بازار نمد گرمتر از طلا
«الان مردم طلا نمیخرند اما نمد میخرند، خوب هم میخرند.» چرا این همه پرطرفدار است؟ عباس دارمحمدی میگوید: «به خاطر اینکه درد و مرض را از تن آدم میگیرد و رماتیسم و کمردرد را خوب میکند. مردم هم تازه فهمیدهاند چه خاصیتی دارد.»
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، حیاط خانه عباس دارمحمدی در روستای «ابرسج» شاهرود پر از نمدهای رنگارنگی است که زیر آفتاب پهن شدهاند. 61 ساله است و به قول خودش از هفت سالگی شغلش نمد مالی است. شغلی آبا اجدادی در روستای ابرسج که حالا معروف به قطب نمدمالی کشور است و آنطور که محلیها میگویند حتی به کشورهایی مثل آذربایجان و ارمنستان هم صادرات دارد. برآوردها حاکی از این است که تولید 70 درصد نمد کشور متعلق به این روستا است؛ 50کارگاه کوچک و بزرگ که اقتصاد روستا را در کوران سرمازدگی باغهای زردآلو حفظ کرده و به آن رونق داده است.
تمام این 22 کیلومتر راه را از شاهرود تا پای کوه «شاهوار» به سه خط برفی قله چشم میدوزم تا برسم به دشتهای فراخ روستا با آن ابرهای خامهای بالای سرش. روستا در آرامش و سکوت غوطهور است. از مسجد میگذرم و پای تکیه محل، پیرمردها و بچهها را میبینم که در صندلیهایی جداگانه در بالاترین قسمت روستا، مشرف به دشت و باغهای زردآلو مشغول وقت گذرانیاند. سراغ نمدمالها را میگیرم. میخندند و میگویند اینجا همه نمدمالند، شما میخواهید از کدامشان خرید کنید؟
سید اسماعیل ذاکری اولین نمدمالی است که خسته و آفتاب سوخته با موتور از باغ کوچکش برگشته و مرا به خانه یا همان کارگاهش دعوت میکند. آدرس میدهد و خودش با موتور سریعتر به خانه میرود. من هم راست کوچهای تنگ با دیوارهای سنگی را میگیرم تا برسم به خانه سید اسماعیل. بوی پشم گوسفند که از انبار بیرون میزند حیاط خانه را پر کرده. انباری پر از کیسههای بزرگ پشم که روی هم قرار گرفته اولین تصویر من از یک کارگاه نمدمالی است.
از دری کوچک به اتاقک تاریک و نمور زیر خانه میرویم. نقشه نمدها کف زمین و پای دستگاهی بزرگ و فرسوده ریخته است. اسماعیل که تقریباً 40 سال دارد میگوید: «ابتدا نقش را به این شکل در میآوریم روی قالب بعد پشم حلاجی شده را رویش میریزیم. سابق با دست و پا به صورت سنتی انجام میدادیم اما دیگر آن فشار سابق را ندارد و نمد رول میشود میرود توی دستگاه.» دکمه را میزند و دستگاه با صدای مهیبی به نمد ضربه میزند: «20دقیقه ضربه میخورد و بعد پشت رو میشود و لبههای کار به صورت منظم تا میخورد تا دوباره مالش بخورد.»
ذاکری از پایین بودن قیمتها میگوید و اینکه به خاطر تولید انبوه دیگر کار مثل سابق کیفیت ندارند: «قیمت مفت است. الان این نمد با کلی فروشی 20 تومان یا 22 تومان است. در نهایت فقط مزد کارگری ما درمیآید مگر اینکه تولید انبوه داشته باشی و خودت توی بازار بفروشی. بعضی از جنسهای خودم را بازار ساری و گرگان دیدم که 70 تا 100 تومان قیمت خورده بود. این هم مثل باقی کارها سود اصلیش برای دلالهاست.»
او نمدی از خانه بیرون میآورد و میپرسد الان فکر میکنی این نمد، مال چند سال پیش است؟ وقتی نگاه گیج من را میبیند میگوید: «70 سال پیش. پدرم این را مالیده اما هنوز آخ نگفته.» من هم جای آخهای نمد را میبینم ولی به روی خودم نمیآورم. او از پدرش میگوید که کار را از او یاد گرفته بود و پدربزرگش که به پدرش کار را یاد داده بود و اگر یادش میآمد لابد همینطور این زنجیره ادامه پیدا میکرد. زنجیرهای از یک شغل زمستانی و فصل بیکاری روستا در گذشته که حالا تبدیل به صنعتی کم و بیش سودآور و تمام فصل شده است. سید اسماعیل اما امیدوار است آن طور که به آنها گفته شده بزودی در شاهرود بازارچهای بازگشایی شود تا تولیداتش را آنجا بفروشد و تنها راه درآمد خانواده را به دست دلالها ندهد.
اسماعیل همراهم میآید تا به خانه همسایهاش علی که او هم تنها محل درآمدش نمدمالی است برویم. علی با ریش پرپشت و کمی پشم گوسفند که به آن چسبیده در را باز میکند. چراغ کارگاه کوچکش در گوشه حیاط روشن است. همینطور که از بین شاخ و برگ درختان به سمت کارگاه میرویم او و اسماعیل از سرمازدگی باغهایشان میگویند. علی از فروش راضی است و میگوید مردم خیلی استقبال میکنند و هرچه میبافیم فروش میرود: «یک مدت بود نمد اصلاً خریدار نداشت اما تقریباً از سال 70 به این طرف انگار نظر مردم عوض شد و به صنایع دستی خودمان علاقه مند شدند. خاصیت پشم هم این است که رطوبت را از بدن میگیرد و برای همین خیلیها برای درمان کمردرد و پا درد در خانه از نمد استفاده میکنند.»
وارد کارگاه میشویم با کارگاه اسماعیل مو نمیزند. انگار یکدفعه یاد مشکلات کار افتاده باشند شروع میکنند به حرف زدن. علی میگوید: «برای ما ریه نمانده از بس پشم، گرد و خاک دارد و توی دل و رودهمان میرود. آخر عاقبت امیدوارم پیر که شدیم، بتوانیم نفس بکشیم. هرچقدر هم ماسک بزنی فایده ندارد.» او از گذشتهها میگوید؛ روزهایی که پدرش فقط با همین نمدمالی و 50 کیلو سیب و یک باغ کوچک زردآلو که همهاش برگه میشد و به فروش میرفت زندگی میکردند: «در واقع این کار شغل زمستانه قدیمیها بود اما حالا تبدیل به کار اصلی ما شده.»
از کوچههای خاکی و بستر رودخانهای خشک همراه مجید کوچولو که قرار است ما را تا خانه پدربزرگش راهنمایی کند، میگذریم تا برسیم به دامنه کوهی که سایهاش روی سر خانه عباس است. پیرمردی سرحال و خوش خنده: «عباس دارمحمدی فرزند اسماعیل متولد 1335 الان 61 سالم میشود؟ آره 61 میشود.»
تقریباً از هفت سالگی این کار را میکند. ازهمان سالی که پدرش فوت کرد و از برادر بزرگترش نمدمالی را یاد گرفت. حالا ایستاده بین نمدهای کوچک و بزرگ با طرحهای سنتی و باغچهای پرازگلهای صورتی شاداب و نوهاش که او را «بابجون» صدا میکند. عباس آنقدر از شلوغی و پرمشتری بودن کار میگوید که به سرم میزند من هم بروم توی کار نمدمالی: «ماهی 50 تا برای دکتری در قم میفرستیم و او هم برای مریضهایش تجویز میکند روزی یک میلیون نمد هم بزنیم همه را میفروشیم. از گرگان و ساری تا اردبیل و کرمان و اصفهان. به روسیه هم میفرستیم همین اینچه برون و باکو و ارمنستان و اینها. فقط پیر شدهایم دیگر مثل سابق حال نداریم البته هنوز از جوانان این روستا سرحالترم.»
او روند کار قبل از شروع نمدمالی را توضیح میدهد: «الان از مازندران برای ما پشم میآید، از سبزوار، مشهد، سمنان و شهمیرزاد هم میآید که همه را میفرستیم مشهد حلاجی میکنند چون آنجا کیفیت کار بهتر است. ما خودمان دستگاه داریم ولی جوابگو نیست. رنگ را هم از مشهد میخریم.»
به کارگاهش میرویم که چسبیده به خانه است و انگار اتاق خوابی بوده که از سالها پیش تبدیل به کارگاه شده. مینشیند بالای نقشه و شروع میکند به ریختن پشم روی هم. حرف میزند و مجید هم مثل شاگردی گوش به فرمان به حرفهای پدربزرگش گوش میدهد و وسایل را در اختیارش میگذارد:«قدیمها کار خیلی رونق نداشت اما حالا خدا رو شکر مردم طلا نمیخرند اما نمد میخرند و توی بورس است.
یادم هست قدیمترها آنقدر کار کساد بود که رفته بودم توی پروژه لولهکشی روستا کار میکردم و نمدها توی کارگاه بید میخوردشان و مجبور بودیم هی این رو آن رو کنیم و سم بزنیم.» عباس از جوانیهایش میگوید، از تر و فرزیاش و اینکه چقدر صاحبکار دوستش داشته و اندازه هشت تا کارگر کار میکرده. البته هنوز هم دستش تند است و هر روز هشت ساعت در کارگاه مشغول است: «هر شش تا بچهام این کار را بلدند و پسرم هم به من کمک میکند.» نزدیک غروب است که از روستا بیرون میزنم و به سمت شاهرود حرکت میکنم، با انبوهی از رنگ و طرح توی سرم و بوی دلپذیر پشم گوسفند در دماغم.