چگونه پوپولیسم میتواند لیبرال دموکراسی را سرنگون کند؟
دهههای طولانیای وجود دارد که به نظر میرسد طی آنها حرکت تاریخ کند و بیرمق شده است. عدهیی پیروز و دستهیی بازنده انتخابات میشوند، قوانینی تصویب و لغو میشود، ستارههای تازه متولد میشوند و اسطورههای قدیمی سرازیر گور میشوند. اما در روال عادی گذشت زمان، الگوهای فرهنگ، جامعه و سیاست ثابت مانده است.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تعادل، بعد از این دههها، سالیان کوتاهی میآید که ناگهان همهچیز تغییر میکند. نورسیدگان سیاسی عرصه را به دست میگیرند. رایدهندگان برای سیاستهایی جنجال به پا میکنند که تا دیروز فکرش را هم نمیکردند. تنشهای اجتماعی که مدتها آتش زیر خاکستر بودهاند در قالب طغیانهایی وحشتناک شعلهور میشوند. گویی نزدیک است آن نظام حکومتی که ظاهرا لایتغیر بود، سرنگون گردد. ما الان داریم در اینچنین لحظهیی زندگی میکنیم. تا همین اواخر، لیبرال دموکراسی پیروزمندانه سلطنت میکرد. با وجود تمام کاستیهایش، به نظر میرسید بیشتر شهروندان عمیقا به شکل حکومتشان پایبندند. اقتصاد پیشرفت میکرد. تعداد احزاب رادیکال ناچیز بود. محققان سیاسی فکر میکردند که دموکراسی در کشورهایی نظیر فرانسه و ایالات متحده از مدتها پیش جای پای خود را محکم کرده است و در سالیان آتی تغییرات اندکی خواهد داشت. به نظر میرسید که به لحاظ سیاسی آینده تفاوت چندانی با گذشته نخواهد داشت. سپس آینده فرا رسید و البته که معلوم شد بسیار متفاوت است. شهروندان مدتهاست از سیاست مأیوس شدهاند؛ آنها این روزها بیقرار، عصبانی و حتی بیزارند. گویی مدتهاست که نظام حزبی از حرکت ایستاده است؛ حالا تعداد پوپولیستهای اقتدارطلب در جهان- از امریکا گرفته تا اروپا و از آسیا گرفته تا استرالیا- در حال افزایش است. مدتهاست که رایدهندگان از احزاب و سیاستمداران و دولتها دلزده شدهاند؛ اکنون، بسیاری از آنها از خود لیبرال دموکراسی نیز خسته شدهاند. انتخاب دونالد ترامپ برای ریاست کاخ سفید بارزترین نمود بحران دموکراسی است. دشوار میتوان در اهمیت ظهور او اغراق کرد. اما این انتخاب اصلا رویدادی منفرد نیست. در روسیه و ترکیه، منتخبان قدرتمند توانستهاند دموکراسیهای بیتجربه را به دیکتاتوریهایی انتخابی تبدیل کنند. در لهستان و مجارستان، رهبران پوپولیست از همان رویه استفاده میکنند تا رسانه آزاد را نابود کنند، نهادهای مستقل را تضعیف کنند و دهان اپوزیسیون را ببندند. احتمالا بزودی کشورهای بیشتری همین مسیر را طی میکنند. در اتریش یک نامزد راست افراطی تقریبا پیروز انتخابات ریاستجمهوری شد. در فرانسه یک چشمانداز سیاسی بسیار متغیر گشایشهایی تازه برای احزاب چپ افراطی و راست افراطی فراهم میکند. در اسپانیا و یونان، نظامهای حزبی مستقر با سرعت هیجانانگیزی در حال فروپاشیاند. حتی در دموکراسیهای ظاهرا باثبات و بردبار سوئد، آلمان و هلند افراطگرایان موفقیتهایی بیسابقه را جشن میگیرند.
دیگر نمیتوان تردید داشت که درحال ورود به یک برهه پوپولیستی هستیم. پرسش این است که آیا این برهه پوپولیستی به یک عصر پوپولیستی تبدیل میشود و بقای لیبرال دموکراسی را به چالش میکشد؟ دموکراسی عمدتا وقتی ثبات دارد که تمام کنشگران سیاسی اصلی بخواهند در اکثر مواقع به قواعد بنیادین بازی دموکراتیک وفادار بمانند.
برخی از این قاعدهها رسمیاند. رییسجمهور یا نخستوزیر به جای تخطئهکردن مدعیان به قوه قضاییه اجازه میدهد تخلفات اعضای دولت را پیگیری کند. او به جای توقیف روزنامهها و روزنامهنگاران مزاحم، با انتقادات نشریات مدارا میکند. وقتی انتخابات را میبازد به جای چسبیدن به قدرت با صلح و صفا منصبش را واگذار میکند.
اما بسیاری از این قاعدهها غیررسمیاند و این امر باعث میگردد که وقتی نقض میشوند، کمتر به چشماید. دولتها برای بهحداکثررساندن شانس پیروزی خود، قوانین انتخاباتی را چند ماه پیش از انتخابات بازنویسی نمیکنند. سرکشان سیاسی حاکمان اقتدارطلب گذشته را ارج نمینهند، تهدید نمیکنند که مخالفانشان را به زندان میافکنند یا حقوق اقلیتهای نژادی و دینی را نقض نمیکنند. بازندگان انتخابات از محدودکردن دامنه منصبی که مخالف آنها در آخرین روزهای کاریشان برای آن انتخاب شده است، امتناع میکنند. اپوزیسیون ترجیح میدهد قاضیای که از ایدئولوژیاش بیزار است را تایید کند تا اینکه منصبی از دادگاه عالی خالی بماند و ترجیح میدهد تا درباره بودجه سازشی نصفهنیمه انجام دهد تا اینکه دولت تعطیل شود.
به صورت خلاصه، سیاستمدارانی که سهمی واقعی در نظام دارند، احتمالا به سیاست بهمثابه ورزشی پُر زد و خورد نگاه میکنند که تمام شرکتکنندگان آن میکوشند بر رقبایشان پیروز شوند. اما آنها عمیقا به این نکته نیز آگاهاند که در تعقیب منافع حزبیشان باید محدودیتهایی وجود داشته باشد؛ اینکه اهمیت پیروزی در انتخاباتی مهم یا تصویب قانونی فوری از اهمیت حفظ نظام کمتر است؛ و اینکه سیاست دموکراتیک هرگز نباید به جنگی تمامعیار تنزل کند. مایکل ایگناتیف، نظریهپرداز سیاسی و رهبر پیشین حزب لیبرال کانادا، چند سال پیش نوشت:«برای برقرار ماندن دموکراسیها لازم است سیاستمداران تفاوت دشمن با مخالف را تشخیص دهند. مخالف کسی است که میخواهید بر او پیروز شوید. دشمن کسی است که باید او را نابود کنید». در ایالات متحده و بسیاری از دیگر کشورهای دنیا، سازوکارهای دموکراسی دیگر چنین نیست. همانگونه که ایگناتیف اشاره کرد، ما به نحوی روزافزون«شاهد آنیم که وقتی سیاست دشمنی بر سیاست مخالفت فائق میشود، چه اتفاقی میافتد». و گروه جدید پوپولیستهایی که در دهههای گذشته صحنه سیاسی را به دست گرفتهاند، مسوول بسیاری از این اتفاقات هستند.
ظهور تازهواردان سیاسی به همان اندازه که محتمل است نشانهیی از سلامت و حیات دموکراتیک باشد، میتواند نشانه یک بیماری قریبالوقوع نیز باشد. نظامهای سیاسی از رقابت تمامعیار اندیشهها و جایگزینی منظم نخبگان حاکم سود میبرند. احزاب جدید میتوانند به هر دو کار کمک کنند. آنها با تحمیل مسائل مغفولمانده بر برنامههای سیاسی، میزان نمایندگی نظام سیاسی را افزایش میدهند؛ آنها با آوردن گروهی از سیاستمداران جدید به عرصه، خونی تازه به رگهای نظام تزریق میکنند.
با این همه، دلایل خوبی وجود دارد که فکر کنیم تضعیف نظام حزبی در این مدت چندان هم خیرخواهانه نبوده است. زیرا بسیاری از احزاب جدید صرفا بدیلهایی ایدئولوژیک در درون نظام دموکراتیک ارائه نمیدهند، بلکه قوانین و هنجارهای خود این نظام را نیز به چالش میکشند.
یورک هایدر اتریشی، سیاستمدار زیرک و کاریزماتیک اهل کارینتیا، یکی از نخستین پوپولیستهایی بود که به شهرت رسید. اما وقتی به بازسنجی موذیانه گذشته نازی اتریش پرداخت، روشن شد که تا چه اندازه به دنبال تضعیف هنجارهای اساسی لیبرال دموکراسی است. هایدر در یک سخنرانی که بسیاری از حاضران آن از افسران پیشین اساس بودند، مدعی شد:«سربازان ما جنایتکار نبودند؛ حداکثر، آنها قربانی بودند».
شکستن هنجارهای سیاسی از خصوصیات گریت وایلدرز، رهبر حزب آزادی هلند نیز هست. درحالی که دیگر پوپولیستها میکوشند تا ساختن مناره و پوشیدن برقع را غیرقانونی اعلام کنند وایلدرز، احتمالا برای اینکه از قافله جا نماند از آن هم فراتر رفته و خواستار ممنوعیت قرآن شده است.
در نگاه اول شخصیتی نظیر بپه گریلو در مقایسه با هایدر و وایلدرز، خیرخواهتر به نظر میرسد. او وعده میداد قدرت را از «کاست سیاسی» منفعتطلب و ازپاافتاده میگیرد و برای ایتالیایی مدرنتر و بردبارتر مبارزه میکند. اما وقتی «جنبش پنج ستاره» به شهرت رسید، فورا به جنبشی ضد نظام تغییر چهره داد. حملات آن به فساد افراد سیاستمدار بهآرامی به انکار رادیکال ارکان کلیدی نظام سیاسی، از جمله خود پارلمان، تبدیل شد. تمایل روزافزون به نظریههای توطئه یا گفتن دروغهایی آشکار درباره مخالفان سیاسی باعث تداوم خشم علیه دستگاه سیاسی شد. اینکه چرا پوپولیستها و تازهواردان سیاسی مایلاند هنجارهای بنیادین دموکراتیک را به چالش بکشند، تا حدی مسالهیی تاکتیکی است: هرگاه پوپولیستها چنین هنجارهایی را بشکنند، محکومت یکصدای دستگاه سیاسی را به دست میآورند. و البته این ثابت میکند که پوپولیستها، همانگونه که تبلیغ میکنند واقعا شکافی آشکار با وضع موجود را ترسیم میکنند. بنابراین در تمایل پوپولیستها به شکستن هنجارهای دموکراتیک یک نکته اجرایی وجود دارد: درحالی که تحلیلگران سیاسی تحریککنندهترین اظهارات آنها را گاف میدانند همین تمایل آنها به دادن چنین گافهایی، بخش بزرگی از دادخواهی آنهاست.
به همین دلایل، خطر بیباکیهای آنها را نباید دستکم گرفت. وقتی برخی از اعضای نظام سیاسی بخواهند قوانین را بشکنند، دیگران محرک بزرگی برای انجام این کار خواهند داشت. و این همان کاری است که آنها به نحوی فزاینده انجام میدهند. با اینکه برخی از چشمگیرترین حملات به هنجارهای بنیادین دموکراتیک از سوی تازهواردان سیاسی صورت میگیرد، نمایندگان احزاب قدیمی و استقراریافته به نحوی فزاینده متمایل میشوند تا قوانین بنیادین بازی را تضعیف کنند.
گهگاه احزاب استقراریافته چپگرا وسوسه شدهاند تا هنجارهای دموکراتیک را نقض کنند. در ایالات متحده، دموکراتها مدتهاست که درگیر اشکال ناپسندی از دستکاری مرزهای حوزههای انتخابیه شدهاند. در دوران ریاستجمهوری اوباما، قوه مجریه نقشش را به شیوههایی نگرانکننده گسترش داد، شماری معین از روزنامهنگاران را به خاطر دسترسی به اطلاعات طبقهبندی شده تحت پیگرد قانونی قرار داد و از دستورات قوه مجریه استفاده کرد تا کنگره را در حیطه سیاستگذاری از محیطزیست گرفته تا مهاجرت دور بزند. با این همه بیشتر محققان سیاسی معتقدند اکنون جمهوریخواهان با فاصله بهترین مثال برای حملهیی منجسم علیه هنجارهای دموکراتیکی هستند که یک حزب رسمی به آنها دست یازیده است. حوادثی را به یاد بیاورید که در پی انتخابات فرمانداری کارولینای شمالی در ۲۰۱۶ رخ داد. روی کوپر، نامزد دموکراتها، با تفاوت بسیار ناچیزی برنده یک انتخابات بسیار مناقشهبرانگیز شد. اما جمهوریخواهان به جای اینکه بپذیرند این انتخابات سکان فرمانداری را برای چهار سال آینده به او داده است، تصمیم گرفتند وظایف او را بازنویسی کنند. در گذشته، فرماندار کارولینای شمالی مسوول انتصاب ۱۵۰۰کارمند فرمانداری بود؛ اما طبق قانونی که قانونگذار جمهوریخواه وقت تصویب کرد، از آن پس فرماندار میتوانست تنها ۴۲۵کارمند را تعیین کند. قبلا فرماندار میتوانست تا ۶۶ نفر را در هیات امنای دانشگاه کارولینای شمالی تعیین کند؛ اکنون او نمیتواند هیچ کسی را تعیین کند.
سوگیرانهبودن آشکار این اقدامات را نمیتوان منکر شد. بنابراین آنچه اهمیت دارد این است:در کارولینای شمالی، جمهوریخواهان آشکارا این ایده را منکر شدند که میتوانیم با انتخابات آزاد و منصفانه اختلافات سیاسی را حل کنیم و مایلیم هنگام واگذاری دولت مخالفان سیاسی خود را به رسمیت بشناسیم.
شهروندان کمتر از گذشته به دموکراسی متعهد هستند. برای مثال، با اینکه بیش از دو سوم بزرگسالان امریکایی میگویند زیستن در دموکراسی برای آنها حیاتی است، کمتر از یک سوم جوانان امریکایی چنین نظری دارند. جوانان نسبت به بدیلهای اقتدارطلب نیز خوشبینترند. برای مثال، دو دهه پیش ۲۵درصد از بریتانیاییها گفتند که ایده «حاکم قدرتمندی که در بند پارلمان و انتخابات نیست» را میپسندند؛ اما اکنون ۵۰ درصد آنها چنین نظری دارند. این نگرشها به نحوی روزافزون در سیاست ما بازتاب مییابد: از بریتانیا گرفته تا ایالات متحده و از آلمان گرفته تا مجارستان، احترام به قوانین و هنجارهای دموکراتیک به صورت خطرناکی کاسته شده است. دموکراسی دیگر تنها دغدغه موجود نیست و این نظام سیاسی در حال فروپاشی است.
میدانم هضم این نتیجهگیری دشوار است. دوست داریم فکر کنیم با گذر زمان دنیا بهتر میشود و هر سال که میگذرد لیبرال دموکراسی پایههایش را تحکیم میکند. احتمالا به همین خاطر است که یکی از دعاوی من که بیشترین تردید را برانگیخته این است که جوانان بهویژه به دموکراسی نقد دارند. به دلایلی روشن، مخصوصا برای امریکاییها و بریتانیاییها، پذیرفتن این باور دشوار است که جوانان ناراضیترین قشرند. باوجوداین، در آخرین انتخابات ایالات متحده جوانان عمدتا از هیلاری کلینتون، نامزد استمرار وضع موجود، حمایت کردند: ۵۵ درصد رایدهندگان زیر ۳۰سال حامی کلینتون بودند و تنها ۳۷درصد آنها به ترامپ رأی دادند. داستان برگزیت هم بسیار شبیه این بود. درحالی که دو سوم بریتانیاییهای بالای ۶۰ سال به خروج از اتحادیه اروپا رأی دادند، دو سوم از نسل هزاره به وضع موجود رأی دادند.
اما در گذر زمان، کشش جوانان به سمت افراطگرایان سیاسی بیشتر شده است. برای مثال طی دو دهه گذشته در کشورهایی نظیر آلمان، بریتانیا و ایالات متحده شمار جوانهایی که خود را چپ رادیکال یا راست رادیکال میدانند، تقریبا دو برابر شده است. در سوئد، این میزان به بیش از 3برابر رسیده است. نتایج نظرسنجی احزاب پوپولیست نیز همین امر را نشان میدهد. درحالی که احتمال کمتری داشت که جوانان به ترامپ یا برکسیت رأی دهند احتمال اینکه آنها در بیشتر کشورهای دنیا به احزاب ضد سیستم رأی دهند بیشتر است.
برای مثال، مارین لوپن جوانان را یکی از مشتاقترین حامیان خود میداند. در این خصوص، بهسختی میتوان فرانسه را یک استثنا دانست. بر عکس، نظرسنجیها در کشورهای مختلفی نظیر اتریش، یونان، فنلاند و مجارستان نتایج مشابهی را نشان میدهد.
یکی از تبیینهای ممکن برای اینکه چرا بسیاری از جوانان از دموکراسی زده شدهاند این است که آنها چندان تصوری از زیستن در نظامهای سیاسی متفاوت ندارند. افراد متولد دهه ۱۹۳۰و ۱۹۴۰ در دوران کودکی تهدید فاشیسم را تجربه کردند یا پرورده کسانیاند که فعالانه علیه آن مبارزه کرده بودند. آنها سالیان آغازین زندگیشان را در دوران جنگ سردی گذراندند که طی آن، ترس از توسعهطلبی شوروی واقعیت کمونیسم را به نحوی بسیار واقعی بدانها فهمانده بود. وقتی از آنها بپرسیم که آیا برایشان مهم است که در یک دموکراسی زندگی کنند از اینکه بدیل آن چه چیزی میتواند باشد تصوری در ذهن دارند.
در مقابل، نسل هزاره در کشورهایی نظیر بریتانیا یا ایالات متحده به ندرت دوران جنگ سرد را تجربه کردهاند و شاید هیچیک از کسانی که با فاشیسم مبارزه کردهاند را نشناسند. این سوال که آیا برایشان مهم است در یک دموکراسی زندگی کنند یا نه، برای آنها بهمراتب انتزاعیتر است. آیا این بدان معناست که اگر نظامشان واقعا با یک تهدید مواجه شود، بیتردید به دفاع از آن خواهند شتافت؟
من زیاد مطمئن نیستم. این واقعیت که جوانان تصور چندانی از زیستن در نظامی غیر از نظام خودشان ندارند، ممکن است آنها را به آزمایشگری سیاسی ترغیب کند. جوانان به مشاهده و انتقاد از ستمها و تزویرهای(بسیار واقعی) نظام خود عادت کردهاند و همین امر باعث شده است تا بسیاری از آنها جوانب مثبت آن را بهاشتباه مسلم فرض کنند.
از همان زمانی که فیلسوفان تامل درباره مفهوم استقلال را آغاز کردند، تاکید خاصی بر آموزش مدنی داشتند. از افلاطون تا سیسرون و از ماکیاوللی تا روسو، همه با این مساله کلنجار رفتهاند که چگونه فضیلت سیاسی را به جوانان القا کنیم.
بنابراین، چندان شگفت نیست که گروه کوچکی از وطنپرستان که جرأت داشتند تا در زمانی که خودمختاری در دنیا معنا نداشت، یک نظام جدید جمهوری را در امریکا تاسیس کنند، در این باره نیز بسیار اندیشیدند که چگونه ارزشهایشان را به نسلهای بعد منتقل کنند. جورج واشنگتن در «خطابههای هشتمین سال» خود پرسید چه چیز میتواند از انتقال ارزشهای مدنی به «پاسبانان آینده آزادیهای کشور» مهمتر باشد؟
جیمز مدیسون چند سال بعد تکرار کرد: «مردمی که میخواهند حاکم خود باشند، باید خود را به قدرتی مجهز سازند که دانش به آنها میدهد.» او از این میترسید که در صورت غفلت از این وظیفه حیاتی که امروزه شدیدا بجا به نظر میرسد چه بر سر امریکا خواهد آمد:«یک حکومت مردمی بدون مردمی مطلع یا ابزارهای کسب اطلاعات، چیزی نیست جز «درآمدی به یک کمدی یا یک تراژدی»؛ یا احتمالا هر دو آنها». در سدههای نخست حیات نظام جمهوری، این تاکید بر آموزش مدنی کشور را شکل داد. والدین میکوشیدند شهروندان فردا را تربیت کنند و با هم رقابت میکردند تا ببینند بچه 4ساله کدام یک از آنها میتواند اسم رییسجمهورهای بیشتری را ببرد. مدارس سراسر ایالات متحده زمان زیادی را صرف آموزش این نکته به دانشآموزان میکردند که «چگونه یک لایحه به قانون تبدیل میشود».
آموزش مدنی در تمام اشکالش، اساس پروژه امریکایی را- چنانکه برای مثال در بریتانیا، آلمان و اسکاندیناوی نیز انجام شد- تشکیل میداد. سپس در بحبوحه عصری با صلح و رفاه بیسابقه، این اندیشه که استقلال باید در هر نسل دوباره پیروز شود رو به تضعیف نهاد.
بسیاری از متفکران محافظهکار درمانی ساده برای این بیماریهای پیچیده پیشنهاد کردهاند. همانگونه که دیوید بروکس اخیرا در ستونی از نیویورک تایمز نوشت، باید تاریخ تمدن غربی را طوری تعلیم داد که «پیشروندگی آن مسلم» باشد: «شخصیتهای بزرگی وجود داشتند- نظیر سقراط، اراسموس، مونتسکیو و روسو- که هر از گاه ملتها را به مرزهای دورتر آرمان اومانیستی سوق دادهاند». بروکس حق دارد که بر اهمیت آموزش مدنی تاکید کند. اما این پیشنهاد او اشتباه است که آینده علوم مدنی باید شامل گزارشی تذکرهوار از گذشته باشد. بههرحال، در انتقادات بخشهایی از چپ آکادمیک به لیبرال دموکراسی، با وجود تمام معایب آنها، بهرهیی از حقیقت وجود دارد. با اینکه بسیاری از متفکران روشنگری خواهان جهانشمولیت بودند، گروههای وسیعی را از ملاحظات اخلاقی کنار گذاشتند. با اینکه بسیاری از «مردان بزرگ» تاریخ دستاوردهایی بزرگ داشتند، اشتباهات وحشتناکی نیز کردند و با اینکه آرمان لیبرال دموکراسی بسیار شایسته دفاع است در مقام عمل همچنان با ستمهایی شرمآور مدارا میکند.
تاریخ روشنگری و واقعیت لیبرال دموکراسی هر دو پیچیده است. هر تلاشی برای طرح آنها با اصطلاحات غیرانتقادی برخلاف صداقت خواهد بود که ارزش بنیادین روشنگری است و اصل دموکراتیک بنیادین مبارزه برای برابری سیاسی را تضعیف میکند. تشخیص این واقعیتها -و نیز خشم قابل درک علیه فراموشی راحت آنها در بخش بزرگی از جناح راست- است که بسیاری از روزنامهنگاران و دانشگاهیان امروزی را وسوسه میکند تا در مسیر نقد صرف و مدام گام بردارند.
اما صداقت فکری تمرکز صرف بر ستمهای کنونی از تشویق نسنجیده عظمت تمدن غربی بیشتر نیست. پس، برای اینکه آموزش مدنی به آرمانهایش وفادار بماند، باید ستمهای واقعی و نیز دستاوردهای بزرگ لیبرال دموکراسی را یادآور شود و بکوشد دانشجویان را همان اندازه به اصلاح اولی مصمم کند که به دفاع از دومی ترغیب میکند.
بخش لاینفکی از این آموزشها باید صرف توضیح دلایلی شود که چرا اصول لیبرال دموکراسی هنوز جذابیتی خاص دارند. معلمان و استادان باید زمان بیشتری را صرف توضیح این مطلب کنند که بدیلهای ایدئولوژیک لیبرال دموکراسی- از فاشیسم گرفته تا کمونیسم از اتوکراسی گرفته تا تئوکراسی- الان نیز به اندازه گذشته منزجرکنندهاند. و نیز این آموزشها باید درباره این واقعیت صریحتر باشد که پاسخ صحیح به تزویر، کنارگذاشتن اصول جذابی نیست که غالبا ریاکارانه اظهار میشوند بلکه پاسخ درست این است که بیشتر بکوشیم تا سرانجام به این اصول جامه عمل بپوشانیم. همانگونه که در کتاب جدیدم، «مردم در مقابل دموکراسی»، استدلال کردهام، تنها زمانی میتوانیم مانع ظهور پوپولیسم شویم که تضمین دهیم نظام سیاسی امروز ما میتواند بر نقصهایی واقعی که آن را تضعیف کردهاند، غلبه کند. مدتهاست که افراد عادی احساس میکنند، سیاستمداران در تصمیمگیریهایشان توجهی به آنها ندارند. آنها مرددند به یک دلیل: مدتهاست که ثروتمندان و قدرتمندان تاثیرگذاری نگرانکنندهیی بر سیاست عمومی دارند. پل ارتباطی بین ذینفوذان و قانونگذاران نقش بسیار زیاد ثروت خصوصی در تامین امکانات مالی برای انتخابات و پیوندهای محکم بین سیاست و صنعت عملا سهم اراده مردم در سیاست عمومی را کم کرده است. تمام موارد مذکور تاثیری بزرگ بر توانایی دولت در نمایندگیکردن مردم عادی دارد. معیارهای زندگی مردم عادی پس از رشدی سریع در دوره پساجنگ، چندین دهه است که در بسیاری از کشورهای شمال امریکا و اروپای غربی تغییری نکرده است. سرخوردگی روزافزون از عدم پیشرفت مادی نیز به نوبه خود به تشدید واکنش فرهنگی گستردهیی علیه تحقق آرمانهای جامعه برابر چند قومیتی کمک کرده است. تنها از طریق یک اصلاح کامل اساسی میتوان این نقصها را برطرف کرد. نهادها باید تاثیر پول بر سیاست را کنترل کنند و راههایی جدید بیابند که به شهروندان اجازه اظهار وجود بدهد. سیاستمداران باید اراده و تخیلشان را به کار بگیرند تا تضمین دهند که ثمرات جهانی شدن و تجارت آزاد به نحو بسیار عادلانهتری توزیع میشود. و شهروندان -یعنی همه ما- حتی باید بیشتر بکوشند تا نوعی وطنپرستی دربرگیرنده را بسازند که از اقلیتهای آسیبپذیر در مقابل تبعیض دفاع میکند و همزمان بر اموری تاکید دارد که باعث اتحاد میشوند نه افتراق. اما پروژه حفظ لیبرال دموکراسی به اصلاحاتی بزرگتر از رفع کاستیها نیازمند است. پوپولیستها توانستند به این موفقیتهای چشمگیر برسند صرفا بدین خاطر که مبانی اخلاقی نظام ما بسی بیش از آنچه فکر میکردیم شکننده است. و از این رو هر کسی که میخواهد به احیای دموکراسی کمک کند ابتدا باید کمک کند تا آن را بر مبنای ایدئولوژیک با ثباتتری بازسازی کنیم.