x
۰۹ / مرداد / ۱۳۹۷ ۰۶:۲۶

روایتی از کارتن‌خواب‌های حاشیه اتوبان آزادگان

روایتی از کارتن‌خواب‌های حاشیه اتوبان آزادگان

قمیر، محوطه دورتادور کوره‌های آجرپزی متروک اتوبان آزادگان است؛ شبه بیابانی در جنوبی‌ترین نقطه تهران. یک جور ییلاق برای معتادانی که متر به متر از دره کارتن‌خوابی پایین رفته‌اند و آن نهایت که می‌رسند به محو شدن، حواس‌شان که سر جا می‌آید، تن‌شان را وسط قمیر پیدا می‌کنند.

کد خبر: ۲۸۹۱۹۱
آرین موتور

به گزارش اقتصادآنلاین، اعتماد نوشت: تابستان که زمین، نفس می‌کشد و هوای داغ پس می‌دهد، پشت تپه‌های دوقلوی جنوب بزرگراه که اشراف کامل دارد به اتوبان و یک جور برج دیدبانی است برای محافظان پاتوق، کارتن‌خواب‌ها از هر نقطه درجنوب تهران که باشند و گونی‌هایشان را از زباله‌های بازیافتی برای ضایعاتی‌های خُلازیر و جیب‌شان را از دله دزدی‌های محقر پر کرده باشند که هرچه باشد، تهاتر ساقی‌های آزادگان را جواب بدهد، پای پیاده، حاشیه اتوبان را زیر پا رد می‌کنند و می‌رسند به قمیر و پشت تپه‌ها، روی رُس پاخورده دایره می‌زنند و هم سفره می‌شوند در این سقوط آزاد که دیگر، بعد و ادامه هم ندارد. قشلاق هم، محوطه داخلی کوره‌هاست وقتی سرمای هوا، استخوان‌های پوسیده از سوءتغذیه‌شان را خشک می‌کند و بافت یک گِرم هرویین نایلون پیچ، ته جیبشان می‌ماسد و سنگ می‌شود از سرما و انگشت‌های کبره بسته از جوریدن سطل‌های زباله، نای باز و بسته شدن ندارد از سوز بیابانی سگ کش که بتواند در سرمای معلق، گره بسته نایلونی را پاره کند یا حتی فندک زیر زرورق بچرخاند. آن وقت، داخل کوره‌ها، آن راهروهای تودرتوی تاریک تا نیمه پوشیده از کثافت و زباله، پناه امن کارتن‌خواب‌هاست که با آتش زدن چند تکه پلاستیک، کُنج یکی از دیوارهای گلی ترک نخورده، برای چند ساعت، تجسمی از گرما و نور داشته باشند. تابستان قمیر را ندیده بودم. پاییز ٤ سال قبل که مقامات شهری، خرابه‌های پشت خلازیر را با لودر صاف کردند و کارتن خواب‌ها را به چند صد متری دورتر، به کوره‌های متروک در حال فروریختن فراری دادند، زمستان کوره‌ها و آدم‌هایش را دیدم؛ سکوت، درخود فرورفتگی، خیره ماندن به شعله‌ای که عمرش به ساعت هم نمی‌کشید، تار شدن صورت‌های تکیده از دود کثافاتی که در آتش می‌ریختند تا فقط شعله‌ور بماند، زمزمه‌هایی که در خماری ناتمام می‌شد... تابستان قمیر، تلخ‌تر بود، سیاه‌تر و معدود آدم‌هایی که در این سیاهی، آمد و شد داشتند، بی‌هویت‌تر و از دست رفته‌تر...

رضا، کارتن‌خوابی وقت سرما بدتره یا وقت گرما؟

«هم وقت سرما هم وقت گرما. وقت گرما، طوری عرق می‌ریزی که چشمت پر میشه از عرق، اونقدر که چشمت از عرق لیز میشه، از گرما به ذلت می‌رسی و اشک می‌ریزی و اشک و عرقت قاطی میشه و صورتت خیسه و نمی‌دونی که داری عرق می‌ریزی یا اشک می‌ریزی.»

از سراشیبی منتهی به قمیر پایین می‌رویم. تاریکی مثل گرداب ما را می‌بلعد و هوای داغ روی سرمان می‌بارد. سکوت مسیر منتهی به قمیر را صدای قدم‌ها روی رس کوبیده شده می‌شکند؛ رویت را بچرخانی و گوش کنی، انگار صدها تکه نان خشک ترد را در دست مچاله می‌کنند. یک ساعت و نیم از بامداد گذشته و کار فروشنده‌های قمیر تمام شده. دو نفرند؛ کوتاه قد، اندام متوسط، با کیف‌های ورزشی به کول و پیراهن رنگ روشن به تن. در جهت مخالف ما می‌آیند و به علی؛ راهنمای ما اعتراض می‌کنند که چقدر دیر آمده. ٢٠٠ متری از اتوبان دور شده‌ایم و زور نور چراغ‌های حاشیه بزرگراه به تاریکی قمیر نمی‌رسد. اما در همین تاریکی تیز هم، برق صورت‌های به عرق نشسته فروشنده‌ها را می‌شود دید. موتورسواری که سرعتش را با قدم‌های علی تنظیم کرده، رابط علی و محافظ فروشنده‌هاست و چند قدمی که چراغ خاموش، چرخ هوندای سفید و قرمزش را می‌چرخاند به سمت قمیر و کنار گوش علی زمزمه می‌کند، به محض آنکه شعله آتش کوچک کارتن‌خواب‌ها به چشم‌مان می‌نشیند و همهمه‌ای بم می‌شنویم، سر موتور را کج می‌کند و همراه فروشنده‌ها برمی‌گردد. از فاصله نه چندان دور، می‌شود دید که تعداد کارتن خواب‌ها بیشتر از ٣٠ نفر نیست. قمیر که دور افتاده‌ترین پاتوق تهران است و معروف به پاتوق «کُردها»، مثل کوره‌هایش در حال فرسودن است. طرح‌های «جمع‌آوری» اجباری، انسجام بی‌خانمان‌ها را متلاشی کرده و هیچ کس نمی‌داند آنهایی که از قمیر فرار می‌کنند که گرفتار اردوگاه بازپروری نشوند، در پهنه کدام بیابان دوردست، بی‌آب و غذا، لقمه مرگ می‌شوند...

رضا، بیشترین مدتی که گرسنه موندی چون هر چی داشتی خرج مواد کردی، چند روز بود؟

«دو سال پیش، ١٤ روز غذا نخوردم. فقط آب خوردم. آب خوردم و بلالی که به گاو میدن. می‌رفتم گاوداری، بلال می‌دزدیدم. هنوز بلد نبودم تو کارتن‌خوابی چطور خرج موادم رو دربیارم. اون ١٤ روز، هر چی زباله جمع کردم، پولش رفت بالای مواد.»

کارتن خواب‌های قمیر، مثل باقی شهر، مشتری هرویینند. دوا، گرمی ١٦ هزار تومان است و از خرداد تا حالا، ٩ هزار تومان ارزان‌تر شده اما قیمت هر گرم شیشه، رسیده به ١٢٠ هزار تومان و مگر کارتن‌خواب همیشه گرسنه، چقدر زباله قابل فروش پیدا می‌کند که هم، خرج یک گرم شیشه و حداقل، دو گرم هرویین جور شود و هم پول سیگار و حداکثر یک کیک صبحانه دربیاید؟ اصلا برای این همه کارتن خواب زباله گرد که کل تهران را پیاده می‌روند دنبال خرج مواد، مگر چند سطل زباله داریم؟ باند زباله دزدهای کن و طرشت و تهرانسر که افتاب نزده، وسط دل تهران از اتاق وانت چماق دارهای قلدر پایین می‌پرند، مگر سطل زباله‌ای را نیم‌خورده رها می‌کنند که نانی هم به آن کارتن خواب برسد ؟ کارتن خوابی که دو ساعت و نیم بعد از نیمه شب، در حاشیه اتوبان آزادگان، می‌رفت سمت انبارهای شبانه روزی ضایعاتی‌های خلازیر، سه گونی چرک هم قد خودش به یکدیگر گره زده بود و بر سر شانه انداخته بود؛ یک گونی، پر شده بود از قوطی نوشابه و دو گونی، پر از ضایعات پلاستیک. از روبه‌رو، هر قدم که برمی‌داشت، سنگینی وزن گونی‌ها چنان تناسب استخوان‌بندی را بر هم زده بود که انگار یک پرانتز، در حال حرکت است؛ از کناره پای چپ تا سرشانه چپ که خالی از گونی بود، یک نیم دایره درست شده بود. از پشت سر، هر قدم که برمی‌داشت، عرض و طول گونی‌ها آنقدر بود که انگار گونی ضایعات، نیمه دوم یک موجود ناقص الخلقه بود؛ ناقص الخلقه‌ای که نیمه چپش، دست و پای انسان بود و نیمه راستش، یک گونی چرک بزرگ و نقطه اتصال عرض این هیبت ناقص، کله از ته تراشیده‌ای بود و یک جفت چشمی که در آن تاریکی بامداد، از فرط خماری، ملتهب بود، بسیار ملتهب بود. کارتن‌خواب می‌گفت انبار خلازیر، هر کیلو ضایعات فلز را ٥ هزار تومان و هر کیلو پلاستیک را ٧٠٠ تومان می‌خرد. کارتن‌خواب، از اذان ظهر برای پیدا کردن زباله راه رفته بود و حالا که بعد از ١٣ ساعت راه رفتن، گرسنه و خمار برمی‌گشت، امید بسته بود به اینکه وزن قوطی‌های نوشابه، حداقل ١٠ کیلو بشود تا وقتی برمی‌گردد پاتوق «باغ انگوری»، خرج دو گرم هرویین و یک ربعی شیشه دربیاید...

رضا، خرج موادت رو چطور در میاری ؟

رضا هم وسط زباله‌ها دنبال جنس به درد بخور می‌گشت. انقدر محتویات سطل‌های زباله را زیر و رو کرده بود که وقتی دست دادیم برای خداحافظی، زبری و زمختی پوست ناهموار کف دستش، کف دستم را سمباده کشید.

«بعضی وقتا هم از این جنس می‌خرم، به اون ٢ تومن گرون‌تر می‌فروشم. اینجا تزریق غدغنه ولی رفقا (عنوان مصطلح فروشنده‌ها در پاتوق‌های خیابانی) ببینن جنس زد و بند می‌کنی چیزی نمیگن.»

دزدی، خفت‌گیری و کیف قاپی، شغل مرسوم کارتن‌خواب‌هاست برای جور کردن پول مواد. کارتن‌خواب‌ها، قبل از آنکه به خیابان و بیابان برسند، تجربه سنگینی از دزدی‌های ریز و درشت داشته‌اند. در آن سال‌های آزمون و خطای اعتیاد در حریم خانه، وقتی چوب خط پر می‌شود از بهانه‌های بی‌مزه و باورنکردنی بابت قرضی که صاحبش می‌داند هیچ‌وقت برنمی گردد، دزدی از خانه و جیب خانواده و فامیل و دوست و ماشین غریبه و محل کار و مغازه و مترو و اتوبوس و تاکسی و هزاران مکان و امکان دیگر، اولین و آخرین گزینه برای روی هم چیدن اسکناس‌هایی است که باید با آن بسته‌های نایلون پیچ کوچک تاخت زده شود. نهایت، یک صبح یا ظهر یا عصر یا نیمه شب، درِ خانه که برای همیشه پشت سرشان بسته می‌شود، یک دزد حرفه‌ای پا به خیابان گذاشته است.

رضا، دزدی هم که می‌کنی؟

«درِ مترو چند ثانیه طول می‌کشه باز و بسته شه؟»

نمی‌دونم... چقدر؟

«٢٠ ثانیه؟ ٣٠ ثانیه؟ من تو ٢٣ ثانیه می‌تونم ٦ تا کیف بزنم.»

روی پای راست، دور خودش می‌چرخد و سوت می‌زند و کف دست راستش را در هوا، دور اشیای فرضی که قطعا جز کیف پول نیست، می‌گرداند، مثل داسی که مشغول به دروی گندمزار باشد، مثل جارویی که مشغول روفتن زباله‌ها باشد. و این نمایش تک نفره در حاشیه جنوبی‌ترین اتوبان تهران، معصومانه‌ترین ابراز وجودی بود که یک انسان، یک انسان از دست رفته می‌توانست داشته باشد در آن دقیقه‌های باقی مانده تا اذان صبح.

رضا را خیلی قبل از این دیدم؛ وقتی داخل قمیر بودیم. کارتن‌خواب‌های قمیر حال و نای حرف نداشتند. خسته‌تر و گرسنه‌تر از آن بودند که همهمه‌شان به اصوات منفرد تبدیل شود. شاید هم از ترس، پرده‌ای از سکوت دورشان می‌کشیدند. مجموع آنچه می‌شنیدیم، کلماتی بود که روی لثه‌های خالی می‌شکست و در حفره دندان‌های نداشته فرو می‌نشست. ما را نگاه کردند و یک نفر از آن جمع، میان‌دار شد و بقیه را واداشت که برای سلامتی مان صلوات بفرستند. قمیر، انگار یک کوره روباز؛ کارتن‌خواب‌ها بوی ترش پلاستیک مذاب و پِهِن سوخته گاو را از شعله‌های آتش پیش رویشان نفس می‌کشیدند و تشنه یک چکه آب برای خوردن، می‌پختند در گرمای هفته اول مرداد. زد و‌بندی هاشان، از گرسنگی و خماری قدرت حرف زدن نداشتند چون جنس‌هایشان فروش نرفته بود. فقط دو سه نفر، دور از جمع، مثل جنازه‌ای مجهول و بی‌هویت، از نشئگی بیهوش شده بودند. تنها زنی که وسط آن جمع ٣٠ نفره بود، سر که بالا گرفت، نگاهی که رو به ما افتاد، پر بود از بی‌حواسی و ترس و چنان نزدیک به دیواره قمیر چمباتمه زده بود که انگار دیواره، محافظش باشد.

رضا، همان موقع علی را به حرف گرفت. سهم آخر شبش را زده بود و زبانش می‌جنبید. رضا سه ماه بود که به قمیر رسیده بود. ٢٤ ساله‌ای که بوکسور بود و قهرمان کشتی «گیله‌مردی» بود و پسرهای محل، اسمش را گذاشته بودند «رضا پارکور». حالا رضا پارکور، پیراهن و شلوار سیاه رنگی به تن داشت که از فرط خیابان‌خوابی و بیابان‌خوابی، به سفیدی می‌زد و از تمام جوانی، فقط چشم‌های براقش برایش مانده بود. از ١٣ سالگی که با تریاک رفیق شد، انگار با خودش قرار گذاشت یک تصاعد ریاضی را طی کند: «١٣ سالم بود تریاک می‌کشیدم، ١٥ سالم بود تریاک می‌کشیدم و ترامادول می‌خوردم، ١٧ سالم بود تریاک می‌کشیدم، ترامادول می‌خوردم، شیره می‌کشیدم، ١٩ سالم که شد، فقط گل بازی کردم، ٢١ سالم که شد تا الان، فقط هرویین و شیشه می‌زنم. این سه سال، دیگه به اندازه یه معتاد ٥٠ ساله خودمو جر دادم. از مواد مخدرم تنها چیزی که فهمیدم، فقط نابود کردن خودم بوده، اینکه چه راحت داره جوونیم رو ازم می‌گیره.»

تصویر پشت سر رضا، تپه‌هایی درهم گره خورده بود؛ تپه‌هایی که برج دیده بانی بود برای محافظان پنهان پاتوق. زمستان ٤ سال قبل که همراه آرش آمدم، کارتن‌خواب‌ها، داخل کوره‌ها پناه گرفته بودند و محافظان مسلح به کلاش پاتوق، روی تپه‌های شرقی مشرف به سوراخ‌های کوره نگهبانی می‌دادند. محافظ اصلی، یک جانباز بود و ساکن در اتاقکی که با ایرانیت و بلوک‌های سیمانی نیمه‌کاره ساخته شده بود، از یک سگ ماده و توله‌هایش مراقبت می‌کرد. زمستان ٩٣، فرمانده کوره و قمیر، همین جانباز جنگ بود که مرا به اتاقکش راه داد؛ اتاقکی که فقط جای نشستن یک نفر، جای لم دادن یک سگ ماده و جای چمباتمه زدن یک نفر دیگر بود. فرمانده، کنار دیوار اتاقک نشسته بود و سگ ماده و توله‌های بخوری شده‌اش، مرز میان من و فرمانده بودند. حالا آن جمع کلاش به کول در پسله ماهورهای شب‌زده پنهان شده بودند. جایی که چشم آنها را نبیند. رضا می‌دانست که هستند. ما هم می‌دانستیم. حالا که حرف‌های رضا را گوش می‌دهم، پارازیت‌های چند ثانیه‌ای، پارازیت بی‌سیم، چند بار، جمله‌های رضا را می‌برید؛ جمله‌هایی که رضا وقتی جلوی تپه‌های شرقی مشرف به اتوبان ایستاده بود، می‌گفت...

«رضا کوچ، بگو رضا کوچ رو می‌خوام.»

«رضا کوچ»، «رضا پاکور»، مهم نبود چه اسمی، چه عنوانی، از همان جمع ٣٠ نفره هم نمی‌پرسیدیم اسم‌شان چه بود و رسم‌شان چه بود. آنها آدم‌های حسرت زده‌ای بودند که تصویر رویاهای‌شان و دست نیافته‌های‌شان را در دود برخاسته از زرورق، سر و شکل می‌دادند. دخترک کبریت فروش قصه کودکی‌های من هم، شعله کوچک کبریت را پرده نقاشی رویاها کرده بود در آن آخرین دقیقه‌های زنده بودنش. رضا می‌گفت «زندگی معتادا در دو جمله خلاصه میشه؛ زندگی کن و نمیر، زندگی نکن و بمیر.»

وقتی ماشین دور می‌شد و رضا کم کم در حاشیه گلکاری‌های اتوبان تبدیل به یک نقطه می‌شد، فریادش را می‌شنیدم که اسم رمز می‌داد برای وقتی که سراغش بیاییم و برویم فرحزاد که یک بار برای همیشه، حسرت «ماشین‌سواری» را خالی کند.

«رضا کوچ، بگو رضا کوچ رو می‌خوام.»

همه حسرت رضا پارکور همین بود. اینکه یک بار در عمرش سوار ماشین بشود.

نوبیتکس
ارسال نظرات
x