سرنوشت تلخی به نام سرراهی
انگار این یک حس دائمی است که همیشه باید حسرت نداشتهها را خورد و آنچه را که داریم قدر ندانیم. این موضوع در بسیاری از امور روزمرهمان مصداق دارد و بارزترین نمونه آن را هم میتوان در زوجهایی دید که سالها هزینههای هنگفت و سرسامآوری را برای درمان نازایی و بچه دار شدن متحمل میشوند تا شاید روزنهای از امید در زندگی مشترکشان باز شود اما از سوی دیگر برخی نیز با دیدن جواب مثبت آزمایش با هزار و یک دلیل مادر و پدر شدن خود را نفی میکنند و از آن میگریزند.
تا بدانجا که در اولین فرصت یا بهدنبال سقط جنین هستند یا اگر امکان آن نباشد این طفلهای بیگناه باید سرگذشتی را تجربه کنند که هرکدام سرشاخهای از بدبختی است و شاید تنها درصد بسیار پایینی از آنها به شکوفایی برسند و ماجرا ختم به خیر شود. صدای گریه نوزادان معصوم شاید برای بسیاری از ما شیرینترین و لذت بخشترین نوای دنیا باشد اما برای برخی سوهانی است که روح و جسم و وجودشان را میخراشد. این کودکان ناخواسته اغلب با برچسب سرراهی، اضافی، وبال و... بزرگ میشوند و تا آخر عمر این مهر بر پیشانیشان حک میشود.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، هرچند آمار دقیقی از وضعیت زندگی کودکان سرراهی وجود ندارد اما یک بررسی اجمالی و گفتوگو با برخی از آنها نشان میدهد که اغلب آنها هیچ گاه زندگی آرام و بیدردسری را تجربه نمیکنند.
کند و کاو در زندگی یکایک این افراد نشان میدهد که فرهنگ درستی برای برخورد با این کودکان در جامعه وجود ندارد، اغلب یا با آنها برخوردی قهرآمیز داریم یا نگاهمان آنقدر ترحمآمیز است که او همواره احساس کمبود میکند البته وقتی همین کودکان بزرگ میشوند بسیاری از مردم به محض پی بردن به این راز زندگی آنها برخوردشان به رفتاری تحقیرآمیز یا شاید هم توهینآمیز بدل میشود و انگار همیشه در مظان اتهام هستند و به واقع جامعه دیواری قطور بین خود و افرادی که بیگناه و ناخواسته وارد آن شدهاند میکشد.
یکی از همین کودکان ناخواسته حالا زنی 53 ساله شده است. وقتی به دفتر روزنامه آمد تا از خود و زندگی اش بگوید، ناخواسته آه بلندی کشید و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد «من نمیخواستم فرزند ناخواسته باشم اما گناه من چیست؟»
یک سرگذشت
فاطمه درباره زندگی اش میگوید: «55 سال پیش مادرم وقتی فقط 9 سال داشت در خانه مردی ثروتمند خدمتکار بود. 2 سال بعد از سوی صاحبخانه که آن زمان مرد جوانی بود مورد تعرض قرار گرفت و 9 ماه بعد نیز من متولد شدم. پدرم زیر بار گرفتن شناسنامه برای من نرفت و فقط در آن زمان 40 هزارتومان به مادرم داد و او را از خانهاش بیرون کرد اما مادرم که خودش هنوز یک کودک بود پس از گرفتن آن مبلغ از آنجا رفت و در میانه راه من را در سطل زبالهای انداخت تا زندگی اش را بدون حضور من ادامه دهد. مدتی بعد هم بدون اینکه بداند چه بر سر نوزاد چند روزهاش آمده، ازدواج کرد. من 2 روز بعد در حالی که رمقی نداشتم از سوی یک رهگذر نجات پیدا کردم بعد هم دست تقدیر مرا به دامان خانوادهای انداخت که بچه دار نمیشدند. پدر و مادر جدیدم آدمهای خوبی بودند اما وقتی 5 ساله شدم بر اثر یک اتفاق فهمیدم بچه واقعی این خانواده نیستم و از آن روز به بعد دیگر روی خوشبختی و آرامش را ندیدم. خیلی زود همه اهل محل و فامیل این موضوع را فهمیدند و سرکوفتها و طرد شدنها و سرزنشها شروع شد.
سنم اجازه نمیداد که بدانم سرراهی به چه معنی است. خاله هایم اجازه نشستن سر سفره خانهشان را به من نمیدادند و پچ پچ کنان میگفتند که او نجس است و برکت را از خانهمان میبرد. این رفتارها آنقدر زیاد شد که رفته رفته همه بدون پرده حرفشان را میزدند و من را از خودشان طرد میکردند. حتی همسایهها هم کتکم میزدند و از الفاظی استفاده میکردند که بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم همه الفاظ سرمنشأ یک مفهوم بود؛ فرزند نامشروع!
چند سال گذشت و مدام به این فکر میکردم که من تاوان کدام گناه ناکردهام را پس میدهم؟ چرا نمیتوانم مهر بد نام سرراهی را از روی پیشانیام پاک کنم؟ تا اینکه با اولین خواستگاری که به خانه پدر و مادرخواندهام آمدند راهی خانه بخت شدم و خواستم گذشتهام را در همان خانه بگذارم و بروم اما نشد که نشد.
دلم میخواست با آنهایی که خاله و دایی صدایشان میکردم رفت و آمد کنم اما آنها نمیخواستند در نهایت همدمم شد همسرم و مجبور شدم با نداشتههایم بسازم. خدا به من دو فرزند داد اما آنها هم قدری که بزرگتر شدند وقتی دریافتند مادرشان با انگ فرزند ناخواسته عجین شده رفتارهایشان با من تغییر کرد. بعد تصمیم گرفتم مادر و پدر واقعیام را پیدا کنم. شاید باور نکنید اما من اسمش را میگذارم معجزه و لطف خداوند به خودم چرا که در یک ماجرای خیلی اتفاقی و ناخواسته هم پدرم را پیدا کردم و هم مادرم را. آنها ساکن شهرستان بودند مادرم ازدواج کرده و من چند خواهر و برادر دارم. روزی که او را دیدم فقط از او یک سؤال پرسیدم: چرا مرا در میان زبالهها رها کردی؟ پیرزن فقط گریه کرد و گفت: مادرجان من فقط 10 سال داشتم چطور میتوانستم با یک نوزاد دختر زندگیام را اداره کنم؟ پشیمانم حلالم کن.
وقتی پدرم را پیدا کردم از او پرسیدم: چرا مسئولیت اشتباه و خطایی را که مرتکب شدی نپذیرفتی و یک دختر بچه و یک نوزاد را در این جامعه بیپناه رها کردی؟ فکر نکردی چه بر سر ما میآمد؟ اما او کلاً نسبت مرا با خودش انکار کرد و من هم مجبور شدم برای اثبات اینکه فرزندش هستم آزمایش ژنتیک بدهم و خوشبختانه ثابت کردم او پدرم است.
زن میانسال به اینجا که رسید دوباره شروع به گریه کرد و گفت: اما چه فایده؟ من زمانی که به حضور پدر و مادرم نیاز داشتم نه تنها آنها را کنار خودم نداشتم بلکه با دنیایی از کینه و نفرت بزرگ شدم. انگار هیچکسی مرا نمیخواست حتی فرزندانم، انگار از روز اول سرنوشت من محکوم به تنهایی بود و حالا هم با اینکه هم پدر و مادر واقعیام را پیدا کردهام و هم خودم همسر و فرزند دارم اما باز هم تنهایم. از خدا 53 سال عمر گرفتهام اما خیلی از مواقع با خودم میگویم ای کاش در همان سطل زباله جان میدادم و بار سنگین سرراهی بودن را بیش از 5 دهه بر دوش نمیکشیدم و...»
این سرگذشت یکی از هزاران نوزاد و کودک ناخواسته و رها شده در کوچه و خیابان است که حتی اگر در ظاهر نیز به زندگی ساکن و معمول برسند اما روح و ذهنشان همچنان در تلاطم و بیقراری است و هزاران سؤال از پدر و مادری دارند که آنها را ناخواسته به این دنیا آوردند و در جامعه رها کردند تا با عقدههای پیدا و پنهان بسیاری که از کودکی تجربه میکنند بزرگ شوند. اما به واقع این کودکان معصوم به کدامین گناه باید به مسیر باتلاقی و ناهموار و بنبست هدایت شوند و سرگذشتهای تلخی را تجربه کنند؟!