روایتی از ساکنان محله حاشیهای اسماعیل آباد قم

زنها وسط ریل نشستهاند. هفت هشت نفری هستند. بچههای کوچک از سر و کولشان بالا میروند. مدرسهایها هم کیف بهدست به خانه برمیگردند و از دور انگار صف نامنظمی تشکیل دادهاند که به آهستگی روی ریل حرکت میکند، مثل قطاری که به ایستگاه پایانی نزدیک میشود.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، «اسماعیل آباد» خودش را پهن کرده در دو سوی ریلی که حالا نقش تفریحگاه برای ساکنانش دارد. تا چند سال پیش قطار از اینجا میگذشت و زنها گاهی چهره مسافران خندان را میدیدند که به زعم خودشان حتماً میرفتند مشهد برای زیارت. گاهی زیرلب التماس دعایی میگفتند و آنها میرفتند و اینها میماندند.
اسماعیل آباد، یکی از حاشیههای شهر قم است. به جمکران که برسید، نشانیاش را از هرکه بپرسید میگوید زیرگذر را رد کنید، همانجایی که خیلی درب و داغان است، همانجا اسماعیل آباد است.
«عکس و فیلم از ما نگیر. از بچهها خواستی بگیر، از ما نگیر. شوهرم سختگیر است. یک وقت طلاقم میدهد.» این را نعیمه میگوید، یکی از زنهایی که روی ریل بیقطار گعده کردهاند. نعیمه اهل مزارشریف است. 12 سال است آمده ایران و سه تا بچهاش اینجا به دنیا آمدهاند: «ما که اینجا نشستهایم همه افغانیم، لرها و ترکها هم هستند، همه اینجا باهمیم.»
اینجا چه کار میکنید؟ یکی دیگر از زنها جواب میدهد: «آمدهایم هواخوری. وقت استراحتمان میآییم اینجا گپ میزنیم. بعدش دوباره برمیگردیم سراغ دمپاییها.» دمپاییها؟ زنها ریز میخندند، انگار که رازی میانشان باشد و از اینکه غریبه آن را نمیداند، کیفور شده باشند:
«دمپاییهای مردانه را از کارخانه میآورند تا دورشان را دوخت بزنیم. اینجا کار همه زنها همین است، همه دمپایی دوزند. جفتی 900 تومان هم مزد میدهند. هر نفرمان روزی یک جعبه را میزند، گاهی هم بیشتر. هرچه بیشتر بدوزی، بیشتر میگیری.»
این را گُلجان میگوید. ایران دنیا آمده و از وقتی یادش میآید در اسماعیل آباد است: «شاید آن موقع 8، 9 سالم بود آمدیم اینجا. خودم هم اینجا شوهر رفتم. شوهرم بیکار است. مردهای ما همه بیکارند، صبح میروند فلکه و برمیگردند.»
اسماعیل آباد مدرسه ندارد. بعضی بچهها میروند مدرسه آنور خط، بعضیها هم دورتر. گلجان میگوید: «بچههای من را این نزدیکی، مدرسه ثبتنام نکردند. وقتی میرویم اسم بچهها را بنویسیم، میگویند اگر بچههای ایرانی را نامنویسی کردیم و جا داشتیم، بچه شما را ثبتنام میکنیم. آدم باید پارتی داشته باشد یا پول بدهد تا بچههایش را ثبتنام کنند. من که پول نداشتم، دو تا بچهام را بردم یک مدرسه دور که آنجا بیشتر بچههایش افغان هستند.»
زنی میانسال با صورت شال پیچیده از راه میرسد. خوشرو و شوخ است. دستها را در هوا تکان میدهد: «میدانی من وقتی باران میآید چه کار میکنم؟ گل توی کفشهایم میرود، سر تا پایم گلی میشود و آنوقت فکر میکنم که باید برقصم چون دیگر کسی من را نمیبیند.» او هم اهل مزار شریف است و زنها میگویند اینجا اهالی مزارشریف زیادند. آنها ایران را دوست دارند و اگر شوهرانشان هم مثل خودشان کار داشته باشند، دیگر چیزی نمیخواهند.
زنها وقت استراحتشان تمام شده و بلند میشوند تا به خانه بروند و دمپایی دوردوز کنند و بعدش برای بچههایشان غذا درست کنند.
خانههای اسماعیل آباد در واقع آلونکهایی هستند که در دو سوی ریل آهن سرهمبندی شدهاند. از یک سو دیواری بتنی آنها را از محلات مجاور جدا میکند و سوی دیگر زمینی خاکی است که انواع زباله از جمله سرنگهای خالی در آن به چشم میخورد.
محله مکان مناسبی است برای کسانی که از جاهای دیگر میآیند که مواد مصرف کنند. خرید و فروش هم هست؛ تریاک فروشها یک جا هستند و گردفروشها یک نقطه دیگر. اهالی البته میگویند ساقیها و مصرف کنندهها لزوماً مال اسماعیل آباد نیستند و از هرجایی میآیند.
«زمین خاکی چون همه چیزش مشخص است، میگویند اینجا مواد میکشند، میدانی چون جلوی چشم است. مواد کشیدن بالا و پایین شهر ندارد. من الان بر فرض مثال خودم بخواهم مواد بکشم، میروم خانه دوستم یا او میآید خانه من. فکر میکنی بالاشهریها توی خانههایشان مواد نمیکشند؟! اینجوری نیست که همه توی بیابان بکشند.»
مردی که این را میگوید، شصت و چند ساله و اهل خرمآباد است. راننده آژانس است و از سال 81 در اسماعیلآباد ساکن شده: «خانهام سال 65 ساخته شده، این را از روی نصب برق میگویم. اینجا نه گاز داریم نه فاضلاب. میدانید چقدر خانه به خاطر نفت آتش گرفته؟ این خانهها سند ندارند. میگویند چون مهندسی ساخته نشده، مجوز نمیدهند. ریل را باید جمع کنند، خط عوض شده و رفته محمدیه. بین راهآهن و شهرداری مشکل هست. اینجا مردم کارگر هستند و اگر درآمد داشتند میرفتند جای دیگر، اما نمیتوانند. اجاره خانههایشان کم است و همان را هم توان پرداخت ندارند. من خودم بنای ساختمانی هستم و چون کار نیست رفتم آژانس. اینجا کارگر زیاد است و پول، کم.»
ردیف خانههای به هم پیوسته، با خانه مهشید تمام میشود. دو خانه قبل تر، اعلامیه فوت کودکی را بالای سر خانه چسباندهاند که مهشید میگوید بیمار بوده. زن اهل همدان است. کوچک که بوده با مادرش آمده اینجا، سال 72 که مدرسهای بوده و حالا پسر بزرگش در همان سن است و با لباس مدرسه به خانه نزدیک میشود و مادر هر روز کارش همین است که دست بچه کوچکش را بگیرد و جلوی خانه به انتظار پسر بایستد: «بیا این کانال را نشانت بدهم. همه جا را کانال کشیدهاند غیرازهمین یک تکه. گاهی لایروبی میکنند اما باز خطرناک است. چند سال پیش یک بچه سه چهارساله افتاد توی کانال. مادرش داشت دنبالش میگشت که دید بچه روی آب آمده و مرده.»
شوهر زن رفتگر است. جمکران کار میکند. زن میگوید مردمِ اطراف جمکران، میروند آنجا و نان محلی میفروشند ولی ما راهی به جایی نداریم. گیر کردهایم اینجا و همهاش بهمان میگویند خارج از محدودهاید.
تنها مغازه خواربارفروشی اسماعیلآباد را زنی اداره میکند که او هم مهاجری اهل همدان است: «مشکل مردم اینجا بیشتر گاز و آسفالت است. درآمد کم است اما راضی نباشیم چه کنیم؟ قانعم ولی اگر مشکل گاز ما را حل کنند خیلی خوب میشود. هر کپسول را 10، 15 هزار تومان میگیریم که یک هفته را جواب میدهد و اگر آب گرمکن وصل کنیم نهایتاً دو سه روز. مشکل این است که الان کپسول پیدا نمیشود و باید کلی جا برویم تا شاید گیر بیاوریم.»
پسرجوان از خانهای بیرون میآید و سوار موتور میشود. میگوید توی کارخانه دمپاییسازی کارمیکند:«یکی از مشکلات اینجا این است که همینطور جمعیت اضافه میشود و به خانهها طبقه و اتاق اضافه میکنند. هر خانه باید جای چرخ دوخت هم داشته باشد. اگر مردم اینجا همین کار را هم نداشته باشند که هیچ درآمدی ندارند. درست است اینجا در محدوده شهری نیست ولی ما هم انسانیم. یک طوفان شود، این خانهها میریزد.» وانت آبی توی کوچه میپیچد و جلوی در خانهای نگه میدارد. بوق میزند و چند ثانیه بعد در خانه باز میشود و اهل خانه جعبههای پلاستیکی پر از دمپایی را بیرون میآورند و پشت وانت میچینند.
نزدیک عصر است و بچههای کوچک توی خاکی جلوی خانهها مشغول بازیهای کودکانهاند. یک چرخ و فلک زهوار دررفته که از ظاهرش پیداست سالها هیچ کودکی سوارش نشده، گوشهای توی ذوق میزند. روی آن چند تکه زیلوی کهنه انداختهاند، احتمالاً برای خشک شدن. بچهها شادمانه جیغ میکشند و من یاد حرف یکی از زنهای اهل مزارشریف میافتم که گفت: «چه کار باید بکنیم وقتی انتخاب دیگری نیست.»