آواره در خانه همسایه
دخترها از روی حصار فلزی میپرند و داخل خیابان میآیند. اول کوله پشتیهایشان را پرت کردهاند آنور و بعد خودشان با خنده و شوخی، توری فلزی را خم کرده و یکییکی رد شدهاند. آن طرف حصار، جایی که دخترها از آن آمدهاند، پارکی است که روی تپهای کوتاه قرار گرفته و بهنظر خلوت میآید.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، «سیواس» مرکز استانی بههمین نام در شرق ناحیه آناتولی مرکزی در ترکیه، در ساعات پایانی روز شلوغ و پر رفت و آمد است، البته منهای خیابانهای فرعی که روی تپههای اطراف شهر قرار گرفتهاند و دور از میدانهای تاریخی با قدمت قبل از میلاد مسیح و مراکز خرید شهر هستند. دخترها تقریباً همسن و سالند، بین هفده تا بیست و یکی دوساله. خاک کولهها را میتکانند و همانطور سرخوشانه توی خیابان راه میافتند. یکیشان شروع میکند به خواندن: «امشب شب مهتابه...»
ایرانی هستید؟ این را من میپرسم و دخترها به صدایم برمیگردند. یکیشان میگوید: «افغانیم اما ایرانی هم هستیم. ایران دنیا آمدهایم.»
مقبوله، همان که این را میگوید، متولد جهرم است. پدر و مادرش قبل از دنیا آمدن او از کابل به ایران آمدند. مقبوله 19 ساله، ایران را وطن میداند و عاشق افغانستان است؛ عاشق کابلی که تا حالا ندیده اما شبهای زیادی خوابش را دیده. حالا 6 ماهی میشود که با پدر و مادر و برادر کوچکش به ترکیه آمدهاند: «اینجا را هم دوست دارم، این شهر را. اولش خیلی سخت بود، بیشتر بهخاطر زبان. نمیدانستی چطور ارتباط برقرار کنی. ترکی که بلد نبودیم. یک کلمه انگلیسی هم نمیشود حرف زد چون اصلاً متوجه نمیشوند. فارسی هم که بعضیها تک کلمه بلدند، در حد سلام و چطوری. اینجا مثل استانبول نیست که مسافر از ایران زیاد بیاید، برای همین فارسی برایشان غریب است.»
مقبوله حالا در دانشگاه ثبتنام کرده و راضی است. کمی ترکی یاد گرفته و البته سر کلاس خیلی ترکی و فارسی را قاتی میکند اما میگوید خیلی زود راه میافتد: «پدرم میخواست ما درس بخوانیم چون خودشان نتوانستند. ایران هم خوب بود اما شرایط کار برایش دیگر خیلی سخت بود. تصمیم گرفت بیاییم ترکیه چون میگوید اینجا آیندهمان بهتر است. دو ماه طول کشید کار پیدا کند.»
خانواده مقبوله وکیل گرفتهاند و قرار است کار اقامتشان را درست کند اما سعیده، یکی دیگر از دخترها وضعیتی غیر از این دارد. او هم ایران متولد شده و از ورامین آمده. تنهاست و اجازه اقامت ندارد: «همه راننده اتوبوسها دیگر من را میشناسند، آنقدر آمدهام و رفتهام. میآیم سه ماه میمانم و برمیگردم ایران و دوباره میآیم. غیر از این نمیشود، همین را هم اگر پلیس توی خیابان گیر بدهد، هیچ چیزی ندارم بگویم. میفهمند غیرقانونی دارم کار میکنم و برم میگردانند و دیگر نمیتوانم برگردم. دیپورتم میکنند.»
سعیده 20 ساله درسش را نیمه کاره رها کرده و قصد دارد اگر توانست ترکیه ماندگار شود، درسش را بخواند. در یک رستوران نظافتچی است، گزینهای مناسب برای مهاجران غیرقانونی: «اینجا الان پر شده از کارگر افغان و ایرانی. پلیس هم بهخاطر همین خیلی برخورد میکند. تا به کسی مشکوک میشوند میپرسند ایرانی هستی یا افغان؟ ما که در ایران هم مهاجر بودیم، برایمان فرقی نمیکند، اینجا هم آوارهایم اما واقعیتش این است که هرکس میآید ترکیه به خاطر این است که درآمدش بیشتر است. خیلی افغانها برگشتند کابل اما آنجا هم کار نیست. الان خود ایرانیها هم میآیند ترکیه برای کار.»
«نوشهیر» شهر کوچکی است در 20 کیلومتری منطقه «کاپادوکیا» که بهسبب داشتن صخرههای باستانی، از مراکز مهم توریستی ترکیه بهشمار میرود. نوشهیر که مرکز استان نوشهیر یا نوشهر است، شهری باستانی است که بهدلیل وجود روستاهای صخرهای و آبگرمهای معدنی در اطرافش، مقصد جذابی برای گردشگران محسوب میشود. به همین دلیل هم مراکز اقامتی متعددی در این شهر و روستاهای اطراف راهاندازی شده، از هاستلهای کوچک گرفته تا هتلهای صخرهای که تا حدودی به کندوان خودمان شباهت دارد. گردشگران اروپایی، ژاپنی، چینی و عربستانی عمده گردشگران این منطقه هستند که تعداد بالای آنها نیاز به خدمات را بیشتر میکند. این یعنی فرصتی برای کار که به کارگران ساده توصیه میشود.
رضا یکی از آنهاست. رضای 27 ساله که دو ماه است به قصد کار به ترکیه آمده. در مشهد شاگرد خیاط بوده و 800 هزار تومان حقوق ماهیانه میگرفته. بالاخره یک روز تصمیم میگیرد حقوق ناچیزی که کفاف هیچ چیز را نمیداده رها کند و راهی ترکیه شود.
یک ماه استانبول بوده و در یک کارگاه مبلسازی کار کرده و حالا به توصیه دوستی که همانجا پیدا کرده به نوشهیر آمده و در یک میهمانخانه مشغول کار است؛ کارهای خدماتی مثل نظافت و آماده کردن صبحانه. مشغول مرتب کردن میزهای صبحانه است که تا ساعت 10 سرو میشود و بعد از آن توریستها برای گردش بیرون میروند و رضا باید اتاقهایشان را نظافت کند: «اینجا خیلی از ایران برای کار میآیند، اکثراً هم برای کارگری. کار برای کارگر ساده خیلی راحت پیدا میشود. هرجا بروید و بگویید کار میخواهم، بالاخره یک کاری دارند بهتان بدهند. وقتی درآمد خودشان خوب است، میتوانند حقوق کارگر را هم بدهند. من اینجا ماهی هزار و 200 لیر میگیرم یعنی سه برابر حقوقی که ایران میگرفتم. در ایران صاحبکارم میگفت همینقدر میتوانم بدهم چون خودم هم درآمد ندارم. ناچار بودم بهخاطر اینکه بیکار نباشم، بمانم. اینجا برای خود ترکها هم کارگر خارجی خیلی بهصرفه است چون کارگر ترک ماهی 2 هزار لیر کمتر نمیگیرد. درکل ناراضی نیستم چون جای خواب هم دارم و هزینه جا نمیدهم. خورد و خوراکم هم همینجاست. انعام هم هست بالاخره. فقط باید خیلی یک جا نمانم.»
سحرهم برای کار به ترکیه آمده، 32 ساله است و مجرد. او هم مثل رضا برای مهاجرت اقدام نکرده و قصد دارد موقت کار کند و بعد از پساندازی اندک، دلش را به دریا بسپرد و با قاچاقچی راهی اروپا شود. انگلیسیاش بد نیست و بههمین خاطر مسئول پذیرش یک رستوران است: «ترکیه برای هیچ کس مقصد نیست. اگر کسی اینجا کارگری میکند، فکر این است که شرایط بهتری پیدا کند و برود. کارهای خدماتی نیاز به تخصص ندارد و حقوقش هم بالاتر از ایران است. فقط همان غریبی و دوری میماند که آن هم چون بههرحال باید برویم ایران و بیاییم، مسألهای نیست. در ضمن خیلی کارهایی را که ما در ایران بواسطه دیدن دوست و آشنا نمیتوانیم انجام دهیم، اینجا میشود و همینش خوب است. دیدهام بعضی از ایرانیها برای اینکه خیلی کسی سؤال و جوابشان نکند، میگویند افغان هستیم. اگر بگویی ایرانیام بیشتر حساس میشوند.»
صاحبکار سحر هم ایرانی است، زنی پنجاه و چندساله که مدیر داخلی رستوران است و ترکی را خیلی روان صحبت میکند. 20 سال است ساکن ترکیه است و ادعا میکند بهخاطر مشکل سیاسی از ایران بیرون آمده. او میگوید: «پناهندهها اینجا اوضاع شان از همه بدتر است. امیدی ندارند به اینکه برگردند ایران یا حتی جای دیگری بروند. خیلیهایشان دیگر حتی یادشان رفته ایرانیاند، یا ترجیح میدهند عنوان نکنند. فارسی هم که با آنها حرف بزنی، ترکی جوابت را میدهند. اما به هرحال آدم نمیتواند وطنش را فراموش کند، سخت است.»
نظیف کارگر افغان رستوران، پسر ریزاندام اهل هرات اما آرزو دارد به افغانستان برگردد. ترکیه اولش خیلی برایش جذاب بوده .رنگها، بوها و نورها چشم پسر 23 ساله را خیره میکرده تا اینکه از آن همه چیزی جز سرگیجه و درد غربت نمانده. پلیس تا حالا یک بار جلویش را گرفته، وقتی رفته بوده قیصریه. نظیف تنش لرزیده بوده و از آن وقت دیگر از گوشه رستوران تکان نخورده. دیس کباب را با مهارت یک دور توی دست میچرخاند و جوری جلوی مشتری آلمانی میگذارد که چشم های زاغ مرد از پشت عینک میخندد و یک ده لیری به او دستخوش میدهد. نظیف اسکناس را در جیب میگذارد و خجولانه لبخند میزند.