بعد از پلاسکو نوبت علاءالدین است؟
دور تا دور پاساژ علاالدین پر از دستفروشان لوازم الکتریکی و لوازم جانبی تلفن همراه است. مثل همیشه جای سوزن انداختن نیست و دستفروشان و پیکهای موتوری فضا را پر کردهاند. به این فکر میکنم اگر یک پاره آجر از این ساختمان جدا شود و پرتاب شود توی پیادهرو جان چند نفر را میگیرد؟
حالا چه برسد به روزی که زبانم لال این ساختمان فروبریزد. وارد پاساژ میشوم؛ مغازهها پر از مشتری است و توی راهروها هم شلوغ و پر از جمعیت. شکل و شمایل علاءالدین به هر جور پاساژی میخورد بجز پاساژ فروش لوازم الکترونیکی و تلفن همراه و لپ تاپ. کثیف و بهم ریخته است و مغازهها کوچک و تنگ هم با انبوهی از مشتری. چرخی توی طبقه همکف میزنم. ترجیح میدهم از آسانسورهای شلوغ و کثیف استفاده نکنم و با پله برقی که بیشتر از یک نفر روی هر پله آن نمیتواند بایستد بالا بروم.
امیرحسین جلوی مغازه در حال حرف زدن با دوستش است. او جوان و خوش صحبت است. از امیرحسین میپرسم بعد از حادثه پلاسکو شما در این پاساژ چه حسی دارید؟ میزند زیر خنده و با لحن طنزی میگوید: «اینجا همه جور امکاناتی هست. مثلاً این آب پاش را روی سقف ببین! بعد از اینکه طبقه 7 را خراب کردند، همه جای پاساژ سیستم اطفای حریق نصب کردند. روزهای اول که از لولههای درجه سومش مانند آبشار نیاگارا آب بیرون میریخت. بعد چند وقت هم دیگر آبی نداد و نگو که کلاً آب را قطع کردند که با خیال راحت آتش بگیریم!» امیر برای ما از نقشه اولیه پاساژ میگوید که هیچ شباهتی با این پاساژ فعلی ندارد و مغازههایی که در فضای خالی پاساژ به صورت غیرقانونی رشد کردهاند. مغازههایی که باعث شدهاند وزن ساختمان بیشتر شود بدون اینکه پی ساختمان تحمل این حجم را داشته باشد. امیر میگوید: «قول میدهم اگر ساختمان پلاسکو در 3 ثانیه فرو ریخت این پاساژ در صدم ثانیه بریزد!»
اکثر مغازهدارها علاقهای به صحبت ندارند و هر کدام به شکلی از حرف زدن طفره میروند. بعضی هم وقتی میشنوند خبرنگار هستم اخمشان توی هم میرود. امنیت یا حساب بانکی؟ مسأله این است. انگار نه انگار اگر اتفاق ناگواری در این پاساژ بیفتد دیگر نه حساب بانکی کمکی میکند و نه ترس از دست دادن شغل. علیرضا که فامیلیاش را نمیگوید در طبقه چهارم پاساژ، لوازم جانبی تلفن همراه میفروشد. علیرضا میگوید: «این پاساژ هر چقدر امنیت ندارد اما درآمد خوبی دارد و پاخورش خوب است. حالا شما اگر باشی کدام را انتخاب میکنی؟ اگر منصفانه بخواهم حرف بزنم، باید کل این پاساژ را خراب کنند و از نو بسازند اما بعد تخریب پاساژ این همه آدم که فکر کنم تقریباً سه چهارهزار نفر هستند بیکار میشوند.» از او میپرسم بیکاری بهتر است یا مردن؟ میگوید: «همین الان هم همه مردهایم. شاید باورت نشود اما هر کدام که هر روز از آسانسور استفاده میکنیم مرگ را تجربه میکنیم؛ این آسانسوری که میبینی تا حالا دستکم 20 بار افتاده اما خدا را شکر فنرهای زیرش قوی است و کسی نمیمیرد یا این پله برقی تا حالا چندین بار جمع شده یا در رفته و آدم از رویش پرت شده.» علیرضا دستم را میگیرد و به مغازه دوستش میبرد و تذکر میدهد اینجا با همه مغازهدارها صحبت نکن چون شاید دردسر درست شود.
آرمان جوان است و چند سالی است که شاگرد مغازه است. او از درآمد بالای صاحب مغازهاش میگوید و اینکه آن سالهای اولیه شروع پاساژ با دست خالی اینجا مغازه خرید و حالا وضع مالیاش خیلی خوب است. از او میپرسم اگر اتفاقی شبیه پلاسکو در این پاساژ بیفتد چه میشود؟ میگوید: «حداقل 1 ساعت طول میکشد که اینجا به صورت کامل خالی بشود. حالا شما تصور کن نه آسانسور درست و حسابی دارد و نه به پله برقی اطمینانی هست. البته پله فرار دارد که آنهم آنقدر تنگ و تاریک است که کسی از آن استفاده نمیکند و خیلیها اصلاً نمیدانند اینجا پله اضطراری هم دارد. اگر هم از پله فرار کنند، از طبقه ششم تا پایین با این همه جمعیتی که هر روز به اینجا میآیند خیلی طول میکشد که به پایین برسی. ساختمان پلاسکو در چند دقیقه ریخت؟»
آرمان میگوید: «اینجا آتشسوزی طبیعی است؛ تا حالا هم چند باری اتفاق افتاده. یکی همین دو سال پیش مغازهاش در طبقه 6 سوخت و چند سال پیش هم طبقه 5 آتشسوزی داشتیم. برای اطفایحریق هم این کپسول آتشنشانی را داریم که من بلد نیستم با آن کار کنم. این آب پاشها هم هست که فکر نمیکنم اصلاً کار کند!» حمید نوری یکی از کاسبان علاءالدین جلوی مغازه آرمان ایستاده و وقتی حرفهای ما را میشنود میآید داخل و رنگ پریده به آرمان میگوید: «چرا فاملیت را نمیگویی؟ از چی میترسی؟» خودش را کامل معرفی میکند و میگوید: «تورو خدا حرفهایم را بنویس. از روزی که پلاسکو ریخت هر شب کابوس میبینم. توی خواب روی لبه پنجره ایستادهام و ساختمان علاءالدین در حال لرزیدن است. میپرم پایین و از خواب بیدار میشوم. خدا به ما رحم کند با این وضعیت پاساژ.» نوری از پی لرزان پاساژ میگوید: «بعضی مغازهدارها توی مغازه آسانسور گذاشتهاند که مثلاً وسیلهای را به بالکن مغازه بفرستند. کافی است یکی پایین روشناش کند تا ما در طبقه بالا برویم روی ویبره.» او و آرمان میگویند اینجا اکثر مغازهها بیمه هستند اما بیشتر کارکنان بیمه ندارند. خیلیها که کارگر افغان تبار دارند که آنها هم اصلاً غیرقانونی اینجا هستند.
سه نفری توی مغازه نشستهاند و در حال بستهبندی شارژهای موبایلاند. خوش برخورد هستند و مثل بقیه دوست ندارند فامیلیشان را بگویند. از سیستم اطفای حریق که در مغازههایشان میپرسم. یکی میگوید: «مزخرف است. فقط برای نمایش وصل کردهاند.» او دوستش را که بیرون مغازه در حال سیگار کشیدن است صدا میکند همه میزنند زیر خنده. دوست سیگار به دست میگوید: «اگر این سیستم کار میکرد الان با دود سیگار باید یک عکسالعملی از خودشان نشان میداد.» یکی دیگر میگوید: «دلت خوش است؟ اینجا تیغه آهنی را برداشتند جای آسانسور را خراب کردند و مغازه زدند. سه طبقه زیر هم که قرار بود پارکنیگ باشد، الان مغازه است. اینجا اگر روزی اتفاقی بیفتد دستکم 10 هزار نفر باهم درگیر ماجرا میشوند. آوار یک طرف، زیر دست و پا ماندن هم یک طرف.»
این روزها یکی از دلمشغولیهای کسبه علاءالدین، بررسی ساختمان است. هر کدام حرف و نظری دارد و نگرانی تازه و انگار هر چقدر بیشتر این ساختمان را بررسی میکنند ترس از وقوع حادثهای مشابه، تنشان را بیشتر میلرزاند. ترسی که به جان خیلیهای دیگر از کسبه یا ساکنان تهران افتاده و فقط محدود به علاءالدین نیست. ترسی که سایهاش را همه جای تهران پهن کرده و سؤالی که این روزها همه از خود میپرسند؛ اگر تهران بلرزد چه فاجعهای رخ خواهد داد؟