x
۱۶ / دی / ۱۳۹۲ ۱۳:۲۷

ارباب و رعیتی در ایران 92

یک به یک خودشان را از لا‌به‌لای سیمان و خرابه و آب لجن بسته بیرون می‌کشند و هیکل‌های پت و پهن‌شان را با هر قدم مضحکی که بر می‌دارند به چپ و راست می‌اندازند و ...

کد خبر: ۳۶۱۹۸
آرین موتور

با هزار ادا و اطوار کمی جلو می‌آیند، مگ مگ مگ... هر چه باشد نازشان اینجا خریدار دارد و قلعه را به اسم آنها زده‌اند، قلعه هزار اردک... ناگهان غریزه به آنها دستور توقف می‌دهد و محتاطانه می‌ایستند. از همان فاصله رعایت شده، تازه واردان را جوری ورانداز می‌کنند که انگار خودی را از غیر‌خودی تشخیص می‌دهند و همین‌طور ارباب را از رعیت. گرد و خاک غلیظی که از ترمز ماشین بلند شده در هوا می‌چرخد و رقصان پرهای جدا شده از تن اردک‌ها را در آغوش می‌کشد. بعد هم خود را کمی با عطر زننده و متعفن لجن و فضله آغشته می‌کند و دست خود را با عشوه‌گری به تازه‌واردان می‌رساند تا گلویشان را قلقلک دهد. تا با دهن‌کجی به آنها سلام کند و با بلند شدن صدای سرفه‌هایشان سرمست غرور شود از این قدرت‌نمایی… از پشت گرد و خاک خاکستری و مه‌آلودی که فضا را پر کرده برق چند جفت چشم سیاه و درشت نمایان می‌شود و درکنار نگاه‌های کنجکاو اردک‌ها قرار می‌گیرد. بچه‌های قد و نیم قد با چشم‌های غمگین و خسته اما لب‌هایی که انگار خنده رویشان دوخته شده دورمان حلقه می‌زنند. گرد و خاک معلق در هوا که با پرهای بازیگوش اردک‌ها در پیچ و تاب رقصی پرشتاب است کم‌کم آرام می‌گیرد و از سر تا پای بچه‌ها جا خوش می‌کند، از نوک دمپایی‌های پاره تا موهای گره خورده و حمام ندیده‌شان... اما بی‌رحمانه در کمین می‌نشیند تا گله گوسفند‌های ارباب رد شوند یا بچه‌ها از این سو به آن سو بدوند تا مجال بیابد و دوباره به هوا بلند شود و با آهنگ خنده بچه‌های غمگین رقصندگی را آغاز کند... بچه‌ها که شاید بعد از اردک‌ها پر تعداد‌ترین ساکنان این قلعه خاکی باشند سکوت کرده‌اند و با نگاهی پرسشگر سر تا پایمان را می‌نگرند و منتظر کلامی از‌سوی ما هستند تا قفل زبان‌هایشان باز شود و با همان کلام کودکانه حکایت قلعه هزار اردک را بازگو کنند. حکایت دنیای ارباب و رعیتی که بر‌خلاف تصور هنوز به قصه‌ها نپیوسته و اینجا در جریان است. حکایت کپرنشینی بیخ گوش شهر آسمان‌خراش‌ها و خانه‌های چند میلیاردی. بیخ گوش پایتخت و در 15 کیلومتری تهران بزرگ... پا که به قلعه هزار اردک می‌رسد چرخ نامرئی زمان جلوی چشم ظاهر می‌شود و می‌توان تکه‌چوب‌های آویزان از در و دیوار خانه‌های کپری را دید که لا‌به‌لای چرخ‌های زمان گیر کرده است. می‌توان گرد و خاک برخاسته از دویدن بچه‌های پابرهنه و پرهای رها شده از تن اردک‌ها را دید که که در هم گره خورده و چرخ زمان را از حرکت بازداشته است. حتی می‌توان دست ارباب را دید که نه‌تنها چرخ زمان که چرخ زندگی ساکنان قلعه به فرمان او می‌چرخد... اینجا خبری از تقویم‌هایی که نزدیک شدن به پایان قرن را نشان می‌دهد نیست و هنوز که هنوزه نسل رعیت‌هایی ادامه دارد که زندگی‌شان را وقف ارباب کرده‌اند و آخر سر هم چیزی کف دست‌شان باقی نمانده به جز چین و ترک‌هایی که روز به روز عمیق‌تر می‌شود، اینجا بغض زندگی در گلوی خانه‌های کپری هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و می‌توان به رعیت‌های اینجا گفت کپر‌نشینان پایتخت... سر یک جاده باریک در چند صد متری میدان نماز اسلامشهر یک تابلوی کوچک هست که روی آن نوشته شده سیمون کرک... کرک روستایی است که قلعه سیمون یا همان قلعه هزار اردک دیوار به دیوار آن است. جاده از میانه به دوراهی می‌رسد، یک راه می‌رود به سمت ده عباس و راه دیگر که از نیمه خاکی می‌شود ما را می‌کشاند تا دل روستای کرک و قلعه‌یی خشتی که انگار هر چه می‌دود باز هم به گرد زمانه‌یی که در آن است نمی‌رسد و حاصل این دویدن‌ها فقط گرد و غباری است که ‌میهمان ریه‌های ساکنان قلعه می‌شود. از هر یک از اهالی کرک آدرس قلعه را می‌پرسیم با دست به سمت بالا اشاره می‌کند و اشاره دست‌ها ما را می‌رساند به همانجا که دنبالش بودیم. به قلعه‌یی که زمانی برای خودش ابهتی داشته و یادگار گوشه‌یی از تاریخ است اما دیوارهای کاهگلی و خشتی‌اش حالا سرپناه کپرنشینانی شده که سال‌هاست روز‌گار را این‌گونه سپری می‌کنند. یکی 10 سال، آن یکی 20 سال و دیگری هم 30 سال است که با در و دیوار قلعه خو گرفته‌اند و هر کدام همداستانی دارند. بیشتر ساکنان قلعه از اهالی گرگان هستند و عده‌یی هم بلوچ و تعداد اندکی افغان؛ ولی همه آنها در یک چیز مشترکند و آن هم درد بیکاری است که آنها را به اینجا کشانده تا شاید بتوانند کاری دست و پا کنند و زمانه روی بهتری به آنها نشان بدهد. میزبان‌های کوچک و قد و نیم قد که با چشمان کنجکاو به استقبال تازه واردان آمده‌اند، لیدر تور قلعه‌گردی‌مان می‌شوند و با نشاطی کودکانه وجب به وجب قلعه را همراه‌مان گز می‌کنند. یکی با پای برهنه و صورت زخمی و نشسته، آن یکی با دمپایی‌های پاره و لباس‌های چرک و کثیف... دختر بچه‌های بزرگ‌تر مثل سحر و خدیجه اما ظاهر مرتب‌تری دارند، موهایشان را شانه کرده‌اند و روسری رنگی به سر دارند، دست و صورت‌شان تمیز است و سعی کرده‌اند لباس‌ها و دمپایی‌هایشان را مرتب‌تر نگه دارند، اما خدیجه هر‌چه قدر هم مرتب باشد نمی‌داند با خشکی پوست دست و صورتش که هدیه خاک قلعه است چه کند و شیار‌هایی که روز به روز روی پوستش عمیق‌تر می‌شود را چگونه درمان کند چون به قول خودش نمی‌تواند به دکتر پوست برود و تازه اگر برود آنها پولی ندارند تا نسخه را تهیه کنند. بچه‌ها با تمام کودکی خوب می‌دانند جور درنیامدن دخل و خرج یعنی چه، می‌دانند ماهی 200 یا 300 هزار تومان دستمزد آن هم فقط در نیمه اول سال که فصل کشاورزی است یعنی نخواندن دخل با خرج... سحر که از بقیه بچه‌ها پرسر زبان‌تر است، می‌گوید: «کار اصلی ما اینجا کشاورزی و کار کردن روی زمینای بامیه اربابه، توی فصل کار یعنی شش ماه اول سال سرجمع یکی، دو میلیون نصیبمون می‌شه حالا یکی کمتر و یکی بیشتر... این بستگی داره به اینکه چقدر کار کردیم و بامیه تحویل ارباب دادیم، اما همین پول رو مثل مورچه نگه می‌داریم تا به آخر سال برسه...»مرضیه صورتی سبزه دارد و لباسی صورتی به تن کرده، او می‌گوید: «شیش ماه اول سال که هوا گرم تره کارمون روی زمینای بامیه شروع میشه، زمین بامیه برای بار دادن خیلی نیاز به مراقبت داره، بامیه‌ها هر روز باید چیده بشن اما بوته‌های بامیه پر از تیغه، برای همینم دست هامون زخمای عمیق بر می‌داره...» همراه بچه‌ها در گذر‌گاه‌های خاکی قلعه که قدمگاه ارباب است و جولانگاه فقر و البته محل پرسه‌زنی اردک‌هایی که خود را امپراتور قلعه می‌دانند، حرکت می‌کنیم؛ در زمینی وسیع که تقریبا دور تا دورش دیوار خشتی و رنگ و رو رفته قلعه به جا مانده و از هر گوشه‌اش یک خانه آلونک مانند روییده، حتی در روی ستون سست قلعه که انگار زمانی محل دیده‌بانی بوده حالا یک آلونک سبز شده و یک خانوار را در خود جای داده است. در راه باریکه‌ها‌ی قلعه حتی یک روشنایی هم نیست و تصور شب‌های اینجا خوفناک است. قلعه چند دالان دارد با راهرویی کوتاه و باریک و یک درقدیمی که وارد یک حیاط می‌شود. در چهار طرف این حیاط‌ها آلونکی ساخته شده و عده‌یی در آن زندگی می‌کنند. یکی از این حیاط‌ها که شبیه کاروانسراست آغل گوسفندان ارباب شده و بچه‌ها حق ورود به آنجا را ندارند چون پر از کک است، اما حالا که ما می‌خواهیم این گوشه از قلعه را ببینیم بچه‌ها هم فرصت را غنیمت می‌شمرند و به داخل کاروانسرای قدیم و آغل امروز هجوم می‌آورند. بچه‌ها ما را به سمت دالانی اسرار‌آمیز هدایت می‌کنند. محمد سردسته پسر بچه‌های بازیگوش است. لباس‌های رنگ و رو رفته‌یی به تن کرده، صورتی تیره دارد با موهای خیلی کوتاه که در بین‌شان آثار شکستگی و زخم‌های به جا مانده از شیطنت دیده می‌شود. در حالی که خودش جلوتر از همه به سمت دالان می‌دود، می‌گوید: «یه جایی توی این دالون هست که یه دریچه داره که میره تا خود حرم امام رضا (ع)، اما الان جلوش رو مسدود کردن... » این دریچه اسرار آمیز در باور برخی از اهالی قلعه واقعیت دارد و همین اعتقاد آنها را پابند این قلعه کرده است. عده‌یی از بچه‌ها به داخل دالان تنگ و تاریک می‌روند اما چند تایی هم از کنارم جم نمی‌خورند، در کنار دالان پر رمز و راز با آن دریچه جادویی منتظر بچه‌ها می‌مانیم تا دست از سرکشی بردارند و بیرون بیایند و در همین فاصله از باقی بچه‌ها درباره آرزو‌هایشان می‌پرسم، سحر می‌خواهد پلیس شود، خدیجه هم معلم و امیر هم مهندس تا خانه بسازد اما آنها مدرسه‌یی ندارند و در روستای کرک هم فقط یک مدرسه ابتدایی هست. همین هم باعث شده خیلی از دختر‌های قلعه نتوانند بیشتر از ابتدایی درس بخوانند و این یکی از نگرانی‌های آنهاست. نگرانی‌های بچه‌ها کم نیست مثلا وقتی با هیجان از فرو ریختن سقف و دیوار خانه یکی از اهالی قلعه می‌گویند معلوم می‌شود با وجود کودکی، خطر را خیلی خوب احساس می‌کنند و شاید بارها خودشان را تصور کرده‌اند که وقتی خواب هستند با کوچک‌ترین نم بارانی این دیوار‌های تاریخی بر سرشان فرو ریخته و روی بدن‌های نحیف‌شان خراب شده است. از دوستان کوچک می‌خواهم ما را به سمت خانه‌یی ببرند که سقفش فروریخته و بچه‌ها هم با اشتیاق تمام ما را راهنمایی می‌کنند، شاید به این امید که صدایشان به دنیای مدرنی که از آنها دور نیست، برسد و این یک کورسوی امید برایشان چاره‌ساز شود و از این وضعیت نجات پیدا کنند. تا شاید به آرزوهایشان برسند؛ آرزوی داشتن یک سقف امن و خانه‌یی که شبیه کپر نباشد. خانه‌یی که دستشویی و حمام داشته باشد و برای حمام کردن مجبور نباشند کلی دردسر بکشند. خانه‌یی که درونش هر چند وقت یک‌بار عقرب و مار پیدا نشود و در جرز دیوارهایش پر از تخم مارمولک نباشد... از کنار یک دسته اردک رد می‌شویم تا به سمت خانه سقف ریخته برویم اما در بین راه آلونکی هست که صاحبش مرد میانسالی است و چندان حوصله صحبت ندارد اما هر چه می‌پرسم با ابروهایی گره خورده و صدایی گرفته پاسخم را می‌دهد. می‌پرسم اینجا چه کار می‌کنید ؟ اصلا چه شد که سر از اینجا در‌آوردید؟ و او همان‌طور که مشغول غذا دادن به اردک‌هاست سرش را نیمه و نصفه بالا می‌آورد اما با تابش مستقیم نور خورشید به مردمک چشمش صورتش را بیشتر در هم می‌کشد و می‌گوید: «15 سال می‌شه که اینجا هستم و بلا نسبت شما مثل سگ روی زمینای بامیه ارباب کار می‌کنم اما آخر هر ماه 200 هزار تومن کف دستم گذاشتن و اینم وضع زندگیمه، هیچ راه نجاتی هم ندارم چون نمی‌دونم با این سن و سال کجا برم و چی کار کنم. » مرد بی‌حوصله از ما می‌خواهد تا به داخل خانه برویم و وضعیتش را ببینیم، خودش هم پشت سرمان می‌آید اما از ورود بچه‌ها که می‌خواهند به هر ضرب و زوری وارد خانه شوند جلوگیری می‌کند، بعد روی زمین می‌نشیند و کیسه‌یی که پر از قرص است را نشان می‌دهد و می‌گوید: «همه اینا قرص اعصابه...» دوباره راه می‌افتیم و سرانجام می‌رسیم به خانه‌یی که دیوارش فرو ریخته و صاحبخانه یا صاحب آلونک شانس آورده در لحظه خانه خرابی‌اش کسی زیر سقف و دیوار نبوده است. صاحبخانه به خانم شورا معروف است چون رییس شورایی است که اهالی قلعه تشکیل داده‌اند تا واسطه‌یی باشد بین آنها و بخشداری مرکزی اسلامشهر. شورایی متشکل از ساکنان قلعه که در تلاش است تا اهالی را از این وضع نجات دهد و بتواند به وضع آنها سر وسامان بدهد و سرپناهی امن برایشان تهیه کند تا دیوار خانه رویشان خراب نشود. کارگر‌ها مشغول ساختن دیوار فروریخته هستند و اردک‌ها هم مشغول جولان دادن در بین خاک و سیمان. خانم شورا سال‌ها پیش از گرگان به قلعه آمده است. در حالی که چادرش را به کمر بسته و پا با پای کارگران مشغول کار است جلو می‌آید. اول روی خوشی نشان نمی‌دهد و می‌ترسد حرفی بزند، ترس از ارباب است که این دلهره را به جانش می‌اندازد؟ اما ناگهان با چشم‌های درشت و ابروهای پرپشت و در هم گره خورده‌اش به دیوار فرو ریخته خانه نگاه می‌کند و ناگهان جسارت حرف زدن پیدا می‌کند، روسری‌اش را که در پشت سر گره زده روی صورت لاغرش می‌کشد تا دوربین نتواند چهره‌اش را شکار کند و بعد می‌گوید: «مردم این قلعه دیگه نای صحبت کردن با خبرنگارها و فیلمبردارها و این و اون رو ندارن چون اگه کسی می‌خواست برامون کاری کنه تا حالا کرده بود و وضع من خونه خراب الان این نبود... » اما کم‌کم نرم می‌شود و سر درد دلش باز می‌شود و حتی عکس ماری که در خانه گرفته و عقربی که از کنار بالش پسرش رد شده را در گوشی موبایلش نشان می‌دهد... یکی دیگر از خانم‌های قلعه هم جلو می‌آید تا سری به خانه خراب شده همسایه بزند و حالی بپرسد. خانم همسایه که چشمانی خسته و کمسو دارد هم دلش پر است از مسوولانی که به وضع آنها رسیدگی نمی‌کنند و اربابانی که به اعتقاد همه ساکنان اینجا آنها را به استثمار خود در آورده‌اند. آنها معتقدند ارباب آنها را در این بیغوله حبس کرده تا در ازای یک سقف کپری و شندرغازی که به رعیت می‌دهد زمین‌های بامیه را برایش بچرخانند و گله‌داری کنند. خانم همسایه اعصاب درست و حسابی ندارد و از وعده و وعید‌هایی می‌گوید که بارها از سوی مسوولان به آنها داده شده اما نتیجه‌یی نداشته، از نامه‌هایی می‌گوید که در صندوق‌خانه‌اش خاک می‌خورد، نامه‌هایی که به هر مدیر و مسوولی فرستاده تا شاید فرجی حاصل شود و کسی به دادشان برسد، حتی از روزی می‌گوید که بخشدار مرکزی و یکی از مسوولان سازمان مسکن به بازدید قلعه آمده‌اند و قول‌هایی داده‌اند که هنوز در حد حرف باقی مانده است. او با لحنی که ناگهان تند می‌شود ادامه می‌دهد: «هر بار می‌خوان بهانه بیارن و برامون کاری نکنن می‌گن ما تو کار مواد و خلاف و اینجور چیزها هستیم...» کمی آن‌طرف‌تر عده‌یی زن چادر‌های رنگی خود را به کمر بسته‌اند و جلوی در یکی از دالان‌هایی که درونش چهار آلونک هست دور هم جمع شده‌اند. صورت‌های آفتاب سوخته‌یی دارند و آثار خاک و آفتاب روی خشکی پوست‌شان دیده می‌شود. نزدیک‌تر می‌روم و آنها هم استقبال می‌کنند اما استقبال‌شان همراه با وحشتی گنگ است. همه زن‌ها از اینکه چیزی بگویند دلهره دارند و انگار سایه ارباب در هر گوشه‌یی سنگینی می‌کند، هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانند چرا اینجا هستند، اما هر کدام مانند خانم شورا و خانم همسایه در پستو‌های خانه‌شان نامه‌هایی دارند که برای رهایی از اینجا نوشته‌اند و جوابی هم گرفته‌اند اما نه جوابی که برایشان کار‌ساز باشد. زنان می‌گویند زمین این قلعه متعلق به بنیاد کوثر از زیر‌مجموعه‌های بنیاد شهید است اما از هرکس می‌پرسم پس ارباب چگونه این زمین را به اشغال خود در آورده و شما را در این کپر‌ها ساکن کرده شانه بالا می‌اندازد و پاسخ روشنی نمی‌دهد. اما تقی‌زاده، بخشدار مرکزی اسلامشهر به آینده روشن برای ساکنان این قلعه امیدوار است و درباره وضعیت مردم قلعه سیمون می‌گوید: زمین این قلعه در مالکیت بنیاد کوثر از زیر مجموعه‌های بنیاد شهید است و تاکنون جلسات زیادی برگزار شده و همچنان در حال برگزاری است تا به حال ساکنان این قلعه و همچنین گروه دیگری که در این اطراف به این شکل زندگی می‌کنند فکری شود، اما این کار نیازمند یاری و همکاری بنیاد کوثر و بنیاد شهید، شهرداری اسلامشهر، بنیاد مسکن و دستگاه‌های دیگر است تا اندکی از مواضع قانونی خود کوتاه بیایند و بشود این مشکل را حل کرد... یکی از مردان قلعه وقتی می‌بیند زنان دارند چیزهایی می‌گویند که نباید، جلو می‌آید تا کمی هم او حرف بزند. با آنکه هنوز پا به دوران سالخوردگی نگذاشته اما کمرش خمیده است و دندان‌های سیاهی دارد و با زبانی شل و کرخت می‌گوید: «این زن‌ها دروغ می‌گن، اینا می‌تونن با طلاهاشون تموم اسلامشهر رو بخرن. ارباب به ما خیلی می‌رسه و چیزی کم نداریم...» به او می‌گویم: ظاهرا شما با ارباب صمیمی‌تر از بقیه هستید و او پاسخ می‌دهد: بله... خاک این قلعه بدجور دامن اهالی‌اش را چسبیده تا حدی که دختری با فوق لیسانس محیط زیست از دانشگاه سراسری هم راه فرار از آن را پیدا نکرده است... سهیلا یکی از کپرنشین‌های دانشگاه رفته است و ظاهر آراسته‌یی دارد، ته آرایشی کرده که با رنگ لباس‌هایش هماهنگ است و حتی به ناخن‌هایش لاکی با رنگ ملایم زده است. مادرش از ما می‌خواهد به داخل خانه برویم تا بتوانیم بیشتر صحبت کنیم. خانه در گوشه حیاط مربع شکلی قرار دارد و در سه طرف دیگرش هم آلونک‌هایی بنا شده و اوضاع و احوال درستی ندارد اما زن کدبانوی خانه سعی کرده اوضاع را روبه‌راه کند و به محض ورود به خانه می‌شود فهمید صاحب آنچه قدر به سرو وضع خانه‌اش رسیده و برایش اهمیت قایل است. سهیلا چادر سفیدش را که گل‌های ریز آن با پیراهن بنفشش همخوانی دارد زیر بغل می‌زند و آرام و شمرده شروع به حرف زدن می‌کند و درباره گرفتار شدنش در قلعه می‌گوید که هر کاری نیازمند آشنایی با کامپیوتر است اما او پولی ندارد کامپیوتر یاد بگیرد و کارکند تا از شر این وضعیت خلاص شود و مجبور است همچنان میهمان این خانه کپری باقی بماند. آلونک‌های دیگری هم در قلعه هست که ساکنان آن سعی کرده‌اند حداقل سرو وضع مرتبی برایش درست کنند اما همه این‌طور نیستند و خیلی‌ها از این اوضاع خسته شده‌اند و برایشان فرقی ندارد چاردیواری شان تمیز و مرتب باشد یا مثل همان بیرون کثیف و گرد و خاکی... آنها فقط می‌دانند زندگی می‌کنند برای حفاظت از اموال و دارایی‌های ارباب، برای آنکه در زمین‌های بامیه ارباب کار ند و از دام‌هایش مراقبت کنند. اهالی قلعه خسته هستند از اینکه عکاس‌ها بیایند آنها را سوژه عکس‌ها کنند و دریچه دوربین‌ها را به سوی آنها نشانه بروند، از اینکه همه وضعیت فلاکت بار آنها را در اینترنت و این طرف و آن طرف ببینند اما هیچ‌کس قدمی برایشان بر‌ندارد و آب از آب تکان نخورد. اهالی قلعه خسته‌اند از نامه‌نگاری‌های بی‌فایده‌یی که کرده‌اند تا بلکه کسی بیاید و به دادشان برسد، خسته از این زندگی رعیت‌مآبانه و ذلت بار، خسته از ترس و وحشتی نامفهوم که در میان‌شان می‌زند، ترس از ارباب، ترس از تنبیه و بیکاری و به قول خودشان ترس از انگ‌هایی که مثل داغ بر پیشانی‌شان چسبیده و درهای خروج از این بیغوله را بروی آنها بسته است. انگ‌هایی مثل اعتیاد، مواد فروشی، خلاف و... اما این حرف و حدیث‌ها چه حقیقت داشته باشد و چه نه، بچه‌های بی‌گناه این قلعه به امید فردا به جامعه روشنی که تا قلعه تاریک‌شان فاصله زیادی ندارد، لبخند زده‌اند و اگر لبخندشان نادیده گرفته شود و بی‌پاسخ بماند روزی انتقام خود را از جامعه خواهند گرفت... خورشید که بارش را می‌بندد و خود را به سمت مغرب می‌کشاند کم‌کم سر و کله مردان قلعه پیدا می‌شود. از نگاه‌هایشان پیداست آنها مانند زن‌ها و بچه‌ها خوش ندارند غریبه‌یی این دور و بر بپلکد. دیگر وقت رفتن فرا رسیده است. میزبان‌های کوچک تا کنار ماشین می‌آیند و اردک‌ها هم مگ‌مگ‌کنان خود را به همبازی‌های کوچک‌شان می‌رسانند. ماشین به حرکت درمی‌آید و بچه‌ها با نگاه‌شان بدرقه‌مان می‌کنند. چرخ‌های ماشین که روی پیکر زخمی قلعه کشیده می‌شود خاک سرخوشانه به هوا پرواز می‌کند و چشم‌های درشت و سیاه بچه‌ها و نگاه کنجکاو اردک‌ها پشت پرده خاکستری گرد و غبار محو می‌شود...

نوبیتکس
ارسال نظرات
x