دردسر ازدواج با یــک سارق
زن جوان که پس از یک ازدواج ناموفق، همسر دوم صاحبکارش شده بود، به جای خانهای امن و آرام، سر از زندان درآورد.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، «شیرین» هنوز 30 سالش هم نشده بود اما به اندازه یک زن 50 ساله سختی کشیده و برخلاف نامش روزگارش تلخ گذشته بود. دستبند آهنی به دستش و زنجیری دور پایش گره خورده بود و آرام و آهسته به سمت اتاق مشاوره حرکت میکرد. وارد اتاق که شد حتی سر بلند نمیکرد. انگار از نگاه همه فرار میکرد. با کمک مأمور همراهش روی صندلی نشست.
چشمانش خیس اشک بود و پیش از اینکه لبانش از هم بازشوند، بغضش ترکید: «5 ساله بودم که پدرم در تصادف کشته شد. مادرم دو سال بعد ازدواج کرد و مرا هم با خود برد. زندگی با مادر و ناپدری چندان خوب نبود و همین مسأله هم باعث شد به محض اینکه دیپلم گرفتم با اولین خواستگاری که آمد ازدواج کردم ولی از شانس بد من، همسرم معتاد از آب درآمد. چند بار او را ترک دادم اما فایدهای نداشت و بالاخره هم بعد از چند سال زندگی مشترک طلاق گرفتم.شرایط زندگی بعد از طلاق آنقدر بد شده بود که تصمیم گرفتم برای گذران زندگیام سرکار بروم.
بعد از کلی پرسوجو در یک شرکت خدماتی مشغول به کار شدم و با دستمزدم توانستم برای خودم خانه مستقلی اجاره کنم.اوایل همه چیز خوب بود ولی مخارج زندگی از یک طرف و اجاره خانه از طرف دیگر باعث شد مشکلات مالی پیدا کنم. در همین زمان بود که برای کار به خانه مردی میانسال رفتم. او متأهل بود اما خانوادهاش در شهر دیگری زندگی میکردند. نامش «سیروس» بود و به من علاقه زیادی نشان میداد. کم کم رابطه ما نزدیکتر شد و سیروس پس از چند ماه پیشنهاد داد که با او ازدواج کنم.
من هم که تحت فشار مالی زیادی بودم، بدون هیچ معطلی و در نظر گرفتن وضعیت تأهل او، پیشنهادش را پذیرفتم. فکر میکردم ثروتمند است اما از وقتی زیر یک سقف رفتیم شرایط به کلی تغییر کرد. دیگر از آن ولخرجیها خبری نبود. تازه فهمیدم او فقط ادای ثروتمندها را درمیآورده و برای گذران زندگی روزمرهاش هم با مشکلاتی روبهرو است. وضعیت ما وقتی بدتر شد که سیروس پیشنهاد داد برای تأمین هزینههای زندگی سرقت کنیم.
اولش قبول نکردم اما او با زبان بازیهایش مرا خام کرد. بار اول چند سرقت و کفزنی خرد بود اما کم کم پول بادآورده به دهانش مزه کرد و طمع باعث شد نقشه سرقت یک خودرو را طراحی و اجرا کند. من میترسیدم و میگفتم از خیر این کار بگذر، اما او مدام اصرار میکرد و به من اطمینان میداد که اتفاقی نمیافتد!با کلی ترس و لرز طبق نقشه جلو رفتم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که صدای آژیر گشت پلیس را شنیدم. آنقدر ترسیده بودم که نمیدانستم باید چه کار کنم. مأموران که به رفتارم مشکوک شده بودند مرا صدا کردند اما من از ترس پا به فرار گذاشتم و دستگیر شدم. از بخت بدم از چاله به چاه افتادم و نمیدانم باید چه کار کنم. من تازه فهمیدم که سیروس یک سابقه دار بود و از اینکه با یک سارق ازدواج کردم پشیمانم اما حالا چه کنم که باید تاوان این اشتباه را بدهم...»