پیدایش کودک کار از دامن کودک همسری

دفتر چشمانش را که ورق میزنی چیزی جز حسرت نمییابی. خندهای تلخ بر لبانش نقش بسته. از آنهایی است که از بیسوادی خود خجالت میکشند.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، بیسوادی، فقر، شکم گرسنه و کودکان قد و نیم قدی که در دوران کودکی اطرافش را گرفتند تا نداند کودکی کردن حق انسانی اوست. هنوز کارنامه دوران مدرسه را در گنجه خانهاش نگه داشته، حسنک کجایی را از حفظ میخواند و میخندد و با خجالت روسریاش را طوری جلو میکشد که بخش زیادی از صورتش پوشیده میشود.
اهل «ویرانی» است. روستایی در مشهد که چند سالی است «نورآباد» نام گرفته اما کمتر کسی نام جدید روستا را به زبان میآورد. اینجا هنوز همان ویرانی است با خانههایی پر از درد، فقر و بیکاری و کودکانی که به خیابانگردی و پرسه زدن همیشگی در کوچهها عادت دارند.
8 ساله بود که او را بر سر سفره عقد نشاندند. خودش میگوید نمیدانسته که جشن عروسی را برای او گرفتهاند و تا میتوانسته شادی کرده، چه هلهلههایی که نادانسته در جشن بداقبالی خود کشیده بود. میگوید: «بیشتر بهخاطر قبولی تو امتحان کلاس سوم خوشحالی میکردم.» بهگوشهای از اتاق زل میزند و ادامه میدهد: «درس خوندن رو خیلی دوست داشتم. یک روز معلم گفت برو دفتر مدرسه. ازمن امتحان گرفتند و گفتند حیفه با این هوش و استعداد در کلاس دوم بشینی. قرار شد از فردا برم پیش کلاس سومیها بشینم.
خیلی خوشحال شدم وقتی رفتم خونه زن عمو و چند تا ازفامیلا خونه ما بودن. بساط مهمونی و جشن پهن بود. مادرم لباس سفیدی تنم کرد اما چون بلند بود دامنش رو قیچی کردند. فردای اون روز قبل از اینکه مادرم از خواب بیدار بشه راهی مدرسه شدم. اما منو به کلاس راه ندادند گفتند دیروز عقد پسرعموت شدی تو دیگه شوهرداری و حق نداری به مدرسه بیایی. تا ظهر همان جا نشستم و گریه کردم اما هیچ کس به من اهمیتی نداد. ظهر خسته و گرسنه به خونه اومدم. زن عموم برای بردن من اومده بود. چه روز بدی، بدبختیها از همان روز شروع شد. پسرعموم که حدود 20 سال از من بزرگتر بود شد مرد خونه و من بیخبر از وظایف زن بودن تو حسرت مدرسه گریه میکردم. چند روز که گذشت تازه فهمیدم که بدبختی من فقط دوری از مدرسه نیست. دیگه وظایفی داشتم که هیچ چیز از اونها نمیدونستم. از پسرعموم میترسیدم. از همه چیز میترسیدم اما چارهای نداشتم باید میموندم و تحمل میکردم. پدرم نون خور اضافه نمیخواست. اصلاً عموم یه جورایی به پدرم کمک هم کرده بود. خلاصه خیلی نگذشت که صاحب اولین بچهام شدم.»
فاطمه نیز همانند بسیاری از دختران دیگر که قربانی کودک همسری شدهاند در تار و پود اجبار گرفتار شده و ناتوان از رهایی هر روز بیش از روز قبل تسلیم سرنوشت ناخواسته خود شده است. او در حالی که خود تشنه محبت مادری بود باید برای فرزندانش مادری میکرد و از مهر مادری سرشارشان میکرد در حالی که هنوز مهارتهای زندگی را نیاموخته و برای حضور در جامعه توانمند نشده بود باید به کودکانش راه و رسم زندگی کردن را میآموخت تا در جامعهای پر از خطر آسیب نبینند.
فاطمه ادامه میدهد: «زندگی هر روز سخت و سختتر میشد. هم در خانه کار میکردم هم باید به بچه میرسیدم و هم سر زمین کشاورزی میرفتم تا کمک خرج خانه باشم. تعداد بچهها بیشتر شد به خودم که آمدم مادر 5 بچه بودم، قد و نیم قد. تحمل شرایط وحشتناک شده بود.
شوهرم با تراکتور سر زمین مردم کار میکرد. اما یک روز از کمر ناقص شد. مرد خونه مون که خونه نشین شد وظایف من بیشتر شد. حالا من باید شکم بچهها را هم سیر میکردم اما اتفاقات بد پشت سر هم برایمان پیش میآمد. زلزله خانهمان را خراب کرد و گوسفندان هم که طعمه گرگ شدند. انگار واقعاً هرچی سنگه مال پای لنگه. چارهای برای ما نمونده بود. به امید پیدا کردن کار بهتر و پردرآمدتر راهی مشهد شدیم. اطراف شاندیز رستوران و باغ رستوران خیلی زیاد بود به امید پیدا کردن کار، در «ویرانی» خانهای دست و پا کردیم. آخه میدونی فقط بچههای خودم نبودن که، پسر بزرگم تو 17 سالگی عاشق یه دختر 12 ساله شد. هرچی از مشکلات و بدبختیهای خودم به پسرم گفتم گوشش بدهکار نبود، عروسم هم حرفش حرف پسرم بود عاشق شده بودند بدون اینکه بدونند گرسنگی عاشقی رو از سر آدم میپرونه. دست آخر مجبور شدم به عروسی شون رضایت بدم. ازدواج کردند یه سال بعد هم نوهام به دنیا اومد، اما بدبختی و سختی پشت سر هم. پسرم کار درست و درمونی نداشت اصلاً تو اون سن نمیفهمید مسئولیت زن و بچه یعنی چه. دختر مردم حسابی تو سختی بود. این بود که خودم تو یه زمین کشاورزی کار گرفتم و دخترها و پسرها رو راهی رستورانها کردم تا هم کارشون سبکتر باشه هم درآمدی داشته باشند آخه من نمیتونستم تنهایی شکم هفت هشت نفرو سیر کنم.»
فاطمه 41 سال دارد و بیش از سی سال است که کوله باری از مشکلات را به دوش میکشد. از همان وقتی که مادرش دستان کوچک او را رها کرد، همه سهم او از کودکی، عرق ریختن، کار کردن و دست و پنجه نرم کردن با سختیهای زندگی است. او در سنینی که باید رؤیاپردازی میکرد و در رؤیاها برای عروسک پارچهای اش مادری میکرد، مجبور شد برای گذران زندگی کار کند و برای کودکانش مادری. حالا اما این زن که از همه وجودش برای فرزندانش مایه گذاشته و تمام زندگی خود را وقف رفع نیازها و پرکردن شکم آنها کرده چقدر توانسته در فراهم کردن یک زندگی مناسب برای فرزندانش و ساختن آیندهای نه ایدهآل بلکه سالم برای آنها موفق باشد. حقیقت این است که دوران کودکی زمان آموزش مهارتهای زندگی و جامعهپذیری است. متخصصان معتقدند هنگامی که فردی در دوران کودکی ازدواج میکند بدون ورود به فرآیند جامعهپذیری قدم در جامعه میگذارد از اینرو نمیتواند همانند سایرین جایگاه مناسبی در جامعه برای خود بیابد و بدرستی در مناسبات اجتماعی وارد شود. در چنین شرایطی مادرانی مانند فاطمه که با تمام وجود برای خوشبختی فرزندانشان تلاش میکنند چقدر در این زمینه موفق خواهند بود؟ مادرانی که هنوز توانمند نشدهاند و تنها به جرم فقر اقتصادی یا برخی مناسبات فرهنگی قدم در خانه بخت میگذارند و با همه تلاشهایشان نمیتوانند در حوزه تولید اقتصادی و کسب درآمد مناسب وارد شوند و همچنان در چرخه فقر باقی میمانند.
آغاز کار کودکان
دوران کودکی برای بسیاری از انسانها شیرینترین بخش زندگی به شمار میآید. بازی، شادی، سیر و سفر در رؤیاها و آرزوهای دوست داشتنی همگی از ویژگیهای دوران کودکی است و همین امر باعث شده آرزوی بسیاری از انسانها بازگشت به دوران کودکی باشد. اما محمد از این جنس آدمها نیست. او از تبار نان آوران کوچک است. کودکی که زود بزرگ شد. طعم تلخ فقر را چشید و برای کسب درآمد راهی رستورانهای بین راهی شاندیز شد.
لباسی سفید بر تن کرده و دستمالی بر سر بسته. خواهرش میگوید: «امروز خوش تیپ شده نمیدانم میخواهد کجا برود.» خودش اما میخندد. «خوش تیپ چیه؟» در جواب خواهرش میگوید و ادامه میدهد: «لباس عاریهای که خوش تیپی نداره» لباسش را از دوستش امانت گرفته بود تا تغییری در ظاهرش ایجاد کند. فاطمه آهی میکشد و میگوید: «بیشتر بچههای اینجا همین طوری هستند یکی دودست لباس که بیشتر ندارند به همین خاطر لباس هاشون رو به هم قرض میدن.»
اواخر سال 95 بود که محمد دچار حادثه شد. آن روزها ماهانه 300 هزار تومان دستمزد میگرفت بابت تمیز کردن میز مشتریها و گرفتن سفارش غذا از آنها. اما یک روز کارگر آشپزخانه نیامد...
این نان آور کوچک، روز حادثه را چنین تعریف میکند: «مشغول تمیز کردن میز غذاخوری مشتریها بودم که صاحب کارم صدام کرد. گفت بدو تو آشپزخونه، امروز مهدی نیومده همه کارها مونده. فکر کردم باید ظرف بشویم. اما وقتی رفتم آشپزخونه گفت بشین پشت چرخ گوشت. باید گوشتها رو بریزی تو چرخ، زودباش. برام جالب بود گوشتها را میریختم داخل چرخ گوشت. کنار گوشتها یک ظرف پر از پیاز هم بود فکر کردم باید پیازها رو هم همراه گوشت، چرخ کنم. پیاز رو که انداختم داخل چرخگوشت صاحب کارم داد زد که چه غلطی میکنی. از ترس خواستم پیاز رو دربیارم که یه درد عجیب جونم رو گرفت. دستم تو چرخ گیر کرد. دیدم که خون پاشید بیرون بعد دیگه.... منو رسوندن بیمارستان. آتشنشانی اومد که دستم رو در بیاره...
به خودم که اومد دیدم دستم از بالای مچ قطع شده و پانسمانش کردن. دستم دیگه انگشت نداشت. از ترس زبونم بند آمده بود. از همه بدم میومد.»
فاطمه آهی میکشد و رشته سخن را از پسرش میگیرد: «خانم جان نمیدونی به ما چی گذشت. بعد از اون اتفاق، پسرم خیلی تغییر کرد. گوشه گیر و بهانه گیر شده بود. شبها تا صبح نمیخوابید. گوشه و کنایه میزد. حرفهای عجیب غریب میگفت. دست راستش قطع شده بود دیگه نمیتونست بنویسه. انجام دادن خیلی از کارا براش سخت شده بود. خدا کمکمون کرد. چندتا مددکار مهربون هم تنهامون نذاشتن خیلی باهاش حرف میزدن و تو کارا کمکش میکردن. کم کم نوشتن با دست چپ رو یاد گرفت. دوباره رفت مدرسه و مددکارا هم هزینه درسش رو دادن تشویقش کردن بره کلاس زبان و هر ترم هزینه این کلاسا رو هم پرداخت میکنن. رفتن تو جمع دوستاش کمک کرد کم کم حالش بهتر بشه.
ما هم همش نازش رو میکشیدیم که روحیهاش برگرده و بهتر بشه اما حالا پشیمونم چون الان نسبت به بچههای دیگه یه کم لوس شده. دیگه درست درس نمیخونه. هوش خوبی داره کتاب رو باز نکرده امتحان میداد و نمره خوبی میگرفت. اما حالا درسش ضعیف شده. قول داده بیشتر درس بخونه تا ببینیم خدا چی میخواد.»
محمد میگوید: «تصمیم گرفتم خوب درس بخونم حالا میبینی. اگه مجبور نبودم برم باغ کار کنم که کلاس زبانم رو هم این ترم میرفتم. اما از مهر دوباره میرم سر کلاس.»
پاهای فاطمه ورم کرده بود. دیگر نمیتوانست ساعات طولانی روی پاهایش بایستد. پزشک از وجود لخته خون در پایش خبر داده و ایستادن برای زمان طولانی را ممنوع کرده بود. این بار هم محمد جای مادر را گرفت. همه تابستان را به جای مادر گوجه و خیار و بادمجان جمع میکرد.
او ادامه میدهد: «از دست چپم زیاد کار کشیدم دستم ورم کرد ترسیدم و دیگه سرکار نرفتم. تازه ورم دستم خوابیده. حالا شاید از مهر، بعد از مدرسه برم اونجا. آخه هزینههای داروی مامانم خیلی زیاده میترسیم بره سرکار حالش بدتر بشه.»
محمد در حالی دستش را از مچ به پایین از دست داده که بیمه هیچ غرامتی به او نداده است. کارشناسان بیمه گفتهاند اگر محمد تصادف میکرد شاید میتوانستیم مبلغی را بهعنوان خسارت به او پرداخت کنیم اما چون بیمه حوادث شغلی نشده و البته کار او در رستوران هم غیرقانونی بوده هیچ غرامتی به او تعلق نمیگیرد.
این داستان بسیاری از کودکان کار است. نان آوران کوچکی که مجبورند ساعاتی طولانی بدون داشتن حمایت بیمه و حتی دستمزد مناسب کار کنند و دست آخر هنگامی که دچار مشکل یا حوادث هنگام کار میشوند مورد حمایت هم قرار نمیگیرند.
قاضی دادگاه نیز پدر و مادر محمد را مقصر دانسته که فرزند زیر سن قانونی را به کار در رستوران گماردهاند. البته قاضی پرونده، مبلغی را بهعنوان دیه برای او درنظر گرفته است که کارفرمای خاطی آن را بهصورت قسطی پرداخت کند.
حرف دیه که به میان میآید اشک در چشمان فاطمه حلقه میزند. «دست پسرم قطع شد اما اون از خدا بیخبر حاضر نیست دیه بده تا این طفلی مجبور نشه کار کنه.» او ادامه میدهد: «کارفرما، رستوران رو به برادرش سپرده و فرار کرده تا قسط دیه پسرم را نده. ما شکایت کردیم و حکم جلب گرفتیم اما هنوز نتونستیم پیداش کنیم. آخه خدارو خوش میاد با این همه درآمد قسط ناچیز دیه رو هم پرداخت نمیکنه اونم فهمیده دست ما به هیچ جا بند نیست و پشت و پناهی نداریم هر بلایی میخواد سر ما میاره.»
محمد هم مانند همه پسربچهها آرزو دارد. اما آرزوی او با بسیاری از همسن و سالانش فرق دارد. آرزوی محمد داشتن کاری ثابت با درآمد ماهانه است. میگوید: «مهم نیست چه کاری داشته باشم مهم اینه که یک آب باریکه درآمد ثابت داشته باشم و هرشب با ترس از دست دادن کار، سرم رو روی بالش نگذارم. مهم اینه که زن و بچهام مجبور نشوند کارگری کنند.»
دخترها درس نخواندهاند
این خانواده دو دختر دارد، که به گفته مادرشان خیلی درس نخواندهاند. یکی از دخترها نامزد دارد و برای خرید جهیزیه در یکی از همان رستورانها مشغول به کار است. فاطمه میگوید: «دخترم از صبح تا شب در رستوران کار میکرد و ماهی پونصد تومان حقوق میگرفت اما ماه پیش صاحب رستوران بیهیچ بهانهای اخراجش کرد و حقوقش رو نداد. هرچه رفتم و آمدم نتونستم حق دخترم رو بگیرم. حالا تو یه باغ رستوران کار میکنه.»
ادامه میدهد:«دخترها را با هر بدبختی شده بزرگ کردم و زود شوهر ندادم. میخندد، خندهای که از هر زهری تلختر است..... دختر دومم رو هم میخوام تا سی سالگی نگه دارم، خونه خودم سختی بکشن بهتر از اینه که تو خونه یه غریبه بدبختی بکشن و برای یه لقمه نون صبح تا شب کار کنن.»
باز میخندد، خندهای که به قول معروف از گریه غم انگیزتر است.