فریاد «گِل سفید» تا فلک الافلاک بلند است
خانههای متروک، این پیام را میرسانند که اینجا خالی از سکنه است، اما اینطور نیست. گرچه خانههای ویران با سقفهای فرو ریخته و در و پنجرههای شکسته، شبها محل اسکان موقت معتادانی میشود که به گفته ساکنان، موادشان را از جاهای دیگر میخرند و برای مصرف به گلسفید میآیند. اینجا کسی کاری به کارشان ندارد.
به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: «گل سفید» همچون کشتی به گل نشستهای میان شهر، وامانده است. نه توان رفتنی هست و نه میل ماندن. تنها یک چیز است که ساکنان محله قدیمی در دل خرمآباد را گرد هم نگه داشته است؛ اجبار. محلهای که بهبود یافتگانش از بیم گرفتاری دوباره، نگاهشان را از میهمانان ناخوانده شبانه میدزدند و قهرمان کشورش، از ورزش، تنها حسرت میدان مسابقه برایش مانده و لوحهای تقدیر روی دیوار.
نزدیک غروب به گل سفید میرسیم. برای رسیدن باید از بازار و سبزه میدان گذر کرد و وسط راه، فلکالافلاک را دید که از گل سفید هم به روشنی پیداست. دم غروب زیباتر هم میشود، با آن چراغها که نور زرد کمرنگ را در فضا پخش میکنند و چراغهای دیگر شهر که کم کم روشن میشوند و میان شاخههای انبوه که به رنگ پاییز درآمدهاند، سوسو میزنند. همه چیز از گل سفید زیباست اما خودش نه. خانههای متروک، این پیام را میرسانند که اینجا خالی از سکنه است، اما اینطور نیست. گرچه خانههای ویران با سقفهای فرو ریخته و در و پنجرههای شکسته، شبها محل اسکان موقت معتادانی میشود که به گفته ساکنان، موادشان را از جاهای دیگر میخرند و برای مصرف به گل سفید میآیند. اینجا کسی کاری به کارشان ندارد.
پلههای سنگی شکسته به خانهای میرسد که دو دختر بچه شش هفت ساله با لباس بیرون و مقابل درش ایستادهاند. کوچه بلند و شیبدار است. چند ثانیه بعد، زنی از خانه بیرون میآید و دست بچهها را محکم میگیرد؛ مادرشان است. بجز این دوتا، یک دختر دیگر هم دارد: «محله ناامن است. ما در این شهر زندگی میکنیم اما امکانات شهر را نداریم. جرأت نمیکنیم از خانه بیرون بیاییم. اینجا محل تجمع معتادان است. حیوانات هم اطراف هستند، سگ و گرگ. بچهها را با ترس و لرز به مدرسه میفرستیم. دو قدم از در دور شوند، سکته میکنم. باید حتماً همراهشان باشم. چند سال پیش آمدند خانهها را بخرند. میخواستند 7 میلیون تومان بخرند. بعضیها خانهشان را فروختند و رفتند و بعضیها مثل ما ماندند و با مشکلات زندگی میکنند.»
زن، بچهها را به زحمت از پلهها پایین میبرد و در پیچ خیابان ناپدید میشود. تاریکی هوا، معیار خوبی برای تشخیص وجود حیات در خانههاست. گاهی جز چراغی روشن، هیچ نشانه دیگری نیست.
علیرضا نیک مرام، ساکن یکی دیگر از خانه- آلونکهای 40 متری محله است. روی دیوار خانه، شیشه خرده ریخته تا دزد خانه را نزند. 30سال است ساکن محله است. بزرگ شده همینجا: «قرار بود شهرداری خانهها را بخرد که مردم بروند جای دیگری. شهرداری میخواست اینجا اداره بزند، ساختمان بسازد. یکی هم ساختند؛ کمپ بهزیستی است. همه چیز را نیمه کاره رها کردند. ما نفروختیم چون به قیمتی که میخواستند بخرند، حتی نمیتوانستیم خانهای اجاره کنیم. الان این آب را نگاه کنید؛ 4 سال است که دارد هدر میرود، آب آشامیدنی است، لولهها ترکیدهاند چون خانههایی که شهرداری خراب کرده، همینطور رها شده.
به سازمان آب هم زنگ زدیم و اطلاع دادیم اما هیچ کاری نکردند. نخالههایی را هم که میبینید مال اینجا نیست. کارهای ساختمانی که داخل شهر انجام میدهند، نخالههایش را میآورند اینجا میریزند و کسی هم جلوگیری نمیکند. از همهجا هم معتادها اینجا جمع میشوند و مواد مصرف میکنند چون محلههای دیگر معتادها را راه نمیدهند. مال خود اینجا نیستند. شب کم کم پیدایشان میشود. خرید و فروش هم میکنند. برای خودشان وسایل آوردهاند و فرش انداختهاند و شبها میآیند و مواد مصرف میکنند. از لحاظ بهداشت و امنیت زیر صفر هستیم و درآمدمان هم آنقدر نیست که بتوانیم کاری برای خودمان بکنیم. من خودم کارگر ساده هستم. بیشتر اهالی اینجا کارگرند.»
میگویند خانههای خالی را بعضیها کردهاند آغل. ما همسایه الاغ شدهایم. زغال فروش سر خیابان، خاک زغالش را اینجا خالی میکند. معابر چراغ ندارد، تاریک تاریک: «آیا کسی میتواند دو ساعت اینجا زندگی کند؟! ما فراموش شدهایم .»
از گل سفید تا وسط شهر و سبزهمیدان، نهایتاً 5 دقیقه فاصله است؛ با فلک الافلاک هم. محله را نه گازکشی کردهاند و نه شبکه فاضلاب دارد. سجاد بیرانوند یکی دیگر از اهالی میگوید: «حرف من حرف بقیه هم هست. اینجا را اصلاً حساب نمیکنند که امکانات بدهند. زمین اینجا متری 300 هزار تومان است و سبزه میدان متری 5 تا 10 میلیون تومان. فقط چند دقیقه فاصله داریم با هم. سال 80 اینجا نخستین خانه را خراب کردند. از 16 سال پیش تا حالا وضعیتمان همین طور است. گفتند داخل طرح هستید اما همینطور رهایمان کردهاند. برادر یکی از مسئولان آمد اینجا تعداد زیادی خانه خرید و فروخت و خودش هم از ایران رفت. مسأله این است که با پول خانههای چهل پنجاه متری اینجا، کاری از دست ما برنمیآید. مردم اینجا وضع مالیشان بد است. بروید دفتر نانوایی را ببینید که مردم نان قرضی میخرند. بیماری اینجا زیاد است. حتی بیماری کچلی دیده شده. اینجا همه جزو انجمن انای هستند. بچههای اینجا هفت مرحله انای را گذراندهاند. 90 درصد ساکنان محل پاک هستند، اما هرشب چشممان به معتادها میافتد که از جاهای دیگر میآیند. خودمان داخل محله مجرم نداریم اما نمیتوانیم در امنیت زندگی کنیم.»
زرین تاج، لاغر اندام با چشمهای گودافتاده سر میرسد. چهل و چند ساله به نظر میرسد. 40 سال است ساکن محله است؛ محلهای که پروفسور و استاندار و شهردار از دلش بیرون آمدهاند و حالا همچون زخمی ناسور، بر پیشانی شهر توی ذوق میزند. «10 سال است جزو طرح هستیم. با پولی که میخواستند خانهها را از ما بخرند، یک خانه 20متری هم در شهر به ما نمیدادند. شهرداری از ما متری 100 هزار تومان میخرد و به ارگانهای دیگر متری 500 هزار تومان میفروشد. در همین محله ما 12 تا شهید دادهایم اما حالا انگار نه جزو شهر به حساب میآییم و نه استان. بیایید خانه ما را ببینید.»
خانه زرین تاج در منتهی الیه خیابانی است که یک طرفش با زباله پوشیده شده. با پدر 96 ساله و برادرزاده 12 سالهاش زندگی میکند؛ معصومه که چشمهای آرام دارد و موقع حرف زدن آنها را به زمین میدوزد. در به یک حیاط کوچک باز میشود و تنها اتاق خانه را بیهیچ مقدمهای مقابل چشم قرار میدهد. پدر زرین تاج میان بستر وسط اتاق خوابیده.
زن، قبلاً عذر خواسته بود از بابت اینکه پدر بیمار است و خانه شرایط پذیرایی ندارد: «درآمد ما فقط از کمیته امداد و یارانه است. نه امکاناتی داریم و نه کاری از دستمان ساخته است. جرأت نمیکنیم نیمساعت خانه را خالی بگذاریم. اگر داخل خانه نباشیم، میآیند و همه چیز را میبرند. حتی لولهها را از جا میکنند و میبرند. انگار در محله آبا و اجدادیمان تبعید شدهایم.»
معصومه کلاس ششم است. میپرسم معصومه، از چیزی میترسی؟ کمی طول میکشد تا زبانش باز شود: «وقتی به مدرسه میروم، خیلی میترسم. مخصوصاً وقتی تنها هستم. پر از معتاد است. خیلی مزاحم ما میشوند.»
خانهای را نشان میدهند و میگویند اینجا خانه پروفسور چگینی معروف است؛ خانهای خالی است که سالهای زیادی از آخرین اقامت در آن میگذرد. غیر از چهرههای علمی و سیاسی، اهالی به حسام خیلی افتخار میکنند؛ حسام دارایی منش، 26 ساله. قهرمان کشور در رشته کیوکوشین. دیگر تیم ملی نرفت، به خاطر مشکلات مالی. دستگاه جوشکاری خریده و زندگی همسر و دوقلوهایش را با آن میچرخاند؛ دخترهای 2 ساله که خودشان را به چادر مادر میچسبانند. عکسها و تقدیرنامهها، روی دیوارند و روی دیگری از زندگی حسام را مینمایانند که دیگر نیست اما حسرتش در کلام و نگاه مرد هست.
هوا تاریک شده و سر و کله مردانی با قامتهای خمیده در محله پیدا میشود. بعضیها توبرهای روی پشت دارند و برخی، ساک یا نایلون مشمایی تیره، توی دست. بیآنکه توجه خاصی به اطراف داشته باشند، یکراست راهشان را میگیرند و داخل کوچهها میخزند و بعد داخل خانههای متروک.
زنی با یک بغل نان، خودش را به زور از سر بالایی سنگی بالا میکشد. توی تاریکی تعادلش را از دست میدهد و زمین میخورد. صدای خفیفی شبیه آه، در باد گم میشود.