همهچیز از دردسر سوسکهای خانه شروع شد
عکس سوسک بزرگی کنار گواهینامههای مختلف بر دیوار دفتر است که میگوید این خمیر سوسککش غیرسمی است و با آن «یکبار برای همیشه میتوانید سوسکهایتان را از بین ببرید».
به گزارش اقتصادآنلاین ، شهروند نوشت : شکوهالسادات هاشمی اما هیچوقت از سوسک نترسیده. نه حالا و نه آنوقتی که خانهاش پر از سوسکهای ریز کابینتی بود و برای از بین بردنش در خانه این خمیر را ساخت. خمیر، سوسکهای خانهشان را ریشهکن کرد و بعد هم سوسکهای خانه دوست و آشنا را. همان موقع هم بود که فهمید میشود از آن پول درآورد. همان خمیری که بعدها او را صاحب کارخانه کرد، کارآفرین شد و کسبوکارش رونق گرفت. آن هم وقتی که هیچ سرمایهای در کار نبود.
«فقط از مار میترسم». شال زرد رنگش را جابهجا میکند. لیوان چایش را برمیدارد و مینشیند پشت میزش که پر شده از روزنامه «روبهروت که بشینم راحتتره. راحتتر میشه گپ زد.» در خاطرات کودکی تصاویری از مار دارد که میترساندش. کودکیاش زود تمام شد و جایش را به دنیای کار داد. «وقتی ٦ ساله بودم پدرم ازدواج دوم کرد. ٥ خواهر و دو برادر بودیم و دو خواهر و یک برادر هم از ازدواج دوم پدرم دارم که دو برادرم در جوانی از دست رفتند. بهترین دوران هر آدمی کودکی است ولی کودکی من تحتتأثیر ازدواج دوم پدر قرار گرفت و چون فرزند بزرگ خانواده بودم، وارد دنیای کار شدم». وضع مالی پدر بد شد و همین هم درنهایت عاملی شد تا شکوهالسادات احساس مسئولیت کند. سال ٤٧-١٣٤٦ اطلاعیهای در خیابان پیدا کرد از آموزشگاه اقتصاد ایران. برای دوره اول مجانی ثبتنام کرد تا حسابداری و دفترداری یاد بگیرد. «نیاز من رو به این رسوند که در این کلاسها ثبتنام کنم و هنوز پاسخدادن به نیازها باعث پیشرفتم شده.» هرچند این کلاسها چیز زیادی به او یاد نداد اما باعث شد تا در سن ١٤-١٣ سالگی کار را تجربه کند. در نمایندگی ایرانخودرو قطعات پیکان میفروخت. «صبحها از ٨ صبح تا ٧ غروب سرکار بودم. روز نخست مهر بغض میکردم وقتی میدیدم بچهها میرن مدرسه. شبها در مدرسه شبانه درس خوندم.» عمر کار در خیابان شهباز طولانی نبود. نمایندگی تعطیل شد. «٧٥، چهار تا چهار. این شمارهرو روی دیوار دیدم. شماره یکی دیگه از نمایندگیهای ایران خودرو، در پل چوبی» بهعنوان کاردکسمن در آن نمایندگی مشغول به کار شد، یعنی مردی که کارتهای موجودی را چک میکند. دختر جوان هم فروشندگی کرد و هم روی پیشخوان مغازه از سال ٤٩ تا ٥٤ درس و مشقش را خواند. سالهای کار روزانه و درس شبانه. با درآمدش برای خانه تلویزیون و یخچال خرید و خانه پدری را از حراج بانک خارج کرد.
روزنامه و رادیو، مونس روز و شب
صدایش پخش میشود در اتاق کوچک و دنج. محکم حرف میزند. از علاقهاش به مطالعه میگوید از زمانی که کیهانبچهها سهریال بود. «زن روز ٥ریال بود. اطلاعات هفتگی و اطلاعات بانوان هم میخوندم. همیشه نشریات برام مهمتر بودن تا کتابها، چون بهروزترند. هرچند کتاب هم زیاد میخوندم. برای من تطبیق داشتن همه چیز با واقعیت مهم بود. خیلی از سریالها و فیلمها هم اینطور نیست، چه در سریالهای ایرانی و چه خارجی. تمام خانهها که میزناهارخوری ندارند. یا در فیلمهای ترک، زنها با کفشهای ١٠ و ٢٠ سانتی در خونه راه میرن.» این سریالها برایش جذاب نیستند، اما سینما حالوهوای دیگری دارد. «عاشق سینمام. از ابد و یک روز، کوچه بینام، لانتوری و آخری هم بارکد بود.» روزنامهها را از روی میز جابهجا میکند.
هر روز باید اخبار سیاسی و اقتصادی را دنبال کند و از اقتصاد دنیا و تحولات سیاسی ریز و درشتش بداند. همه این سالها برنامه زندگیاش همین بوده. میگوید عاشقنشده ازدواج کرد. آن هم با مردی که بوکسور بود و از مجیدیه تا محل کار شکوهالسادات را برای دیدنش میدوید. چند سالی آمد و رفت و پیگیر شد تا درنهایت ازدواج کردند. همسرش دو دختر از ازدواج اولش داشت و سه دختر و یک پسر از این زندگی مشترک دارند. سال٧٢، ورزش مداوم در پارک باعث شد تا مربی ورزش مردم شود. در کلاسهای مربیگری ثبتنام کرد. در میان تعداد بالای شرکتکنندگان، قبول شد. «برای نخستینبار ذوق کردم. بشکن زدم و پریدم بالا.»
تسلیم مشکلم نشدم
«بار نخست بعد از گرفتن مدرک مربیگری و بار دوم وقتی ذوقزده شدم که مهر تأیید خمیر سوسککش و پروانه کار رو گرفتم.» وقتی مربی ورزش شد ٦ بچه داشت و میگوید آنها را به حال خودشان ول نکرد. «غذای گرم برای بچهها درست میکردم. کفشهاشون رو واکس میزدم و لباسهاشون را با دست میشستم چون ماشینلباسشویی دستدومی داشتیم که همیشه خراب بود. به امورات درسی و فرهنگیشون میرسیدم. بچهها عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودند. کتاب میخوندند و ممتاز بودند. البته از این مادرها نبودم که قاشق به دست دنبال بچه راه بیفتم. معتقد بودم به جای غصهخوردن باید کار کرد. اگر به جمع غصهها نگاه کنی زیادند اما اگر تکتک به سراغشان بروی، بیرمقند.»
دانهدانه مشکلات را از سر راه برداشت. «بعد از مدتی علاوه بر پارک در مدرسه دخترم بهعنوان معلم ورزش مشغول به کار شدم. همینطور مسئول ورزش همگانی شمال شرق تهران و مسئول هیأت کوهنوردی بودم و خیلی جاهای دیگر و تنها دلیلش هم این بود که کارم را خوب انجام میدادم و صرفا دنبال حقوق نبودم.» همانوقتها بود که سروکله سوسکهای ریز به کابینتهای خانهاش باز شد و با تستکردن سموم مختلف، خواندن کتابهای گوناگون و کمک اعضای خانواده ترکیب خمیر سوسککش را ساخت.
دستهایش را به هم قفل میکند و محکم میگوید: «رسیدن به یک چیز کافی نیست. خیلیها به خیلیچیزها میرسند اما از کنارش رد میشن و نمیفهمن چی دارن. من کسی بودم و هستم که تسلیم مشکلم نشدم. هرکس میگفت سوسک داره این ترکیبرو درست میکردم و میدادم بهش. کمکم دیدم میشه اینها را فروخت و بعد دیگر فروختیم و درنهایت هم پروسه تولید انبوه و کارخانه.» سال ١٣٧٧ همزمان با تجاریسازی برندش، کاندیدای شورای شهر تهران شد. میان ٢هزارنفر، صدوپنجاهمین نفر شد. «تنها چیزی که بابتش پُز میدم همینه. بدون هیچ تبلیغ و رانتی تونستم ١٩٩٢ رأی بیاوردم.»
«نه، من یک انسان معمولیام»
کارخانه را به سختی سرپا کردند. سرمایهای در کار نبود. هاشمی میگوید: خدا دید بنده خوبی هستم و سرش را شلوغ نمیکنم، کمکم کرد. چون همان اول که این خمیر ساخته شد، شکل فیزیکی نداشت و ادعای غیرسمیبودنش را نمیشد ثابت کرد. «ادارهکل نظارت بر مواد غذایی و آشامیدنی خیلی توجه نکرد. رفتم سازمان پژوهشها و اونجا به پژوهشکده صنعت نفت معرفی شدم و تونستم تاییدیه صددرصد بگیرم. روی ١٧نوع سوسک آزمایش شد و جواب داد. برای معرفی این مسئول گواهی نوآوری از سازمان پژوهشها گرفتم و گواهی غیرسمی و ثبت اختراع و در نهایت تولید شد.» حالا آنطورکه هاشمی میگوید بعد از ١٧سال که از تولید این خمیر میگذرد، دیگر این سوسکهای ریز هم کم شدهاند. اما آنقدر انواع گوناگونی از سوسکها وجود دارد که هنوز باید روی آنها کار کرد. برای همین هفتهای چند بار به کارخانه سرمیزند.
همزمان با کسبوکارش در رشته کارشناسی اقتصاد، توسعه و برنامهریزی درس خواند. «هیچوقت مشروط نمیشدم جز یکسال که رفتم کربلا و مشروط شدم. به استاد گفتم سفر بودم. گفت میخواستی نری.» میخندد. برای او که حالا دنیا دیده است و سختی کشیده، مشروطی یک ترم دانشگاه خندهدار است. آن هم وقتی که در آن سالها در کنار کارخانه تولید سوسککش، کارخانه تولید موادغذایی و سالاد را راه انداخت.
تجربه شکست
همسرش شریکش هم بود و این شراکت خوب پیش نرفت. «شریک زندگی ام را شریک کاری کردم اما متاسفانه این شراکت دوام نیاورد و نه تنها شکست خورد بلکه زندگی را سخت کرد و مجبور به جدایی شدیم. سالهای ٨١ تا ٨٦ همسرم و بعدها سرایدار کارخانه با پرکارترین نماینده فروش محصولاتمان هماهنگ شد و خمیر سوسککشرو قاچاقی تولید کردند و ریختند توی بازار. بارها شکایت کردم. سالها و سالها و هنوز هم این اتفاق میفته و کسی جلوشرو نمیگیره.» یکی از اصلیترین گرهها را ضعف قانون میداند و برای همین هم پایان موضوع پایاننامهاش را «تاثیر عملکرد سیستم قضائی بر رشد اقتصادی» انتخاب کرد. میگوید حمایت از کارآفرین فقط وام دادن به او نیست. «من بهعنوان کارآفرین میتونم برم در بانکها و پول جمع کنم. دو سقف اعتباری هم دارم در دو بانک. اما این کاررو نمیکنم. نقدینگی آخرین مرحله و نیاز یک کارآفرینه.»
نق نمیزنم
«سختیها زیاد بود اما عزتنفس داشتم. یکی از اقوام نذری میداد و گفت کیسه برنجی برات از نذریها کنار گذاشتم. برنج نداشتیم و پولی هم در کار نبود. اما گفتم ما اونقدر برنج داریم که جا نداریم تا برنج شما رو ببریم.» میگوید حالا خیلی از آدمها عزتنفسشان را زیر پا میگذارند و حرص میزنند. برای همین هم وقت انتخاب کارمند برایش رفتار فرد مهم نیست. نه جنسیتش. «برام مهم نیست زن بیاد یا مرد. ترجیح میدم همکارانم کسانی باشند که عاشق کارشان هستند، چون آنها برکت خاصی میآورند.» برای همین هم کسانی که سابقه کیفری داشتهاند، در دو کارخانه به کار گرفته. «باید به این افراد فرصت داد و براشون کار ایجاد کرد.» آن هم در کشوری که راندمان کاری بسیار پایینی دارد و در کل سال، ٢٧٣ روز کاری و ٨٠٠ ساعت کار مفید دارد و هاشمی میگوید برای پیداکردن بازاریاب بارهاوبارها آگهی کار داده. کسی نیامده یا اگر آمده میز و حقوق بالا خواسته و «برای خیلیها نق زدن در زندگی عادت شده. من اما نق نمیزنم.»
نقدینگی، آخرین نیاز کارآفرین
عضو هیأت موسس و هیاتمدیره خانه کارآفرینان است. همینطور عضو انجمن ملی زنان کارآفرین. «هر اشتغالزایی که کارآفرینی نیست. کارآفرینها مبدع کار هستند و توانستند از ابداع آن کار، محصول یا ایده به درآمدزایی برسند و به جز خودشان افراد دیگر را به کار بیندازند. حالا هر کس که شرکتی تأسیس کرده عنوان کارآفرین گرفته.» میگوید فکر میکنند مشکلات تولیدکنندگان مشترک است، درحالیکه هر تولیدکننده مشکلات خودش را دارد. «بزرگترین مشکل تولیدکننده در این مملکت این است که سازمانها و ارگانهایی که برای کمک وجود دارند کارشون واقعی نیست. فقط با وام دادن نمیتونه تولیدکننده را راه بندازه. پول آخرین مشکل است. اتاق بازرگانی چه کمکی به تولیدکننده برای صادرات کالاهاش میکنه؟ دستگاه از ایتالیا میخواستیم وارد کنیم اتاق بازرگانی روشهایی گفت که کار ما فقط پیچیده شد. آنها طرفدار وارداتند. تمام دولت باید بسیج شه و بگه چطور میشه از تولید شما پول درآورد و البته سهمش را هم بگیرد.»
گله دارد از جلساتی که انجمنها برگزار میکنند. جلسات چالش کسبوکار که نتیجهای ندارد. «به نظر من هیچ چالشی نیست. مجلس با قانون مرخصی آقایون بعد از زایمان موافقت کرده، درحالیکه ایران کمترین راندمان کاریرو داره. در انگلستان یک هفته مرخصی زنی است که زایمان میکند. اکثر جاهای دنیا رفتم و میگم اوضاع مالی ایرانیها به نسبت خیلی جاها بهتر است، نه اینکه به وضع زندگی خودم نگاه کنم. با خانوادههای کمدرآمد بسیاری در ارتباطم و هیچکسرو دوروبرم ندارم که از نظر مالی همردیف من باشه و با قاطعیت میگم از نظر من قوانین مشکل خاصی نداره.» میگوید در هیچ کجای قانون ننوشتهاند که باید بر زن فشار آورد و حقش را خورد اما چون همین قانون به سلیقه افراد اعمال میشود چنین مشکلاتی وجود دارد. «ما مردم قانونمندی نداریم و حتی روابط روحی و عاطفی هم دچار بیقانونی است و همان قانون انسانی رعایت نمیشود. اگر اینقدر که تلاش برای خوشیکردن داریم برای کار داشتیم حالا وضع مملکت فرق داشت.»
زنهای بسیاری برای مشورت و کار به دفترش میآیند. خیلیها حالا برای خودشان کسبوکاری دارند. «اگر ما را کارآفرین واقعی میدانند، باید یک سازمان مطرح و مشخص دولتی بیاید هزینه کند و کارمان را مطرح کند تا دیگران یاد بگیرند اما حالا انواع و اقسام شرکتها درست شده که پول میدهند به آنها و بعد طرحهای مشخص دارند و جایزه میدهند. منظورم همین شرکتهایی است که جایزه کارآفرین نمونه اهدا میکنند. این کارها غیرقانونی است. اگر میخواهند به تولیدکننده کمک کنند امکان تبلیغات برای کارآفرینها بگذارند. من نیممیلیارد تومان پول برای تبلیغات در ١٥سال قبل به صداوسیما دادم که هنوز مدارکم را تحویل ندادهاند.»
زندان هم فرصت است
اگر همه چیزش را از دست دهد چه میشود. هاشمی انگار بارها خودش را در آن حالت تصور کرده. میگوید بیم به خدا ٥٠درصد و امید به خدا هم ٥٠درصد و نباید به زندگی دل بست. «گاهی با خودم فکر میکنم اگر یک روز مجبور شم در پارک زندگی کنم با یک چادر، از زندگیام لذت میبرم. یک روز بعد از مشکلات زیادی که با همسر سابقم داشتم، به یکی از وکلام گفتم این علامت تجاری و اختراع رو بفروشیم. گفت بفروشیم. تو فردا میری و یک کسبوکار دیگه راه میندازی. حتی اگر بیفتم زندان فکر کردم به خانمها ورزش آموزش میدم و بعد هم کسبوکاریرو باهاشون شروع میکنم. چه بسا که بیایم بیرون و دنیای جدیدی را با هم شروع کنیم.» بوی باقالیپلو پیچیده در دفتر. به رسم هر روز برای خودش ناهار درست کرده. «باید سریع بخورم و برای جلسه آماده شوم. وقت کم است.»