هیچ وقت آنجوری که باید و شاید به فکر هنرمندان نبودهاند
با اشتیاق میگوید: «اولین نتیجه کار هنری این است که خودم از کارم لذت میبرم و به خودم میگویم بارکالله بانگیز بلدی این کار را بکنی؟! درواقع خودم، خودم را تشویق میکنم و این باعث میشود که به کارم ادامه دهم؛ البته درست است که در ایران از هنرمندان حمایت و تشویقی نمیشود ولی هنر کار دل است و ما به خاطر عشقی که داریم کار میکنیم.»
به گزارش اقتصاد هنر آنلاین به نقل از ایسنا، بانگیز یکی از هنرمندان نقاش پیشکسوت ایرانی است که از دانشکده هنرهای زیبا فارغالتحصیل شده و دارای مدرک درجه یک هنری معادل دکترا است. در کارنامه هنری بانگیز شرکت در نمایشگاههای فردی و گروهی زیادی در داخل و خارج از کشور، اخذ بورس مطالعات هنری انگلیس، بورس مطالعات هنری پاریس، بورس مطالعات هنری اروپا، شرکت در تمام نمایشگاههای دوسالانه نقاشی، داشتن جوایز و تقدیرنامهها و بیش از ۳۰ سال آموزش هنر دیده میشود.
رضا بانگیز سابقه تدریس در شاخههای طراحی و نقاشی را در دانشکده هنر و معماری، دانشگاه آزاد اسلامی و دانشگاه الزهرا دارد. همچنین او از جمله معدود هنرمندانی است که در حال حاضر در حوزه نقاشی چاپ دستی فعالیت دارد.
در یکی از روزهای زمستان تصمیم به گفتوگو با این استاد نقاشی گرفتیم و از طرف او به کارگاهش دعوت شدیم. بانگیز که خلق و خویی بشاش و بذلهگو دارد به خوبی از ما استقبال میکند. پس از کمی گپ و گفت خودمانی با او مصاحبه خود را آغاز میکنیم. کمی مکث میکند و میگوید: «قبل از اینکه به اینجا بیایید داشتم فکر میکردم که چه خوب میشد اگر حین کار کردن با من مصاحبه کنید.»
پس از این حرف او تصمیم میگیریم مصاحبه را به همین شکل که میگوید انجام دهیم. دوربین را مقابل میز کاریاش تنظیم کرده و مصاحبه را آغاز میکنیم.
از او میخواهیم درباره فعالیت نقاشی خود توضیح دهد. بیان میکند: «من مدتها کار چاپ و حکاکی کردهام و سالهاست که در این کار هستم. لاستیکی که بر روی آن نقاشی میکنم طی سالها مدام گرانتر شد و یکباره به کیلویی ۸۰۰ هزار تومان رسید، به همین دلیل بعد از مدتی دیگر نتوانستم از پس هزینههای آن برآیم. این کیسهها سنگین هستند و هر ورق آن ۳۰ یا ۴۰ هزار تومان آب میخورد. تصمیم گرفتم مقداری صبر کنم تا قیمتش پایین بیاید ولی بعد دیدم بیکارم و از آنجا که دیگر به این هنر اعتیاد پیدا کردهام، ترجیح دادم خودم لاستیکها را با رنگ سیاه و سفید تهیه کنم و کارم را ادامه دهم.»
بانگیز ادامه میدهد: «اینکه میخواستم به جای خرید لاستیکها خودم آنها را تهیه کنم، پروسه خیلی زمانبری بود ولی چون دوست داشتم فقط کار کنم دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکردم. این سبک کار زحمت بسیار دارد، شاید به ظاهر کار آسانی باشد ولی خورده کاری آن بالاست. مثلاً یک روز یک طرح را میکشم و فردا میبینم که یک قسمت از آن ایراد دارد و آن را برطرف میکنم، دوباره روز بعد مشکل دیگری در کار میبینم؛ درواقع طی یک پروسه کار کردن شاید بارها آن را اصلاح کنم تا به طرح اصلی برسم.»
همانگونه که گفته شد بانگیز ضمن کار کردن روی یکی از آثار خود شروع به مصاحبه کرد. از او میخواهیم تا درباره این اثر خود توضیحاتی ارائه دهد. او میگوید: «از آنجا که اشعار مولانا را بسیار خواندهام و به آنها علاقه دارم، در این اثر مولانا را که عاشق شمس بوده به تصویر کشیدم. در این نقاشی شمس را به صورت خورشید کشیدهام.»
از او سوال میکنیم که مجموعه آثار مولانا و شمس چندتاست؟ ابتدا میگوید: «فکر کنم پنج، ششتایی باشد.» ولی بعد اصلاح میکند: «نه در اصل پنج، شش تا از این مجموعه مانده است.»
پس از پاسخ به این پرسش بیان میکند: «این کارم تقریباً تمام است و دیگر باید آن را به روی قاب بکشم.»
با پایان این بخش میخواهد توضیحی درباره آثار خود دهد. ولی قبل از آن، درباره هنر میگوید: «کار هنر زیباست و هر جامعهای که به هنرمند خود برسد واقعاً زیباست. الکی نیست که به پاریس میگویند عروس دنیا. چون در فرانسه هنرمند زیاد است و به آنها اهمیت داده میشود. حالا انشاءالله یک بار هم به ما اهمیت خواهند داد. با اینکه در ایران به هنرمند اهمیت داده نمیشود ولی ما کار خود را میکنیم. در زمانهای قدیم در دورانی که موسیقی حرام بود، کسی که تار میزد به زیرزمین میرفت و در را میبست تا کسی صدای ساز او را نشنود. کار هنر دستوری نیست کار دل است. ما هم که الان کار میکنیم دوست داریم یک اثر از خود به جا بگذاریم و آن را به جامعه ارائه دهیم.»
بانگیز با اشتیاق ادامه میدهد: اولین نتیجه کار هنری این است که خودم از کارم لذت میبرم و به خودم میگویم «بارکالله بانگیز بلدی این کار را بکنی؟!»
با خنده میگوید: «خودم، خودم را تشویق میکنم و این باعث میشود که به کارم ادامه دهم.»
آثار بانگیز عمدتاً دارای رنگ سیاه و سفید هستند و رنگهای دیگر به ندرت در بین کارهایش دیده میشود یا اگر هم از رنگهای دیگر در نقاشیهایش استفاده کند، کمتر از رنگ سیاه و سفید به چشم میآیند. از او میپرسیم که چرا تا این حد در آثارش از رنگ سیاه و سفید استفاده کرده است. پاسخ میدهد: «قبل از انقلاب که به هنرستان میرفتم استادم آقای مارکو گریگوریان کار چاپ میکرد به همین دلیل من هم علاقه پیدا کردم چاپ را یاد بگیرم، او هم این سبک نقاشی را به من و دوستانم یاد داد. بزرگتر که شدیم یکی از دوستانم به من پیشنهاد داد در بینال شرکت کنیم. من اصلاً نمیدانستم بینال چیست؟ ولی در آن مسابقه شرکت کردیم و یکدفعه من برنده شدم. داوران بینالمللی بودند و برگزیده شدن من با رأی آنها خیلی مهم بود. خلاصه اینکه برنده مدال زرین شدم ولی هنوز مدالم را ندادهاند، البته حکم آن را دادهاند.»
او ادامه میدهد: «برنده شدن در آن مسابقه یکی از دلایلی بود که باعث شد من در رنگ سیاه و سفید باقی بمانم. ولی یک روز با خودم فکر کردم که بس است دیگر، چقدر سیاه و سفید کار کنم؟ این همه نقاش، رنگ روغن کار میکنند، من هم ببینم بلدم رنگ روغن کار کنم؟ خلاصه این کار را شروع کردم و از آثار رنگ روغنم یک نمایشگاه هم برگزار کردم. در آن نمایشگاه آقای ابراهیم جعفری مرا دید و گفت «بانگیز تو کارت را عوض نکن، الان همه رنگ روغن کار میکنند ولی ما چاپ سیاه و سفید نداریم.» حرف او هم یکی از دلایلی بود که رنگ روغن را کنار گذاشتم و الان سبککاریام به نوعی امضای من شده است؛ البته برنده شدن در آن بینال مرا به سمت مسیری که الان هستم هل داد. هر کسی برای ادامه دادن یک راه نیاز به تشویق دارد.»
از او میخواهیم درباره مفهوم یکی از کارهایش توضیح دهد. به یکی از کارهایش اشاره میکند و میپرسد: «این؟! حسش آمد همین طوری کشیدمش.»
این نقاش در همین راستا درباره مفهوم و محتوای آثارش بیان میکند: «من اصلاً به اینکه کارم چه مفهومی داشته باشد فکر نمیکنم. چون اگر بخواهم آنگونه عمل کنم مدام به این فکر خواهم بود که الان مخاطب درباره موضوع کارم چه فکری میکند؟ درواقع این مخاطب است که باید از اثر برداشتهای مختلف داشته باشد. گاهی اوقات هنرمند یک اثری را خلق میکند که وقتی مخاطب برداشتهای خود را از آن میگوید آدم میماند که آیا کار من تا این حد پیچیده بوده که او این برداشتها را از آن داشته است؟ درواقع اگر صرفاً بخواهیم به نظر مخاطب فکر کنیم دیگر نمیتوانیم کار کنیم.»
از او میخواهیم که خاطرهای از همدورهایهای قدیمی خود تعریف کند. بیان میکند: «تمام هنرمندانی که الان پیشکسوت هستند مثل عربشاهی، بهمن بروجنی، زندهرودی، صادق تبریزی و… هم دورهای من بودند و با هم خاطرات خوبی داشتیم. مدرسه که میرفتیم زمان ناهار که میشد سه چهار نفری با هم به یک قهوهخانه در نزدیکی مدرسه میرفتیم و دیزی میخوردیم، خیلی به ما میچسبید. واقعاً رسماً زندگیمان روی هوا بود و خوش بودیم. عاشق کارمان و کلاس آقای هانیبال الخاص (نقاش و مدرس هنری) بودیم. زمانی که آقای الخاص از امریکا به کلاس ما آمد مدام حواسش به بچهها بود، با ما حرف میزد، شادی میکرد، تشویق میکرد. رفتار او برای ما عجیب بود و مانده بودیم که آیا یک استاد هنر این همه جنب و جوش دارد و شلوغ است؟ او خیلی روی ما تأثیر گذاشت درواقع برای ما یک الگو بود، هرچند که مثل او نشدیم و فقط یک ذره از کارها و طراحیهای او را دیدیم. درواقع بیشترین تأثیر هنری خود را از آقای هانیبال الخاص گرفتم.»
بانگیز در ادامه میگوید که سهراب سپهری (نقاش و شاعر) جلوتر از او و هم دورههایش فارغالتحصیل شده بود و گهگاه سری به کلاسهای درس هانیبال الخاص میزد.
او اضافه میکند: «وقتی سهراب میآمد، بچهها که میفهمیدند خیلی خوشحال میشدند و به همه خبر آمدن او را میدادند. البته ما خیلی او را نمیشناختیم و بیشتر اسمش را شنیده بودیم. سهراب جوانی ساده ولی مقداری تکیده بود که همیشه همراه خود عصا داشت. به کلاس ما میآمد کمی با آقای الخاص حرف میزد و با دقت نقاشیهای ما را نگاه میکرد. حضور سهراب در بین ما احترام عجیبی همانند تعظیم نسبت به او همراه داشت. افرادی مثل او واقعاً خاص و ویژه هستند.»
بانگیز بیان میکند که این خاطرات متعلق به سالهای ۴۳ یا ۴۴ هستند و سهراب در آن زمان به خاطر شعرش معروف شده و حتی به دربار هم دعوت میشد.
این نقاش با اشتیاق یک خاطره دیگر از سهراب سپهری که قبلاً آن را خوانده، تعریف میکند: «یک روز خانمی به گل فروشی میرود و از گل فروش میخواهد که یک دسته گل خوشگل برای او درست کند. میگوید که مهمان دارد و میخواهد گل را به کسی بدهد. از قضا سهراب سپهری نیز در گل فروشی بوده و به آن خانم میگوید که یک شاخه گل هم زیباست ولی این حرف به آن خانم بر میخورد اما حرفی نمیزند. زمانی که سهراب میرود به گل فروش میگوید: «این کی بود که مرا نصیحت میکرد؟» گل فروش میگوید: «سهراب سپهری بود.»
از او سوال میکنیم که نظرش درباره قیمت بالای نقاشیهای سهراب سپهری که در حراجیهای خارجی فروخته میشوند چیست و این امر چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ او بیان میکند: «شهرت شعرهای سهراب، ویژگی خاص آثار او و هم دستهایی در کار است که بتوانند با استفاده از نام و امضای سهراب سپهری درآمد داشته باشند و نمیشود هم کاری در این باره کرد.»
بانگیز که از ابتدای مصاحبه در حال کار کردن بر روی یکی از آثار خود بود اکنون به مرحله آخر میرسد و قصد دارد که اثرش را امضا کند. میگوید: «همه کار یک طرف و امضای آن یک طرف. برای پیدا کردن این امضا ۱۵۰ بار در یک برگه بانگیز نوشتم تا به این امضا رسیدم.»
او همچنان که در حال امضا کردن روی اثر جدید خود است میگوید: «در پایان یکی از ترمها یکی از دانشجویان دخترم پیش من آمد و گفت: «آقای بانگیز یک صفر به من بده ولی در عوض برایم امضا کن.» خیلی از این حرف او خوشم آمد. خلاصه صفر را به او دادم و برایش امضا کردم. او کیف کرد. منم کیف کردم.
از بانگیز پرسیدیم که آیا راه حلی برای جلوگیری از کپی آثار هنری سراغ دارد؟ میگوید که برای تشخصی کپی بودن آثار هنری باید از خارج، استاد، کارشناس و دستگاه مخصوص این کار را بیاورند، اگرچه که تشخیص اصالت یک اثر ۲۰۰ ساله امر دشواری است.
این هنرمند علاوه بر نقاشی یکی دو بار هم کار مجسمهسازی انجام داده است. درباره اینکه چرا تنها دو بار به سمت مجسمهسازی رفته میگوید: «از آنجا که در حوزه هنرهای تجسمی فعالیت میکنم خواستم مجسمهساز هم بشوم، خلاصه شروع کردم و ساختم. ابتدا یک درویش ساختم بعد به یک باره متوجه شدم که برای کار مجسمهسازی باید با گل و خاک و خل سرو کار داشته باشم. با اینکه به این کار علاقه داشتم ولی آن را رها کردم. بعد از آن به سمت خوشنویسی رفتم. ولی خوشنویسی هم اعتیادآور است و آدم بد در آن میماند. سپس به خودم گفتم بانگیز برو دنبال کار خودت و این کار را تا آخر ادامه بده. خیلیها هستند که همه کار بلدند و انجام میدهند ولی معلوم نیست که حرفه اصلی آنها چیست و دقیقاً در چه کاری تخصص دارند؟»
او با ابراز خرسندی و رضایت، از موفقیت در هنرش میگوید و اینکه خوشبختانه خداوند به او کمک کرده تا بتواند مسیر اصلی زندگیاش را پیدا کند.
از او سوال میکنیم که آیا برای مترو هم کار هنری ساخته است؟ از اینکه این سوال را پرسیدیم تعجب میکند. سپس میپرسیم: آیا به آثارتان سر میزنید تا ببینید سالمند یا نه؟ چون این آثار را خیلی تخریب میکنند. با خنده میگوید: «یکی دو بار رفتهام ولی آثار من آهنی هستند. یک دیوار در اندازه شش متر یا چهار متر. آن زمان یک میلیون برای کار به من دادند که ۵۰۰ هزار تومان آن خرج شد البته بقیه ۲۰۰ هزار تومان خرج کردند.»
در ادامه بحث آلودگی بصری شهری را پیش کشیدیم. آلودگی که با وجود مجسمهها و آثار هنری سطح شهر بالاست. او در این زمینه میگوید: «مجسمههایی که ساخته میشود مجسمه نیستند. حالا باز آثار پرویز تناولی را که در پارک دانشجو میبینیم حظ میکنیم. در کل تعداد محدودی از مجسمههای سطح شهر خوب هستند. بقیه بلد نیستند و فقط همین طور یک چیزی میسازند و به نمایش درمیآورند.»
بانگیز در پاسخ به اینکه چرا تمایل چندانی به برگزاری نمایشگاه انفرادی ندارد؟ بیان میکند: «نمیدانم. به تازگی این حس برای من پیش آمده، فکر کنم به این دلیل که در نمایشگاههای گروهی و انفرادی زیادی شرکت کردهام. مردم فقط میآیند و میگویند «به به». در این سالها به اندازه کافی «به به» شنیدهام. حداقل چند نفر بیایند و یک تابلو بخرند تا آدم خوشحال شود، اینگونه هنرمند بیشتر سر ذوق میآید. اگر مردم آثار را میخریدند نمایشگاه برگزار میکردم.»
این هنرمند تصریح میکند: «نا گفته نماند گالریها یک مقدار اذیت میکنند و الکی وعده بعیدهایی میدهند که به آن عمل نمیکنند. اثر را میفروشند ولی قیمت دیگری به ما میدهند. اولش یک جور میآیند جلو و بعد جور دیگری تا میکنند. خدا را شکر در خانه مشتری داریم. همین جا میآیند میخرند، از همین راضی هستیم.»
او ادامه میدهد: «اوایل که جوانتر بودم شور و شوق بیشتری داشتم، تا جایی که در دوره هنرستان یک بار اسمم در روزنامه فردوسی منتشر شد و خیلی خوشحال شدم. حتی چند نسخه از روزنامه را خریدم و به دوستانم دادم. ولی الان دیگر مثل آن موقع نیستم، حوصله ندارم و اشباع شدهام. ترجیح میدهم برای خودم کار کنم چون اینگونه بیشتر لذت میبرم.»
او در ادامه خاطرهای از برگزاری یکی از نمایشگاههایش را تعریف میکند: «دو سال پیش اتفاق جالبی برای من افتاد. یک خانم از اصفهان زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت که میخواهند نمایشگاهی از آثار من برگزار کنند. منم بهانه آوردم و گفتم که آثارم را میفرستم تا دیگر مرا ول کند. ولی بعد گفت که طوری نیست ولی خودم هم باید حضور داشته باشم. گفتم خب با قطار، اتوبوس یا هواپیما بیایم؟ گفت هر کدام که خودت میخواهی. گفتم هواپیما. دوباره گفت طوری نیست.»
کمی میخندد و ادامه میدهد: «باز ماندم چه بگویم. گفتم خب اسکان چی؟ گفت خانه ما. گفتم نه هتل. بعد با خودم گفتم الآن دیگر رد میکند. گفت اشکال ندارد. با خودم فکر کردم باز هم بهانهام جواب نداد. گفتم یک هتل که سونا داشته باشد. گفت خانه ما هست. دیدم باز هم نشد. خلاصه مجبور شدم قبول کنم.»
او اضافه میکند: «قرار بود وقتی رسیدم اصفهان کسی را به دنبالم بفرستند. رسیدم و دیدم که مستخدم مدرسه بچه خود را برای من فرستاده بود. البته ایرادی ندارد ولی سرتا پای او کثیف بود. سلام کردیم و خواستیم دست بدهیم دیدم دست او کثیف است. سوار ماشین که شدم دیدم وای… توی ماشین همه کثافت خالی است. خلاصه فردای آن روز آن خانم آمد و حسابی خودمانی با من احوالپرسی کرد انگار که سالها بود مرا میشناخت. رفتیم به گالری و دیدم که در و دیوار همه خراب و بهم ریخته است. گفتم اینجاست؟! گفت فردا همه چیز آماده میشود بیخیال و همینطور هم شد. فردا رفتیم دیدم همه چیز تمیز و مرتب شده بود. بعد از نمایشگاه که به صحبت نشستیم از من پرسید که از رانندهای که به دنبالم آمد راضی بودم یا نه؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم هم خودش هم ماشینش احتیاج به کارواش داشتند.»
از او سوال میکنیم که هیچوقت فکر نکرده در خارج از کشور فعالیت هنری خود را ادامه دهد؟ میگوید: «چرا خیلی علاقهمند هستم. قبلاً امریکا بودیم. ولی حال و هوای وطن در سرمان افتاد و برگشتیم. البته آنجا خیلی علاقهمند بودند که بمانیم ولی نماندیم. کار دادن به خارج از کشور سخت است و آدم به راحتی نمیتواند اعتماد کند، برگشت تابلو دیگر خیلی معلوم نیست. یکی دو بار هم در پاریس نمایشگاه داشتم و برای برگشت آثار مدام باید زنگ میزدم که چرا بر نمیگردد.»
بانگیز در حوزه نقاشی مذهبی نیز فعالیت کرده، در این زمینه توضیحاتی ارائه میدهد: «اوایل در دوران سقاخانه همه هنرمندان به دنبال موضوع بودند. همه سقاخانهها را میدیدند و در آنجا آب میخوردند ولی این هنرمند سقاخانه بود که با استفاده از موضوعی مذهبی مثل سقاخانه آن را روی بوم پیاده کرد و این کار یک مکتب هنری شد. آن موقعها من تبریز بودم. در آذربایجان بخصوص آذربایجان شرقی ماه محرم مفصل عزاداری است. من شش سال در تبریز بودم و در آنجا درس میدادم. رئیس مدرسهای که در آن درس میدادم به من گفت که به تماشای یک صحنه قمه زنی برویم. من بیشتر تعریف مراسم قمه زنی را شنیده بودم ولی رئیسم مرا به خود صحنه برد. محل آن مراسم یک جایی خارج از شهر بود، زمانی که رسیدیم ۳۰ - ۴۰ نفر کفن پوش را دیدیم که دستانشان به روی کمر یکدیگر بود و به صورت حلقهوار میچرخیدند. ما همینطور نگاه میکردیم و به فکر فرو رفته بودیم که چرا این کار را میکنند؟»
او ادامه میدهد: «بعد از چند دقیقه دیدم که کفن سفید آنها سرخ شد و یکی یکی با سرو کله خونی به روی زمین میافتادند یا رو به غش کردن میرفتند. خلاصه آنها را میبردند تا زخمشان را ببندند. پشت آن دسته یک قمه زن ایستاده بود که با قمه به سر آنها میزد منتهی سعی میکرد با چوب قمه شدت ضرب آن را بگیرد تا خیلی استخوان سرشان شکافته نشود. با دیدن این صحنه خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و اثر «قمهسازم» را ساختم ولی تنها دو فیگور در آن قرار دادم. البته این مجموعه آثارم به فروش رفتهاند.»
بانگیز با هیجان خاصی درباره این مجموعه اثر خود میگوید که ابعاد بزرگی داشته و شاهکار است.
بانگیز نظر خود را در پاسخ به اینکه چرا به نقاشی قهوه خانهای در دانشگاهها توجه نمیشود؟ چنین بیان میکند: «سوال خیلی به جایی است. برای اینکه استاد این رشته دیگر وجود ندارد و همه آنها فوت کردهاند. آنهایی هم که هستند خیلی چیزی برای ارائه ندارند. این حوزه نقاشی هنر اصیل ایرانی است و خیلی زیباست.»
موضوع موزه هنرهای معاصر را پیش میکشیم. او در این زمینه میگوید: «به نظر من موزه هنرهای معاصر سعی میکند به هنرمندان کمک کند ولی یک مقدار عملکرد سفارشی دارد و فعالیت آن باید بیشتر شود. اوایل که موزه راه افتاده بود همه جای آن گرد و خاک بود. ولی وقتی که تکمیل شد و برای بازدید از آن رفتیم به اینکه چنین موزهای در ایران داریم افتخار کردیم. چراکه مهندسش بسیار عالی و بهروز بود، البته الآن نیز بهروز است.»
بانگیز ادامه میدهد: «اوایل موزه این همه نمایشگاه نداشت زیرا مدیریت آن دست یک امریکایی بود. سالنهای به آن بزرگی هر کدام ۵ یا ۶ کار بیشتر نداشت و عمدتاً آثار امریکاییها در آن به نمایش گذاشته میشد و گه گاهی کار ایرانیها. اولین کاری که ما در آنجا دیدیم متعلق به سهراب سپهری بود. در آن زمان آرزو داشتیم که کار ما نیز در موزه هنرهای معاصر به نمایش گذاشته شود. البته به مرور زمان این اتفاق افتاد و یواش یواش کارهای بیشتری از هنرمندان ایرانی برای حضور در موزه خریداری و رؤسای آن مدام عوض شد. بعضی از آنها آگاه بودند و بعضیها ناآگاه. بازارچهای که کنار موزه هنرهای معاصر است قبلاً پارکینگ موزه بود و الان برپایی این بازارچه در کنار موزه از نالایقی مسئولین آن است.»
به او میگوئیم که قرار است بازارچه جمع شود ولی تا زمانی که جایی برای آن پیدا نشود همانجا خواهد ماند. ادامه میدهد: «اکثر خارجیها که به ایران میآیند و میخواهند کار ما را ببینند جای پارک کنار موزه پیدا نمیکنند. هر جای دنیا که بروید و بخواهید وارد یک موزه شوید اول یک پارکینگ است و بعد راحت میتوان وارد موزه شد.»
او شرح کوچکی از هنر با این مضمون که یک جام زرین است و باید در آن عناصر لایقش را ریخت، میدهد و میگوید: «ما هنرمندان زیادی داریم ولی متأسفانه نمیدانند که چه کنند و در این جام چیزهای نامناسبی میریزند.»
سپس قصد دارد درباره یکی از مجموعه آثار خود توضیحاتی ارائه دهد. این مجموعه ابتدا با یک دایره بزرگ آغاز میشود. در این زمینه میگوید: «این اثر که به نظر خیلی ساده میآید ریزه کاریهای بسیار داشت. بارها گوشههای آن را که هر بار کج و کوله بود صاف کردم. بعد به ذهنم رسید که این هم یک موضوع از نوع انتزاعی است. بعد همانند جنسهای فروشگاه که بارکد دارد برای این نقاشیها هم بارکد گذاشتم. در کارهای انتزاعی خیلی نمیشود رنگ کار کرد؛ البته بعضیها خیلی رنگ به کار میبرند. ولی درستش این است که باید کم رنگ بگذاریم. سپس تصمیم گرفتم برای اینکه همه اثر سیاه و سفید نباشد گوشه بارکد یک قناری بکشم. باید بگویم که کسی نمیتواند این اثر را مثل من به تصویر بکشد چون کار سختی است و ریزه کاری بسیار دارد. این مجموعه همه مال سال ۹۷ هستند.»
در پایان همسر او به عنوان درد و دل بیان میکند: «بیمههای ما اصلاً به درد نمیخورد آنهم در این جامعه با منبع درآمدی که ما داریم. هیچ وقت آنجوری که باید و شاید به فکر هنرمندان نبوده و هنوزم نیستند. هیچ وقت از ما نخواستهاند که مشکل خود را بگوییم بلکه برای حل آن به ما کمک کنند. مثلاً اگر برای یک رادیولوژی برویم باید ۶۰ یا ۷۰ درصد آن را خودمان بدهیم. بالاخره سنی از نسل او گذشته است. با چه چیزی میخواهیم هزینههای درمانش را تأمین کنیم؟ درست است که یک وقتهایی تابلو میفروشیم ولی بانگیز یک عمر زحمت کشیده و شرایط باید جوری باشد که آرامش داشته باشیم.»