x
۲۲ / مرداد / ۱۳۹۷ ۱۱:۱۰
کسادی ارزان ترین غذای بازار؛

کارگرها دیگر فلافل هم نمی‌خورند

کارگرها دیگر فلافل هم نمی‌خورند

با 4 هزار و 500 تومان چه ناهاری می‌شود خورد؟ وقتی قیمت یک بسته پفک 3هزار تومان شده، قطعاً انتخاب‌های زیادی باقی نمی‌ماند. برای شاغلان در راسته بازار بزرگ اما همیشه یک انتخاب هست؛ فلافل، ارزان ترین غذای موجود.

کد خبر: ۲۹۲۵۶۵
آرین موتور

 به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: یک ساندویچ تمام و کمال که به‌عنوان ناهار، کاملاً سیرت می‌کند و به صرفه هم هست. شلوغی همیشگی فلافلی سر کوچه مروی ناصرخسرو هم برای همین است؛ اولین فلافل فروشی تهران که احتمالاً گذرتان به آن افتاده. شاید هم طعم ساندویچ فلافلش را چشیده باشید. مشتریانش رهگذران خسته از خرید و شاغلان بازار هستند؛ بیشترش کارگرها. آن‌طور که ارشد عزیزی مالک فلافلی می‌گوید؛ این روزها اما اوضاع فرق کرده. بگذارید برایتان بگویم.

ظهر یک روز وسط هفته، اطراف فلافلی کوچه مروی خبر خاصی نیست. یکی دو نفری توی مغازه مشغول گاز زدن به ساندویچ هستند. بیرون تقریباً خلوت است. یادم می‌آید که قبلاً هروقت در این ساعت‌ها گذرم به اینجا افتاده، از انبوه جمعیت فلافل‌خور شگفت زده شده‌ام. راستی هم که غذای لذیذی است.

«دو ماه است فروش ما خیلی کم شده، همیشه این موقع اینجا صف می‌بستند. حالا ببینید چه خلوت است، بخصوص از موقع شلوغی‌های بازار خیلی کار ما کساد شد؛ وضعیت مردم هم هست خب، قدرت خرید کم شده. همین الان بازار را نگاه کنید، می‌بینید کسی زیاد خرید نمی‌کند. اصلاً جمعیت با قبل، قابل مقایسه نیست. قبلاً کسی نمی‌آمد سؤال کند فلافل چند است. الان می‌آیند و می‌پرسند و راهشان را می‌کشند و می‌روند.»

 عزیزی این را می‌گوید و در عین حال حواسش به‌ کارگرهای ساندویچی هم هست که تعدادشان 9 نفر است و با خود صاحب مغازه می‌شوند 10 نفر: «فلافل غذای ارزانی است. کمترین قیمتی که از آن یادم می‌آید، 45 تومان است. من خودم آن موقع که در ساندویچی بیمه شدم یادم هست که کباب لقمه و سوسیس 25 تومان بود، کنارش هم یک نوشابه می‌دادند. کباب لقمه‌اش هم گوشت حسابی بود. فلافل هم از آن موقع که باب شد، خیلی طرفدار پیدا کرد. یک دلیلش هم همین ارزانی‌اش بود. در کل یک غذای کارگری است. آدم سرمایه‌دار که نمی‌آید اینجا، مگر اینکه هوس کرده باشد. برای کارگرها و کم درآمدها اما یک وعده غذای بیرون است. کسی که اوضاع مالی‌اش خوب است و می‌آید بازار، می‌رود رستوران. آنها هم البته کاسبی‌شان نسبت به قبل کساد شده.

ما افزایش قیمت نداشته‌ایم اما هر روز داریم مواد اولیه‌مان را گران تر می‌خریم. روغن 16 کیلویی را که 70 هزار تومان می‌خریدیم الان شده 97 هزار تومان. خیارشور و ترشی و مخلفات دیگر هم همینطور. ما ادویه مرغوب استفاده می‌کنیم. آن هم قیمتش رفت بالا. 16 ماه یک بار می‌توانیم قیمت‌هایمان را بالا ببریم اما مواد غذایی همین‌طور افزایش قیمت دارد. نوشابه را می‌فروختم هزار تومان، فردایش شد هزار و 200 تومان. من هم دلم نمی‌خواهد مشتری‌ها قیمت بیشتری بدهند و شرمنده‌شان می‌شوم. نان را دانه‌ای 400 تومان می‌خرم. نخود و کاهو و خیارشور و گوجه و ترشی هم هست. همه را هم باید روزانه بخریم، اصلاً نمی‌صرفد. هیچ وقت اینقدر کساد نبوده‌ایم. بی‌رودربایستی بهتان بگویم، همین چهارشنبه پیش تصمیم گرفتم تعطیل کنم. با کارگرها نشستیم و حرف زدیم. به خاطر آنها بود که تعطیل نکردم. اینجا به هرحال 9 نفر دارند کار می‌کنند. همه‌شان هم زن و بچه دارند، بیکار می‌شوند. الان این پسر را ببین 20 ساله‌ است، بچه هم دارد.»

جمشید، همان کارگری که صاحبکارش به او اشاره می‌کند، خجولانه نگاه می‌کند و مشغول کارش می‌شود. دو تا بچه دارد، بقیه هم کم سن و سال‌اند و همگی عیالوار.

قبلا همیشه حوالی مسجد امام می‌دیدمش. مردی میانسال که سبد پلاستیکی دسته‌دار را کنارش می‌گذاشت و کسانی که او را می‌شناختند می‌دانستند که بار سبدش ساندویچ تخم‌مرغ است، با کمترین قیمت. دو تا تخم مرغ با خیارشور و گوجه وسط نان باگت سفید. گاهی هم یک فلاسک چای برای پایین بردن غذا.فکر می‌کنم هنوز هم هست اما مغازه‌دارهای دور و بر می‌گویند چند وقت است بساطش را جمع کرده و رفته. می‌گویند غذایش می‌ماند و دیگر هم برایش نمی‌صرفید با تخم مرغی که قیمتش بالا رفته بود. نشانی یکی دیگر را اما می‌دهند که ساندویچ کوکوسبزی می‌فروشد و چند غذای خانگی دیگر. نرسیده به ناصرخسرو، نزدیک ردیف موتورهای پارک شده پیدایش می‌کنم. پاتوقش معمولاً همانجاست. بار را از موتورش پیاده کرده و منتظر است. ساندویچ کوکوسبزی 5 هزار تومان. چند پرس کباب تابه‌ای و قیمه هم دارد. پرسی 6 هزار و 500 تومان. می‌گوید: «این دیگر کف قیمت بازار است. سود چندانی نمی‌کنم، غذا را کم می‌آورم که زود تمام شود. زیر آفتاب خراب می‌شود. من خودم پامنار کاسب بودم، الان به این روز افتاده ام، اما صرفه ندارد. همین هم روی دستم می‌ماند. فکر نمی‌کنم تا یکی دو روز دیگر بیشتر بیایم. بازار دیگر مثل قبل نیست. از موقع شلوغی‌ها کلاً خلوت شده. الان هم می‌گویند دلارفروش‌ها اینجا آمده‌اند. همان سمت که شلوغ شده.» و به آن سوی خیابان اشاره می‌کند؛ جایی که عده‌ای جمع شده‌اند و صدای همهمه‌ای به گوش می‌رسد.

یکی از رستوران‌های معروف راسته بازار، همان جایی است که قاعدتاً باید سرش مثل همیشه شلوغ باشد. بیرون رستوران، چند نفر ایستاده‌اند برای تبلیغ غذاها. توی یک سینی یک بار مصرف، یک پرس شیشلیک اعلا را مرتب چیده‌اند و کنارش دورچین سیب زمینی و جعفری و ترشی کلم قرمز، غذا را هوس‌انگیزتر نشان می‌دهد. ملاط غذاهایی همچون آلبالوپلو و شیرین پلو را هم جدا می‌فروشند، هر بسته 25 هزار تومان. پیاز داغ و سیرداغ و نعناع داغ هم هست. همه را بیرون جلوی چشم، در یخچال چیده‌اند تا نظر رهگذران را جلب کند. تبلیغ کنندگان، مردم را به داخل دعوت می‌کنند. خانمی می‌ایستد و سؤالی می‌پرسد و بعد راهش را می‌گیرد و می‌رود. می‌پرسم قصد غذا خوردن در رستوران را داشتید؟ از سؤالم تعجب می‌کند. وقتی می‌فهمد خبرنگارم، سر دردلش باز می‌شود: «گاهی می‌آمدیم بازار یک پرس غذا می‌گرفتیم. به‌هرحال از قدیم معروف بوده غذای بازار. آن هم والا دیگر زورمان نمی‌رسد. الان کمترین قیمت غذا پرسی 18تا 20 هزار تومان است. والا ما دلخوشی و تفریحی که نداریم. گاهی با بچه‌ها می‌آمدیم ظهر بیرون غذایی می‌خوردیم. الان آن هم نمی‌شود. کجا برویم؟ سینما؟ بلیت 15 هزار تومانی برای یک خانواده 4 نفره می‌شود 60 هزار تومان. بعدش هم می‌خواهیم بچه‌ها را شام ببریم بیرون که دیگر واویلاست. چه کار کنیم؟ توی خانه می‌نشینیم تا ارزان تمام شود. تازه ما قشر متوسط هستیم. وای به حال ضعیف‌ترها.»

چند نفری نشسته‌اند کنار یک چرخ‌دستی. باربران جوان، با صورت‌های سرخ از گرما، تقریباً نای حرف زدن ندارند. می‌پرسم ناهار خورده‌اید؟ همدیگر را نگاه می‌کنند. «ناهار؟!» این بار می‌پرسم ناهار چی می‌خورید؟ یکی‌شان که جوان تر از بقیه به نظر می‌رسد جواب می‌دهد:«هرچی، هیچی.» آن یکی می‌گوید: «ناهار کجا بود؟ یک تکه نان می‌گذاریم دهانمان.» اهل ایلام هستند، روستازاده. می‌گویند اوضاع باربری هم کساد است، هیچ خبری نیست.

موقع برگشت دوباره از جلوی فلافلی کوچه مروی عبور می‌کنم. یک ساعتی گذشته و هنوز خلوت است. سکوی مقابل با مجسمه باربر وسط آن همیشه پر از آدم‌هایی بود که خسته از پرسه در بازار، گوشه‌ای یله می‌دادند و ساندویچ گاز می‌زدند تا جانی بگیرند و دوباره راهی شوند. به زور می‌شد این ساعت روز جای خالی پیدا کرد. سکو اما کاملاً خلوت است؛ تقریباً خالی. راست می‌گفت فلافلی کوچه مروی که دیگر کارگرها فلافل هم نمی‌توانند بخورند. مرد اما امید داشت اوضاع درست شود و به قول خودش به همین امید هم تعطیل نکرده بود.

نوبیتکس
ارسال نظرات
x