x
۳۰ / ارديبهشت / ۱۳۹۹ ۱۱:۱۶

شاهدان مرگ‌های بی‌وقفه

شاهدان مرگ‌های بی‌وقفه

نگهبان بیمارستان فرقانی قم هنوز پسربچه را به یاد دارد. هر روز آرام با تکه‌های کوچک کاغذ در دست می‌آمد بیمارستان و می‌خواست کسی جمله‌های کوتاهش را به دست مادر برساند. نامه‌های کوچک دلتنگی را، کلمات پرامید و اندوه را، خط‌های بی‌جوابِ مانده روی کاغذ را نگهبان بیمارستان فرقانی قم اجازه نداشت او را به بیمارستان راه دهد و برای بردن نامه‌های تک‌جمله‌ای آن پسربچه مغموم دل‌دل می‌کرد.

کد خبر: ۴۴۰۳۹۱
آرین موتور

به گزارش اقتصادآنلاین، شهروند نوشت: پسر یک روز نوشته بود: مادر برگرد به خانه و یک روز با اشک از مادر خواسته بود امیدش را از دست ندهد. مادر کجا بود؟ خوابیده بر تخت. تخت کجا بود؟ پشت شیشه‌های آی‌سی‌یو. آن نامه‌های کوچک بی‌پاکت را که لبه‌هایش مثل کنگره‌های بالا و پایین قلعه‌های قدیمی قم بودند که چندتایشان را قبلا با مادر تماشا کرده بود، پرستار محمد گودرزی‌فر به‌ دست او می‌رساند.

پرستار محمد گودرزی‌فر آن نامه‌ها را یک‌بار دیگر وقتی دید که باز صدای کد آشنا را شنید؛ یکی از صدها کد ٩٩ آن روزها. کد شتاب. کد هجوم آن‌همه مرگ در هفته‌های اول اسفند. تکه‌نامه‌های تک‌برگی تک‌جمله‌ای را پرستار گودرزی‌فر وقتی یک‌بار دیگر دید که آن زن ٤٤ساله را با عجله روی تخت جابه‌جا می‌کرد تا شاید نفسش برگردد. کلمه‌های وفادار پرتمنا از زیر تنه لاغر زن روی زمین افتادند و پرستار گودرزی‌فر خشکش زد. «این همان نامه‌هاست؟»

آن‌شب صاحب نامه‌ها مُرد و پرستار گودرزی‌فر آنها را به هم سنجاق کرد و برد خانه. یادگار روزهای وحشت‌انگیز سیطره ویروس مرموز. پرستار گودرزی‌فر هنوز به یاد آن نامه‌ها و آن پسربچه و مادر جوانش که هوشیار بود و ویروس کرونا چندان هم ریه‌هایش را درگیر نکرده بود، اشک می‌ریزد. زنی را به یاد می‌آورد که پدرش را چندروز پیش درحال مرگ و خفگی دیده و حالا در اضطرابی انباشته، پشت به زندگی کرده بود. مردن از ترس مرگ. محمد و پرستارهای شیفت، آن شب شکستند. یکی از شب‌های بی‌انتهای اول اسفند بود. چند روز قبلش اعلام کرده بودند کروناویروس جدید در سفر طولانی‌اش به ایران، اول‌جا در قم منزل کرده و بر جان مردم نشسته است. وقتی تعداد مرگ از درد ویروس اوج گرفت و آن شب که مادر ٤٤ساله پسرک نامه‌نویس گفت از مرگ می‌ترسد و آن‌قدر نفس‌نفس زد که مُرد، پرستار گودرزی‌فر و بقیه پرستارهای بخش مراقبت‌های ویژه شکستند. مرگ هجوم آورده بود و دست‌بردار نبود. او خودش را دید ایستاده در راهروی بیمارستان که به دست‌هایش نگاه می‌کرد و شعری از فروغ را به یاد می‌آورد: «و ناتوانی این دست‌های سیمانی». پرستارهای شیفت آن‌شب با خودشان فکر می‌کردند کاری از دست‌شان برنمی‌آید. یورش از خودبیگانگی.

«مرگ کسانی را می‌دیدیم که انتظارش را نداشتیم. کسانی که مطمئن بودیم خوب می‌شوند، منتظر بودیم که خوب شوند اما نمی‌شدند. وقت‌هایی بود که مریض‌ها خیلی بدحال بودند و ما آمادگی ذهنی برای مرگ آنها داشتیم ولی فوت جوان‌ها یا همین مادر که بچه‌هایش در خانه منتظرش بودند، فرق می‌کرد. وقتی او مُرد، همه‌مان گریه کردیم. انگار تازه فهمیده بودیم که پشت هر مریض خانواده‌ای هست که منتظر برگشت اوست، نگران است اما هیچ‌وقت دیگر او برنمی‌گردد.»

محمد عصر پنجشنبه اول اسفند ١٣٩٨ را خوب به یاد دارد. روزی که تازه از مرخصی استعلاجی پس از زایمان همسرش به بیمارستان برگشته و فهمیده بود که در بیمارستان کد بحران زده‌اند و همه بیماران غیرکرونایی با حال متوسط و خوب را ترخیص یا به مرکز دیگری منتقل کرده بودند. این اولین‌بار در پنج‌سال پرستاری محمد ٢٩ساله بود که کارکردن در شرایط بحران را می‌دید. از همان روز همه ٤٠٠ تخت بیمارستان فرقانی پر شد از بیماران کرونا و همراه بیمارستان کامکار، شد یکی از دو مرکز اصلی پذیرش؛ بیمارستان‌هایی که نخستین ابتلا و فوتی‌های ویروس به‌طور رسمی از آنها گزارش شد؛ ازجمله مرگ مردی میانسال در بیمارستان کامکار که برادر پزشکش خبرش را داد و بعد از آن مسئولان وزارت بهداشت در ٣٠ بهمن  گفتند دونفر در قم به دلیل ابتلا به کووید-١٩ مرده‌اند.

با اعلام شرایط بحران در بیمارستان فرقانی، ٣٠ تخت ‌آی‌سی‌یو کفاف آن‌همه بیمار را نمی‌داد و یکی دیگر از بخش‌ها هم تبدیل به‌ آی‌سی‌یو شد و این یعنی اضافه‌شدن ٣٠ تخت دیگر. ٦٠ تخت هم در برابر آن حجم بیمار بدحال کم بود. صدای سرفه همه جا را برداشته بود. پرستاران و پزشکان وحشت‌زده بیمارستان فرقانی آن‌قدر مریض بدحال داشتند که مجبور بودند بعضی‌شان را در بخش‌های عادی بخوابانند. میان آن‌همه هراسِ افزون، تجهیزات کم بود. پرستاران از این اتاق به آن اتاق می‌دویدند و نمی‌دانستند باید دستگاه‌های ونتیلاتور را دقیقا به چه کسی وصل کنند؛ از نظر اخلاقی و قانونی هم جداکردن بیماران مسن از دستگاه ممکن نبود. در قانون، این کار حکم قتل عمد است؛ خلاف آنچه در بعضی کشورها در زمان بحران وجود دارد؛ جداکردن بیماران سن بالا از دستگاه‌های حیاتی و وصل‌کردن‌شان به بیمارانی که شانس زنده‌ماندن بیشتری دارند.  محمد می‌پرسد اگر یک زن باردار که بچه‌ای در شکم و یکی در خانه دارد و یک پیرمرد ٩٠ساله با هم به بیمارستان بیایند و شما یک دستگاه ونتیلاتور داشته باشید، به کدام‌شان وصل می‌کنید؟ و پاسخ این است: معلوم است به زن باردار، چون احتمال بقای او بیشتر است. این وضع ادامه داشت تا اینکه با اعلام اضطرار، ٣٠ دستگاه جدید از پایتخت رسید. هفته اول اسفند، دیگر کادر درمان به اندازه کافی وسایل محافظت فردی نداشتند؛ لباس‌های اوِرال مخصوص، ماسک N٩٥، شیلد و عینک محافظ نبود و بیماران بدحال به‌طور شگفت‌آوری اضافه می‌شدند.

«با تنگی‌نفس خیلی شدید و سرفه‌های زیاد می‌آمدند. بیشترشان دیر اقدام کرده بودند و بعد از چند روز درگیری می‌آمدند بیمارستان، چون نمی‌دانستند بیماری‌شان کروناست. معمولا با درمان‌های خانگی و طب سنتی خودشان را مشغول کرده بودند و بعد با حال خیلی بد بستری می‌شدند. تعداد زیادی جوان این‌طوری از دست رفتند. تنگی‌نفس‌شان آن‌قدر شدید بود که مجبور بودیم برایشان لوله‌گذاری کنیم. اگر سابقه بیماری زمینه‌ای مثل دیابت و عروقی داشتند، جداکردن‌شان از دستگاه سخت‌تر بود. این ویروس فرصت‌طلبی است و غیر از ریه‌ها، کلیه و قلب را هم درگیر می‌کند، بنابراین مجبور بودیم برای خیلی از آنها دیالیز هم انجام دهیم. روزهای اول، بهبودی کم بود و آن‌همه مرگ ما را خسته کرد. این ویروس به سلول‌های ریوی حمله می‌کند و ریه آب می‌آورد. هروقت هم می‌خواستیم جاهای بسته ریه را باز کنیم و ترشحات ریه را بیرون بکشیم، هرلحظه ممکن بود خودمان هم درگیر شویم.»

پرستار محمد گودرزی‌فر و همکارانش طبق آنچه در مقالات چینی خوانده بودند، انتظار داشتند میانگین سنی بیماران، بالای ٦٠ و ٧٠‌سال باشد، ولی آنچه با آن روبه‌رو شدند، بین ٢٠ تا ٦٠ ‌سال بود. آنها انتظار داشتند افراد مسن بمیرند ولی مرگ، داستان تازه‌ای رو کرده بود؛ ٢٢ساله‌ها و ٢٩ساله‌ها و ٣٠ساله‌ها در عرض چند روز فوت می‌کردند. استرس مراقبت برای پرستارها وقتی یک جوان ٢٥ساله را می‌دیدند که درگیر بیماری شده و بعد دو روز می‌میرد، چندبرابر می‌شد. از طرف دیگر، تماس‌های تلفنی مکرر اقوام بیماران و مردمی که از اواسط بهمن می‌پرسیدند آیا این بیماری آمده یا نه و چه باید بکنند، وقت آنها را می‌گرفت. در بهمن و هفته اول اسفند تست پی‌سی‌آر که از حلق بیماران بود یا نبود کرونا را می‌سنجد نداشتند و نمی‌توانستند ثابت کنند که اینها علایم کووید-١٩ است.

پرستار گودرزی‌فر یک کارمند بانک مستقر در باجه بیمارستان را به یاد می‌آورد که مبتلا شد و روز اول بستری، هوشیار و بیدار بود اما با تنگی‌نفس شدید. او و همکارانش آن کارمند را از مدت‌ها پیش می‌شناختند و انتظار داشتند با آن سن کم یعنی ٣٢‌سال زنده بماند ولی در عرض دو روز مُرد. مرگش شوک بزرگی بود؛ اولین مرگ کرونایی در بیمارستان فرقانی، از بین خودی‌ها. روزهای بعد، آنچه پرستاران بخش مراقبت‌های ویژه دیدند، خارج از تحمل بود. یکی از روزهای هفته دوم اسفند، محمد را صدا کردند که با وسایل ویژه به بخش عادی برود، برای کمک به عموی یکی از همکارانش که با کووید-١٩ بستری بود. وقتی وارد اتاق شد، دید او در یک اتاق چهار تخته بستری است. پزشکان تصمیم گرفته بودند برایش لوله تنفسی بگذارند اما حین لوله‌گذاری، ایست قلبی کرد. در حال احیای قلبی او بودند که یک لحظه سرش را بلند کرد و دید سه بیمار دیگری که تا چند دقیقه پیش خواب بودند، دچار تنگی‌نفس و سرفه‌های شدید شدند. ترس از مرگ با یک ویروس پنج اینچی. دستگاه نشان می‌داد که اکسیژن خون‌شان درحال پایین آمدن است. آنها از نزدیک دیده بودند که هم‌اتاقی‌شان که تا چند دقیقه پیش حالش خوب بوده، دچار تنگی نفس شده است و حالا دارد می‌میرد. اگر نیروهای جهادی که آن روزها به بیمارستان‌های قم رفته بودند، نبودند، کار از کار گذشته بود. سه نفر از آنها آمدند و سرگرم‌شان کردند. کم‌کم حواس‌شان پرت شد و اکسیژن خون بالا رفت. مرگ از راهی که آمده بود، ناکام و دست خالی برگشت. بدون اینکه حتی جان آن مریض بدحال را هم گرفته باشد. تپش‌های قلب برگشت و امید، جوانه زد. صدای محمد از آن طرف خط تلفن وقتی تازه از شیفت به خانه برگشته و در میان همهمه صدای فرزند تازه به دنیا آمده‌اش از روزهای مرگ و درد می‌گوید، وقتِ یاد آوردن یک خاطره خوب دیگر، جان می‌گیرد. خاطره‌ای که  تاسال‌ها بعد ، کامش از یادآوری آن شیرین خواهد شد؛ یاد مرد چهل‌ودو ساله‌ای به نام حمید که وقتی محمد شیفت شب بود، پذیرش شد و تنگی نفسش آن‌قدر شدید بود که بلافاصله به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش کردند. او ٤١ روز تمام در بخش مراقبت‌های ویژه ماند و بعد از بارها وصل و قطع شدن از دستگاه، بالاخره با پای خودش رفت خانه. شکست ویروس.

«تجربه‌های بد اما آن‌قدر زیاد بود که ما را کاملا به هم ریخت. مطمئنم که ما دچار رنج انباشته شده‌ایم. خواب‌مان غیرقابل قیاس است با قبل. به خاطر ندارم که قبل از آمدن این ویروس، شب‌ها منتظر به خواب رفتن باشم، سرم را که می‌گذاشتم خوابم می‌برد، اما الان معمولا تا ساعت ٤ صبح بیدارم. روزی نبود که با حمله عصبی از خواب بیدار نشویم. همه‌اش فکر و خیال و یاد درد. چند روز پیش یکی از اقوام ما فوت کرد، آن هم به شکلی دردناک. همه موقع خاکسپاری او با تمام وجود گریه می‌کردند، اما یک قطره اشک از چشم‌های من نیامد. متاسفانه آسیب‌ها و فشارهای روحی آن روزها ما را عوض کرد. تعدادی از همکارانم همان روزهای نخست کارشان را رها کردند و رفتند، حتی یک روانشناس نبود که به ما کمک کند. هنوز هم نیست. ما بعد از هر شیفت باید یک ساعت روانکاوی می‌شدیم. ساده نبود دیدن آن همه مرگ.»

سقز؛ نخستین ابتلا به ویروس؟

رحیم یوسف‌پور، پزشک متخصص داخلی بیمارستان امام خمینی (ره) سقز با قرار وثیقه آزاد است. او سه ماه است نرفته خانه و به دادسرا و پلیس فتا تعهد داده دیگر حرف‌های خطرناک نزند. رحیم یوسف‌پور در پست‌های پشت‌سر هم در حساب اینستاگرامش از زمان ورود ویروس به ایران می‌گفت و اینکه نخستین مبتلای تشخیصی هم در سقز بوده؛ شهری در شمال استان کردستان و دومین شهر پرجمعیت آن. هشدارهای یوسف‌پور اوایل بهمن پارسال شروع شد؛ وقتی بیماری با علایم تنگی نفس شدید و سرفه به بیمارستان امام خمینی(ره) سقز آمد و او که تنها پزشک متخصص داخلی این بیمارستان بود، به همکارانش اعلام کرد که او مبتلا به کووید-١٩ است. بعد از مرگ آن بیمار، یوسف‌پور توانست از او تست بگیرد و بعد مطمئن شد آنچه فکر می‌کرده، درست بوده. دو هفته بعد هم متوجه شد حدود ٣٠٠نفر از کسانی که در مراسم ترحیم همان بیمار شرکت کرده بودند، به ویروس مبتلا شده‌اند و با حال بد یکی‌یکی به بیمارستان می‌آیند. یوسف‌پور هم آنهایی را که نیاز داشتند و اکسیژن خون‌شان پایین‌بود، بستری کرد و بقیه را فرستاد خانه؛ شروع قرنطینه خانگی. او سه ماه خانه نرفت و حتی با واتس‌اپ هم نمی‌توانست با خانواده‌اش حرف بزند؛ سیستم آنتن‌دهی بیمارستان ضعیف بود. پزشک متخصص در بیمارستان هم کم بود و امکان رفتن به خانه وجود نداشت. ماند در اتاقی اجاره‌ای، نزدیک بیمارستان. بیمارستان سقز تا همین دو ماه پیش متخصص عفونی هم نداشت و حالا دو ماه است یک پزشک به آنجا رفته. آن روزها خبرهای زیادی می‌آمد از ابتلای کادر درمان به ویروس و همین ترس می‌انداخت در دل پزشکان و پرستاران. پرستار محمد یاراحمدی یکی از آنها بود که همکارانش در بیمارستان امام خمینی(ره) سقز، دیگر او را نمی‌بینند. ویروس او را با خود به دل خاک برده. کیوان آقایی، پرستار یاراحمدی را سال‌ها می‌شناخت. رفیقی چندساله که در گفت‌وشنودهای روزانه‌شان، حرفی از مرگ نمی‌زد. یک دوستدار واقعی زندگی. او حالا با اشک و آه، صورت محمد یاراحمدی جوان را به یاد می‌آورد که خوابیده روی تخت ‌آی‌سی‌یو و از او می‌خواست تا کاری کند که نمیرد. ناتوانی از نجات همکاری که سال‌ها صورتش را صبح و شب، خندان و مغموم، بی‌خیال و غرق امید دیده‌ای، باید چطور حسی باشد؟ پرستار آقایی جواب درستی ندارد. او به یاد می‌آورد که هر روز به همکارش سر می‌زده و به او می‌گفته نترسد، بادمجان بم آفت ندارد. «شوخی‌های بی‌مزه». شب عید را پرستار آقایی کنار او و بقیه بیمارها مانده و برای آنان سفره هفت‌سین چیده بود، حتی با آنها با لبخندی گشاده، عکس هم گرفته، اما باور زنده ماندن را در صورت‌های زرد و کم‌نفس آنها پیدا نکرده بود. پرستار یاراحمدی اواخر اسفند مبتلا شد و اوایل فروردین فوت کرد؛ جوان، بی‌هیچ بیماری زمینه‌ای. بعد از مرگ رفیق قدیمی، پرستار کیوان آقایی هم به کووید-١٩ مبتلا شد و هرچه فکر کرد به نتیجه نرسید که چرا و چطور. فکر کرد شاید زمان تحویل شیفت، وقت عوض کردن لباس، ویروس بر جانش نشسته، چون غیر از آن در شیفت‌های طولانی دوازده ساعته و اضافه‌کاری‌های ویژه، حتی به ماسکش برای غذا خوردن هم دست نزده بود. ابتلا به ویروس در پرهیز و گرسنگی. بیمارستان سقز هم مثل بیشتر بیمارستان‌های ایران آن روزها کمبود تجهیزات داشت. مثل دستکش و محلول ضدعفونی و ماسکN ٩٥   که به تعداد نبود و مسئولان بیمارستان به پرستاران می‌گفتند یک ماسک را چند روز استفاده کنند. بعد از دو سه هفته، این خیرین سقزی بودند که آمدند پای کار و با ١٥٠‌میلیون تومانی که توانستند جمع کنند،  بیمارستان را کردند تنها بیمارستانی که پرستار‌هایش ماسک بیولوژیک دارند. او حالا انبان خاطره است؛ خاطره‌های بد، خاطره‌های خوب. صورت آقای ساسانیِ پنجاه ساله را هنوز خوب به یاد دارد؛ مردی که یکی از بدحال ترین مریض‌های کرونا بود و ١٠ روز تمام را نشسته خوابید، از تنگی نفس. مبارزه اما جواب داد و با حال خوش از بیمارستان رفت. پرستار آقایی، او را اسطوره روزهای سختی می‌داند که جز بوی مرگ نمی‌دادند. چه روزهای دشواری برای پرستاران امیدوار تنها بیمارستان بزرگ شهر که ٤٠درصدشان به ویروس مرموز مبتلا شدند و یکی‌یکی رفتند خانه. یک ماه بعد و در اردیبهشت ١٣٩٩، ٧٠ روز بعد از اعلام رسمی ابتلا به کرونا، نخستین آمار تجمیعی مرگ کادر درمان بر اثر ابتلا به کووید-١٩ در ایران اعلام شد؛ مرگ ١٠٠ پزشک و پرستار. این آمار نشان می‌دهد که بیشترین فوتی‌‌ها در شهرهای تهران، گیلان، رشت، بابل، قم، اصفهان، شیراز، تبریز و کاشان بوده ‌است. آماری که باز هم تعدادی از پزشکان و پرستاران  معتقدند باید بیشتر از این باشد چون ممکن است افرادی به بیمارستان مراجعه نکرده باشند. محمد شریفی‌مقدم، دبیرکل خانه پرستار یکی از کسانی بود که مرتب می‌پرسید چرا اوایل شیوع بیماری در کشور ،تجهیزات حفاظتی حتی برای کادر درمان، کمبود جدی داشته و این افراد به دلیل در اختیار نداشتن این لوازم بیمار شده و جان‌شان را از دست داده‌اند. یک نکته دیگر هم بود؛ یوسف‌پور می‌گوید پرستار یاراحمدی هم مثل بیشتر بیماران آن روزها، علایمی داشت کمی متفاوت با آنچه پزشکان چینی ثبت کرده بودند.

«فعالیت ویروس کرونا در ایران فرق دارد. در همه دنیا الگو، نارسایی حاد ریه است، ولی الگویی که ما هفته‌های نخست در ایران داشتیم، شبیه متاستاز بود، یعنی پخش‌شدن سریع ویروس. مرگ آنها مانند کسی بود که سیانور می‌خورد. بدن‌شان کبود می‌شد و می‌مردند. خفه‌می‌شدند. یک مرگ بسیار بد. آن هم بعد از اینکه سارس و ایبولا و این نوع ویروس‌ها را دیده بودیم و حالا نمی‌دانستیم باید با این ویروس چه کنیم. بیماران التماس می‌کردند که کاری برایمان بکن. کمک‌مان کن. من چطور به آنها کمک می‌کردم؟ بارها خسته از بیمارستان می‌آمدم خانه و گریه می‌کردم.  احتمالا ویروسی که الان در ایران است، با آن ویروس اولیه فرق دارد، پس شاید جهش پیدا کرده. بیماری الان رو به کاهش رفته و از آن مرگ‌ومیر اولیه کم شده، پس مطمئنا جهشی پیش آمده است. البته این به نفع ما تمام شد؛ اگر این جهش نبود، همه ما از بین رفته بودیم.»

جهش ویروس را اما تعداد زیادی از پزشکان ایرانی و خارجی قبول نکردند. کسانی مانند حسین کیوانی، ویروس‌شناس و استاد دانشگاه علوم پزشکی ایران، معتقدند بیشتر ویروس‌ها می‌توانند جهش‌هایی داشته باشند؛ گاهی اوقات این جهش‌ها شدید است و ماهیت ویروس را تغییر می‌دهد اما این موضوع تا کنون در مورد ویروس کرونا محقق نشده است. در مقابل ویروس‌شناسانی مثل  محمود ابراهیمی، عضو هیأت‌علمی دانشگاه علوم پزشکی بقیه‌الله(عج) می‌گویند کروناویروس جدید قطعا در آزمایشگاه‌های بشری دستکاری شده است و به دلیل نبود نزدیکی گونه‌ای خفاش یا دیگر حیوانات مطرح‌شده با انسان، موضوع انتقال از آنها به انسان هیچ دلیل علمی ندارد.

نبرد در جبهه مهاجران

مُهیمن الخطواتی   تا قبل از ‌سال ١٣٩٢ و دستور رهبری برای درس‌خواندن همه بچه‌های مهاجران افغانستانی و عراقی، هیچ امیدی برای ادامه‌دادن آن نداشت. کسی به پسری که پدر و مادرش در عراق به دنیا آمده و به ایران آمده بودند، شناسنامه ایرانی نمی‌داد. او بچه مادری بود که قبل از انقلاب به ایران آمده بود و پدری شیعه که بعد از انقلاب نمی‌خواست به زور حکومت عراق با ایران بجنگد و از شهر عماره در استان میسان عراق به اهواز رفت. مادرش قبل از انقلاب توانسته بود شناسنامه ایرانی بگیرد و پدرش نتوانست. تابعیت هم در ایران از مادر به فرزند نمی‌رسید. ‌سال ١٣٧٢ که مهیمن به دنیا آمد، ماندن برای پناهندگان عراقی در خوزستان ممنوع بود، هنوز هم است. مهیمن و خانواده‌اش اما در سوسنگرد ماندند و دست آخر، او که توانسته بود در کنکور‌ سال ١٣٩٣ رتبه ده‌هزار بیاورد و رشته پرستاری قبول شود، از مسئولان دانشگاه علوم پزشکی آبادان شنید که باید برای هر ‌سال تحصیلی چهارده‌میلیون تومان بپردازد؛ پولی که وجود نداشت. بیشتر مهاجرانی که در ایران زندگی می‌کنند، توان پرداخت چنین پول‌هایی را برای درس‌خواندن ندارند. شانس اما با مهیمن یار بود و توانست یک روز با تیمی از سازمان ملل که از اردوگاه مهاجران افغانستانی‌ها دیدن می‌کردند، به «انگلیسی خوب» صحبت کند و دل آنها را به دست بیاورد تا بورسیه‌اش کنند. همین هم شد؛ مهیمن با بورسیه سازمان ملل درس خواند و حالا یک پرستار در بخش داخلی بیمارستان طالقانی آبادان است، یک سربازپرستار با حقوقی اندک. مهیمن اواخر بهمن به دانشگاه علوم پزشکی اهواز درخواست داده بود که او را برای کار داوطلبانه به قم و تهران بفرستد و بعد با شیوع ویروس در آبادان ماند.

«اولین بیمار را که آوردند هیچ تجهیزاتی نداشتیم. خیلی ترسیده بودیم تا جایی که یکی از همکارانم در حضور بیمار با نیروی اورژانس که او را آورده بود رفتار بدی داشت. مأمور اورژانس لباس کامل پوشیده بود ولی بیمار سرفه‌های بدی داشت و ما هیچ وسایلی نداشتیم. همکارم به او گفت چرا این بیمار را آورده‌ای اینجا. من از این رفتار خیلی ناراحت شدم. جلوی بیمار نباید این‌طوری صحبت کرد، او چه گناهی دارد. فردایش که شیفتم شروع شد، بابت رفتار همکارم از او عذرخواهی کردم. اولین روز کرونایی ما این‌طور شروع شد.»

پرستار الخطواتی رابط عفونی در بخش‌های مختلف بیمارستان طالقانی است. او و همکارانش در روزهای اول ورود ویروس نمی‌دانستند باید چه کنند و ترس برشان داشته بود. حتی شب‌ها وقتی مهیمن به خانه اجاره‌ای‌اش می‌رفت، برخی همسایه‌ها با او بدرفتاری می‌کردند و اعتراض می‌کردند چرا بدون ماسک و دستکش به خانه می‌آید. بعد از آن شیفت‌های طولانی‌مدت مهیمن شروع شد. او براساس قانون باید هر روز شش ساعت شیفت باشد و چند روز در هفته شب‌ها را کار کند اما در روزهای پر تب و تاب کرونا نیرو کم بود و به او اضافه کار اجباری می‌دادند؛ چیزی بیشتر از ١٧٠ ساعت موظفی ماهانه‌اش. او و همکارانش باید بعد از هر شیفت شب‌کاری، یک روز کامل استراحت می‌کردند ولی آن روزها شده بود که سه شب پشت سر هم در بیمارستان شیفت باشند. ایران صد‌هزار پرستار کم دارد و هر سال حدود ده‌هزار پرستار برای به دست آوردن پول بیشتر مهاجرت می‌کنند؛ ازجمله به کشورهای همسایه.

«اسفندماه همه اتاق‌های ما پر می‌شد. نزدیک اردیبهشت مراجعه بیماران افت کرد و بعد با بازشدن راه‌ها و برداشته‌شدن ممنوعیت‌ها تعداد بیماران اوج گرفت؛ بخش‌ها دوباره پر شده و خالی نمی‌شود. حالا که با شما حرف می‌زنم، بعد از سه ماه آمده‌ام خانه پدر و مادرم در سوسنگرد. تجربه‌ام در دو ماه گذشته چطور بوده؟ تلخ، خیلی تلخ. روزهای اول در آبادان کیت آزمایشی نداشتیم. بعد هم که آمد تست‌ها را می‌فرستادیم تهران و هفت روزه جواب می‌آمد. تا آمدن جواب از تهران برخی از مبتلایان می‌مردند . بعد در اهواز هم آزمایشگاه زدند و حالا یکی دو روز است شنیده‌ام در آبادان هم می‌شود کیت‌ها را آزمایش کرد.»

دو ماه پس از باخبرشدن مردم از ورود ویروس به ایران، بیمارستان‌های بیشتر شهرها آرام گرفتند، جز بیمارستان‌های خوزستان. ویروس در شهرهای استان جنوب غربی ایران می‌تازد و توان کادر درمان را ذره ذره می‌جود. مهیمن، نسرین خالدی، پرستاری با ٢٤ سال سابقه کار در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان رازی اهواز را نمی‌شناسد اما حرفش را می‌فهمد. نسرین با صدای خفه و خسته می‌گوید دیگر طاقتش تمام شده. می‌گوید همه  ٢٤ ‌سال سابقه کارش کناری و این دو ماه به کنار. نسرین به یاد دارد زن بیست‌ویک ساله باردار مبتلایی را که وقتی برای سی‌تی‌اسکن آماده‌اش می‌کرد، از پستان‌هایش شیر بیرون می‌زد، می‌گفت می‌داند دارد می‌میرد.مرگ امان نداد. زن باردار و کودکش جان دادند.

«اینکه دو ماه نتوانی یک بار بچه‌هایت را بغل کنی، دو ماه نتوانی به آنها نزدیک شوی، زندگی‌کردن با این ترس که نکند مبتلا باشی و بقیه را بیمار کنی، دشوار است. دو ماه کارکردن مدام با ماسک و آن لباس‌های خاص. اضطراب ناقل‌بودن. همه اینها ما را شکست. با کمترین تلنگری اشک‌هایم پایین می‌آید. دیگر مثل روز اول نیستیم ولی کار را رها نمی‌کنیم. چند روز پیش عمویم را از دست دادم ولی نتوانستم به خانواده‌اش سر بزنم. پسرعمو و دخترعمویم خودشان آمدند و با فاصله ایستادند و گفتند آمدیم که تو غصه نخوری. با اینکه خودشان صاحب عزا بودند.»

مهیمن مثل نسرین خالدی یکی از پرستارانی بود که سعی می‌کرد با بیماران از نظر روانی کار کند. او در میان مبتلایان حتی چندهم‌کلاسی سال‌های دبیرستانش را دید؛ آنها که گاه آن‌قدر او را اذیت کرده بودند که چندباری برای رهاشدن از کنایه‌های‌شان، مدرسه را رها کرده و رفته بود. بین بیمارانی که مهیمن کمک‌شان می‌کرد، هم مورد عقب افتاده ذهنی بود، هم بیماران خاص و هم پیرمرد و پیرزنانی با نیازهای ویژه. او یادش می‌آید پیرمردی را که فکر می‌کرد مهیمن نوه‌اش است و مدام از او می‌خواست پشت و دست‌هایش را ماساژ بدهد. آنچه از آن روزها بیش از همه در یاد پرستار الخطواتی مانده، مردن در ترس و تنهایی است.

«زمانی که در بخش ما یک نفر فوت می‌کند تا مدتی دائم نامش را می‌آوریم و درباره‌اش صحبت می‌کنیم. قبل از اینکه وجود کرونا در ایران تأیید شود برای‌مان بیماری را با همه علایم این ویروس آوردند، با حالی خیلی بد. زمانی که در بخش بود تست داد و بعد از اینکه به ‌آی‌سی‌یو منتقل شد، جواب تستش آمد. همه ما دعا می‌‎کردیم که نتیجه‌اش منفی باشد چون بدون هیچ تجهیزاتی بالای سرش رفته بودیم و فکر می‌کردیم ممکن است سل داشته باشد اما به کرونا مبتلا بود و سریع فوت کرد. آن روز همه‌مان عزا گرفته بودیم.»

مهیمن فکر کرد باید بماند و به کسانی کمک کند که سال‌ها پیش به پدر و مادر آواره‌اش پناه دادند. او دانشجوهایی را می‌شناسد که داوطلبانه کار می‌کنند اما ساعتی نوزده هزارتومان دستمزد می‌گیرند که درنهایت می‌شود سه‌میلیون تومان در ماه اما مهیمن از آنها هم کمتر حقوق می‌گیرد. با همه اینها بیمارستان تنها جایی است که حس می‌کند در جامعه مفید افتاده. از زمانی که مدرسه می‌رفت، رفتارها هم در ثبت نام و هم برای پیداکردن دوست متفاوت بود و حالا نخستین بار است که وقت صحبت‌کردن با دیگران در اوج بحران کسی از ملیتش نمی‌پرسد.  

هرچند از تعداد پرستاران مهاجر در ایران آماری وجود ندارد اما در روزگار کرونا، مهاجران دیگری هم بودند که آنچه را در گذشته دیده بودند فراموش کردند و پای کار آمدند؛ کار داوطلبی. شکریه طاهری، دانشجوی افغانستانی کارشناسی ارشد توسعه منابع انسانی یکی از آنها بود. او همراه مادر و چهارنفر از دوستان هم‌وطنش یک کارگاه خیاطی در کرمان زد و مشغول شد به ماسک دوختن. آن روزها کارفرماهای زیادی کارگرهایشان را از کارگاه‌های خیاطی بیرون کرده بودند و جایی برای ماسک دوختن در روزهای کمبود، نمانده بود. شکریه، مادر و دوستانش توانستند ساختمان کوچکی را اجاره کنند و برای مردم ماسک بدوزند. او آن روزها فکر می‌کرد آدم‌ها هرجا زندگی کنند، چه شهروند آنجا باشند چه مهاجر، یک وظیفه اجتماعی در مقابل آن جامعه دارند. شکریه ١٥‌سال است که از ولایت غزنی افغانستان همراه با پدر و مادرش به ایران آمده، حالا بیست‌وپنج‌ساله است و کارت اقامت دارد و دانشجوست.

«از‌سال اول دانشگاه وارد فعالیت‌های اجتماعی شدم و همزمان با من خانواده‌ام هم در جریان اتفاقات و مشکلاتی که در جوامع ما و شما وجود داشت،  قرار گرفتند. بنابراین وقتی تصمیم می‌گیرم برای انجام یک کار اجتماعی، معمولا درک می‌کنند و دغدغه‌هایم را می‌شناسند. وقتی تصمیم گرفتیم ماسک بدوزیم، بعضی از وسایل را خودمان تهیه  می‌کردیم مثل نخ. از هشت صبح تا ١٠شب کار می‌کردیم و این برای کسی که دائم خیاطی نمی‌کند خیلی سخت است. در ٢٠روز حدود ٩٠٠ ماسک دوختم و بعد آنها را به بیمارستان‌ها فرستادیم. همین کنار هم بودن‌مان باعث می‌شد یک‌سری موانع که سال‌ها کسی نتوانسته بود بردارد از سر راه کنار برود. انگیزه‌ای بود برای ادامه و حس پیروزی.»

حمل و خاک کردن ویروس

یونس و جمال و مصطفی، بیرون بیمارستان‌ها، داستان‌ها دیده‌اند. یونس، کارشناس اورژانس قم است و بیماران کرونا را از خانه به بیمارستان می‌برد. جمال، حامل بیماران مرده است از خانه و بیمارستان به قبرستان و مصطفی آنها را خاک می‌کند. چرخه بی‌رحم مرگ.

یونس دایمی، کارشناس مرکز فوریت‌های پزشکی قم است. جوانی سی‌ویک ساله که همان اول شیوع کرونا، به ویروس مبتلا شد. یک بیماری سخت با علایمی نگران کننده. یونس قبل از سی‌ام بهمن، به مأموریتی در خانه یکی از همشهریانش رفته و بر بالین زنی درحال موت حاضر شده بود با سکته قلبی. یونس و همکارش او را در خانه احیا کردند، با فاصله‌ای نزدیک و بدون پوشیدن لباس محافظتی. چندروز بعد از پرسنل بیمارستان کامکار قم شنیدند آن زن کرونا داشته و همه کسانی که آن روز در خانه بوده‌اند هم ویروس در جان‌شان است. روزهای اول اسفند، آخرین روزهای حضور یونس در اورژانس بود. بعد مبتلا شد و رفت مرخصی استعلاجی تا ششم فروردین، در قرنطینه مطلق. بیماری یونس با بدن درد و بی‌حالی و ضعف شروع شد و بدنش به هیچ دارویی جواب نمی‌داد. از روز دوم تب شروع شد؛ تبی ناآرام. بعد هم سرفه و تنگی نفس، طوری که دیگر نمی‌توانست با کسی حرف بزند و حتی گوشی تلفن را بلند کند. ناتوانی مطلق با بیماران چه می‌کند؟ هذیان‌های مدام و ریه‌هایی که انگار برای کمی اکسیژن التماس می‌کنند. «ای خدا لعنت کند این ویروس را.»یونس دایمی می‌گوید هفته آخر بهمن، اورژانس قم کلاس آموزشی برای همه کارمندان به صورت آموزش ضمن خدمت  اجباری برگزار کرد، ویژه کرونا. از شب اعلام رسمی هم پروتکل‌های ویژه کووید- ١٩ به دست آنها رسید و از فردا صبح، مأموریت‎های ویژه و انبوه شروع شد. همه شهر را ویروس برداشته بود. نخستین مأموریت یونس و یکی از همکارانش صبح یکم اسفند بود، ساعت ١١صبح زنی چهل‌ودو ساله را به بیمارستان منتقل کردند و دو ساعت بعد مرد. یونس از جو ناباورانه‌ای می‌گوید که آن روزها بر شهر قم حاکم بود. از روزی که فهمید خودش هم مبتلاست و انگار سطلی آب یخ روی سرش ریختند. «خداوند این روزهای بد را نصیب کافر هم نکند.» همان هفته اول اسفند بود که خبر آمد پیرحسین کولیوند، رئیس سازمان اورژانس کشور هم به کووید- ١٩ مبتلا شده.  این مدت فقط ٥٠٠هزار تومان به‌عنوان پاداش دوران کرونا گرفته‌اند.

«زمانی که حالم کمی بهتر شد فهمیدم در مرکز اورژانس ما حدود  ٢٠نفر درگیر شده‌اند که البته بدترین‌شان من بودم. ما با این همه مصیبت در اورژانس کار می‌کردیم، همکاران‌مان از جان‌شان مایه می‌گذاشتند اما وقتی به سطح شهر می‌رفتیم می‌دیدیم مردم کاملا بی‌خیال در رفت و آمدند. حتی  بعضی ما را مسخره هم می‌کردند.»

جمال صادقیان، راننده آمبولانس حمل میت در شرق استان تهران است؛ پردیس، بومهن، رودهن و جاجرود. مردی چهل‌ودو ساله که ٢٢سال گذشته را مرده جابه‌جا کرده و به بهشت زهرا(س) رسانده است. او  شغلش را دوست دارد و حرف‌های آنهایی که از او می‌پرسند این چه کاری است که انتخاب کرده، برایش اهمیتی ندارد. جمال از شروع شیوع کرونا، یک روز هم مرخصی نرفته و با یک حساب سرانگشتی می‌گوید این مدت حدود ١٣٠ بیمار فوت شده کرونا را از مناطق شرق تهران به بهشت زهرا(س) برده؛ در روزهای اوج، روزانه دو یا سه نفر، از خانه و بیمارستان. جمال و همکارانش تا به حال به کرونا مبتلا نشده‌اند و مسئولان سازمان بهشت زهرا(س) اعلام نمی‌کنند که از کارمندان و کارگران این سازمان و آنها که به بهشت مردگان در جنوب تهران رفت‌وآمد می‌کنند، چندنفر مرده‌اند. جمال می‌گوید وزارت بهداشت و شهرداری تهران هیچ امکانات خاصی به آنها نمی‌دهند و مرکز خصوصی حمل میت که در آن کار می‌کند، وسایل حفاظتی را در اختیارشان قرار داده؛ ازجمله لباس‌های سرهمی مخصوص که به دلیل کمبود، پس از هر مأموریت ضدعفونی و آویزانش می‌کنند و هر هفته یک بار عوض می‌شوند. اینها همه به کنار، آنچه جمال در دو ماه گذشته دیده، هیچ وقت تجربه نکرده بود. دلسردی عمیق خانواده‌هایی که یک عضوشان بر اثر کرونا می‌میرد. اشک‌های خشک شده. راه بسته‌ اندوه که ترس به جان نزدیکان میت‌ها انداخته.

«مردم دلسردند. مثل قدیم عزاداری نمی‌کنند. به فکر جان خودشانند و برایشان مهم نیست حتی مرگ پدر و مادرهایشان. خانواده‌های زیادی را دیدم که یک عضو جوان‌شان را از دست دادند اما یک نفر هم از آنها برای دفن نیامد یا وقتی می‌آیند، نزدیک قبر نمی‌روند. گریه و زاری خاصی هم نمی‌کنند مثل بقیه مرگ‌ها. هفته‌های اول، اجساد را می‌بردیم بهشت زهرا(س) تحویل می‌دادیم و اگر کسی از خانواده نمی‌آمد هم مشکلی نبود ولی الان می‌گویند باید حتما مدرکی از آنها بگیرید بیاورید  که خانواده‌هابیایند و میت‌شان را تحویل بگیرند. چون آن اوایل، تعداد زیادی جسد در سالن‌های تغسیل بهشت زهرا(س) مانده بود و کسی نمی‌آمد تحویل‌شان بگیرد.»

جمال صادقیان می‌گوید در پردیس، جاجرود، بومهن، رودهن، دماوند، گیلاوند، جابون و سربندوک فقط یک مرکز درمانی وجود دارد، سوم شعبان دماوند. بیمارستانی دولتی که در هفته‌های پیک شیوع ویروس، محدودیت‌های زیادی مانند نبود تخت خالی داشت و به همین دلیل به بیشتر بیماران دارو می‌دادند و می‌گفتند ببرید در خانه قرنطینه کنید. همین موضوع هم مرگ‌های در خانه را بیشتر کرد و صادقیان و همکارانش تعداد زیادی از فوتی‌ها را از خانه به قبرستان منتقل کردند با پانصد‌هزار تومان هزینه حمل میت و کاور. او می‌گوید نگاه مردم از اول به آنها خوب نبود الان بدتر هم شده. هرکس آنها را می‌بیند می‌گوید کرونایی کرونایی. موضوع دیگری که جمال و همکارانش با آن روبه‌رو شدند، انکار علایم کرونا بود. او می‌گوید وقتی به خانه‌ها می‌رفتند متوجه می‌شدند خانواده‌های زیادی به علت ترس یا فکر آبرو به پزشکان راست نمی‌گویند.  شاید همین‌ها هم شد محل اختلاف میان مسئولان شهری تهران و اعضای ستاد مبارزه با کرونا. درنهایت محمدجواد حق‌شناس، رئیس کمیسیون فرهنگی این شورا  اعلام کرد در دو ماه ١٣‌هزار نفر در بهشت زهرا(س) دفن شده‌اند. هم‌زمان مرکز پژوهش‌های مجلس هم گزارشی منتشر کرد که نشان می‌داد تعداد جانباختگان دو برابر و تعداد مبتلایان هشت تا ۱۰ برابر رقمی است که وزارت بهداشت اعلام می‌کند.

حکایت جمال و مصطفی مشترک است. مصطفی نامی مستعار است. او گورکن بهشت معصومه(س) قم است؛ نخستین جایی که مردگان رسمی کووید- ١٩ را در خاکش دفن کردند. مصطفی از تعداد قبرهایی که از بهمن تا اردیبهشت در بهشت معصومه(س) کنده، ترسیده. سیف‌الدین موسوی نیارکی، مدیرعامل قبرستان بهشت معصومه(س) با تأیید وجود بخشی به نام «قطعه بحران» در این قبرستان گفت که گزارش برای دفن فوتی‌های ناشی از بیماری کرونا «شایعه» است. به گفته او، یک قطعه ویژه دفن مردگان در این قبرستان وجود دارد به نام «قطعه بحران» که از چهار‌سال گذشته و برای کنترل وضع میدانی بحران و شرایطی که تعداد زیادی از شهروندان جان خود را از دست بدهند، ساخته شده است. مصطفی، کارگر بخش تدفین گورستان هم می‌گوید از نیمه بهمن تا به حال همراه همکارانش قبرهای زیادی کنده و مردگان فراوانی را در سکوت و غم، در غربتی عجیب به خاک سپرده‌اند؛ خاکسپاری آخرالزمانی.

«پانزده ‌سال است کارگر این بخشم و هیچ‌وقت چنین شرایطی ندیده بودم. در ترس دائم برای کار کردن. با لباس‌های ویژه اذیت‌کننده. آن اوایل درست نمی‌دانستیم باید اجساد را چطور خاک کنیم. پروتکل خاصی به دست‌مان نرسیده بود. می‌دانستیم که باید در عمق دو یا سه متری زمین خاک کنیم و رویشان آهک بریزیم؛ حدود هفت تا پانزده کیلوگرم، آن هم روی سنگ لحد. بعدها هم که دستورالعمل را به ما دادند، چندان فرقی با شیوه قبلی نداشت. آن اوایل انگار مردم نمی‌خواستند باور کنند کرونا آمده، در مراسم خاکسپاری با تعداد بالا شرکت می‌کردند. یادم می‌آید برای خاکسپاری مرد جوانی حدود ٢٠٠ نفر آمده بودند و چندان هم رعایت نکرده بودند، اما بعدها از تعداد افراد کم شد. حتی جوانانی را خاک کردیم که یک نفر هم بالای سرشان نیامده بود. بسیار بسیار غم‌انگیز.»

حکایت نشکستن

در روزهای تنهایی بیماران مبتلا به کووید- ١٩، پرستاران خانواده آنها بودند. محمود عمیدی، عضو شورای مرکزی خانه پرستار، یکی از آنها بود. امید دادن به بیماران، بار اضافه‌ای شد بر شانه آنها.  عمیدی یکی از کسانی بود که هفته اول بهمن در سایت خانه پرستار مطالبی خطاب به مسئولان وزارت بهداشت نوشت و اعلام کرد ویروس به ایران رسیده است.

«شاهد مرگ مادر چهل‌وپنج ساله‌ای بودم که چهاردهم فروردین به دلیل خونریزی و کم‌خونی به بیمارستان شریعت رضوی تهران مراجعه کرد و از ترس کرونا رضایت داد و رفت. به او توصیه کردیم به یک بیمارستان مرکز خون برود یا جایی که بستری شود، اما از ترس کرونا نرفت و نیمه‌شب که آوردندنش، دیدیم که مرده. همسر او یک ماه قبل فوت کرده بود و حالا دو بچه آنها بی‌سرپرستند. بیمار دیگری بود که سکته قلبی کرده و از ترس کرونا به بیمارستان مراجعه نکرده بود. این افراد به راحتی خود را به کام مرگ فرستادند. حداقل ٦ مورد این‌طوری دیدم.»

اما هیچ‌کس از این بار کم نکرد. عمیدی و همکارانش حتی یک‌بار هم روانشناسی ندیدند که برای کمک به آنها به بیمارستان‌ برود؛ آن هم در روزهایی که تعداد زیادی از پرستاران و پزشکان به ویروس مبتلا شده بودند؛ شکسته بودند؛ طاقت‌شان تمام شده بود، اما با همه اینها به قول عمیدی، هر روز خودشان را جمع می‌کردند و می‌رفتند بیمارستان. کار کردن مسئولانه در وقت بحران. بسیاری از همکاران پرستار عمیدی مدت‌ها خانواده‌شان را ندیدند و در بیمارستان خوابیدند، پس از شیفت‌های طولانی و بی‌وقفه. چندهفته پس از شیوع ویروس، معاونت فرهنگی وزارت بهداشت پژوهشی انجام داد که از افزایش خستگی و افسردگی پرستاران خبر می‌داد و مهم‌ترین علت آن را نه دوری از خانواده، مشقت کاری، ترس از کرونا یا سختی کار بلکه مشاهده مرگ بیماران جلوی چشم آنان اعلام می‌کرد. نتیجه این فشارها به تأیید این معاونت وزارت بهداشت، ترک کار یک ‌درصد پرستاران بود. بعد از آن، معاون پژوهشی سازمان نظام روانشناسی هم نتایج مطالعاتی را منتشر کرد که اختلالات شایع در میان کادر درمانی را نشان می‌داد؛ مشکلات گسترده مرتبط با سلامت روان ناشی از ابتلا به کرونا. در میان آن همه غم، تیم روانشناسی غایب بود.

«مرگ این افراد وحشتناک است. این ماجرا وقتی بدتر می‌شد که همکاران‌مان می‌مردند؛ همکاری که ٢٠‌سال با او شانه‌ به‌ شانه کار کرده‌ای. آقای کریمی، همکارم در بیمارستان فیاض‌بخش یکی از آنها بود. چطور می‌توانم صورت او را از یاد ببرم که التماس می‌کرد: عمیدی دارم خفه می‌شوم، تو را به خدا نگذار بمیرم.»

 در نبودن تیم‌های روان‌درمانگری و روانشناسی، تنها گروه داوطلبانه مددکاری اجتماعی‌ای که شروع به کار کرد در قزوین بود، به پیشنهاد فریبا غیاثوند، مددکار و رئیس انجمن مددکاری اجتماعی قزوین. او تیم هشت نفره‌ای از مددکاران تشکیل داد و با پوشیدن لباس‌های مخصوص، آنها را هر روز به بیمارستان‌ها و نقاهتگاه‌های قزوین برد. آنها آنجا دیدند که علاوه بر بیماران، هیچ‌کدام از افراد کادر درمان هم مشاوره روانی نشده‌اند. مددکار غیاثوند روزهای بسیاری با زنی مسن صحبت می‌کرد که مبتلا شده و نگران و غصه‌دار دو پسر معتادش بود. مطمئن بود آنها اگر ویروس بگیرند، می‌میرند. او و بقیه بیماران به تیم مددکاری اعتماد و دیگر مشکلات خانوادگی‌شان را تعریف می‌کردند؛ روزهای سخت بیماری. غیاثوند مرد شصت‌وهشت‌ساله‌ای را به یاد می‌آورد که مثل باران گریه می‌کرده و می‌گفته چرا من؟ و مددکاران برای بهتر شدن حال‌شان با آنها شوخی می‌کردند، برایشان میوه پوست می‌کندند و می‌دیدند که آرام‌تر می‌شوند. اما بدحال‌ها وضع‌شان طوری دیگر بود؛ مددکاران گروه خانم غیاثوند گاه نمی‌دانستند باید چه بگویند. آنها واقعا می‌ترسیدند؛ ترس شدید از مردن. درباره درمان و واکسن می‌پرسیدند و مددکاران هیچ جوابی نداشتند که بدهند، جز  جملاتی امیدوارکننده   .

نوبیتکس
ارسال نظرات
x