بچهتنبلهای آسیا چطور در اروپا نابغه میشوند؟
پوژانگ یائو دانشآموزی بود که در کلاسش در شهری دورافتاده در چین از آخر دوم بود. چند سال بعد او به عنوان رتبۀ اول در کل انگلستان سر از دانشگاه کمبریج درآورد و سپس به بزرگترین بانک سرمایهگذاری جهان پیوست. در آنجا نیز به خاطر اشتباه فاحشش در یک معامله ترفیع گرفت و برای ادامۀ تحصیل به دانشکدۀ بازرگانی استنفورد معرفی شد. یائو از نقش شانس در موفقیت و تصویر آرمانیِ نادرستی میگوید که خارجیها از سیستم آموزشی غرب دارند.
اکثر اوقاتی که با مسیحیان انجیلی در ایالات متحده همکلام شدهام، برایم از تغییری گفتهاند که خواندن انجیل در زندگیشان ایجاد کرده. از اینکه بعد از خواندنِ آن، انگار دوباره متولد شدهاند.
من مسیحیِ انجیلی نیستم. من یک آتئیست چینیام که به غرب آمد، در بهترین دانشگاههای جهان درس خواند، و بعدها در یکی از بزرگترین شرکتهای نظام سرمایهداری، یعنی گلدمن ساچس، کار کرد.
با این حال زندگی من نیز مانند مسیحیان انجیلی با خواندن یک کتاب دگرگون شد: زندگینامۀ خودنوشتِ رابرت روبین به نام در دنیایی نامطمئن (رندم هاوس، ۲۰۰۳). رابرت روبین یکی از شرکای اصلی گلدمن ساچس بود و متعاقباً وزیر خزانهداری شد. بعدها بود که متوجه شدم بعضی از آمریکاییها او را در حد خداوند میستایند.
در وهلۀ اول این کتاب را به خاطر عنوانش خریدم. انتخاب چنین عنوانی از سوی فردی که این همه دستاورد داشت برایم سؤالبرانگیز بود. قبل از آن همیشه فکر میکردم که هر اتفاقی دلیلی دارد. والدینم یادم داده بودند که آدمهای خوب پاداش میگیرند و آدمهای بد مجازات میشوند. معلمهای مدرسه یادم داده بودند که اگر سخت کار کنی موفق میشوی و اگر تلاش نکنی شکستت حتمی است. زمانی که آن کتاب را دست گرفتم، در دانشگاه کمبریج ریاضی میخواندم و بهواسطۀ آزمونهای استاندارد و برنامۀ درسی پرفشاری که زندگیام را فرا گرفته بود، نشانی از نااطمینانی در اطرافم نمیدیدم.
اما بعد از مطالعۀ کتابِ روبین نگاهم به دنیا عوض شد. رابرت روبین هیچگاه قصد نداشت که یکی از شرکای عمدۀ گلدمن ساچس شود: او حتی چند سال بعد از شروع کارش نامۀ استعفایش را هم تسلیم کرده بود. با خودم فکر کردم که شاید اتفاقات تصادفی، مثل چیزی که در مسیر شغلی روبین مشاهده میشد، تنها یک عامل اختلالی بیاهمیت نیست و اتفاقاً کاملاً تعیینکننده است. آن دلایلی هم که به اتفاقات تاریخی نسبت میدهیم تنها نوعی عقلاییسازیِ بعد از وقوع است. وقتی هم این عقلاییسازیها را به بچهها یاد میدهیم، با خود این طور خواهند گفت که هر چیز به دلیلی روی میدهد. با این حال تصور من از اتفاقاتی که در دنیا میافتد چیزی شبیه این است: یک نفر روی یک صندلی راحتی نشسته و گهگاه سکهای میاندازد و تصمیم میگیرد که چه اتفاقی در دنیا بیفتد.
بیشترِ آمریکاییهایی که من دیدهام از شنیدن چنین تفسیری تعجب میکنند. شاید بتوان به آنها حق داد چرا که در دنیای بازارهای مالی زندگی نکرده و کتاب روبین را هم نخواندهاند. هدف آنها همیشه ایجاد تغییر بوده است؛ شعار مدرسۀ بازرگانی استنفورد این است: «زندگیها را تغییر دهید، سازمانها را تغییر دهید، جهان را تغییر دهید». با این حال به نظر نمیرسد که بدانند برای این کار چه چیز را چگونه باید تغییر دهند، یا بدانند نقش شانس و پیشامد در این میان چیست. در هر حال اگر هدف تغییر یک چیز است، آنها باید بتوانند آینده را رقم بزنند، غیر از این است؟ خودِ رویای بزرگ آمریکایی تصمیم به کنترل سرنوشت فرد توسط خودِ او و رقم زدن یک زندگی خارقالعاده بر پایۀ پسزمینهای عادی است. اما چنین چیزی در دنیای نامطمئن رابین چطور ممکن است؟
من ادعا نمیکنم که الکسی دو توکویل مدرن هستم، اصلاً نقاط مشترک زیادی هم با این مطالعهگر زندگی آمریکایی ندارم. او بزرگشدۀ پاریس است. شهری که به فرهنگ و معماریاش مشهور است. من بزرگشدۀ شیجیاژوانگ هستم. شهری که به کارخانۀ بزرگش مشهور است، کارخانهای که شیر خشکهای سمّی تولید میکرد. پدر و مادر او اشراف زادهبودهاند؛ پدر و مادر من کارگر ساده.
با این همه امیدوارم که مشاهدات دسته اول من بتواند شناخت بهتری را از نهادهای نخبهگرای غرب حاصل کند. همان اندازه که در شیجیاژوانگ مِهدود مرسوم بود، در میان همکلاسیهایم در غرب باورهایی خاص همهگیر بود. دکترینهایی که جهانبینی و فروض فرهنگی در نهادهای غربی مانند کمبریج،
استنفورد و گلدمن ساچس را ساختهاند تقریباً تبدیل به دین شدهاند. با این حال امیدوارم نقطه نظرات یک آتئیستِ چینیِ روراست بتواند حاوی نکات مفیدی برای آنها باشد.
از شیجیاژوانگ به کمبریج
تابستان سال ۲۰۰۰ بود. ۱۵ سالم بود، و تازه آزمون ورودی دبیرستان را در چین داده بودم. از کلاس اول تا آن موقع پیشرفت قابل ملاحظهای کرده بودم. آن اوائل در کلاسمان از آخر دوم بودم و باید روی صندلیای مینشستم که درست زیر تختهسیاه و دمِ دست معلم قرار داشت. قبل از امتحان ورودی دبیرستان هر طور که بود توانسته بودم در مدرسهای متوسط دانشآموزی متوسط شوم. در آن روزها والدینم به این نتیجه رسیده بودند که من در چین به جایی نخواهم رسید و میخواستند برای دبیرستان مرا به خارج از کشور بفرستند. اما بر خلاف همۀ انتظارات من در کلاس و مدرسه بهترین نمره را کسب کردم. نمرۀ امتحاناتم آنقدر خوب بود که در میان بیش از ۱۰۰ هزار دانشآموز در کل شهر، جزء ۱۰ نفر اول قرار گرفته بودم. هم معلمم و هم خود من اولین باری که این نمره را شنیدیم مطمئن بودیم که اشتباهی صورت گرفته.
آن امتحان باعث شد که بتوانم وارد بهترین کلاس در بهترین مدرسۀ شهرم شود؛ و این شروعی بود بر رنجآورترین سال زندگیام. آن اعتماد به نفس تازه به دست آمده، با دیدن همکلاسیهای فوقالعاده مستعدم به یکباره فرو ریخت. در اولین کلاس، معلم ریاضی اعلام کرد که درس را از فصل چهارم کتاب درسی شروع میکند، چرا که بهدرستی فرض کرده بود که بیشترِ ما سه فصل اول را بلدیم و دوبارهگوییِ آن خستهکننده خواهد بود. بیشتر اعضای کلاس در مقاطع گذشته در انواع و اقسام رقابتها شرکت کرده بودند، و از قبل با مطالب درسی دبیرستان آشنا بودند. علاوه بر این آنها بهواسطۀ آن رقابتها با یکدیگر بزرگ شده بودند. و در این میان بدون اینکه چیزی بدانم یا کسی را بشناسم، دور تا دورم را افرادی گرفته بودند که اطلاعات بیشتری داشتند، بسیار باهوشتر از من بودند، و به همان سختی که من کار میکردم کار میکردند. شما بگویید که من در این شرایط چه شانسی داشتم؟
در طول آن سال سخت تلاش کردم تا خودم را برسانم: همه چیز را کنار گذاشتم و حتی به مکانی نزدیکتر به مدرسه نقل مکان کردم تا وقتم کمتر در رفتوآمد تلف شود؛ اما همۀ این تلاشها هیچ ثمری نداشت. با گذر زمان، رفتن به مدرسه و زور زدن در رقابتی که مطمئن بودم آخرش باختِ من است، تبدیل به شکنجه شده بود. با این حال هر روز باید این کار را میکردم. در امتحان آخر سال، از آخر دوم شدم؛ درست همان جایگاهی که در سال اول تحصیلم بدست آورده بودم. اما قبول این جایگاه بسیار دشوارتر بود، چرا که یک سال پیش از آن افتخار بزرگی بدست آورده بودم و در طول آن سال نیز تلاش بسیار زیادی را صرفِ درسخواندن کرده بودم. در نهایت تسلیم شدم و از والدینم خواستم که مرا به خارج بفرستند. هر جایی در این کرۀ خاکی برایم بهتر از آنجا بود.
به این ترتیب در سال ۲۰۰۱ و در ۱۶ سالگی به بریتانیا آمدم. بر خلاف تصور من سیستم آموزشی آزمونمحور انگلستان بسیار شبیه چین بود. علاوه بر آن، رفتن به «مدرسۀ حسابی» و به دستآوردن «شغلی حسابی» در هر دو کشور برای بخش زیادی از پدر و مادرها بسیار مهم بود. به این ترتیب، آوردنِ نمرۀ خوب در امتحان و موفقیت در مصاحبههای مدارس (یا حتی جلسۀ معارفه در مهدکودکها) بسیار مهم تلقی میشد. حتی در سطح دانشگاه نیز، مدرک کارشناسی از دانشگاه کمبریج تنها به یک چیز بستگی داشت و آن امتحان پایان سال گذشتهاش بود.
البته از سوی دیگر اگرچه سیستم دانشگاهی انگلستان برتر از سیستم چین به حساب میآمد، جمعیتی که یک بیستم کشورِ من بود باعث میشد که رقابت اگرچه سخت، ولی کمتر رعبآور باشد. مثلاً در انگلستان یک نفر از هر ده نفر میتواند وارد آگزبریج شود، و استنفورد و هاروارد یک نفر از هر بیستوپنج داوطلب را میپذیرند. اما در استان محل تولد من یعنی هبئی، تنها یک نفر از هر هزار و پانصد نفر میتوانند وارد دانشگاه پکن یا کینگهوا شوند.
با این همه نمیتوانستم باور کنم که همهچیز این اندازه آسانتر است. در آزمون ریاضی جی.سی.اس.ای (دبیرستان) در کل کشور اول شدم و عکسم در یک روزنامۀ سراسری به چاپ رسید. توانستم به کالج ترینیتی در دانشگاه کمبریج راه پیدا کنم، جایی که زمانی سِر آیزاک نیوتون، فرانسیس بیکن، و شاهزاده چارلز در آن تحصیل کرده بودند.
من در کمبریج اقتصاد خواندم، حوزهای که از دهۀ ۱۹۷۰ به این سو هر روز بیشتر و بیشتر ریاضیمحور شده است. هدف همیشه این است که از یک مدل ریاضی برای یافتن یک راه حل مشخص برای مسئلهای در دنیای واقعی استفاده کنیم. الآن که فکر میکنم درست نمیفهمم که چرا اساتید من تا این حد روی این مدلها تاکید داشتند. از همان موقع دریافتم که تکیۀ کورکورانه به مدلها هم در تجارت و هم در سرمایهگذاری بسیار شایع است؛ تکیهای که معمولاً نتایجی فاجعهبار به همراه داشته است که فروپاشی مشهور صندوق پوشش ریسک ال.تی.سی.ام از نمونههای آن بود. سالها بعد بود که به این آموزۀ وارن بافِت رسیدم: تقریباًدرستبودن بهتر از قطعاًغلطبودن است. اما اساتیدمان به ما میآموختند که دنیای واقعی را مانند یک مسئلۀ ریاضی ببینیم.
فرهنگ حاکم بر کمبریج هم خیلی متفاوت از این اصول جزماندیشانۀ کلاسها بود: تبعیت بیچونوچرا از قوانین و مدلهایی که به شکل سنتی ایجاد شده بود. مثلاً دانشجویان در کمبریج حق ندارند روی چمن راه بروند، اما اساتید از این حق بهرهمند هستند. البته یک استثنا هم وجود دارد؛ دانشجویانی که در امتحانات نمرۀ ممتاز میگیرند میتوانند یک روز در سال را در محوطۀ چمن راه بروند.
رفتار همکلاسیهای بریتانیایی من کاملاً رفتاری گلّهای بود؛ حتی بیشتر از آنچه دربارۀ دانشجویان ام.بی.اِی آمریکا گفته میشود. برای مثال، از بین سیزده اقتصاددان همسال من در ترینیتی، دوازده نفر بعدها به بانکهای سرمایهگذاری پیوستند، و پنج نفرمان برای گلدمن ساچس کار کردیم.
گلدمن ساچس و معاملۀ تورمی بینظیر من
سه سال بعد من به عنوان شاگرد اول از آنجا فارغالتحصیل شدم و پیشنهادی کاری از سوی بخش «درآمد ثابت، ارز و کالا» در گلدمن دریافت کردم؛ بخشی که بنیانگذارش قهرمان من یعنی روبین بود. مثل این بود که هر چه میخواهم بهسرعت حاصل میشود. اما ته دلم همیشه نگران این بودم که این خوشیها روزی تمام شود. بالاخره خیلی دور نبود زمانی که در کلاسم در چین شاگرد آخر بودم. با خودم فکر میکردم اگر نمیتوانستم از پسِ چند همکلاسی در شهری که هیچکس اسمش را نشنیده بود برآیم، چطور میتوانم شایستۀ رفتن به کمبریج یا گلدمن باشم؟ آیا باهوشتر شده بودم؟ یا شاید هم بریتانیاییها ابلهتر از چینیها بودند؟
با این افکار مغشوش، در سال ۲۰۰۷ به عنوان معاملهگر در گلدمن مشغول کار شدم. شعار غیررسمی گدمن این است: «حریصِ بلندمدت باش». همکارانم در گلدمن بسیار باهوش و رقابتجو بودند. با این حال به نظرم میآمد که خیلی به قسمت «بلندمدت» شعار «حریص بلندمدت» توجهی نمیشود. گلدمن ساچس، حتی با وجود شهرتش به عنوان یک بانک سرمایهگذاری برجسته، در رسوایی مربوط به گزینههای مختلف وام و تجارت با دولت یونان دست داشت، با شرکت فاسد وان.ام.دی.بی ارتباطاتی داشته و رسواییهای دیگری را نیز در کارنامه دارد. شاید دلیل نزدیکبینیِ شایع در گلدمن این حقیقت باشد که این شرکت در حال حاضر شرکتی عمومی است که باید در مجامع سهماهه گزارش درآمدی ارائه دهد. یا شاید هم به این خاطر باشد که تجارت با بازار واقعی روبروست نه شعارهای آرمانی. زمانی که میبینید که اعداد و ارقام ثانیه به ثانیه جلوی چشمتان بالا و پایین میشود (و بهخصوص زمانی که آن تغییر در مسیر دلخواهتان نباشد)، حتی یک روز هم حکم یک عمر را دارد. با این تفاسیر میتوانید حدس بزنید که تمایل معاملهگرها به بلندمدت چقدر بوده است.
کار در گلدمن ترکیبی از بازارگردانی برای تسهیل معاملات مشتریان و یافتن معاملاتی مناسب برای خود بانک بود. اوایل سال ۲۰۰۹ به این نتیجه رسیدم که سرمایهگذاری روی معاملهای بلندمدت مبتنی بر افزایش تورم بریتانیا مناسب است. در واقع این معامله به نظرم آنقدر خوب میآمد که بزرگترین نگرانیام این بود که شاید کسی نخواهد طرف دیگر معامله قرار گیرد و روی کاهش آن سرمایهگذاری کند. با این حال توانستیم این معامله را با یک بانک بریتانیایی ترتیب دهیم. سال بعد با افزایش مدام تورم این معامله سود بسیار زیادی به بار آورد و میلیونها دلار نصیب گلدمن شد.
اولش با خود فکر کردم که چه معاملهگر فوقالعادهای هستم. اما یک مشکل کوچک وجود داشت: من به این دلیل مشتاق انجام این معامله بودم که فکر میکردم بازار به سمتی خواهد رفت که نرخ بهرۀ بریتانیا را افزایش دهد. و خب طبیعتاً با بالا رفتن نرخ بهره، نرخ تورم نیز به خاطر تعریف و نحوۀ محاسبهاش به صورت مکانیکی از آن پیروی کرده و بالا میرود. اما بانک مرکزی انگلستان در آن سال اصلاً نرخهای بهره را افزایش نداد. در حقیقت افزایش تورم به خاطر چیزهای دیگری مثل افزایش مالیات، نوسانات نرخ ارز، تکانههای قیمت نفت و چیزهایی مثل این اتفاق افتاد؛ چیزهایی که من بهشان فکر هم نکرده بودم. موفقیتِ معاملۀ من شانس محض و در واقع برآمده از منطقی اشتباه بود.
در دوران کارآموزی، در یکی از جلسات آموزشی، بانکداری باتجربه به ما گفت که بین فرآیند و نتایج تمایز قائل شوید. او گفت که باید روی فرآیند تمرکز کنید، چرا که فرآیند را میتوان کنترل کرد در حالی که نتایج به شانس بستگی دارند. او همچنین گفت که در گلدمن کسی را به خاطر اینکه با منطقی درست ضرر کرده تنبیه نمیکنند. من همیشه عاشق سؤال کردن بودم، به همین خاطر پرسیدم که آیا تا به حال کسی به خاطر سود کردن با منطقی نادرست تنبیه شده است؟ بعد از اینکه چند ثانیه فکر کرد گفت که تا به حال ندیده که چنین اتفاقی بیفتد. درست هم میگفت. حقیقت این است که به نظر میرسد که اصلاً هیچکس به خاطر ندارد که چرا من این معاملۀ مبتنی بر تورم را انجام دادم. تنها چیزی که آنها در ذهن داشتند این بود که من این معامله را انجام دادهام و اینکه این معامله به نتیجه ختم شده است.
زمانی که با مدیرم برای بررسی عملکرد دیدار کردم، انتظار داشتم که به خاطر قضاوت نادرستم نکوهش شوم. اما درست برعکس ترفیع گرفتم! به مدیرم گفتم که معاملهام اشتباه بوده اما او فقط گفت «پوژانگ، این حرف رو جای دیگهای نزن». خودِ او هم البته به خاطر مدیریت معاملۀ «بینظیر» من ترفیع گرفت. در واقع آقای مدیر آنقدر از این معامله خوشنود بود که من را به دانشکدۀ بازرگانی استنفورد معرفی کرد، و این شد که کمی بعد راهی آمریکا شدم.
چیزی که در گلدمن آموختم این بود که برای ترفیع درجات تنها معاملهگر بودنِ خوب کافی نیست. فرد باید بتواند مدیر، دیگر همکاران و افرادی که به آنها گزارش میدهند را هم مدیریت کند. من هیچ وقت به این چیزها توجه نکرده بودم و امیدوار بودم که در مدرسۀ بازرگانی این نکات را بیاموزم.
آمدن به آمریکا
به نظر من کاستکو بهترین نماد سرمایهداری آمریکایی است. این شرکت به توجه بسیار به کارکنان و مشتریانش مشهور است، و در عین حال سالهاست که سودی درست و حسابی به سهامدارانش رسانده است. کاستکو از نظر مشتریان بهترین ترکیب از کیفیت بالا و قیمت پایین را ارائه میدهد. این شرکت هرگاه که بتواند هزینههایش را کاهش دهد، بهسرعت این کاهش هزینه را به مشتری منتقل میکند. رسیدن به حاشیه سود ناخالص ده درصدی، با قیمتهایی کمتر از آمازون حقیقاً فوقالعاده است. خودِ من بعد از اولین تجربۀ خریدی که در کاستکو داشتم، به خرید از هیچ فروشگاه دیگری راضی نمیشوم.
از نظر حقوق نیز کاستکو بیش از همۀ فروشگاههای مشابه پرداختی دارد. زمانی که رکود ۲۰۰۸ حادث شد، شرکت درآمدها را افزایش داد تا کارکنانش بتوانند با شرایطِ سختِ پیشآمده سر کنند. کارتی که روی سینۀ فروشندگان نصب شده نشان میدهد که بعضی چنددهه است در این فروشگاه مشغول فعالیت هستند؛ چیزی که سخت میتوان در فروشگاههای دیگر نمونهاش را دید.
استفورد برای من، اگرچه با فاصله، اما در ردۀ دوم تجربۀ خوشایند از سرمایهداری آمریکایی قرار دارد. روی هم رفته از تحصیلاتی که در مدرسۀ بازرگانی استنفورد داشتم راضیام. البته که بعضی کلاسها برایم جذابیت کمتری داشت، اما اساتید آن کلاسها هم آدمهای فهمیدهای بودند و موقعی که در طول کلاس مشغول خواندن کیندلم میشدم، کاری به کارم نداشتند.
یکی از کلاسها مربوط به استراتژی بود. تمرکز کلاس روی میزان الهامبخشبودن شعارها و لوگوهای شرکتی برای کارکنان بود. بسیاری از دانشجویان پیش از آن برای شرکتهای غیرانتفاعی، مراقبتهای بهداشتی، یا فناوری کار کرده بودند؛ شرکتهایی که شعارهایشان به تغییر جهان، نجات جان افراد، نجات سیاره و چیزهایی از این دست مربوط میشود. استاد هم از این شعارها خوشش میآمد. وقتی شعارمان در گلدمن یعنی «حریصِ بلندمدت باش» را به استاد گفتم نه معنایش را میفهمید و نه متوجه میشد که چنین چیزی چطور میتواند الهامبخش باشد. برایش توضیح دادم که همۀ افراد دیگر در بازار حریصِ کوتاهمدت
هستند و ما با بلندمدت فکرکردن همۀ پولشان را مال خود میکنیم. چون معاملهگرها عاشق پول هستند، این شعار الهامبخش است. او پرسید که شعار یا لوگوی دیگری نمیشناسم که شاید دیگر همکلاسیها هم با آن ارتباط برقرار کنند؟ برایش از قوی سیاهی گفتم که روی میزم گذاشته بودم تا یادم بماند که رویدادهایی که احتمال کمی دارند بهوفور اتفاق میافتند. این یکی هم به دل استاد ننشست و بهتر دید که سراغ دانشجوی دیگری برود که در شرکت دارویی فایزر کار کرده بود. شعار آنها این بود: «همۀ مردم سزاوار زندگی سالماند». به نظر استاد این شعار خیلی بهتر بود. من نمیتوانستم بفهمم که چطور چنین شعاری میتواند افراد را برانگیزد، اما خب اصلاً من برای همین به استنفورد آمده بودم: برای یادگیری درسهایی کلیدی دربارۀ روابط میانفردی و رهبری.
زمانی که به دانشکدۀ بازرگانی استنفورد میآمدم میدانستم که در حوزۀ روابط و رهبری ضعف دارم و امیدوار بودم که بهتر شوم. کلاس مورد علاقۀ من «پویاییهای میانفردی» نام داشت و دانشجویان نامش را گذاشته بودند کلاس «درد دل». در کلاس درد دل، دانشجویان در گروههای چندنفری هفتهای چند ساعت و به مدت یکترم دور هم جمع میشدند و رک و پوستکنده از تاثیراتی میگفتند که گفتهها و اعمالشان بر دیگران داشته است.
حرفهای آن کلاس حول محور بحثهای کوچک، احساسات، همدردی و گوش دادن میگذشت. گاهی در کلاس استاد به من رو میکرد و میگفت «پوژانگ، به نظر میآد حرفهای مِری تحت تأثیر قرار دادت» یا «پوژانگ میتونم تو چشات ببینم که داستان پیتر متاثرت کرده». اما واقعیت این بود که با شنیدن این حرفها هیچ احساس خاصی نداشتم. کاملاً گیج شده بودم.
در یکی از مقالاتی که میخواندیم گفته شده بود که افراد معمولاً زمانی که در شرایطی غرق میشوند متوجهِ احساسات خود نمیشوند، اما نشانگرهای جسمی مانند ضربان قلب نشان میدهد که احساساتی قوی بر آنها غالب شده. فکر کردم شاید مشکل همین است و با این راه میتوانم احساسات نهفتهای را کشف کنم که استاد مدام سراغشان را میگرفت.
به این ترتیب یک دستگاه ثبت ضربان قلب خریدم و ضربانم را درزمان استراحت اندازهگیری کردم: چیزی حدود ۷۸. زمانی که استاد گفت «پوژانگ به نظرم میاد که این داستان احساساتت رو جریحهدار کرده» سریع آستینم را بالا زدم و ضربان قلبم را دیدم: حدود ۷۷. و خب طبیعتاً پاسخ دادم «نه، خبری نیست». نتیجۀ این آزمایش همانی بود که فکر میکردم: ضربان قلبم، حتی زمانی که مورد انتقاد قرار میگرفتم تکان نمیخورد، اما زمانی که هیجانزده میشدم یا میخندیدم دچار جهش میشد.
این وضعیت خوشایندِ برخی همکلاسیهایم نبود. به نظر آنها من جدیت لازم را در این مباحث به خرج نمیدادم. استاد هم دیگر کفری شده بود. درسی که از این کلاس گرفتم این بود که من در زمینۀ مهارتهای میانفردی آنقدر افتضاحم که بدون اینکه بخواهم و بهسادگی باعث آزار دیگران میشوم. این بود که تصمیم گرفتم بعد از فارغالتحصیلی سراغ کاری بروم که تا جای ممکن از تعاملات انسانی بهدور باشد.
خب بهترین کار برای چنین منظوری همان بازگشت به بازارهای مالی بود. به یک دفتر خدمات کاری رفتم و به آنها گفتم که بعد از گذراندن دورۀ ام.بی.اِی هدف اصلیام پول درآوردن است. بهشان گفتم که ۵۰۰ هزار دلار به نظرم رقم خوبی است. این حرفها برایشان عجیب بود و میگفتند میخواهند کمک کنند تا خواستهها و نداهای دورنیام را بیابم. به آنها گفتهام ندای دروانیام پول درآوردن برای خانوادهام است. آنها واقعاً میخواستند کمک کنند ولی در مورد من کمکشان کارگر نبود.
دستِ آخر توانستم با مدیر مالی شرکت موردعلاقهام، کاستکو، دیدار کنم. او به من گفت که فارغالتحصیلان ام.بی.اِی را جذب نمیکنند. همه کارشان را از جابجا کردن سبدهای چرخدار فروشگاه آغاز میکنند. (بهطور جدی به شروع کار از جابجایی سبدها فکر کردهام، اما همسرم بهشدت مخالف است). به نظرم آمد که به همین دلیل است که شرکت موفق شده: ام.بی.اِی ممنوع!
دنیای نامطمئن
در کمونیسم آینده حتمی است؛ چیزی که ممکن است حتمی نباشد گذشته است. چند سال پیش سرگذشتی خودنوشت از دختری چینی به نام نیان میخواندم که در زمان جوانی به انگلستان سفر کرده بود. (کسی در جایی گفته بود که برای شناخت چین باید انگلیسی دانست. دورنماهای مهم دربارۀ چین معمولاً تنها به زبان انگلیسی موجود است و معمولاً در داخل کشور در دسترس نیست). او در مدرسۀ اقتصاد لندن درس خوانده بود و در همانجا با همسر آیندهاش آشنا شده بود. نینا، همسرش و همۀ دوستانشان بعد از فارغالتحصیلی به چین باز میگردند.
تا پیش از آن سفر، زندگی من و او شباهتها بسیاری داشت. مطمئنم که آن موقع او هم به همان اندازۀ امروز ما به زندگیاش خوشبین بوده است. او در سال ۱۹۳۵ به انگلستان رفت و زمان برگشتش به چین تقریباً مصادف شد با شکلگیری جمهوری خلق چین. تحصیلاتی که در خارج و در کشوری سرمایهدار کرده بود، و باورش به حقوق فردی و آزادی باعث شده بود که در کمپینهای مختلف سیاسی و انقلاب فرهنگی در جناح مخالف حکومت قرار بگیرد. او در آن سالها تعداد قابل توجهی از دوستان و خانوادهاش، از جمله همسر و دخترش را از دست داد. خودِ او هم به زحمت از زندانی طولانیمدت جان سالم به در برد. تا دهۀ ۱۹۸۰ طول کشید که بتواند پاسپورت بگیرد و با بستگانش به خارج از کشور سفر کند. در سفر دریاییاش به سوی هنگ کنگ مدام به تصمیم سالها پیش خود برای بازگشت به چین فکر میکرد.
خواندن داستان زندگی نیان را که تمام کردم، مدام به شباهتها و تفاوتهای زندگی او با خودم فکر میکردم. اگر او در عصر کنونی زندگی میکرد چه اتفاقاتی برایش میافتاد، یا اگر من هفتاد سال قبل متولد شده بودم چه چیزهایی در انتظارم بود؟ آنچه دریافتم این بود که اگر زندگی یک نفر را در انزوا بررسی کنیم، دوست داریم به این نتیجه برسیم که اقدامات خاص او بوده که منجر به نتایج پیشآمده شده است. اما اگر جامعه را یک مجموعه ببینیم یا نگاهمان را به نسلهای مختلف معطوف کنیم، میتوانیم افرادی را با پیشزمینههای بسیار مشابه بیابیم که اقداماتی مشابه کردهاند و در نهایت به نتایجی بسیار متفاوت دست یافتهاند.
به زعم وارن بافت لحظهای که یک نفر در ایالات متحده یا یک کشور غربی دیگر متولد میشود، در واقع برندۀ یک لاتاری شده است. کسی شهروند ایالات متحده به دنیا میآید در مقایسه به کسی که در کشوری در حال توسعه متولد میشود، تقریباً در تمام جنبههای زندگی از مزیتی قابل توجه برخوردار خواهد بود؛ در جنبههایی مانند ثروت، آموزش، مراقبتهای بهداشتی، محیط زیست، امنیت و غیره. برای یک نفر خارجی «خرید» این امتیازها امروز چیزی حدود ۱ میلیون دلار خرج بر میدارد (ارزش تقریبی ویزای سرمایهگذاری ای.بی۵). حتی در این سطح قیمت نیز تقاضای بعضی کشورها بیش از سهمیۀ سالیانهای است که به آنها اختصاص داده شده و به این ترتیب مجبورند مدتها برای پرداخت این پول منتظر بمانند. شهروندان آمریکایی میلیونر به دنیا میآیند!
با این حال شاید فکر کنید که این شانس تا کجا فرد را پیش میبرد. برای پاسخ به این سؤال باید به عنوان کتاب روبین بازگردم: «دنیای نامطمئن». در چنین دنیایی بسیاری از چیزها خارج از کنترل ما بوده، توسط خدا یا شانس رقم زده میشود. وقتی نهایت تلاشمان را کردیم و دیگر کاری از دستمان بر نمیآمد، نه باید از آنچه به دست میآوریم بیش از اندازه هیجانزده شویم و نه به خاطر چیزی که به دست نیاوردهایم افسرده شویم. باید نتیجه را قبول کنیم و از کنارش بگذریم. شاید این کلید زندگی شاد باشد.
اینکه درس مهم سیستم آموزشی غرب به یک نفر چنین چیزی باشد عجیب است. در چینِ کمونیست آموخته بودم که برای موفقیت باید سخت کار کرد. در سرزمین رویای آمریکایی دریافتم که موفقیت حاصل شانس خوب، شعارهای درست، و زیر نظر گرفتن احساسات خودت و دیگران است.
*مدیر یک شرکت سرمایهگذاری خصوصی