x
۰۲ / آبان / ۱۳۹۷ ۰۶:۴۷

ایستگاه خواب‌ها در شب‌های تهران

ایستگاه خواب‌ها در شب‌های تهران

هوای مه آلود رنگ سیاه شب را سفید کرده است. ساعت از ۱۲شب گذشته. تلالو برق چراغ‌های نئون، شبانه همه‌چیز را در نوری جادویی غرق می‌کند. از خط تهرانپارس- آزادی شروع می‌کنم. ایستگاه پیچ‌شمیران سوار می‌شوم. انتهای اتوبوس ‌می‌نشینم. اتوبوس خلوت نیست. در گوشه اتوبوس، گدا دستفروشی چمباتمه زده و بساطش را کف اتوبوس پهن کرده است. در میانه‌های خواب‌ و بیداری چشم‌های سرگردانش، قدرت تمرکزشان را از دست داده‌اند. چنانکه گویی هیچ رابطه‌ای با مکان ندارد و زمان برایش ایستاده است. زود می‌گذرد؟ دیر می‌گذرد؟

کد خبر: ۳۰۹۸۶۱
آرین موتور

به گزارش اقتصادآنلاین، آرمان نوشت: ایستگاه نواب پیاده ‌می‌شوم. پشت ترافیک چهارراه نواب_شمال دختری که 14 -15 ساله به نظر می‌رسد، بچه‌ای را بسته به پشتش، دستمال کاغذی می‌فروشد و با بچه جلو تک‌تک ماشین‌ها تا انتهای ترافیک می‌رود. چراغ که سبز می‌شود، ماشین‌ها می‌روند. روی جدول‌های سبز و سفید می‌نشیند. چراغ دوباره قرمز می‌شود و دوباره همین روند را تکرار می‌کند. این تسلسل، این منازعه ‌شبانه‌ و این دست‌ و پنجه انداختن با زندگی این شعر نجدی را از خاطرم می‌گذراند... «دریا با این همه آب رخصت نمی‌دهد تا بنگریم که ماهی‌ها چگونه می‌گریند.» به سمت جنوب، سوار اتوبوس‌های پایانه افشار(پارک‌وی)_ترمینال جنوب می‌شوم. هوای گرم زیر صندلی، اتوبوس‌های قرن‌ بوقی را قابل تحمل می‌کند. اتوبوس‌ها کهنه و فرسوده‌ شده؛ چنانکه استخوانی از آهن‌پاره است. با این حال فضا مهیای خواب است. قسمت بانوان شب‌ها خالی و فضای داخل اتوبوس گرم و مناسب است. در انتهای اتوبوس، آن قسمت از صندلی‌ها که از بقیه بلندتر است، بی‌خانمانی در صندلی وسط چرت می‌زند. گردنش یک‌بار روی شانه راستش می‌افتد بار دیگر روی شانه چپش. مسخ شده‌ و بی‌اختیار آویزان زمان است. به ترمینال می‌رسیم. دو مرد که ظاهری شلخته و سرو وضع به‌هم‌ریخته‌ای دارند در قسمت بانوان خوابیده‌اند. راننده چند بار صدای‌شان می‌کند. وقتی می‌بیند که گوش‌شان بدهکار نیست، به زور بیدارشان می‌کند. یکی از آنها به راننده التماس می‌کند که در اتوبوس بماند، راننده اما کوتاه نمی‌آید. آن یکی هم کوله‌باری بر دوش در هوای مه‌آلود پارکینگ ترمینال جنوب در سرمای شب گم می‌شود.

تهران را راه نجات تیره‌روزی می‌بینند

ساعت سه صبح است. از ترمینال جنوب راهی خاوران می‌شوم. جز من کسی در اتوبوس نیست. با راننده درباره معضل بی‌آرتی‌خوابی شبانه گرم صحبت می شوم. در کرج زندگی می‌کند و شیفت شب است. می‌گوید: پاتوق‌شان بیشتر مسیرهای طولانی است. مسیر ما یک ربع طول می‌کشد و مناسب خواب نیست. او ادامه می‌دهد: اکثر آنها مهاجرت به تهران را راه نجات تیره‌روزی می‌بینند. مهاجرت به شهر درندشتی که از دور برق می‌زند و تنها زمانی که وارد دهان این هیولا شوی، خواهی فهمید که آن امکانات برای همه‌گان در دسترس نیست. در نهایت این‌طور آواره شب و بی‌خانمان می‌شوند. وقتی به ترمینال روباز خاوران رسیدیم، راننده چشمانش را از مسیر برنمی‌داشت. می‌گفت احتمال دارد جلوی اتوبوس بپرند، اما با انگشتش مکان کارتن‌خواب‌ها را نشان می‌داد و چشمانش مراقب جلو بودند. انبوه جمعیت کارتن‌خواب‌ها توجهم را جلب می‌کند. بوی مواد تمام ترمینال را برداشته است. جای جایش سیاه شده از خاکسترهای به جامانده از آتش و دود. یک دکه و یک مغازه سیگار فروشی هم در ترمینال هستند. دو مغازه ساندویچی خالی که فقط برچسب‌های قیمت روی شیشه درشان مانده، وسط ترمینال تعطیل شده‌اند. دو چرخی دوره‌گرد سیگارهای ارزان ‌قیمت و فندک و آب معدنی به کارتن‌خواب‌ها می‌فروشند و در میان مشتریان آنها، رهگذران نیز وجود دارند. انبوه کارتن‌خواب‌ها در گروه‌های چند نفری دور آتش حلقه زده‌اند و با دست‌ها و صورت‌های سیاه ‌و سوخته... لای انگشتان دست یکی از آنها سیگاری نصفه خاموش شده‌ است و هنوز خاکسترش نیفتاده است.

صورت سیه‌چرده با دندان‌های یک در میان

خودم را در میان کارتن‌خواب‌ها جا می‌دهم. از آنها، یک دختر جوان و یک مرد میانسال، در حالت هوشیاری‌اند. بسیاری از این کارتن‌خواب‌ها شب‌ها را در ترمینال خاوران به خرید و فروش و مصرف مواد مخدر می‌گذرانند. از خاطرات‌شان برای همدیگر می‌گویند. از سوابق زندانی شدن و تجربه‌های بستری شدن در کمپ‌های ترک اعتیاد می‌گویند. از تجربه‌ها می‌گویند. ظاهری تقریبا یکسان دارند. صورت سیه‌چرده با دندان‌های یک در میان، دست‌های سیاه‌ و ‌سوخته با انگشت‌های ترک خورده و لرزان. کفش‌های کثیف بدون بند و سوراخ شده با لنگه‌های‌ متفاوت. لباس‌های تیره‌شده با دکمه‌های پریده. این وضع ظاهر در اکثر کارتن‌خواب‌ها قابل دیدن است. در این حلقه‌ای که من نشستم وضع به مراتب بدتر از این است. دور محوطه می‌چرخم. فضای ترمینال و خیابان‌های منتهی به آن در ساعات پایانی شب با نور کافی روشن است. انگار اینجا برای آنها رها شده. مغازه‌هایی که در ساعات انتهایی شب باز هستند، مشغول فروش مواد غذایی هستند. گروه دیگری که حضورشان در ترمینال خاوران مشهود است، زنان کارتن‌خواب هستند. گروه دیگر موتوری‌های مسافربر هستند که سوار بر موتور منتظر مسافرند. در کنار کارتن‌خواب‌ها دستفروش‌هایی که خود نیز معتاد هستند، بساطشان را پهن کرده‌اند. در بساط این دستفروشان تقریبا همه‌ چیز پیدا می‌شود. از دست‌بند و لوازم برقی و لباس گرفته تا تابلوها و موبایل‌های اوراق شده و کیف و کفش که بیشتر این وسایل دست دوم و کارکرده هستند. به نظر می‌رسد که این وسایل بساطی‌ها، فروش چندانی ندارد و بیشتر در ازای مواد با یکدیگر مبادله می‌کنند. پیاده‌روهای منتهی به میدان، مملو از کفش‌های کهنه‌ بی‌صاحب، زرورق‌های سوخته، سیم‌های مفتولی، فندک‌های شکسته است. یکی فریاد زد: «غذا آوردن! غذا آوردن!». یک لحظه ترمینال خلوت می‌شود. همه آتش و مواد و بساط‌شان رها کردند روی سر وانتی که غذا آورده بود آوار شدند. صف غذا تا صد متر می‌رسد. ترمینال خاوران نمونه‌ای از به ‌ستوه ‌در آمدگی است.

فضای نامطبوع اتوبوس

ساعت 4:30 صبح به سمت میدان آزادی راه می‌افتم. اتوبوس کهنه بوی کارتن‌خواب‌ها به خود گرفته است. زیرِ صندلی اتوبوس ته سیگار دیده می‌شود. کارتن‌ خوابی با نایلونی در دست لنگان‌ لنگان سوار اتوبوس می‌شود. هفت پرس غذا روی صندلی کناری‌اش می‌گذارد. غذاها را آورده که بفروشد. فقط من و راننده در اتوبوس هستیم. غذاها را تعارف می‌کند. می‌گوید: «زرشک پلو بیرون 10 تومانه، میدم دو تومان. دخترِ دسته ‌گلم تو خونه درست کرده». هرچند از مهر روی غذاها پیداست که از همان وانتی گرفته است. اتوبوس جز چند صندلی سفت و شکسته هیچ امکانات دیگری ندارد. راننده تمام گرمای بخاری جلویی را با یک کارتن پاره به سمت خودش هدایت کرده است. در میدان آزادی یک چای فروش دوره‌ گرد با لیوان‌های یک‌بار مصرف و فلاسکی بزرگ در اطراف ترمینال می‌چرخد؛ با لیوان‌های پلاستیکی چای ساده و چای‌نبات به راننده تاکسی‌ها می‌فروشد. دو، سه نفر از آنها چرخ‌های کوچکی هم دارند که به آنها امکان می‌دهد، علاوه‌بر چای کلوچه و سیگار هم بفروشند. آخرین مسیری که می‌روم خط هفت یعنی؛ تجریش_ راه‌آهن است. از آزادی به سمت تهرانپارس حرکت می‌کنم. راننده چرت شبانگاهی‌اش را روی صندلی‌اش می‌زند. با حالتی خواب‌آلود لب به گله می‌گشاید و می‌گوید: قبلا خیلی زیاد بودند، اما شهرداری که این گرمخانه‌ها را راه انداخت، کم شدند. در روزهای بارانی خیلی اذیت می‌شویم. وقتی لباس‌های‌شان خیس می‌شود خودشان را به بخاری می‌چسبانند و بویی تمام اتوبوس را پر می‌کند که هم من و هم مسافران اذیت می‌شویم. حوالی تئاتر شهر پیاده می‌شوم و به سمت راه‌آهن حرکت می‌کنم. اتوبوس خالی نیست و راننده با سرعتی غیرمجاز و در عرض هشت دقیقه به میدان راه‌آهن می‌رسد. این اتوبوس پنج نفر بی‌خانمان دارد. یک زن میانسال، سه مرد و یک پسر نوجوان. به راه‌آهن که می‌رسیم راننده همه را بیرون می‌کند.

تزریق ترس و حس ناامنی

این همه ماجرا نیست. روی دیگر سکه حس ناامنی و ترسی است که این فضا برای مسافران ایجاد می‌کند. وحید شهروندی که شبانه با این مساله درگیر است. او در این باره  می‌گوید: به خاطر شغلی که دارم در اکثر شب‌ها مسیر میدان منیریه تا پارک وی را با اتوبوس در رفت‌وآمد هستم. بارها افراد که اکثر آنها معتاد هستند را در این مسیر می‌بینم که خواب هستند و این باعث می‌شود که احساس خوبی نداشته باشم. با اینکه به دید ترحم به این افراد نگاه می‌کنم، اما نمی‌توانم باور کنم از طرف آنها تهدید نمی‌شوم. این شهروند ادامه می‌دهد: بعضی مواقع آنقدر تعداد آنها زیاد می‌شود که روی صندلی احساس تنهایی می‌کنم. اتوبوس وسیله‌ای عمومی است، اما با این وضعیت احساس می‌کنم، وارد وسیله‌ای شده‌ام که امن نیست.

تو فکر یک سقف بود

زندگی رفته رفته بیدار و صبح آغاز می‌شود. شب‌های تهران هیچ شباهتی به روزهایش ندارد. در پرتو شب طبقات دیگری از جامعه شروع به کار و زندگی می‌کنند. اتوبوس‌ها دوباره شلوغ می‌شوند. خطوط بی‌‌آرتی تهران در گسترده‌ترین حالت خود، در غایتِ ثانیه‌مندی مبداهای مشخص را به مقصدهای مشخص، شرق را به غرب و غرب را به شرق و شمال را به جنوب و جنوب را به شمال مرتبط‌ می‌سازند و با جابه‌جاکردنِ روزانه آدم‌ها، بدل به فضای روزمره در زندگی بسیاری از شهروندان شده‌اند. ازدحامِ ورود و خروجِ در‌ها، پله‌ها و گیت‌ها را شکل می‌دهند. بی‌خانمان‌ها حالا امکان دیگری را پیدا کرده‌اند؛ اتوبوس‌های‌شبانه؛ یک جای تمیز و امن و راحت نسبت به زیر پل و پارک‌ها. هرچند شوریدگی، سرگردانی و بی‌خانمانی‌شان را چه کسی پاسخ است؟ حوالی شش صبح، به سمت تهرانپارس که برمی‌گردم، همان کارتن‌خوابی که سری اول در همین مسیر دیده بودم را، دوباره می‌بینم. چشم‌هایش به چشمانم افتاد. به هم خیره شدیم. در توقفی کوتاه جریانی از ارتباط بین ما برقرار شد. محسن 28ساله یکی از بی‌خانمان‌هایی است که در این پایانه شبش را به روز می‌‍‌‌‌رساند. دانشجوی روابط‌ بین‌الملل و ترم یک است. او در این باره توضیح می‌دهد: تازه در دانشگاه تهران مرکز قبول شده‌ام و خوابگاه ندارم. سوئیت‌های میدان انقلاب برای اجاره است، اما امنیت ندارد. برای مثال هفت نفر در یک اتاق سه نفره می‌خوابند. فردا که بیداری می‌شوی می‌بینی چیزی از وسایلت نمانده و همه را برده‌اند. این دانشجو ادامه می‌دهد: بیشتر شب‌ها تمام مسیرهای بی‌‌آرتی را دور می‌زنم تا شب، روز شود. وقتی نمی‌توانی خانه بخری و اجاره کنی تکلیف همین است؛ آوارگی. محسن چشم از من برداشت و صورتش را به طرف پنجره برگرداند. در لابه‌لای ژولیدگی‌اش، به سیاهی و تاریکی خیره شده است. بی‌خانمانی‌ای رعب‌آور او را از پشت پنجره اتوبوس می‌پایید. در اندیشه یک سرپناه و «تو فکر یک سقف بود.»

نوبیتکس
ارسال نظرات
x