کارگرانی که رؤیای عیدی را با چای تلخ سر میکشند
یک تکه نان بربری و یک قالب کوچک پنیر توی ظرفهای ملامین.چایهای نیم خورده. رومیزیهای پلاستیکی قهوهای. دیوارها تا نصفه با سرامیک آبی پوشانده شده. مردها روی نیمکتهای چوبی نشستهاند. حرف میزنند و میخندند. در نگاه اول به یک قهوه خانه بین راهی میماند.
به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: خیلی از کوهنوردان و توریستهایی که قصد دیدار از منطقه آلاشت و کوهپایههای اطراف را دارند اینجا را با قهوه خانهای که برای کمی استراحت مناسب است، اشتباه میگیرند. اما اینجا یک قهوه خانه بین راهی نیست، جایی است که کارگران معدن خودشان را برای یک روز کاری آماده میکنند. همان جایی که درباره عیدی سال بعدشان حرف میزنند و دربارهاش نقشه میکشند. درباره حقوق عقب مانده شان. واقعاً ممکن است امسال، عیدیشان را بگیرند؟ شاید هم عیدی سال قبل را با عیدی امسالشان یک جا بگیرند.وای که چه میشود؛ یعنی ممکن است؟بعضیها آه میکشند، بعضیها دربارهاش شوخی میکنند و برخی هم در سکوت فقط به لقمههای نان و پنیر گاز میزنند. شاید آنها هم رؤیای عیدی و حقوق بموقع را زیر لب هایشان مزه مزه میکنند... و بعد یک جرعه چای تلخ مینوشند.
سرک میکشم داخل قهوه خانه. مرد جوانی مقابل در میآید: «اینجا قهوه خانه نیست خانم، محل استراحت و صبحانه کارگران معدن است، اما اگر آب جوش میخواهید، در خدمتیم. بفرمایید.» کارگران کم کم از سر میز بلند میشوند. تکههای نان بربری و جیره پنیر روزانهشان روی میز رها شده.نیمکتها این ور و آن ور شده.آدم را میبرد به قهوه خانهای در زمانهای دور. همانها که در فیلمها دیدهایم. بخاری هیزمی وسط سالن شعلهاش میدرخشد و به اطراف گرما میپاشد. میروند سوار مینیبوسهای رنگی شوند، راهی محل کارشان. لابه لای جادههای پیچ در پیچ کوهستانی استان مازندران.باید چند کیلومتری در جاده خاکی پیش بروی. در طول مسیر آنقدر خاک به هوا برمی خیزد که جلوی دید راننده را بگیرد.خاک، خاک... تا سرانجام به معدن میرسی، معدن زغال سنگ. میگویند خوش شانس بوده اید که امروز سرکارگر هست وگرنه بدون مجوز محال بود بتوانید به اینجا بیایید. هر چند شما هم میآیید، میبینید، حرفهای ما را میشنوید اما چند روز بعد فراموشمان میکنید.مثل خیلیها که آمدند، دیدند و فراموشمان کردند...
راستی چند وقت از حادثه معدن یورت گذشته. هنوز یک سال نشده. هنوز داغ کارگران شهرستان آزادشهر روی دلمان مانده. آنها که زیرزمین در عمق ۱۳۰۰متری در فضایی مملو از گازهای سمی حبس شدند. آخ که چه کشیدند آنها، همکارانشان و خانوادهها. هنوز میسوزند از درد و رنج. جرقهای کوچک به زندگی ٣٥ معدنچی پایان داد وداغش همیشه ماند بر دل خانوادهها وبستگانشان.
حالا در محوطه کاریشان هستیم. کنار کوهها و درهای که پر از خاک زغال سنگ است. پر از واگن، ریل، هیزم و... ابزارهایی که خیلی ازشان سردر نمیآورم. مرد جوان آه میکشد. 30 ساله است با یک فرزند دو ساله: «زنم که فهمید معدن یورت ریخت، خیلی نگران شد میگفت نرو دیگه. ولی کار دیگهای برایم پیدا نشد. چند ماه گشتم. راضی شد باز برگردم.اصلاً تو این منطقه کار نیست. یعنی آدم کارش را از دست بده فقط میتونه توی معدن کار کنه. اینجا بنبست ماست.»
کارگران برای یک روز کاری آماده میشوند. ساعات ابتدایی صبح است.بیشترشان سیگار در دست دارند. داخل که بروند، چهار ساعت دیگر باز میگردند. سیاه و خاک آلود. آخ که این سیگار یک حال دیگری دارد دوپینگ است انگار برای ادامه روزشان. همه محوطه پر از گرد و خاک است. چند کارگر تکههای چوب روی زمین را داخل واگنها ریخته و روی ریل مخصوص هل میدهند. همانها که میگویند برای استحکام و ایمنی کار به دیوارههای معدن نصب میشوند که اگر نباشند معلوم نیست آنها چند ساعت زنده بمانند.
همه یکصدا از وضعیت نابسامان حقوق گلایه دارند. اینکه مجموعه معدنهای این منطقه زیر نظر بخش خصوصی است و مدیران آن به وضعیت کارگران بیتوجه. اینکه درست شش ماه است که حقوق کامل نگرفتهاند. ماهی 600 – 500 هزار تومان، نهایت حقوقشان است.عیدی سال قبلشان هم که هنوز مانده.همه سختی کار یک طرف و این بیتوجهیها هم یک سو ، بیپولی امانشان را بریده.
مرد بلند قد و چهارشانه است.«پول، پول نیست.الان شش ماهه پانصد تومان-ششصد تومن حقوق میدهند. اینجا هر کسی را ببینی گرفتاره.حالا من را که میبینی مجردم باز چند پله از بقیه جلوترم. اینجا که دیگه شغلی نیست. معدن شغل اصلی پدرم و جدم بود.» بیلچهای را که دستش گرفته کنار بدنش میگیرد و به کوههای روبه رو خیره میشود: «اینها را میبینی همه زمینهای پدرو پدر بزرگم بود اینجا کشت میکردند. بعد آمدند توی کار معدن و ما رو هم آوردند.»
مرد دیگر پیراهن و شلوارآبی به تن دارد. مثل لباسهای بیشتر کارگران سراسر سیاه و خاک آلود: «یک بار هم تلویزیون ما رو نشون داد. بهجای اینکه به حرفامون گوش بدن مجبورمون کردن یک بازی محلی انجام بدیم. گردمون کردن.کلاه سرمون گذاشتن. هیچکس نمیخواد صدای ما رو بشنوه. هیچ کس نمیخواد مشکلات ما رو ببینه. شما هم میرید و ما رو فراموش میکنید. شما هم یادتون میره به بقیه بگین ما چه جوری کار و زندگی میکنیم.» هر کارگر موظف است، روزانه 5 واگن زغال سنگ پر کند تا جریمه نشود.هر واگن با ظرفیت 700 کیلو معادل 3500 کیلو در روز و اگر کسی کمتر از این میزان کار کند یک شیفت کاری جریمه میشود. با داد یکدیگر را صدا میزنند. جمال بچه، محمد بچه، عبدالله بچه و... یعنی با اسم پدر هم را خبر میکنند، میگویند آنها که با هم صمیمی ترند این طور یکدیگر را خبر میکنند. یکی از کارگرها ما را به داخل تونل بسته و تاریک معدن میبرد. همان تصویری که در فیلمها دیدهایم با صدایی شدید از موتوری که روشن است. هر قدم که برمیدارم میگویند مراقب باشید. هر چند تا تونل اصلی یک کیلومتر مانده. «40سانت. فقط 40 سانت، ما در ارتفاع چهل سانتی کار میکنیم.» این جمله را بارها از زبانشان میشنوی بدون هیچ توضیح اضافی.» یعنی بعد از همان یک کیلومتر به ارتفاع 40 سانتیمتری میرسی. یعنی خزیدن روی زمین و جدا کردن زغال سنگ با پیکور(یک جور چکش برقی) مرد 40 ساله است و سابقه 18 سال کار در معدن دارد:«اینجا ورودی معدن است، معدن دو تا راهرو داره. هر کدام هم ورودی خودشان را دارند. ورودی بالا را میگویند سرمیله. پایینی را میگویند زیر میله.این رگه زغالی که از این کمره شروع میشه تا 125 تا 150 متر ورودی میخوره. اینجا زغال را میزنند. بعد بالای راهرو در مییارن. بعد جلوتر که میری در ارتفاع 40سانت زغاله سنگه.»
مرد سه فرزند دارد: «با ماهی یک میلیون زندگی میکنم، اما کاش همین یک میلیون را بموقع میدادند. میدونی چند باراعتراض کردیم.جاده را بستیم. 15 نفرمون رو بردند زندان.سی میلیون وثیقه گرفتند آزادمون کردند. هنوز پرونده ما تکمیل نشده که حکم بدهند. اما میگن سه ماه و یک روز حبس میدهند. این هم نتیجه اعتراض مون.» انگار این حرفها ناراحتش میکند دوباره برمی گردد به توضیح دادن درباره شرایط کارش. لوله فشار هوا را نشانم میدهد و میگوید باید در دمای 18 درجه کار کنند اما دمای اینجا معمولاً 12 یا 13 درجه است و همین مسأله گاهی باعث میشود، هوشیاریشان پایین بیاید. همین چند روز قبل چند نفرشان ضعف کردند و آمبولانس آمد و به بیمارستان منتقلشان کرد.
- معدن یورت این لوله فشار هوا را نداشت؟
چرا داشت.اونجا جرقه زد.این لوله پیکورها را حرکت میدهد. نباشه نمیتونیم.کار کنیم.
- هیچوقت خانوادهتان اینجا را دیدند؟
تا حالا هیچکدومشون ندیدند تا اینجا که شما اومدید نیومدن. خب ناراحت هم بشن چکار کنند.
- چقدر از سختیهای کار برای خانوادهتان حرف میزنید؟
کم. آخه کسی ما رو درک نمیکنه کارگران نگرانند و دائم میگویند، جلوتر نروید خطرناک است.تهویه معدن را نشانم میدهند. این تهویه فشار هوا و گاز را تنظیم میکند:«هفته پیش پیکور (نوعی چکش برقی)بسته بود، یکی از بچهها سر انگشتش رفت. برای پیوندش 25 میلیون گرفتند.هفت، هشت سال پیش ژاپنیها اومدند گفتند معدنتان خیلی کار داره تا ایمن بشه.» کارگران معدن چهارساعت صبح و چهارساعت هم بعدازظهرها کار میکنند. یک روز در میان. آنها از وضعیت بد سرویس بهداشتی در محل کارشان هم گلایه مندند. کانکس قرمز غذا خوریشان هم درست زیر کوه قرار دارد. یکی از آنها میگوید: «کی کوه بیاد روی سرمون معلوم نیست، همهمان بریم پایین.خدا به ما رحم کنه واقعاً.»
مرد آستینها را بالا میزند.آرنجها سیاه. بهخاطر سینه خیز رفتن مداوم در ارتفاع 40 سانتیمتری. میگویند آرنج بیشتر بچهها آب آورده. سرفه میکند. میپرسم هیچ وقت آزمایش پزشکی نمیدهید. یکی جواب میدهد: «همان اولش میگیرند بعد اگر داغون هم بشی براشون مهم نیست. آنقدر اینجا خاک خوردیم بیرون هم میریم اصلاً اشتها برای غذا نداریم.» کارگر 24 ساله پاسخ میدهد:«نه خانم بگذار بمیریم، راحت بشیم. فوقش تا 50 سال عمر کنیم بیشتر که نمیشه اصلاً کاش زلزله بیاد همه راحت بشیم.» باز مکثی میکند: «اما باز با این همه سختی اگر حقوقمان را بموقع بدهند، راضی هستیم.»
مرد با 17 سال سابقه کار گوشهای نشسته و درز پیراهنش را میدوزد.
- یعنی سه سال دیگر؟ با 20 سال سابقه کار بازنشسته میشوی؟
«نه بابا معلوم نیست. اینجا کمتر کسی رنگ بازنشستگی میبینه.عمر ماها اکثراً به بازنشستگی قد نمیده. همه دوست دارند بازنشسته بشن. به خدا شده نون کپک زده خوردیم. باور کن ریاضیام تو مدرسه از همه بهتر بود. فکر نمیکردم روزی معطل ماهی یک میلیون بمونم.» دیگری میگوید: «خانم ما صبح میریم داخل معدن، اشهدمان رو میخونیم.
خیلی هامون امیدی به برگشت نداریم.» مثل همان دو همکاری که جلوی چشمانشان به خاطر ریزش معدن جان دادند. تقریباً هر روز یادشان میکنند. کارگران روانه کار میشوند و تا ساعاتی دیگر با چهرههای سراسر سیاه و دود گرفته از کار روزانه باز میگردند. چشمانشان در سیاهی قاب صورتشان میدرخشد. چشمانی پر از غم. با این همه یادشان نمیرود که سوغاتی از معدن زغال سنگ به دستمان بسپارند. زغال سنگی با طرح برگی رویش.می گویند یادگار سالها قبل، شاید صد سال پیش. میگویند شاید روزی، روزی... بالاخره کسی بخواهد حرفها و دردهای آنها را هم بشنود. زغال سنگ را در دستانم میگذارند و میخواهند فراموششان نکنم که یادمان باشد آنچه را اینجا دیدهایم و شنیدهایم.