کوچ زنان دست فروش از مترو به خیابان
اگر تا سال گذشته که کرونا شیوع نداشت و با وجود سختگیریهای مأموران ایستگاهها و پلیس مترو، کار زنان دستفروش در ایستگاهها و واگنهای مترو برقرار بود، اما حالا که مترو به دلیل ازدحام جمعیت و خطرات انتقال ویروس، جای مناسبی برای دستفروشی نیست، زنان زیادی محصولاتشان را بیرون از ایستگاههای مترو بساط میکنند
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از شرق، «ناهید ق» یک روز خیابان 16متری مجیدیه را بالا و پایین میکند، روز دیگر خیابان ولیعصر را. بعضی اوقات هم مثل شبهای جمعه به خیابان هفتتیر میرود که شاید از رفتوآمد مردم در بورس مانتوفروشی، بتواند کارهای دستیاش را بفروشد.
هر روز «یا علی» میگوید و جاسوئیچی و عروسکهای دستساز و رنگیاش را به هرکدام از انگشتهای دستش آویزان کرده و کیف دیگری را هم که از عروسک پر کرده روی دوش، کشانکشان میبرد. چهرهاش برای فروختن بسیار مصمم است و با اینکه دو ماسک روی هم زده، آنقدر بلند صحبت میکند که بتواند توجه مشتری و عابران را به خودش جلب کند.
اگر تا سال گذشته که کرونا شیوع نداشت و با وجود سختگیریهای مأموران ایستگاهها و پلیس مترو، کار زنان دستفروش در ایستگاهها و واگنهای مترو برقرار بود، اما حالا که مترو به دلیل ازدحام جمعیت و خطرات انتقال ویروس، جای مناسبی برای دستفروشی نیست، زنان زیادی محصولاتشان را بیرون از ایستگاههای مترو بساط میکنند و اگر بساطشان کوچک و جاگیر نباشد، راهی خیابانهای شلوغ، خیابانهای منتهی به مراکز خرید، پاساژها و... میشوند و از عابران میخواهند که نگاهی به بساطشان بیندازند.
حالا دیگر زنان زیادی که کمکخرج خانواده هستند و باید در کنار همسرانشان برای کرایهخانه و هزینههای دیگر سهیم شوند، از هر راهی که حلال باشد برای امرار معاش استفاده میکنند. زنان سرپرست خانواده یا خودسرپرست هم دیگر امیدشان را به امنیت مترو و زیر زمین از دست دادهاند، شیوههای دیگری را برای فروش محصولاتشان انتخاب کردهاند تا گلیم خود را از آب بیرون بکشند و صورتشان را با سیلی سرخ نگاه دارند.
قیمت بازار با مغازههای سطح شهر فرقی ندارد!
ناهید شبها عروسک میسازد، نمد قیچی میزند و آرزو دارد که یکی از مشتریها سفارش عمده داشته باشد تا از خیابانگردی خلاص شود؛ «هر 10 روز یک بار برای خرید وسایل عروسکهای نمدی به بازار میروم. خیابان «مشیر خلوت»، اوایل که جنسها اینقدر گران نشده بود، برایم منفعتی داشت اما حالا قیمتها هیچ فرقی با خرازیهای سطح شهر ندارد. اسمش این است که از بازار خرید میکنی و این همه راه و خطراتش را به جان میخری و در اوج کرونا به بازار میروی. از کجای داستانم بگویم که من اصلا کار نمد و نمددوزی بلد نبودم. فقط خیاطی میکردم و اموراتم را میگذراندم حالا نه کمر دارم نه دست. نگاه نکنید 45ساله هستم، از جوانی خیر ندیدم. زود ازدواج کردم. 18 سالم بود که زن یک مرد 29ساله شدم. همسرم مرد بدی نبود. بهسختی زندگی میکردیم و اموراتمان از یک تاکسی تأمین میشد. همسرم تصادف کرد و من ماندم با چهار تا بچه. دو تا از دخترهایم دمبخت هستند و درس میخوانند. هر دو کار میکنند تا هزینههایشان کمتر شود. خودم چون با دوخت و دوز آشنا بودم، شروع کردم به درستکردن عروسکهای نمدی. تا سال پیش حتی اگر خوب هم فروش نمیرفت، لااقل همه از کار خوششان میآمد اما امان از مردمی که کار را با همین موبایلها عکاسی و به اسم خودشان کپی میکنند، خلاصه کار منم کساد کرده، با این حال خداروشکر. باید سوخت و ساخت؛ چه با این گرانی چه با سختیهای زندگی. چاره دیگری هست؟». وقتی صحبت میکند چهرهاش از زیر ماسک مچاله میشود، ریزشدن چشمهایش نشان از نگرانی دارد، اما چنان امیدوارانه رهگذران را نگاه میکند که انگارخریداری خوب پیدا کرده است.
مردم حق دستفروشان را نمیدهند!
«سهیلا» هم ماسک به صورت دارد و هم عینک آفتابی پهنی به چشم زده است؛ وقتی متوجه میشود که طرف صحبتش یک خبرنگار است، بلند میخندد؛ «از مترو فرار کردم که شناسایی نشوم. عجب شانس بدی دارم من! خانم، فقط عکاس که ندارید؟ راضی نیستم از من عکس یا فیلم بگیریدها... حوصله معروفشدن ندارم...». «سهیلا» گیرهسر، هدبند و کشسر درست میکند. به دستسازههایش که نگاه میکنم، سلیقه و زحمت را یکجا در کارهایش میبینم. همه را داخل یک جعبه بزرگ چیده و از یک مغازه لباسفروشی به مغازههای دیگر میبرد تا برای محصولاتش مشتری پیدا کند. از مغازههای زیادی در محدوده «هفتحوض» جواب سربالا شنیده، اما بدون ناامیدی ادامه میدهد. جعبه به اندازه کافی سنگین است. دستهایش را الکلباران میکند و وقتی مطمئن میشود که قصد عکاسی نداریم، میگوید: «حدود شش ماهی میشود که بعد از یادگرفتن کار گلسازی، برای فروش به مغازهها میآیم. داخل مترو نمیتوانم بروم؛ نه برای ترس از کرونا، بیشتر از دیدن آشنا و فامیل نگران هستم وگرنه وقتی آدم کمکخرج خانه و همسرش باشد که از هیچ مریضی و سختی نمیترسد. اگر کاسبیام همچنان نگیرد، مترو هم میروم و در کنار ماسک، عینک هم میزنم که آشنا من را نبیند. آن وقت باید شانس بیاورم که از تن صدا و حرکاتم من را شناسایی نکنند. باورتان نمیشود، ساختن تکتک این گیرهسرها زمان و ذوق زیادی میخواهد و همه با نگاه اول قیمتها را بسیار پایین میآورند و از ارزش کار کم میکنند تا پول کمتری بدهند. درحالیکه قیمت تمامشده یک گیرهسر بسیار بالا است. اینستاگرام هم صفحهای ساختم تا بدون دغدغه بفروشم اما تا با کار آشنا نشوند و اعتماد نکنند که بیفایده است. تا دلتان بخواهد هم مردم از خریدهای اینترنتی ناراضی هستند». خنده عصبی میکند و ادامه میدهد: «مجبورم به مغازهها بروم تا همراه با کار بازاریابی، کارتم را پخش کنم. خیلیها هم دیگر حوصله درستوحسابی ندارند و بیشتر اوقات دقت کردهام که کارت را دور میاندازند یا کمی جلوتر پارهاش میکنند. دیگر خبر ندارند که برای چاپ کارت چقدر هزینه میشود. اگر تا چند روز دیگر کاسبی نداشتم، راهی جز دستفروشی در مترو ندارم. دزدی که نمیکنم، دارم کار میکنم پس هر آشنایی که دیدم هم اهمیتی ندارد...». جمله آخر را با شک و دودلی گفت و به سمت دو دختر جوان رفت تا شاید هد سری بفروشد... .
کرونا کمرمان را شکسته است
کمی جلوتر زن میانسالی که ماسک به صورت دارد، بساط گل و گلدان پهن کرده و همراه با پسر کوچکش نشسته است تا سروکله یک مشتری پیدا شود. پلاسیدگی بسیاری از گلهایش حکایت از کسادی بازار داشت. گاهی سعی میکند با صدایی که ظریف است، توجه رهگذران را به خودش جلب کند اما بیشتر مواقع سربهزیر و نگاهش به عبور مردم است؛ «اگر مناسبت یا عیدی باشد، دانشجوها، جوانترها و گاهی آقایان گل میخرند. گل مریم، نرگس و... بیشتر خواهان دارد اما وقتی فصل این گلها نباشد، گلهای رز هم روی دستمان میماند.
قبلا دستهبندی میکردم و داخل مترو هم میرفتم اما گلها خیلی زود در فضای بسته پژمرده میشوند و همه روی دستم میمانند. خانمها زمان خرید گل بسیار بسیار حساس هستند و دقت میکنند اگر گلها کوچکترین ایرادی داشته باشد، نمیخرند». دختر جوانی کنار بساطش آمده تا از گلهای رز پرپر شده بخرد، با چانهزدن، کمترین قیمت را میدهد و همه را داخل جعبه کادوییاش میریزد و میرود... زن گلفروش میگوید: «همین گلها که پرپر شده، با قیمت بالایی خریدهایم اما چون بازار ضعیف بوده، همه خراب شدهاند و سالمها را نگه میداریم تا شاید کسی بخرد. هر روز حوالی 10 صبح روی پل عابر پیاده بساط میکنم یا گوشهای از خیابان مینشینم. روی پل که هستم نگران بچهام که شیطنت نکند. در کنارش نگاه سنگین عابران هم هست که مسیر رفتوآمدشان تنگ شده است. چارهای ندارم.
آخر ماه کرایهخانه دارم؛ کار نظافت منازل هم به خاطر کرونا تعطیل شده و کسی برای نظافت، تماس نمیگیرد و شرکتهای خدماتی هم تعطیل شدهاند. قبل از کرونا سختی داشتیم و حالا سختیها جور دیگری کمرشکن شده؛ این بچه هم هر روز با من است. تنها امیدم همین است... از همسرم جدا شدم. اعتیاد داشت و دیگر بستریکردن و ترکدادنش بیفایده بود. متواری شده و من و این طفل معصوم هم طور دیگری اسیر شدهایم. باز هم خداروشکر، خدا روزیرسانه؛ به مو رسیده اما پاره نشده است...». پسربچه بهانه دستشویی گرفته است و مادر دستش را میگیرد و به کناری از خیابان که رفتوآمد کمتری دارد، میروند... .
درآمد همسرم کافی نیست
همهچیز گران شده؛ مسئولان خرید نمیکنند؟
«ساره.م» زن جوان دیگری است که گاهی تراکت رستورانها و گاهی هم تراکت سالنهای زیبایی و آرایشگاهها را پخش میکند. وقتی با او همکلام میشویم از اجبارش برای کارکردن میگوید؛ اینکه دو پسربچه دارد، یکی اول دبستان و دیگری کلاس پنجم است؛ «در کنار تمام مشکلات هر ماهه، دردسر تازهمان این است که موبایلم قدیمی است و برای کلاسهای مجازی و آنلاین کشش ندارد. تازه تا الان هم زیادی عمر کرده و نگران هستیم که زمان امتحانات بچهها از کار بیفتد. هزینه تعویض باتری بسیار گران تمام شد. LCD هم تعویض شد. هر مغازهدار هم برای تعمیر موبایل، قیمت خودش را میگفت... تمام اینها خرج و مخارج است. همسرم هم راننده اسنپ است و با موبایل خودش کار میکند. بچهها خرج دارند. چقدر بنشینم تا همسرم کار کند؟ به سختی راضی شد که من هم کار کنم و از قبل با من اتمام حجت کرد که چه خطراتی دارد و مسئولیتش را گردن خودم انداخت؛ خب همهچیز گران شده. ته دل همسرم گرچه رضایت نداشت، اما وقتی دستمزد من یک گوشه کوچکی از کار را میگیرد، بیشتر خوشحال میشود. ما هر ماه هم اهل خریدن گوشت و مرغ نیستیم. میوه به کفایت و با صرفهجویی میخریم، اما واقعا گران شده. همهچیز چندین برابر. نمیدانیم تا کی ادامه دارد.
مسئولان خودشان خرید نمیروند؟ بچه ندارند؟ باور کنید حقوق یک نفر به سختی کفاف میدهد. باز هم میگویم که ما جزء خانوادههایی هستیم که همیشه هشتمان گروی نهمان بوده و اهل پسانداز بودیم تا سر سال به پول پیش اضافه کنیم و کاسه چه کنم به دست نگیریم، اما دیگر نمیتوانیم پسانداز کنیم و نهایت تا وسط ماه یا بیستم هر ماه بکشانیم؛ آنهم از هر هزینهای باید بزنیم و کم کنیم. سر سال هم بگوییم خدا بزرگ است و نهایت چند منطقه پایینتر و به خانه کوچکتر میرویم، درحالیکه ما منطقه پایین هم زندگی میکنیم و...». حرفش که تمام میشود به سوپر میوه کنار خیابان اشاره میکند و به خنده میگوید: قیمت موز و خیار چقدر زیاد شده... مثل قدیم موز شده میوه اعیانی...». سری تکان میدهد و همراه با خداحافظی کوتاهی میرود تا چند تراکت به مغازهها بدهد... .
تهیه بساط دستفروشی با وام یک میلیون تومانی!
«محمدی» خانم میانسال دیگری است که خودکار، چسب و لوازم تحریر میفروشد. چادرش را محکم نگه داشته و همزمان نایلون بزرگی را حمل میکند. هر روز صبح زود از شهرری با مترو میآید و به مغازهدارها خودکار و چسب میفروشد. بسیاری از مغازهدارها او را میشناسند و با احترام برخورد میکنند اما عده دیگری از مغازهدارها بیاعتنایی میکنند یا میگویند که تازه خریدیم، هر روز که خودکار نمیخرند... این حرفها را وقتی استراحت میکند میزند که در مترو دست زیاد شده و دیگر خانمها همه در مترو میفروشند؛ «من صدای بلندی ندارم و زیر ماسک به سختی حرف میزنم و کسی صدایم را نمیشنود».
از بچه مریضش میگوید که چند ساعتی در روز مجبور است تنها در خانه بماند و تمام حواسش به بچه است. «بچهام کوچک نیست، 35 سالش است اما عقل درست و درمان ندارد... نوزاد بود که تب کرد و از نظر ذهنی مشکلدار شد...». چشمهایش از اشک پر میشود و میگوید: «بیرون که میروم به خدا میسپارمش. همسرم قبل از فوتش یک خانه کوچک و قدیمی برایمان گذاشت؛ مستمری ناچیزمان کفاف نمیدهد. یک بار وام یک میلیون تومانی معیشتی دریافت کردم و با آن این وسایل را برای فروش خریدم که کار کنم. لوازم خیلی گران شده.
اینها را که بفروشم مگر با این قیمتها چقدر دیگر میتوانم جنس بخرم و با قیمت قبل بفروشم؟ کار عار نیست، من هم از کار نمیترسم، کرونا که تمام شود، باز میتوانم در خانههای مردم نظافت کنم یا برای پرستاری از سالمند یا مریض بروم و درآمد داشته باشم». همانطور که صحبت میکند ذهنش درگیر میشود و سراغ مغازه دیگری میرود که بتواند چیزی بفروشد و فراموش میکند که چه میگفت... .