در بهشت زهرا (س) چه میگذرد؟
اگر مرگ، یک موجود زنده بود، میشد نوشت «کسب و کار پررونق مرگ». مرگ چیست؟ هویت است؟ لقب است؟ واکنش شیمیایی است؟ شیء است؟ جاندار؟ بیجان؟ چه رنگی است؟ خاکستری؟ نیلی؟ چه طعمی دارد؟ تلخ؟ شیرین؟
به گزارش اقتصادآنلاین، اعتماد نوشت: اگر سرعت تاکسی ۱۰ کیلومتر کمتر بود، سگها یا سر و دست راننده را گاز میگرفتند یا از پنجره تاکسی حملهور میشدند. نوربالای تاکسی، خواب بامدادی سگهای ولگرد معابر تاریک بهشتزهرا را مختل کرده بود. آنقدر دنبال تاکسی دویدند تا رسیدیم به محوطه نورانی «مجتمع عروجیان».
صدای پارس سگها از ما دور شد؛ برگشتند به همان سکوت و تاریکی آرامگاه ابدی میلیونها میت. محوطه «عروجیان» هم غرق در سکوت بود؛ غرق در سکوت و شانهداده زیر سنگینی نسیم خنک بامداد. راننده که دور زد و به سمت خیابان اصلی بهشتزهرا راند و رفت، تکلیف این وسعتی که در مرکزش ایستاده بودم، معلوم بود؛ منطق صفر و صد مطلق؛ اینجا، یا زندهای، یا مرده.
تا نیمساعت بعد فکر میکردم تنها انسان زنده آن محوطه در آن ساعت صبح هستم؛ تنها انسان زنده که صداهای بامداد را میبلعید؛ نجوای جیرجیرکها، خروسی که میخواند و چه بد هم میخواند؛ خشدار و منقطع، تکانهای پرزحمت پرچمی که بالا سر محوطه افراشته بود، آخرین لحظههای بیداری خزندگانی که در این مکان خانه داشتند؛ قدم روی سوسک و مورچههای اسبی و جهندهای که شبیه ملخ بود، رقص برگ دهها درخت با وزش نسیم صبحگاهی، آوازی از دور دست، شبیه به بانگ بوم؛ ترنمی از فرود به اوج، همهمهای گنگ از غرش موتور دهها خودروی سنگین که در اتوبان پیرامون بهشتزهرا (س)، خسته و خوابزده میرفتند ...
نگهبان مجتمع عروجیان که سیگار به دست از اتاقک نگهبانی بیرون آمد و با نگاه نگران به سمت شعله افروخته آتش روی سقف یخچال سوپر مارکت روبهروی مجتمع رفت، دیگر من تنها انسان زنده آن محوطه نبودم. قبلش هم نبودم. ساعت ۴ صبح، لته ورودی غربی بهشتزهرا باز بود. داخل معبرهای تاریک که میپیچیدیم به مقصد «عروجیان»، کورسوی نوری زُل، سفید، به وسعت کف دست شاید، روی بعضی قبرها را روشن میکرد.
توصیف ابهت این مکان؛ این آرامگاه مردگان ما، این محوطه ۵۸۴ هکتاری که لبالب، جسم بیجان آدمها را در آغوش کشیده، ابهت و شکوهش در تاریکی، لباس هیچ واژهای به تنش نمینشیند. سکوت این محوطه، در آن ظلماتی که گاهی سبز بود به رنگ سبزترین برگ درختان و گاهی خاکستری به رنگ تیرهترین تکه آسمان، موسیقی جاری در این سکوت آرامشبخش را هیچسازی قادر به نواختن نیست؛ این ترنم پایان ابدی ...
۷ و ۳۰ دقیقه صبح
مجتمع عروجیان، تعطیل است. یک ساعت تا آغاز کار مجتمع مانده. هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سربازهای یگان حفاظت رفتهاند داخل سوپرمارکت روبروی مجتمع، صبحانه بخورند در این فاصله. کمکم، تراکم آدمهای سیاهپوش در بلوار مجاور مجتمع زیاد میشود. مردها بیشترند. پیراهن و شلوار سیاه بر تن، ریشهای شلخته و شانهنشده، چشمهای متورم و قرمز، پوشهای در دست، همهچیز حکایت شتاب است؛ زود از خانه بیرون زدهاند که سوگشان را در هیاهوی سحرخیزی شهر حل کنند. اینجا که پایان جاده است؛ دهها نفر مثل خودشان، با دردی مشترک برای پایانی غیرقابل گریز. اینجا از هیچ چیز نمیشود فرار کرد. نه از خود، نه از دیگری، نه از واقعیت مرگ.
۷ و ۴۵ دقیقه صبح
هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سیاهپوشان، در حیاط مجتمع صف میبندند. هر ۵ دقیقه که میگذرد، ۲۰ نفر عزادار جدید، دنباله صف را کش میدهند. هیچ کدام حاضر به اقرار «مرگ کرونایی» عزیزشان نیستند. «مرگ کرونایی»، رازی است که با تار و پود پیراهنهای سیاهشان استتار شده. جلوی صف فقط آنها که پچپچه آرامی درباره قبر رایگان دارند، حدس را به یقین میرسانند. تا نیمساعت بعد، صف سیاهپوشان میرسد به ۱۴۰ نفر ...
۸ و ۳۰ دقیقه صبح
۷۰ روز پیش، روی همین نیمکت نشسته بودم. چشم دوخته بودم به بافت فشرده مردان و زنانی که منتظر اعلام مامور غسالخانه بودند که بروند و میت کفنپوششان را تحویل بگیرند. ۷۰ روز پیش، من هم مثل آنها بودم؛ منتظر اعلام مامور غسالخانه که بروم و میت کفنپوشم را تحویل بگیرم. پیرزنی با قدمهای خسته، میآید و کنارم مینشیند. چه شکل عجیبی پیدا کردیم ما آدمها؛ انگار از روز اول که به دنیا آمدیم، یک تکه پارچه سفید روی صورتمان دوخته شده بود.
پیرزن، پارچه سفید را از روی صورتش برمیدارد و چشمهای خیس و سرخش را با دستمال پاک میکند. سوگوار پسر جوانمرگش شده؛ پسری که راننده تاکسی بود و نوبت اول واکسنش را هم زد ولی چهار روز بعد مرد. در این ساعت صبح، در این روز هفتادم، حوصله همراهی با عزای یک مادر را ندارم. دستی به شانهاش میزنم و میروم و در دل سیاهپوشان خودم را گم میکنم ...
دیروز؛ ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
۱۸۳ میت کرونایی در غسالخانه بهشتزهرا کفنپوش شدند؛ ۱۰۲ مرد، ۸۱ زن. در این ۱۹ ماه، از کل مرگهای کرونایی کشور، ۴۰ درصد سهم شهر تهران بوده. دهها غسال و خاکسپار و راننده آمبولانس انتقال متوفی از بیمارستانها و خانههای شهر تهران، ۱۹ ماه است که در دو و سه نوبت کار میکنند تا خودشان را با ورقخوردنهای تقویم مرگ وفق دهند. ۱۹ ماه است که ۱۵ آمبولانس درونشهری بهشتزهرا، با ظرفیت تکمیل حرکت میکنند؛ در هر نوبت اعزام روزانه به بیمارستانها یا خانهها، به جای انتقال یک جنازه، ۵ جنازه به بهشتزهرا میرسانند. ۱۹ ماه است غسالهای بهشتزهرا، بدون مرخصی کار میکنند؛ هر روز ۳ نوبت، تا غروب آفتاب. ۱۹ ماه است خاکسپارهای بهشتزهرا، بدون مرخصی کار میکنند؛ هر روز در دو نوبت، تا غروب آفتاب.
مردی که در واحد سنگبری بهشتزهرا کار میکند، دفتر آمار سال ۱۳۹۷ و ۱۴۰۰ را رج میزند: «اول مرداد ۹۷، ۳۵ سنگ موقت نصب کردیم. ۱۷ مرداد ۹۷، ۲۵ سنگ موقت نصب کردیم. اول فروردین امسال، ۱۱۹ سنگ موقت نصب کردیم. ۲۸ مرداد امسال، ۱۴۶ سنگ موقت نصب کردیم.» ظرفیت دفن اموات در بهشتزهرا، دو سال دیگر تکمیل میشود.
اگر مرگ، یک موجود زنده بود، میشد نوشت «کسب و کار پررونق مرگ». مرگ چیست؟ هویت است؟ لقب است؟ واکنش شیمیایی است؟ شیء است؟ جاندار؟ بیجان؟ چه رنگی است؟ خاکستری؟ نیلی؟ چه طعمی دارد؟ تلخ؟ شیرین؟