پاتوقهای مخوف تهران!
دود سفید هروئین در این تاریکی شبیه ارواح خبیثه است، با نسیمی کج وکوله می شود و شکلک در می آورد. صدای فندک ها یک لحظه قطع نمی شود، همه دارند چیزی دود می کنند، بیشتر هم هروئین و شیشه.
معذورم از گفتن نامها، از آوردن اسامی محلها، خیابانها و اتوبانها که معتادان در آن پاتوق کردهاند و نقاب از چهره اعتیاد برداشتهاند و چم و خم مصرف مواد را به عریانی کشاندهاند. اسامی پاتوق ها پیشم محفوظ است چون اهالی مشرف به این پاتوق ها با فاش شدن اسامی دچار سوءتفاهم می شوند و وقتی نام محله شان برده می شود مقابل خبرنگار جبهه می گیرند و بد و بیراه می گویند و نفرین به بند دلش بند می کنند. پس همین بس روایت حوادث چهار پاتوق معروف تهران که پاتوق دارهای حرفه ای محافظتش می کنند و از سگ های پاچه گیر تا نوچه های تفنگ به دست حریمش را می پایند و آدم های تازه وارد را همچو بید از ترس به خود می لرزانند. ماشینمان روی پلی سواره رو ترمز می کند، پیاده می شویم، برج میلاد را واضح و نزدیک می بینیم. گفته بودند باید چادر از سربردارم تا کارتن خواب ها بد به دل راه ندهند و به گمان مامور بودنم، نگریزند یا واکنشی تند نشان ندهند. باد می پیچد زیر بینی ام و با خود بوی تعفن می آورد، بوی لاشه گندیده، آمیخته با بوی ادرار مانده یا مدفوع به عفن نشسته. مددکاران جمعیت تولد دوباره جلوتر از ما سرخم می کنند و می خزند توی یک سوراخ. پاتوق آنجاست، آن ور آن سوراخ که ابتدا باید مددکارها واردش شوند تا ساکنان پاتوق چهره های آشنا را ببینند و از بوی غریبه ای چون من به تکاپو نیفتند. چند دقیقه معطل می شویم و باد آن بوی شامه آزار را می کوبد توی صورتمان؛ دلم آشوب می شود. مددکارها اشاره می کنند که بیایید، دلشوره ول کنم نیست، اشتیاق ورود به محفل معتادان کارتن خواب اما قوی تر از آن دلشوره است، این شور مرا پیش می برد، می کشاند دم سوراخ، سرم را خم می کند، پایم را می گذارد روی پله ای مرتفع و پرت می کند روی زمینی ناهموار. قد راست می کنم، رسیده ام به قلب ماجرا، به نهانی ترین بخش زندگی معتادان، به ته خط. حالا درون بدنه پل ماشین رو هستیم، زیر پای راننده ها، زیر بار هزاران تن سیمان و میلگرد، جایی یادآور قبر، وسیع اما کم ارتفاع. از پله که می پرم صدای سلام سلام می آید، در تاریکی نمی شود صورت ها را خوب تشخیص داد، اما سلام گوها معتادان خمارژنده پوشی هستند که ردیف ردیف کنار هم یله داده اند و برخی زرورق به دست هروئین دود می کنند. دود سفید هروئین در این تاریکی شبیه ارواح خبیثه است، با نسیمی کج وکوله می شود و شکلک در می آورد. صدای فندک ها یک لحظه قطع نمی شود، همه دارند چیزی دود می کنند، بیشتر هم هروئین و شیشه. فضای غار مانند و دوده گرفته پاتوق مسموم است، بوی گندیدگی و دخانیات سر را به دوران می اندازد. سرفه ام می گیرد، دلم هوای تازه می خواهد، ریه هایم له له اکسیژن می زند، اما می مانم و خیره می شوم به معتادانی دست نیافتنی که چند وجب با آنها فاصله دارم و به من اعتماد کرده اند. مددکارها میانشان غذا و آب معدنی توزیع می کنند، این لقمه نان و تخم مرغ جیره ای است که معتادان این پاتوق به خوردنش عادت کرده اند. سر می چرخانم، دست همه پاتوق نشین ها لقمه ای درشت است که باگازهای گنده تکه ای از نان را می کنند و می جوند. دلم برایشان می سوزد، برای آن دهان های کم دندان، صورت های چروک، دست های کثیف شبیه زغال، چشم های وغ زده، شکم های گرسنه و جوانی از دست رفته. با احتیاط قدم می زنم و به جانب دیگر پاتوق می روم، نمی خواهم کسی از بودنم احساس خطر کند پس به چشم کسی زل نمی زنم، اما گذرا می بینم که شیشه توی پایپ ها در حال دود شدن است. روی زمین دنبال سرنگ می گردم، دنبال نشانه هایی از تزریق، اما لابه لای زباله های کف پاتوق سرنگی نمی بینم. علتش را می پرسم، مددکار می گوید پاتوق ها قانون خودشان را دارند، اینجا ورود تزریقی ها ممنوع است و این قانون معتادان ساکن پاتوق است که تزریقی ها را پس می زنند چون باور کرده اند تزریق یعنی آخر زندگی. از دید خیلی ها اما همه زرورق به دست ها و فندک زن ها و پایپ به دست ها به ته خط رسیده اند، اینجا معتادها تزریق را بد می دانند ولی هر کدامشان هر ماده ای که گیرشان بیاید دود می کنند و مصرف چندماده ای میانشان باب است؛ به اعتقاد ما این مفهوم رسیدن به انتهای زندگی است. پرده ای کهنه و کثیف و آویخته از سقف کنار می رود، سه زن مشغول مصرف موادند، همراه یک مرد. قیافه ها همه درب و داغان است، کمرها خمیده، صورت ها و دست ها سیاه و دندان ها ولثه ها فاسد. یکی از زن ها می گوید راستی زری مُرد و منظورش خانمی از اهالی پاتوق است که قبل از عید اوردوز کرد و قلبش ایستاد. زری بچه هم داشته، محصول ارتباط با مردان همین پاتوق که حالا معلوم نیست کجاست، شاید تحت حمایت بهزیستی، شاید فروخته شده به یک باند، شاید هم مرده و فنا شده. بار این همه بدبختی روی دوش من است، ایستاده سرگلویم به شمایل بغض و خزیده در چشم هایم به شکل اشک. دلم هوای تازه می خواهد، بیشتر اگر بمانم این غار مرا خفه می کند، می شود قبرم، ته زندگی ام. از پله بالا می روم، سرخم می کنم و از سوراخ می زنم بیرون، می رسم به چمن کاری های حاشیه اتوبان و ابرهای خوشگل آسمان را بوسه می دهم. خانه ای ته دره اتوبان های پیچ درپیچ و مجلل تهران زیر پای ماست. لباسم بوی سیگار و افیون های دود شده می دهد و چهره زارم جور درنمی آید با خانه های پرطمطراق روی بلندی ها و ساکنان عطر و ادکلن زده اش. چند سراشیبی را پایین می رویم و می رسیم به دامنه چند تپه نسبتا بلند در برهوتی از سکوت. پیاده می شویم، مددکارها دوباره جلو می افتند که خبر بدهند، آمده ایم. پاتوق این بار خانه ای است که سقفش هم سطح جاده است و خودش دو سه متر پایین تر. از روی سقف سست خانه رد می شویم و می رسیم به تکه ای دیگر از سقف که محکم تر است، پله ای برای پایین رفتن وجود ندارد و ناچار بیخ گلوی یک درخت خشک را می گیریم و پا روی شاخه های بی پوستش می گذاریم و لوله گاز را محکم می چسبیم و خودمان را می رسانیم آن پایین. خانه که نه بیغوله ای است اینجا، خانه مردی است معتاد که سه اتاقش را به گروهی از معتادان اجاره داده و شبی 5000 تومان از آنها می گیرد. مددکارها پیشتر رفته اند داخل و من دودل مانده ام جلوی در یکی از اتاق ها. بوی تعفن اذیتم می کند، بوی سیگاری تند می زند توی صورتم و ریه ام تیر می کشد. پا پیش می گذارم، برای ورود به زندگی خصوصی معتادان به خود خوش آمد می گویم و می روم داخل. بو مجال ماندن نمی دهد، جلوی بینی را هم نمی شود گرفت که معتادها حساس شوند، نفس حبس می کنم در این اتاق تاریک دودگرفته بی روزن. دو مرد اینجا هروئین می کشند، با همان صدای فندک آشنا. روی زرورق هروئینی شبیه گل مالیده اند و مدام آن را بالا و پایین می کنند و زیرش فندک می گیرند تا آبش خشک شود؛ اینها ماجرای هروئین های پراز ناخالصی را برایم فاش می کنند که دیگر مثل قدیم ها به شکل گرد نیست. سرم گیج می رود و ریه ام نفس کشیدن یادش رفته، اما باز هم پیش می روم و سرک می کشم به اتاق پشتی. اتاق تاریک است و لامپی کم جان در آن سوسو می زند، با این حال مردانی را می بینم که خوابیده اند، مردی را که هروئین دود می کند و زنی که کنار مردی دراز کشیده است. نمی دانم اینها چطور اینجا زنده می مانند، در این اتاق که پراز بوی تعفن است و روزنه ای برای ورود هوا ندارد. نمی توانم ادامه دهم، دارم قبض روح می شوم و جان رسیده به لب را می بینم. پشت سرم می شنونم که یکی از مردها از مددکارها شامپوی ضد شپش می خواهد و مددکار هم قول آوردنش را می دهد. وحشت شپش و تخم گذاری اش لای موها می افتد به جانم و یک جور خارش روانی اذیتم می کند. نگاهی به این خانه توسری خورده می اندازم، پاتوقی پرت که چند معتاد به آن دل بسته اند و در آن خماری ها را تیمار می کنند. فرار! مامورها آمدند آفتاب سرظهر مثل نیزه می رود توی چشم. دست را سایه چشم می کنیم و می زنیم به دل تکه زمینی استتار شده با درخت ها و درختچه ها. جو ناآرام است و آبستن یک حادثه. از دور چند معتاد با سر و وضعی آشفته می دوند و وحشت زده جمله ای می گویند و به پشت سرشان اشاره می کنند. گوش تیز می کنم، می گویند «بدویید، مامورا اومدن»، اما من مامور نمی بینم. با مددکارها جلوتر می رویم، صدای پارس سگی سیاه و قهوه ای می آید که لبه ساختمانی نیمه تمام و مشرف به پاتوق ایستاده و دمش را بی صبرانه و عصبی در هوا می چرخاند. می گویند در این پاتوق این سگ و چند سگ دیگر به غریبه ها حمله می کنند و نوچه صاحب این پاتوق اند، از صاحبشان اما خبری نیست، او هم باید فرار کرده باشد. جلوترکه می رویم دو معتاد زار کز کرده و تکیه داده به دیوار نمایان می شوند که چهار مرد تفتیششان می کنند. مامورها همین ها هستند، همین چهار مرد لباس شخصی. اینها مواد جاساز شده در لباس کارتن خواب ها را می گیرند و می روند. مددکارهای جمعیت بی توجه به این صحنه به دو معتاد لقمه نان و تخم مرغ و آب می دهند، اما اینجا هوا پس است و فعلا لقمه ها خورده نمی شود. پارس های سگ حالا به زوزه تبدیل شده و انگار تا کسی را ندرد آرام نمی شود؛ صدایش بدجوری روی مخ است که تیغ آفتاب هم ذله اش کرده. قصد برگشتن داریم که مامورها دوباره می آیند، این بار با لباس های فرم و شناس. اینها دو معتاد را گیر می اندازند و کسی هم قلوه سنگی به پای یکی شان می کوبد. هوا حسابی پس است و نمی شود اینجا درس اخلاق داد، اما می شود به تناقض سیاست ها فکر کرد که گوشه ای از آن به بگیر و ببند باور دارد و گوشه ای از آن به برنامه های مبتنی بر کاهش آسیب و ارائه خدمات سیار به معتادان کارتن خواب ساکن پاتوق ها ؛ من در راه بازگشت از این پاتوق به این دو طرز نگاه فکر نمی کردم. زخم های عفونی خلاصی از دندان های سگ پاسبان پاتوق، شانسی بود برای ما، مددکارها اما گفتند در پاتوق بعدی شانس این است که تیرنخوری چون در پاتوق حاشیه بزرگراه مردان اسلحه به دست به هر که نشناسند و بوی دردسر بدهد تیر شلیک می کنند و پای قصاصش هم می ایستند. تجسم شلیک گلوله، اصابتش به سر و متلاشی شدن مغز و پرتاب شدن خونابه ها به این طرف و آن طرف برای سست شدن پاها و قفل شدن قدم ها کافی است، اما ما پیشروی کردیم و من به عنوان غریبه ترین عضو گروه پشت کیسه نان و تخم مرغ ها سنگر گرفتم که بپاهای پاتوق بدانند آزاری ندارم. پاتوق اما نیمه خالی بود، در ساختمانی متروکه وسط زمینی متعلق به نهادی دولتی سه مرد و یک زن بیتوته داشتند که بپایی هم برایشان نبود. از روی مصالح ویران شده ساختمان رد شدیم، چند بار سکندری خوردیم و رسیدیم به اتاقکی که یا حمامی بوده و یا آشپزخانه ای. پرده آویخته به ورودی اتاقک را کنار زدیم و چهار نفری را دیدیم لولیده به هم و در حال تخس مواد. زن سرش را بلند کرد، سلامی گفت و خوش و بشی کرد، با صدایی جوان، چهره ای تکیده، موهای یکپارچه سفید و دهانی بی دندان که نمک صورتش بود. مژگان مردهای اتاقک را بیرون کرد و پای چپش را نشان مددکار داد. پایش باندپیچی بود از نوک تا ساق. باندها کم کم باز شد، باز شد تا رسید به پا، به پایی که انگشت نداشت، به پایی خورده شده که پوستش قلفتی کنده بود. دلم هری ریخت، تنم ریش شد و پای چپم تیر کشید، مژگان اما بی خیال درد بود، نه آخی، نه وایی، نه سوزشی. او زخم پای دیابتی دارد ولی مصرف سنگین مواد به او مجال درد کشیدن نمی داد؛ از این بابت خوش به حالش بود. مددکار زخم را شست، چرک خشک کن رویش مالید و باند تمیز دورش پیچید. ارائه دهندگان خدمات سیار به معتادان بی خانمان تا به حال هزاران زخم مثل این و بدتر از این را تیمار کرده اند، روی سوختگی های بدن معتادانی که خواسته اند با آتش زدن پلاستیک گرم شوند پماد سوختگی گذاشته اند و سوختگی های برقی معتادان کابل دزد را رفع و رجوع کرده اند. یکی شان می گوید معتادی را می شناخت که از جایی پریده بود و استخوان شکسته پایش دوباره شکسته بود و پلاتین ها چرک کرده بود و از بوی تعفن این پا مجبور به پلاستیک پیچی اش شدند تا او را برسانند به مرکزی درمانی. گوش های پرطاقتی می خواهد شنیدن این حرف ها و روایت ها و شهامتی می خواهد وارد شدن به این حوزه ها. اما آنها که به کاهش آسیب های ناشی از اعتیاد ایمان قلبی دارند معتاد کارتن خواب را همان طور که هست پذیرفته اند و باور کرده اند اگر نیازهای اولیه او در همان پاتوقی که ساکن است رفع شود معتاد دیگر نه برای دله دزدی به اموال مردم دستبرد می زند و نه برای سیر کردن شکمش در انظار ظاهر می شود و آن وقت مجالی هم نمی یابد که بیماری های مسری اش را در جامعه منتشر کند. من لذت خوردن وعده ای غذا و نوشیدن یک بطری کوچک آب معدنی را در چشم معتادان کارتن خواب دیدم و با برق نگاه معتادی که زخمش مرهم می گرفت آشنا شدم و از تاثیر این اقدامات بشردوستانه در جلب این معتادان به فرآیند درمان و قطع مصرف مطمئن شدم. تهران، شهرما، پایتختی بزک شده است، اما زیر بزک صورتش زخم هایی دارد ناسور که اگر کسی دل و جرات خطرکردن داشته باشد، آن را خواهد دید، بسیار عریان و عیان و بی تعارف.