۰ نفر

چرا کارتر نتوانست خاورمیانه را تغییر دهد؟

۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸
کد خبر: 195537
چرا کارتر نتوانست خاورمیانه را تغییر دهد؟

اهداف راهبردی امریکا در خاورمیانه کدام است؟ طی سه دهه گذشته، این اهداف تا چه حد به صورت منسجم تعریف و دنبال شده‌اند؟ معیارهای موفقیت چیست؟ آیا اکنون نسبت به ۱۵ یا ۲۰ سال گذشته در وضعیت بهتری هستیم؟

به باور اندرو بچویچ، سرهنگ بازنشسته ارتش و استاد روابط بین‌الملل در دانشگاه بوستن، پاسخ بدین پرسش‌ها در بهترین حالت گیج‌کننده و در بدترین حالت ناامیدکننده است. بچویچ، که از صریح‌ترین منتقدان سیاست خارجی امریکا در سالیان اخیر است، به نگارش چند کتاب پرداخته (ازجمله محدودیت‌های قدرت و جنگ مدید) و گرفتاری‌های خارجی امریکا را مستند ساخته است. تازه‌ترین کتاب او، جنگ امریکا برای خاورمیانه بزرگ‌تر، نگاهی وسیع‌دامنه به سیاست‌های امریکا در خاورمیانه از حکومت کارتر بدین سو دارد. این کتاب با حکومت کارتر آغاز می‌شود، زیرا دو اتفاق در ۱۹۷۹ امریکا را به سیاست کنونی‌اش در خاورمیانه کشاند: انقلاب ایران و حمله شوروی به افغانستان. این دو اتفاق باهم این دیدگاه را نزد رهبران سیاسی امریکا تثبیت کرد که باید حامی سیاست دسترسی به خلیج فارس نفت‌خیز بود، منبعی که آن هنگام ضروری تلقی می‌شد.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تعادل ، کارتر، که آن زمان رییس‌جمهوری ضعیف بود، به نمایش قدرت پرداخت و اعلام کرد خلیج فارس جزو منافع حیاتی امنیت ملی امریکا است. هر رییس‌جمهوری پس از کارتر، به شیوه خود، چنین باوری داشته است. بسیاری از اقدامات بعدی امریکا در این ناحیه نیز به هدف حفظ این سنگر راهبردی بوده است.

تشخیص بچویچ از این پروژه چنددهه‌یی قاطع است. او در صفحه آغازین کتابش می‌نویسد: «به عنوان یک امریکایی که عمیقا نگران سرنوشت کشورش است، می‌بایست صریحا ارزیابی‌ام از این جنگ حاضر را، که وارد چهارمین دهه خود می‌شود، اعلام کنم. برنده آن نبوده‌ایم. برنده آن نمی‌شویم. به صرف تلاش بیشتر نمی‌توان احتمال ایجاد یک نتیجه متفاوت را داد. » «جنگ حاضر»، مطابق تعریف بچویچ، تلاش مستمر امریکاست برای تحمیل خواست خود بر خاورمیانه، استفاده از قدرت سخت برای شکل‌دهی به نتایج و تغییر تاریخ مطابق میل خود. تصور می‌شد که امریکا می‌توانست این منطقه را دست‌کم به سمت منافع خود متمایل‌تر سازد یا حتی آن را مطابق خواستش شکلی دوباره بخشد. هرچند در پایان آنچه به دست آوردیم امنیت کمتر، مداخلات بی‌ثمرتر و یک منطقه مدام در آشوب بود.

به اعتقاد بچویچ، نظامی‌گرایی امریکا از فرضی اشتباه درباره دامنه و کارایی نیروی نظامی تغذیه می‌کند. مفروض این است که زور، اگر به قدر کافی اِعمال شود، می‌تواند اهداف مطلوب سیاسی را در جهان محقق سازد. به باور او، این یک افسانه خطرناک است، و ظاهرا نظام سیاست خارجی ما نمی‌تواند آن را متزلزل سازد.

اوایل این هفته من (شان ایلینگ) با بچویچ نشستی داشتم تا درباره کتاب او، انتقاداتش بر مداخله‌گرایی امریکا و ارزیابی وسیع‌تر او از سیاست خارجی امریکا در سه دهه گذشته گفت‌وگویی داشته باشم. این گفت‌وگو یک ماه قبل از تحلیف ترامپ انجام شده است.

تز اصلی کتاب شما این است که امریکا وارد جنگی ۳۵ ساله برای خاورمیانه بزرگ‌تر شده است. مفروض این جنگ چیست، و چرا آن را نمی‌بریم؟

این جنگ ابتدا بر سر نفت بود. آنچه باعث جنگ برای خاورمیانه بزرگ‌تر شد، دو اتفاقی بود که در ۱۹۷۹ رخ داد: نخست، انقلاب ایران و تاسیس جمهوری اسلامی که دشمن امریکا بود؛ دوم، حمله شوروی به افغانستان در دسامبر ۱۹۷۹. این دو رخداد باهم به رهبران سیاسی امریکا القا کرد که دسترسی‌شان به خلیج فارس اکنون در خطر است و این در زمانی بود که تقریبا همه معتقد بودند که رفاه آتی امریکا مستقیما بر دسترسی به خلیج فارس نفت‌خیز وابسته است. در ارتباط با سیاست داخلی، عامل دیگری نیز بود که به ضعف و آسیب‌پذیری جیمی کارتر مربوط می‌شد. طی آن سال، از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۰، تصور غالب چنین بود که کارتر یک رییس‌جمهور ضعیف است و ازین‌رو به نمایش قدرت و اراده نیاز بود. کارتر در ۱۹۸۰، در نطقی که از قضا آخرین نطق سالانه او درباره وضعیت کشور بود، «دکترین کارتر» را اعلان کرد و کوشید نشان دهد که او قدرتمند است و این اصل را مطرح کرد که اکنون خلیج فارس جایی است که می‌خواهیم برای آن بجنگیم. آن‌جا جزو منافع حیاتی امنیت ملی امریکا بود. به هرحال، به نظرم فهم این نکته مهم است که گرچه این تعهد به عنوان جنگ بر سر نفت شروع شد، با گذشت زمان به امری بیش از آن مبدل گشت. هرچند دیگر به نفت خلیج فارس نیازمند نیستیم، این مقوله بزرگ‌تر هنوز هست و به نظرم مهم‌ترین تبیین برای چرایی بقای آن این است که جنگ برای خاورمیانه بزرگ‌تر به جنگ برای اثبات این امر بدل شده است که ما مردمان و ملتی هستیم که هیچ محدودیتی سر راهش نیست. اما ما مردمان و ملتی نیستم که هیچ محدودیتی سر راهش نباشد. هرچند این اندیشه که امریکا در سیاست خارجی‌اش در این منطقه ناکام است، در این باور تردید ایجاد می‌کند.

یعنی جنگ را می‌بازیم چراکه خود جنگ بر مفروضی اشتباه، اینکه قدرت نظامی امریکا برحسب توانایی‌اش در شکل‌دهی به بُرون‌داد وقایع اساسا نامحدود است، استوار است؟

بله. احتمالا باید کمی تغییرش دهم: این جنگ پیروزناپذیر و ناموجه شده است، زیرا جنگی است برای تایید به‌اصطلاح خودمتفاوت‌پنداری امریکا، مفهومی که البته بسیاری از امریکایی‌ها و نهایتا هرکسی در واشنگتن عمیقا بدان متعهد می‌گردد.

شایان ذکر است که این یک شکست دوحزبی بوده است. از کارتر بدین سو، تمام رییس‌جمهورها به شیوه خود این راهبرد را تقویت کرده‌اند.

دقیقا. کاملا درست است، و به نظرم به‌درستی بیان کردید. هر رییس‌جمهوری پس از جیمی کارتر از این راهبرد استقبال کرده و آن را تقویت نموده است. با این حال، تقریبا هر رییس‌جمهوری، به‌هنگام مواجهه با عدم موفقیت، رویکرد ویژه خود را برای این جنگ‌افروزی طراحی کرده است. بنابراین، طی بیش از سه دهه، «شوکه‌کردن و ترساندن» را آزموده‌ایم. تهاجم و تصرف با انتظار بازسازی جوامع را آزموده‌ایم. ما اقدامات ضدشورش و ضدتروریسم را آزموده‌ایم. پیش بُردن مقصودمان از طریق نیروهای نیابتی را آزموده‌ایم. استفاده از هر ابزار ممکنی برای به‌کارگیری قدرت نظامی را آزموده‌ایم. در هیچ‌یک از این روش‌ها نمی‌توان چندان نشانی از موفقیت دید.

شما در مقاله اخیرتان برای نیشن مدعی شدید که سابقه سیاست خارجی اوباما، به بیانی معتدل، پیچیده است. میراث او در این جبهه چیست؟

خب، این امر وجوه مختلفی دارد. مادامی‌که جنگ برای خاورمیانه بزرگ‌تر، که اوباما وارث آن بود، کانون اصلی سیاست امریکا باشد، به‌سختی می‌توان گفت عملکردش بسیار خوب بوده است. می‌توان گفت عملکرد اوباما از رییس‌جمهور پیشین‌اش بهتر بوده ‌است و یقینا هزینه‌هایی که در دوره او داده‌ایم کمتر از هزینه‌هایی است که در دوره بوش دادیم، خواه این هزینه‌ها را برحسب تلفات انسانی بسنجیم یا پول. اما اگر معیار شایستگی دست‌یابی به اهداف سیاسی باشد، دشوار می‌توان گفت که اوباما از بوش بهتر است.

می توانید نمونه‌هایی مشخص از ناتوانی اوباما در دست‌یابی به اهداف سیاسی معین ذکر کنید؟

وعده انتخاباتی اوباما این بود که جنگ عراق را به «پایانی متعهدانه» برساند و در جنگ افغانستان پیروز شود. اوباما به پایان دوره خود رسید و هیچ یک از این کارها را انجام نداد. بنابراین، اگر بر اساس مدیریت جنگ برای خاورمیانه بزرگ‌تر به او نمره دهیم، نمره پایینی می‌گیرد. در مقاله مذکور می‌کوشم تا این برهان را مطرح سازم که اگر آن مورد را لحاظ نکنیم و برخی از دیگر جوانب رویکرد او به سیاست خارجی را مد نظر داشته باشیم، بالقوه فکر می‌کنم نمره بسیار بیشتری می‌گیرد. اما باید دید که با گذشت زمان مسائل چگونه پدیدار می‌شوند. توافق آب‌وهوایی پاریس، پیمان ایران و از سرگیری روابط با کوبا می‌توانند در آینده نتایج بسیار مثبتی داشته باشند.

اگر نگاه سیاست خارجی اوباما مشخصه خاصی داشته باشد، آن تکیه بر نیروهای ویژه و پهپادها جهت پیگیری مبارزه با ترور است. به نظرم، به اندازه کافی روشن است که چرا چنین کاری کرد، اما به نظر شما این کار اشتباه بود؟

حق با شماست، اما باید هواپیماهای خلبان‌دار را به آن لیست اضافه کنم. اوباما چند حمله هوایی در مکان‌هایی نظیر سوریه و عراق را رهبری کرده است، و همه آنها با پهپاد نبوده است. حالا، من این راهبرد را اشتباه می‌دانم؟ به نظرم، تلاش برای کاهش هزینه‌ها کاملا سنجیده بود، و باید امتیازش را به او داد. اما آنچه او در انجامش ناکام ماند، ارائه بدیلی بود برای امری که به نظرم خود اوباما آن را یک اقدام نظامی بی‌ثمر در خاورمیانه می‌دانست.

منظور این است که عقد قرارداد با ایران بیانگر چیزی است شبیه یک بدیل برای نظامی‌گرایی.

این نکته مهم است، زیرا پیمان هسته‌یی ایران بالقوه نویدبخش است. علی‌الظاهر، هدف منع دست‌یابی ایران به سلاح‌های هسته‌یی است. اما معتقدم که هدف واقعی فراتر از این است. هدف واقعی آغاز فرآیند بازگردانی ایران به جامعه بین‌الملل است و اجازه به حکومت ایران تا، اگر بخواهد، نقشی مسوولانه در سیاست منطقه‌یی داشته باشد. دوباره عرض کنم که هنوز نمی‌دانیم این قمار نتیجه می‌دهد یا نه.

معتقدید اوباما خیالات آرمان‌شهرگرایانه نومحافظه‌کاری را رها کرد، اما او را نیز سرزنش می‌کنید که نتوانست محدودیت‌های قدرت امریکا را تشخیص دهد. تفاوت گزاف‌اندیشی و انزواگرایی در کجاست؟ امریکا دیکتاتور جهان نیست، اما به اعتقاد اکثر مردم ما نقشی منحصربفرد داریم. آیا این به اعتماد بر قدرت نرم، و نه قدرت سخت، مربوط می‌شود؟

این نیست که یا جهان را اداره می‌کنیم یا از آن جدا می‌شویم. این نیست که کاملا بر قدرت نرم یا بر قدرت سخت اتکا می‌کنیم. حد وسط کجاست؟ این چیزی است که باید دنبالش باشیم، و این بخشی از هنر کشورداری است. مطمئن باشید که این هنری بسیار دشوار است.

اکنون بیشترین نگرانی شما در خصوص سیاست خارجی ترامپ چیست: نگرش موافق با روسیه یا رویکرد نسنجیده به چین؟

اوه، نمی‌دانم. چگونه آنها با نگرش نسنجیده او نسبت به سلاح‌های هسته‌یی یا تغییرات آب‌وهوایی برابری می‌کنند؟ فعلا قضاوت در این باب دشوار است که گفته‌های او را تا چه حد جدی بگیریم. وقتی کسی نامزد منصبی می‌شود، به او مجال می‌دهید. افراد در کمپین انتخاباتی حرف‌هایی می‌زنند تا رأی جمع کنند. اما او دیگر فعالیت انتخاباتی ندارد و باز سخنانی عجیب‌وغریب می‌گوید. بنابراین، به‌سختی می‌توان فهمید باید چه برداشتی از این سخنان داشت. امریکا باید تا زمانی که جهان درباره سلاح‌های هسته‌یی سر عقل بیاید، قابلیت هسته‌یی خود را بسیار تقویت کند و گسترش دهد.

به نظرم شما توییت هفته گذشته ترامپ را دیده‌اید که می‌گفت امریکا باید قابلیت‌های هسته‌یی خود را بسط دهد تا زمانی که جهان «سر عقل بیاید»

معنای آن توییت را چه کسی می‌داند؟ امیدوارم که بقیه عالم با تردید به توییت‌های او بنگرند، و پیش از واکنش یک روز منتظر بمانند تا خورشید فردا هم در واشنگتن طلوع کند. ترامپ مشاورانی خواهد داشت که می‌توانند بگویند منظور او چیست، یا می‌بایست چه باشد. این سیاست‌گذاری آنی آشکارا احمقانه و دردسرساز است.

ترامپ آشکارا آماتوری است بدون یک نگاه ژئوپلیتیک مشخص. چه کسی سیاست خارجی او را تعریف می‌کند؟ آیا می‌دانید سیاست خارجی او چگونه خواهد بود؟

به همین دلیل است که بسیاری از ما مترصد تشکیل حلقه درونی او هستیم. اینکه ستوان [یکم بازنشسته، مایکل فلین] مشاور امنیت ملی اوست، نمی‌تواند خبر خوشی باشد. او یک ایدئولوگ و اسلام‌هراس است. تا آنجا که او یک جهان‌بینی دارد، ظاهرا دیدگاهش این است که جهان دشمن ماست و امریکا باید تلاش خود را مضاعف سازد تا سر از تن اژدهایان جدا کند. از دیگر سو، کسانی را برای هدایت وزارت دفاع و وزارت خارجه منصوب کرده است و آن افراد پخته به نظر می‌رسند. اما موضعشان چیست؟ بدیهی است این را نویدبخش نمی‌دانم که مدیرعامل یک کمپانی نفتی بزرگ وزیر دولت شود. مطابق باور عمومی، [ژنرال بازنشسته نیروی دریایی جیمز ماتیس] احترام بسیاری در بین نظامیان دارد. او یک فرد زیرک است که، برخلاف ترامپ، اهل کتاب است و اندیشه‌ها را جدی می‌گیرد. اما انتخاب یک ژنرال ۴ ستاره که در ۱۵ سال اخیر مسوول مدیریت جنگ وزارت دفاع بوده است، چه معنایی دارد؟ آینده روشن نیست.

بگذارید درباره چین، قدرت بزرگی که هنوز نگفته در سده بیست‌ویکم چه سودایی در سر دارد، صریح‌تر بپرسم. به نظر شما، التهاب و عدم یقین در امریکا بر تفکرشان تاثیر می‌گذارد؟ تبعات بلندمدت آن چیست؟

تردید دارم که بگویم، زیرا متخصص چین نیستم. شما به‌درستی دیدگاه مرا خلاصه کردید، اینکه پرسش بزرگ پیش رو این است که چین به دنبال چیست؟ جایگاه خودشان در نظم بین‌المللی را کجا می‌دانند؟ سودایشان چیست؟ گمانم چنین است که خود آنها بدان پی نبرده‌اند. امریکا باید نهایت تلاشش را بکند تا مطمئن شود که ترقی چین به یک قدرت بزرگ، کم‌ترین اخلال‌گری را دارد. یعنی احترامی که چین به عنوان یک قدرت بزرگ انتظارش را دارد از آن دریغ نکنیم، و راهی بیابیم تا سودایشان را با سودای ما، ژاپن، کره جنوبی و تنوعی از کشورهای کوچک‌تر منطبق سازند.

تقریبا به آخر مصاحبه رسیدیم. مایلم چشم‌انداز کلی‌تان را در خصوص مقصد این امور بشنوم. فکر نمی‌کنم این گفته بحث‌برانگیز باشد که ظاهرا آن نظم جهانی که پس از پایان جنگ سرد استقرار یافت، در حال نابودی است. با این وضعیت، مسیرمان رو به کجاست؟ آیا به یک نظام بین‌المللی نظر داریم که با دوقطبی یا چندقطبی یا امری دیگر تعریف می‌شود؟

به نظرم به سوی یک نظم چندقطبی می‌رویم. ما همچنان مهم‌ترین و قدرتمندترین کنش‌گر عرصه بین‌الملل خواهیم بود، اما این مفاهیم که در پایان جنگ سرد درباره یک نظم تک‌قطبی با یک قدرت برتر در رأس تکرار می‌شد، به‌درستی بی‌اعتبار می‌شوند. آنچه می‌خواهیم نظمی بین‌المللی است که در آن چندین بازیگر اصلی وجود دارد که باید تمام دغدغه‌هایشان لحاظ شوند. امریکا، چین، اتحادیه اروپا، ژاپن، روسیه و چندین بازیگر مهم ثانوی، یعنی ترکیه و کره جنوبی، وجود دارند. بنابراین، چالش پیش روی ما این است که بفهمیم چگونه ظاهر ثبات را حفظ کنیم، چگونه شرایط را برای این کنشگران مختلف فراهم‌سازیم تا با هم مدارا کنند. هدف باید هم‌زیستی متقابل باشد. نه صلح روی زمین یا حسن نیت نسبت به بشر. هدف واقع‌گرایانه باید مدارای متقابل باشد. این یک چالش بزرگ خواهد بود، اما چالشی است که نظام بین‌المللی باید با آن مواجه شود.