۰ نفر

خاطرات مردی که اعتیاد پیرش کرده است؛

مواد رفاقت نمی‌شناسد!

۹ خرداد ۱۳۹۸، ۵:۲۵
کد خبر: 356594
مواد رفاقت نمی‌شناسد!

جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها بیش از 12 سال است که هر سه‌شنبه با پخت بیش از 5 هزار پرس غذای گرم و پخش آن در بیش از 6 پاتوق(محلی که کارتن خواب‌ها در آن زندگی می‌کنند که این محل معمولاً پارک یا خرابه است) سعی دارد در کنار کارتن‌خواب‌ها باشد تا با حضورش به آنها یادآوری کند که همیشه برای پاک شدن آنها ایستاده‌است.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، این مؤسسه علاوه بر اینکه محل نگهداری و زندگی را برای کارتن خواب‌ها فراهم می‌کند تمام تلاشش را می‌کند کارتن خواب‌های بهبودیافته را به جامعه و زندگی عادی‌شان وصل کنند.

سی و چند سال از تاریخ تولدش می‌گذرد اما وقتی نگاهش می‌کنی چهره مردی 50 ساله را می‌بینی که آفتاب سوختگی و درد در چین‌های عمیق صورتش فریاد می‌کشد که «این مرد روزها و شب‌های سختی را به خود دیده است، کسی آزارش ندهد.»

اسمش احمد است، حالا بیش از 2 سال است که عدد روزهای پاکی‌اش را افزایش می‌دهد، برای خودش کار و باری بهم زده و زندگی‌اش رنگ و لعاب دیگری دارد.

از روزهای مصرفش که حرف می‌زند، بغض می‌کند و با حسرت آه می‌کشد و می‌گوید: «کاش رفیق گرمابه و گلستانم هم الان کنارم بود و با هم می‌خندیدیم و خاطرات روزهای کارتن خوابی را تعریف می‌کردیم.»

با خنده؟

آره با خنده، این جمله را گفت و بغض‌اش را قورت داد و ادامه داد: «محمد هرجا بود می‌شد خیلی راحت به همه سختی‌ها خندید ولی حالا خیلی وقته یه دل سیر نخندیدم چون رفیقم نیست.»

احمد در یکی از پاتوق‌های جنوب تهران کارتن خوابی می‌کرد، دو سال پیش وقتی تصمیم گرفت برای همیشه مواد را کنار بگذارد اول سراغ محمد رفت تا او را راضی کند که همراهش شود. روزهای زیادی به قول خودش زیر گوش محمد خواند تا با هم راهی ترک بشوند. اما محمد حرف تو گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت.

یک روز بهاری وقتی از روی چمن‌های پارک و زیر آسمان این شهر چشم هایمان را باز کردیم احمد همان طور که به آخرین نخ سیگارش پک می‌زد، گفت: «گفتی بریم کجا ترک کنیم.»

انگار برق بهم وصل کرده بودن و درد خماری رو یادم رفت سریع بلند شدم نشستم و گفتم: «قبول کردی بیای بریم ترک، به خدا محمد حالمون خوب میشه برمی گردیم محل، پیش عزیزت، باز برامون از اون آش خوشمزه‌ها درست می‌کنه و می‌شینیم رو بالکن رو به حوض آبی خونتون با هم آش می‌خوریم و کیف می‌کنیم.»

گفت: «حالا باید چی کار کنیم، کجا باید بریم. نکنه از اینا باشن که کتک می‌زنن و بیگاری می‌کشن.»

با همان هیجان ثانیه اولم گفتم: «نه بابا اصلاً، کتک که نمی‌زنن هیچ، ماساژ هم میدن، یادته سه‌شنبه اومده بودن غذا دادن، محسن، هم پاتوقیمون هم باهاشون بود، محسن می‌گفت مثل هتل 5 ستاره است، راستی محمد امروز چند شنبه است آخه بچه‌های طلوع فقط شب‌های سه‌شنبه می‌یان.»

یک لحظه زمان برایمان سخت گذشت و تو دلم هزار و یکی نذر کردم که امروز سه‌شنبه باشد وگرنه یهو دیدی محمد پشیمان شد. سریع به سمت دکه جلوی پارک دویدم و به روزنامه‌های روی دکه نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و به سمت محمد برگشتم و گفتم: «به خدا که این یه نشونه است، باورت میشه امروز سه‌شنبه است، یعنی اگه صبر کنیم شب بچه‌های طلوع با همون ظرف‌های غذای خوشمزشون می‌یان و ما رو با خودشون می‌برن. محمد همین جا نذر می‌کنم اگر رفتیم و پذیرش شدیم برم بهشون تو کار آشپزی کمک کنم.»

محمد بی‌خیال به حرف‌های من گفت: «باشه همین جا بشینیم می‌یان دنبالمون، یا باید بریم جای دیگه. احمد قیافه هامون خیلی کثیفه به نظرت اینجوری قبولمون می‌کنن.»

داشتم روزنامه‌ها و کارتن‌هایی که به جای تخت و تشک رویشان خوابیده بودیم رو جمع می‌کردم و بهش با خنده گفتم: «ناسلامتی اسم ما کارتن خوابه‌ها، یعنی همش بیرون خوابیدیم روی کارتن و این زمین خدا، تازه محسن گفت که طلوع فقط کارتن خواب‌ها را پذیرش می‌کنن. فکرش رو بکن محمد شب زیر یه سقف می‌خوابیم و باهم به این روزها می‌خندیم.»

محمد زد رو شونه‌ام و گفت: «احمد دلم برای بوی خونه و عزیز تنگ شده، کاش این مواد لعنتی دست از سرمون برداره.»

این رو که گفت بند دلم پاره شد، ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم با یه خنده تمام ناراحتی‌ام را قایم کردم.

احمد چند ثانیه نگذشته بود، گفت: «چیه ترسیدی نیام، نترس رفیق می‌یام کنارت هستم تا آخرش.»

تا شب که بچه‌های طلوع بیان هر ثانیه‌اش هزارسال گذشت، حتی سیگار هم نمی‌تونستم بکشم. فقط چشم دوخته بودم به ورودی پارک و لحظه شماری می‌کردم. تو دلم آشوب بود و اما دلم نمی‌خواست محمد از حال آشوب دلم باخبر بشه.

بالاخره از در ورودی پارک آمدن داخل، وقتی دیدمشون انگار یکی پاهام رو بسته بود و نمی‌تونستم از جام بلند بشم، سمت من و محمد که آمدن صدام از حنجره بیرون نمی‌آمد، به سختی گفتم: «ما می‌خواییم بیاییم برای ترک.»

مرد جوانی که هر هفته‌ها می‌دیدمش با روی باز و خنده قشنگی گفت: «چقدر خوبه داداش بیا بریم.»

تو دلم هنوز آشوب بود، دست محمد رو گرفتم و گفتم: «پاشو بریم، بالاخره روزهای خوشی ما هم داره شروع میشه، آخ جون به کاسه‌ آش عزیز که فکر می‌کنم قند تو دلم آب میشه، یادته محمد روزی که به خاطر مصرف مواد از خونه عزیز اومدیم بیرون فقط یه جمله گفت که خونه عزیز و قابلمه‌ آش همیشه منتظرتونه که برگردین.»

دست محمد رو محکم‌تر گرفتم به سمت وانت آبی بچه‌های طلوع رفتم و یه گوشه‌اش که غذا نبود نشستیم. از شدت خوشحالی نمی‌تونستم ساکت باشم و مدام با محمد حرف می‌زدم.

محمد رفیق دبستانم بود، همه روزهای مدرسه را با هم مرور کردیم، از آقای ناظم که چقدر اذیتش کردیم تا میوه فروش محل که کل تابستان التماسش می‌کردیم که اجازه بده هر دو باهم شاگرد مغازه‌اش بشیم.

همه خاطرات زندگی من ومحمد با هم رقم خورده بود، از اولین نخ سیگار تا تمام کارهایی که برای درآوردن یک لقمه نون حلال کرده بودیم.

محمد یهو خندید و گفت: «یادته چقدر کار کردیم تا بتونیم برای عزیز اون روسری سفید که گل‌های قرمز داشت رو برای روز مادر بخریم آخرش هم جلو در خونه افتاد تو جوی آب و کلی خندیدم و روسری خیس رو دادیم عزیز و اون هم گرفت و گفت: «آب روشناییه مادر چه بهتر.»

جلو در سرای امید (مرکز نگهداری مردان معتاد کارتن خواب جمعیت طلوع بی‌نام و نشان ها) که رسیدیم در وانت رو باز کردن تا پیاده بشیم دیدم که محمد پاش لرزید از پیاده شدن، دستش رو گرفتم و گفتم: «نترس پسر این رو هم می‌گذرونیم. محمد یه نگاهی به من کرد، اشک تو چشم هاش حلقه بسته بود، همه وجودم رو ترس گرفته بود اما بازهم نمی‌خواستم به روی خودم بیارم تو دلم گفته محمد می‌یاد باهام.

 تو همین احوال بودم که یهو نگاهم کرد و گفت: «ببخشید، ولی یه روزی می‌یام پیشت.» تمام وجودم یخ کرد دیگه درد خماری را یادم رفته بود. زاویه نگاهم به محمد خشک شد و محمد از جلو چشمم رفت که رفت.

روزهای اول ورودم به «سرای امید» همه می‌گفتند: «به اجبار که نمیشه ترک کرد، هرکسی می‌خواد ترک کنه خودش باید بخواد. من هم قبول نمی‌کردم و مدام می‌گفتم: «خودش قول داده بود که می‌یاد برای ترک.» اما حالا بعد از دو سال پاکی فهمیدم ترک اجباری امکان نداره، فرد معتاد خودش باید بخواد وگرنه با اجبار و بگیر و ببند هیچ کس ترک نمی‌کنه.»

خوب یادمه که اون روزها چقدر زیر گوشش خوندم که بیا بریم ترک تا قبول کرد، یعنی به اجبار من اومده بود و برای همین حتی یک روز هم نموند. باز آنقدر رفیق بود که یک روز درد خماری رو به خاطر من تحمل کرد و اون سه‌شنبه از صبح که چشم باز کردیم تا شب فقط چند نخ سیگار کشید تا دل من خوش باشه که می‌خواد بیاد.

بعدها که پاکی‌ام بالا رفته بود یک روز رفتم پاتوق که دنبالش بگردم از همه بچه‌ها پرسیدم از محمد خبر ندارید، همه یک داستان رو تعریف کردند. همه گفتند: «همون شب نزدیک‌های صبح رسیده پاتوق و با گریه وسایل اش رو جمع کرده و بلند بلند می‌گفته: «رفیقم و نارفیقی کردم در حقش، ولی به خدا می‌خواستم بره پاک بشه وپای من نسوزه، من در حقش رفاقت کردم که گذاشتم بره.»

قصه مواد و پاتوق با همه قصه‌ها فرق داره، وقتی درمورد مواد مخدر و پاتوق حرف می‌زنی یعنی در مورد یک دنیای متفاوت که هیچ چیزیش شبیه هیچ چیز دیگری نیست. هنوز هم باور نمی‌کنم که محمد در حق من نارفیقی کرده باشه. مطمئنم یه روزی که خودش دلش راضی بشه میاد و برای همیشه پیش هم می‌مونیم و میریم خونه عزیز آش می‌خوریم. من مادر نداشتم و عزیز در حق من هم مادری کرده بود، همه خوشی زندگیمون این بود که عزیز برامون غذا درست کنه دور سفره بشینیم و باهم غذا بخوریم و عزیز از خاطرات جوونی‌اش تعریف کنه و من و محمد زیر زیرکی بخندیم. کاش عزیز تا اون روز زنده باشه.