مقیم دارد و به گفته اهالی ٤٠٠ قلم دارو هم در همین درمانگاه قابل تهیه است. به درمانگاه میرویم تا با پزشک روستا صحبت کنیم؛ اما در درمانگاه بسته است. زنگ میزنیم و منتظر میمانیم تا سرایدار سر برسد و در را باز کند. از او میخواهیم پزشک را صدا بزند؛ اما میگوید الان ساعت استراحت دکتر است و باید یک ساعت دیگر برگردیم. تلاشمان برای ورود به درمانگاه بینتیجه میماند و مجبور میشویم برگردیم. اهالی از دکتر روستا راضی هستند و میگویند کارش را بلد است؛ اما امکانات ندارد. برای انجام آزمایش باید تا کامیاران بروند و اینجا تنها میتوانند داروهایی را که مصرف عمومی دارند، تهیه کنند. یکی از آنها میگوید: «درمانگاه به این بزرگی فقط یک دکتر دارد؛ آنهم چیزی ندارد که کمکمان کند. برای یک آزمایش قند باید تا کامیاران برویم». نفر دیگری میگوید: «کامیاران هم آزمایشگاه درستوحسابی ندارد. اگر بخواهی آزمایش قند بدهی، میتوانی بروی کامیاران؛ اما برای خیلی از آزمایشها و دردها باید تا کرمانشاه یا سنندج بروی». بااینحال، او و دیگران از اینکه درمانگاه دارند خوشحالاند؛ امتیازی که روستاهای اطراف از آنها بیبهره هستند و گاهی مسافتهای طولانی را در بدترین شرایط آبوهوایی برای رسیدن به همین درمانگاه طی میکنند.
دستفروشها به بهشت میروند
یکی از اهالی روستا (احتمالا با غلو) میگوید: «هر کُرد عطرفروش دورهگردی در هرجای ایران دیدی، بدان مال روستای ماست». عطر و شلوار کردی، مهمترین اجناسی هستند که اهالی این روستاها در سراسر ایران میفروشند. اغلب مردان طای و هندیمن حداقل یک بار در زندگی خود این نوع دستفروشی را تجربه کردهاند و بعضی از آنها این شیوه کسب درآمد را بهعنوان شغل دائمی خود برگزیدهاند. آنها در طول سال چندین ماه در استانهای مختلف کشور دستفروشی میکنند و تا فروش کامل جنسهایشان به روستا برنمیگردند. یکی از اهالی میگوید: «هرکس که عقلش برسد که راه روستا را گم نکند و بداند که کامیاران کجاست و از آنجا چطور به طای برگردد، حتما برای دستفروشی به خارج از استان میرود». بعضی از آنها از طریق همین دستفروشی شغلهای دیگری پیدا کردهاند و مسیر زندگیشان عوض شده است. یکی از اهالی روستا میگوید: «١٠ سال در جردن و مینیسیتی زندگی کردم. برای یک مهندس بامعرفت آرماتوربندی میکردم. یک بار که مشغول دستفروشی بودم، به او برخوردم و من را سر ساختمانی که داشت میساخت، برد و مشغول به کار شدم. بعد ساختمان دیگری را شروع کرد و آنجا هم بودم. همینطور کار میکردم تا اوستاکار شدم؛ اما کمکم ساختوساز کم شد و مهندس از ایران رفت. من هم برگشتم روستای خودمان. با پولم این ساندویچی را درست کردم که بیکار نباشم وگرنه هنوز دارم از جیب میخورم». یکی دیگر از اهالی که در استانهای جنوبی کشور گردو میفروشد، میگوید: «دو، سه بار در سال گردو به جنوب میبرم و در اهواز و بندرعباس میفروشم. قبلا سمت شمال هم گردو میبردم؛ اما چند بار در ایستهای بازرسی اذیتم کردند و دیگر آن سمت نمیروم. میگویند گردوی قاچاق نباید بفروشید. گردوی ما قاچاق نیست. گردوی خودمان است. بعضیها هستند که گردوی قاچاق میفروشند؛ اما آنها کارشان را بلدند و گیر نمیافتند. ما که گردوی خودمان را میفروشیم، چوب غلطکاری آنها را میخوریم. لطفا بنویس گردوهای ما را در ایست بازرسی همدان از ما نگیرند».
٦ ماه کار برای ١٢ ماه زندگی
بخشی از ساکنان روستای طای را جوانانی تشکیل میدهند که دو تا شش ماه از سال را در استانهای مختلف ایران به کارگری میگذرانند. بیشتر آنها در مشاغل ساختمانی و طرحهای عمرانی مشغول به کارند و دستمزد اندکی که در این چند ماه میگیرند، باید آنها و خانوادهشان را تا بهار سال بعد زنده نگه دارد. پیمان، یکی از این کارگران فصلی است که چند ماه از سال را در یک پروژه عمرانی در اطراف تهران کار میکند. میگوید ١٥ سال است بهار و تابستان به شهرهای مختلف میرود و هر کاری که برای انجام به او بسپارند، انجام میدهد. ٣٠ سال بیشتر ندارد؛ اما بسیار پیرتر از سنش به نظر میرسد. دست پینهبستهاش را رو به دوربین میگیرد، دستش از هیجان میلرزد و میگوید: تو بگو با سه میلیون تومان میتوانم یک سال زندگی کنم؟ من میفهمم باید کمتر بخورم و بپوشم؛ اما این بچههایم چی؟ چقدر به آنها بگویم ندارم؟ کارت عابربانک یارانه او نیز گرو نانوایی روستاست. میگوید شش ماه در مسیری که قاطر هم نمیتواند بالا برود، فرغون فرغون شن میبرم و شب و روز نان خالی میخورم که شش ماه پاییز و زمستان پیش زن و بچهام شرمنده نباشم.
یارانه، گرو بیمه تأمین اجتماعی
ژیار، راننده کامیون است و از ظاهر خانه نوسازش میتوان حدس زد که وضع زندگیاش بهتر از دیگر اهالی است. بااینحال، او هم وضع چندان بهتری از دیگران ندارد. میگوید ٢٠ سال کار کردم و آبرو خریدم تا این ماشین را به من سپردند برای کار. هرچه از این کامیون درمیآید، سه قسمت میشود بین صاحب ماشین و من و خرج خودش. بااینحال از زندگیاش راضی است و میگوید من گلیمم را از آب بیرون میکشم؛ اما این مردم چی؟ میدانی چند جوان این آبادی آواره گوشه و کنار ایران هستند؟ نصف عطرفروشهای دورهگرد ایران بچههای همین روستاها هستند. او کارت یارانهاش را به یک دفتر خدمات ارتباطی در کامیاران سپرده تا هر ماه حقبیمهاش را از همان پرداخت کنند. همه امیدش به روزهای بازنشستگی است که دیگر مجبور نباشد ماهها دور از خانوادهاش باشد. ژیار اهل سیاست هم هست. مسئولان کشور را به خوبی میشناسد و برای درخواستهایش به ذکر کلمات کلی مثل «دولت» و «تهران» اکتفا نمیکند.
او که دو دوره به حسن روحانی رأی داده، میگوید نگران قیمت تخممرغ نیست؛ چون «خیلی وقت است دیگر نمیارزد تخممرغ بخورند» اما نگران قیمت گازوئیل است. از ناآرامیها در تهران میپرسد و میگوید دوست دارد یک بار روحانی به روستایشان بیاید. پوستر انتخاباتی دونفره حسن روحانی و اسحاق جهانگیری را که هنوز روی دیوار خانهاش هست نشان میدهد و میگوید: «البته ما همین نماینده مجلس محترم را هم که رأی دادیم، بعد انتخابات در روستا ندیدیم. رئیسجمهور محترم که خیلی بزرگ است برای آمدن به روستای ما». اصرار میکند که نهار را پیشش بمانیم. مردمان این سرزمین آنچنان میهماننوازند که تا مرز شرمندهکردنت پیش میروند. حتی آنها که به نان شبشان هم محتاجاند برای پذیرایی از میهمان هرچه دارند و ندارند رو میکنند اما باید روستاهای دیگری را هم در مسیر ببینیم، برای نهار نمیمانیم اما به او قول میدهیم درباره قیمت گازوئیل بنویسیم. میگوید: شما بنویسید شاید مسئولان محترم حرف شما را گوش کنند. محترم، پسوندی است که او برای همه مسئولان به کار میبرد.
لیسانسه خوششانس
سیروان پیکان دارد و مسافرکشی میکند. از هر مسافر چهار هزار تومان میگیرد تا کامیاران؛ چهار هزار تومان هم میگیرد برای مسیر برگشت. کسانی که میخواهند به کامیاران بروند، از قبل با او هماهنگ میکنند و سر ساعت مقرری هم از شهر به روستا بر میگردند.
او که در نوبت سلمانی تنها آرایشگاه طای نشسته، همزمان با پکزدن به سیگارش میگوید: باور بفرما -دوست ندارم قسم بخورم- باور بفرما همین پسرم که کنارم نشسته روزی شش هزار تومن خرج دارد.
کارت یارانهام در نانوایی روستاست؛ چون پول نان چند ماهم را بدهکارم. مردی که کنار سیروان نشسته هم کارت یارانهاش گرو همان نانوایی است. قبلا توتفرنگی میکاشته اما پایش شکسته و دیگر نمیتواند کار کند. او که تحت پوشش بهزیستی است، میگوید در این چند سال فقط یک بُن ٩٠ هزار تومانی گرفته و با پول یارانه زنده است. شش ماه سال کارتش را به نانوایی میسپارد و شش ماه سال به سوپرمارکت روستا و البته همزمان به هر دو بدهکار است. آرایشگر روستا، جوانی بیستوچندساله است که لیسانس تربیت بدنی دارد و با برادرش که فوقلیسانس فقه شافعی دارد، در این آرایشگاه شریک است. آرایشگاهشان آنقدر کوچک است که برای یک صندلی آرایش بیشتر جا ندارد؛ صبحها او کار میکند و بعدازظهرها برادرش. با خنده میگوید: پارهوقت آرایشگرم، پارهوقت بیکار. میگوید خدا را شکر، بین این همه لیسانسه بیکار روستا، باز هم این آرایشگاه را داریم.
علوم انسانی، تنها انتخاب دانشآموزان
طای دبستان، مدرسه راهنمایی، دبیرستان و پیشدانشگاهی دارد و دانشآموزان روستاهای اطراف برای تحصیل به اینجا میآیند؛ بااینحال اما مدارس این روستا و روستاهای اطراف در فصل زمستان بهدلیل بستهشدن جاده و قطع راه ارتباطی معلمان با روستا اغلب نیمهتعطیلاند. اولیای یکی از دانشآموزان میگوید: «هر معلمی که تازه استخدام میشود، میفرستند به روستا. من یک دختر کلاس ششم دارم که تازه یاد گرفته اسم خودش را بنویسد. همان را هم من یادش دادم. همه هزینه مدرسه به جز حقوق معلمها را ما میدهیم. از پول گازوئیل تا پول برق و حقوق سرایدار و... مدرسه را هر ماه از ما میگیرند. میتوانیم ندهیم؟ اگر ندهیم بچههایمان آواره کجا شوند؟ پسرم درسش را ول کرد و رفت کرمانشاه قنادی یاد بگیرد اما دخترم را چه کار کنم؟ بگویم درس نخوان؟» دانشآموزان در اینجا انتخابی جز درسخواندن در رشته علوم انسانی ندارند. تکلیف آنها که باید کار کنند، خیلی زود روشن میشود و خواندن و نوشتن را یاد گرفته نگرفته، راهی شهر میشوند تا شاگرد مکانیکی و تراشکاری و بنایی شوند. آنها که توان جسمی کمتری دارند یا کسی را در شهر ندارند، انتخابی جز گرفتن دیپلم علوم انسانی ندارند، به همین خاطر است که حتی آنها که در کنکور قبول میشوند اغلب در رشتههایی درس میخوانند که بازار کار ضعیفتری دارد. آنها کارشناسی و کارشناسیارشد میگیرند اما اغلب مجبورند به روستایشان برگردند یا در شهر به کارگری مشغول شوند. جوانان طای صدها مدرک کارشناسی و بالاتر از دانشگاههای مختلف کشور دارند. از کارشناس ادبیات دانشگاه زابل تا کارشناسارشد کارتوگرافی دانشگاه تهران در این روستا زندگی میکنند و هیچکدام از این تخصصها عملا کمکی به بهبود وضع اقتصادیشان نکرده است. در این بین به نظر میرسد آنها که زود ترک تحصیل کردهاند و راهی شهر شدهاند تا فنی بیاموزند، احتمالا منطقیترین انتخاب ممکن را انجام دادهاند.
سرزمین مناره و مسجد
به کردستان سرزمین مناره و مسجد نیز میگویند. در طای شش مسجد و یک خانقاه وجود دارد که یکی از آنها یعنی مسجد جامع طای ثبت ملی شده و قدمت بسیارش را میتوان از طراحی ستونهای چوبیاش تشخیص داد. تمام ساکنان روستا اهل سنت هستند و اغلب صوفی قادری هستند و عبدالقادر گیلانی را که «حضرت قوس» مینامند، گرامی میدارند. در هر شش مسجد آبادی باز و مسجد جامع روستا از همه شلوغتر است. جمعهها هم در همین مسجد نماز جمعه میخوانند و سال گذشته قسمتی از مسجد را توسعه دادهاند. سرویس بهداشتی بزرگ این مسجد که بهتازگی با بودجه مرکز ساخته شده، بیشک مدرنترین و سالمترین بنای روستاست و به همین دلیل است که اهالی اصرار میکنند حتما از آن استفاده کنیم. متولی مسجد جامع پیرمردی مهربان است که روزش را نشسته بر صندلی پلاستیکی در مسجد میگذراند. اغلب کارهای مسجد، از نظافت و سروساماندادن به امور تا اذانگفتن را پسر پیرمرد انجام میدهد. پدر و پسر هرکدام ماهانه ١٥٠هزار تومان حقوق میگیرند و کارت یارانهشان گرو یکی از سوپرمارکتهای روستاست. از آنها اجازه میگیریم تا از داخل مسجد جامع فیلمبرداری کنیم. اصرار دارند که بنویسیم «این مسجد قدیمی که آثار ملی است میتواند مقصد گردشگری خوبی برای همه هموطنان عزیز ما باشد».
چند بار جمله را کلمه به کلمه تکرار میکنند تا یادمان بماند که دقیقا پیامشان را منتقل کنیم. این مسجد یکی از مهمترین شانسهای روستا برای توسعه از طریق گردشگری است و اگر مسافر کنجکاوی خودش را به طای برساند، ساعتی خلوتکردن با خود در فضای جالب این مسجد یقینا تجربه جالبی خواهد بود. با این حال اما حتی یک تابلوی راهنما در طول مسیر یا خود روستا وجود ندارد که گردشگران را به این روستا و تماشای این مسجد فرابخواند.
سؤال ممنوع
دهیارِ جوانِ طای کارشناسی ارشد جغرافیاست. میگوید قصد داشته امسال در کنکور دکترا شرکت کند اما در این چندماهی که دهیار شده فرصتی برای درسخواندن نداشته. میگوید هر ماه در جلسات بخشداری و فرمانداری شرکت میکند، مسئولان قول دادهاند سرمایهگذار به منطقه بیاورند. میگوید اگر یکی دو طرح خوب در روستا اجرا شود، مشکل بیکاری و مهاجرتشان حل میشود. میگوید ایدههایی هم برای روستا دارد، قرار میگذاریم از هندیمن که برگشتیم راهکارهایش را برایمان بگوید اما وقتی دوباره به طای برمیگردیم، اوضاع تغییر کرده است. تازه به طای برگشتهایم و مشغول گفتوگو با یکی از روستاییان هستیم که متوجه میشویم دهیار روستا، پنهانی مشغول عکاسی از ما با دوربین تلفن همراه است. کار را برایشان راحت میکنیم و روبهروی دوربینش میایستیم تا عکسهایش را بگیرد. همانطور که پیاپی عذرخواهی میکند از ما و پلاک ماشین عکس میگیرد و میرود. کمی بعد درحالیکه مشغول گفتوگو با تلفن همراهش است برمیگردد و ناممان را دوباره میپرسد و پشت تلفن تکرار میکند. آن سوی خط بخشدار «موچش» سؤال میپرسد و ما با واسطه دهیار پاسخ میدهیم.
اینکه از کجا آمدهایم، چرا آمدهایم، کُرد هستیم یا نه، قصدمان از تهیه گزارش چیست، چرا «بدون اجازه» به روستا رفتهایم و سؤالاتی دیگر. تلاش ما برای گفتوگو با بخشدار اما بینتیجه میماند. آقای بخشدار به دهیار تأکید میکند که شمارهاش را به ما ندهد. تأکید میکند که ما حق پرسیدن هیچ سؤالی را از روستاییان نداریم، تأکید میکند که حق نداریم از هیچ چیز عکس بگیریم و تأکید میکند باید هرچه زودتر روستا را ترک کنیم. دهیار جوان آنقدر سراسیمه است که فرصت نمیکند ایدههای اقتصادیاش برای روستا را بازگو کند و ما هم نمیخواهیم برایش دردسری درست شود. حقوق یکمیلیونتومانیاش برای هرکدام از جوانان طای آرزوست و در موقعیت سختی قرار گرفته. به ناچار با اهالی روستا خداحافظی و به سمت سنندج حرکت میکنیم. از روستا که میگذریم «هیمن» پشت ماشین میدود و دست تکان میدهد. قرار گذاشته بودیم از او و چند دوست دیگرش باز هم عکاسی کنیم و به «شهر» ببریم اما دیگر امکانش نیست. جز شرمندگی پیش هندیمن و دوستانش، جز درد مردمان طای که صدایشان کمتر به تهران میرسد و جز همین کلمات که خواندید، حرفی برای گفتن نمانده است.