انگار اینجا دنیایی دیگر است!
نزدیک که می آمدند چهره تغییر کرده شان بسیار ناراحت کننده بود . بهت و نگرانی بر هر فردی که در چنین شرایطی قرار می گیرد چیره می شود و شهین دخت مولاوردی دیروز بغضی را در گلویش می فشرد از آنچه که دیده بود .
آفتاب داغ ظهر ابتدای تابستان سرهای درختان را نیز خمیده کرده بود و دیگر سایه های آنها هم خنکی نداشت. صدای گریه بچه ای بی امان به گوش می رسید ؛ کمی جلوتر که می روم با نوزادی رو به رو می شوم که بر روی پاهای زنی بی تابی می کند . صدای کلفت و بی حال زنی را از پشت سرم شنیدم که گفت " دیشب همین جا به دنیا اومد و یکی به جمع بدبخت ها اضافه شد " شوکه می شوم ! مادرش هنوز سرنگی که دقایقی پیش تزریق کرده بود را در دستش داشت و بی اختیار گوشه ای لم داده بود و انگار نه انگار نوزادی که تنها ساعاتی از تولدش می گذرد در دامانش قرار دارد . قدم نمی توانی برداری. انگار که تمام آنچه اطرافت هست بر سرت خراب می شود و بی اختیار به کودکانی می اندیشی که در مجهزترین بیمارستان های شهر متولد می شوند و اکنون با نوزادی رو به رو می شوی که در میان شمشادهای آفتاب خورده پارک که بوی تعفن اعتیاد آکنده شان کرده است ، چشمانشان را بر جهان می گشاید. " انگار اینجا دنیایی دیگر است " و این جمله ای بود که به همراه شوکی فراموش نشدنی از زبان معاون رییس جمهور در امور زنان و خانواده شنیده شد ؛ اولین مقام دولتی که ساعاتی را در محله دروازه غار تهران می گذراند که البته بهانه اش بازدید از خانه خورشید بود. دنیای عجیبی که برخی ساکنانش در هپروت نشئه گی شان حتی تو را نمی بینند و صدای قدم هایت را نمی شنوند . در پیاده راههای پارک که می گذشتیم حتی برخی سرشان را بلند نمی کردند و با دقتی سرگرم تقسیم مواد بین یکدیگر بودند . انگار در میان تکرارهایی که از گفتن دردشان داشتند و تنها شنیده شده و هیچ اتفاق خاصی نیافتاده دیگر حتی انگیزه ای برای بیان حرفهایشان ندارند تا همان انرژی باقی مانده را برای ماندن در وضعیت نابسامانی که دارند حفظ کنند . هر چند برخی شاید هنوز ته مانده ای انگیزه داشتند و در نگاههایشان نیز بارقه هایی از امید دیده می شد و با کرختی خاصی بلند می شدند و به سوی ما می آمدند . معتادها همه مثل هم هستند، تنهایشان از خوابهای مداوم نشئگی میان تلهای خاکروبه بوی تند زباله گرفته است، پوستشان از تابش آفتاب سرخ و سیاه شده است و موها و ریشهای بلند، چهرههایشان را پوشانده است ، و زنانی که لباس های مندرس و یا چادرهایی پاره و آلوده بر سرشان هست . نزدیک که می آمدند چهره تغییر کرده شان بسیار ناراحت کننده بود . بهت و نگرانی بر هر فردی که در چنین شرایطی قرار می گیرد چیره می شود و شهین دخت مولاوردی دیروز بغضی را در گلویش می فشرد از آنچه که دیده بود . زنی با چادری مندرس جلوی راهم قرار می گیرد ، وقتی جلوتر می آید چهره تغییر کرده اش بسیار مشمئز کننده بود، دندان هایش ریخته بود و بوی دهانش بدجوری ناراحت کننده ... ایستاد و با تعجب نگاه می کرد . از او پرسیدم که چند سال دارد و با سکوتی کوتاه و با تردید گفت " حدود سی سال " ! ولی آنچه من می دیدم زنی بالای پنجاه سال بود که تنها خواسته اش این بود که هزینه حضورش در کمپ ترک اعتیاد پرداخت شود تا دوباره بتواند پاک باشد . تمام نیازش 600 هزار تومان بود. در همان لحظه به این فکر می کردیم که آیا واقعا دستگاههای متولی و این همه گروههای تخصصی و نهادها که مدعی ساماندهی به این وضعیت هستند از این موضوع آگاهند ! آیا می دانند که در مرکز شهر دنیایی متفاوت خلق شده است ؟ و این پرسشی بود که معاون رییس جمهور نیز در ذهنش داشت و متعجب بود از اینکه آیا دستگاهها به وظایف خود در این زمینه عمل می کنند . در حرفهایش بیش از هر چیز ابراز تاسف می کرد از آنچه می بیند و مدام تکرار می کرد واقعا آنچه که الان می بینم با آنچه که شنیده بودم تا حالا و یا در فیلم ها و مستندات دیده ام بسیار متفاوت و بسیار نگران کننده هست. گرمای ظهر تابستان کف پاهایم را می سوزاند ولی مردهایی را دیدم که سر به گریبان و پا برهنه چنان راه می روند که انگار آتش زیر پایشان را حس نمی کنند . با زنی رو به رو شدم که گوشه ای بر روی زمین نشسته بود و به درختی تکیه داده و کودکی را به سینه اش چسانده بود . جرات جلو رفتن نداشتم ولی نگاهی با حسرت به من انداخت . اما این تنها زنی نبود که کودکی را به آغوش داشت و تعداد زیادی بودند که در گوشه کنار پارک پرسه می زدند ، به یکی از آنها گفتم اسم بچه ات چیه ؟ نگاه سردی کرد و انگار که سوال عجیبی ازش پرسیده باشم گفت من که بچه ام شناسنامه ندارد ! و این وضعیت مشابهی بود که کودکانی که در بستر شمشادهای پارک ...متولد می شوند بدان دچارند . گروههایی متعدد که زنان و مردان کنار هم نشسته بودند و سرنگ را دست به دست می چرخاندند را زیاد دیدیم و گذشتیم با بغضی که فروخفتیم . با خیلی از آنها سعی می کردیم که صحبت کنیم ولی اکثرا حتی حوصله پاسخ هم نداشتند ولی آنها که صحبت می کردند سراسر درخواست بودند . یکی ورشکسته بازار بود و دیگری جوان بیکار و یا مادری که به همراه دختر و پسرش به اجبار پارک نشینی را اختیار کرده بودند چرا که هزینه ای برای اجاره خانه نداشتند و البته شغلی که بتواند نیازهایشان را تامین کند . انگار سرگیجه ام پایانی نداشت ؛ در همین حال مردی جلو آمد که بی اغراق کمی ترسیدم . با حالتی از روی تعجب گفت" تا حالا کسی جرات نکرده بیاد اینجا و حرفهای ما را بشنود حالا این خانم کیه ؟" آنچه برایم عجیب بود اینکه شاید آوازه بی سامانی این مناطق به گوش خیلی ها رسیده باشد ولی آیا واقعا معاون رییس جمهور در امور زنان و خانواده تنها مقام دولتی است که البته به عنوان یک زن قدم به آنجا می گذارد ؟ آیا دیگر مسئولان دولتی و غیر دولتی چنین تصویری را در قاب دود گرفته شهر تهران ندیده اند و یا اینکه هنوز آنچه را که شنیده اند باور ندارند ؟ شاید باید کمی به خودمان نهیب بزنیم که گعده های مردان و زنانی که در لذت دود اعتیاد غرقه شده اند از سر بی مهری ما چنین مقصدی را انتخاب کرده اند ، و اینک باید با تاسف بگوییم که در کلانشهر تهران ، خیابان و کوچه و پارکهایی داریم که گهواره کودکان بی شناسنامه ای است که سرنوشتی بهتر از الان مادران و پدران بی هویت خود نخواهند داشت ؛ جایی که مأمنی برای زنان و مردان بی خانمانی است که زمانی نه چندان دور کانون خانواده ای داشتند و در سایه بی مهری های اقتصادی و اجتماعی اکنون جامعه طردشان کرده و به گوشه ای خزیده اند و حتی دیگر سرشان را بلند نمی کنند تا به تو بنگرند . مردان و زنانی که آنقدر نفس می کشند تا در همان گهواره ای که به دنیا آمده اند بمیرند . شهین دخت مولاوردی با همان شوکی که داشت به سمت ماشین می رود تا به قول خودش این دنیای غریب را ترک کند و می گوید : " این شرایط واقعا غیرقابل تصور بود، در مورد این مشکلات شنیده بودم ولی تصور نمیکردم اوضاع اینقدر وخیم باشد. این بازدید قطعا در تصمیمگیریهای پیشرویمان بیتاثیر نخواهد بود، چون نگاهمان نسبت به چیزی که قبلا شنیده بودیم و حالا از نزدیک دیدیم، تغییر کرده است."