افشای یک جنایت خانوادگی با اعترافات دختر ۱۰ساله
10 ساله بودم. به خوبی «رضا» را به خاطر دارم. هنوز هم وقتی در شهر قدم میزنم، دنبال مشخصات صورت او در صورتهایی میگردم که از کنارم عبور میکنند. برای مثال احمد آقا، سوپرمارکتی سر کوچه، چشمانش شبیه رضاست. یا همین نارنجیپوش محله، شبیه او راه میرود. به نظرم در همه مردهای این شهر میتوان اثری از رضا پیدا کرد اما هیچ زنی شبیه مادرم نیست. کاش هیچ زنی شبیه مادرم نباشد!
رفت و آمد مرد غریبه به خانهمان
عادت داشت با تک زنگ و دو زنگ پیاپی اعلام کند که پشت در ایستاده است. تا آیفون به چنین صدایی زنگ میخورد، مادرم میپرید پشت در. گاهی هم من یا نوید، برادر پنج سالهام در را باز میکردیم. گاهی برای ما هم هدیه میآورد. از آن 10 سالههای ریز اندام بودم، برای همین رضا به نظرم بلند قامت و تنومند میآمد. حالا شبیه او را بسیار در شهر میبینم.
نوید او را دایی رضا صدا میکرد اما برای من «اون مرده» بود. دوستش نداشتم چون هر بار به طریقی تنبیه میشدم تا مبادا میان بازیهای کودکی از دهانم بپرد که مامان میهمان داشته است.
راستش را بخواهید بدم نمیآمد که پیش ما باشد. گاهی حتی آرزو میکردم بهجای «بابا مجید» همیشه پیش ما بماند. مادرم با او خوشحالتر بود. از مادرم سروصداهایش را به خاطر دارم. باید خیلی فکر کنم تا حرفهایشان را به خاطر بیاورم اما همیشه صدای جیغ و داد و نفرین آنها در مغزم تکرار میشود.
مادرم عادت داشت که هر صبح پدرم را با نفرین راهی محل کار کند و پدرم یاد گرفته بود که نیازهای خود را در جایی خارج از خانه بجوید. خارج از خانه، زنها خوشاخلاقتر بودند. همانطور که مادرم برای رضا خوش اخلاقتر بود. من و نویدِ بیچاره بودیم که از هر دو طرف صدمه میدیدم؛ مادرم و رضا از یک طرف، پدرم و صدیقه از طرف دیگر.
رضا از کجا وارد زندگی مان شد را به خاطر ندارم اما همسایههای ما که همه را خاله صدا میکردم، گاهی سوالاتی درباره او از من میپرسیدند. «خاله، رضا دیروز که اومد خونتون شب هم موند؟» یا اون چرا کلید داشت، مامانت بهش داده بود؟ یا حتی «بابات میدونه رضا به شما خیلی سر میزنه؟»
جواب بیشتر این سوالات شانههای من بود که به بالا میانداختم. جواب برخی از آنها را نمیدانستم، برخی را هم میترسیدم بگویم چون داغی قاشق روی دستم به خوبی به من فهمانده بود که نباید چیزی در این باره به کسی بگویم؛ حتی همسایهها.
وارد شدن زن غریبهای به زندگیمان
فکر کنم اوضاع پدر و مادرم وقتی بدتر شد که «صدیقه» به مادرم زنگ زد و گفت میخواهد زن بابایم شود. آن شب مادرم غوغایی به پا کرد که بیا و بین. آنقدر جیغ زد که همه همسایهها از موضوع پدرم و صدیقه باخبر شدند. شیشه قرصهایش را برداشت و ریخت داخل لیوان آب، فکر میکردم میخواهد یکباره خوب شود اما پای تلفن به رضا گفت میخواهد خودکشی کند. از جیغهای مادرم و کارهایش به گریه افتاده بودیم. همان روز بود که رضا از گرد راه رسید و مادرم را دلداری داد. مادرم میگفت اگر نیاید، خودش را میکشد. رضا آمد، مادرم خودش را نکشت و با رضا به طبقه بالا رفت.
انگار مادرم به پدرم هم زنگ زده و گفته بود که میخواهد خودکشی کند اما پدرم مثل رضا زود از راه نرسید. عصر شده بود که با مادر بزرگ و پدربزرگم همگی به خانه آمدند. یادم نمیآید که خروج رضا را دیده باشم. فهمیدم که مثل دفعات قبل باز هم شب میهمان ماست. هر بار که بابا بیموقع به خانه میآمد، شب رضا اتاق بالایی میخوابید، پدرم عادت داشت شبها در و پنجرهها را قفل کند. انگار همیشه از یک دزد خیالی میترسید بیخبر از آنکه دزد اصلی را در اتاق امن خانهاش جای داده است.
آن شب هم وقتی پدربزرگ و مادربزرگم از خانه ما رفتند، پدر در و پنجرهها را قفل کرد و مطمئن شد که کسی وارد خانه نمیشود. همه خوابیدیم. وقتی مادر از آن قرصهایی که برایش خواب راحت میآورد به ما میداد، میفهمیدم که رضا طبقه بالایی است اما این بار از قرص خبری نبود؛ یعنی پدرم غذا نخورد و برای خواب آماده شد.
صبح شده بود. از صدای ماشین آقا رضا فهمیدم که ساعت هشت صبح است. چند سالی بود همین موقع ماشین پر دودش را روشن میکرد و سه گاز اضافه به آن میداد و راهی محل کارش میشد. صاحب کار پدرم بود اما هیچ وقت یاد ندارم پدرم زودتر از صدای ماشین او خانه را ترک کرده باشد. گاهی هم بین دعواها و جیغ و داد پدر و مادرم برای میانجیگری میآمد و ما را با خود به خانهاش میبرد تا بیشتر با بعضی کلامات آشنا نشویم. آن روز هم وقتی صدای زنگ در به صدا درآمد، آقا رضا داشت آخرین گاز را به ماشینش میداد تا خانه را ترک کند. پدرم هرچه پرسید کیست، جوابی نشنید. رفت طبقه بالا تا از پنجره ببیند چه کسی این وقت صبح مزاحم استراحتش شده.
نمیدانم چرا نگران حضور رضا در خانه شدم. یکباره یادم آمد که او همان بالا جا خوش کرده است. صدای جیغ و داد که بالا گرفت، لای در را باز کردم و به سمت در رفتم تا توی مسائل بزرگترها سرک بکشم. ناگهان چیزی به سرم خورد و از حال رفتم.وقتی به هوش آمدم،کنار یکی از زنهای محل بودم که همیشه سوالات زیادی از من داشت و در نهایت هم وقتی از من جوابی نمیگرفت، چادرش را محکم به دندان میکشید و میرفت. «بمیرم برات، بمیرم برات» هایی که پشت سر هم میگفت معنای خوبی نداشت. سرم اندازه بادکنکهایی شده بود که رضا برای نوید میآورد.آدمهای زیادی داخل خانه بودند. عمو احمدم هم همانجا نشسته بود و با کف دست به پیشانیاش میکوبید. دو مرد لباس سفید، کسی را روی برانکارد گذاشتند و بردند.
من، دادگاه و امان از واقعیت
چهار ماه مادرم را ندیدم. پدربزرگم از ما نگهداری میکرد. از پدرم هم خبری نبود. نمیفهمیدم چرا وقتی نوید اذیت میکرد، مادرم بزرگم به او و مادرم بد و بیراه میگفت. میگفتند باید مطمئن شوند که نوید از پسرِ آنهاست. همه به همهچیز شک کرده بودند. سراغ مادرم را که گرفتم، فهمیدم جایی است به اسم گورستان. اول فکر کردم مرده است. اولین بار که پایم به دادگاه باز شد، معنی حرفهایی که زیر گوشم زمزمه شده بود را متوجه شدم. پدربزرگم فقط از من یک چیز خواست:«راستش رو بگو آقاجون، هرچی ازت پرسیدن فقط راستش رو بگو. از هیچی هم نترس».
من هم از هیچی نترسیدم و فقط راستش را گفتم. مامان و رضا هر دو آنجا بودند. لباسهایی که تنشان بود را دوست نداشتم. نمیدانستم چرا مادرم این بار بدون آرایش جایی حضور دارد که رضا هم هست. همیشه تا او از راه میرسید، خودش را رنگآمیزی میکرد. توی دادگاه از من چیزهایی پرسیدند و من جواب دادم:
«خیلی وقت است که رضا به خانه ما میآید. مادرم پشت دستم را داغ کرده بود که چیزی به کسی نگویم. آن بار هم که میخواست خودش را بکشد، به رضا زنگ زد و او به خانه ما آمد. به من گفتند اگر چیزی به کسی بگویم، مرا داخل ماشین لباسشویی میاندازند. همان شب را میگویم که آقاجون و خانم جون همراه پدرم آمدند. رضا اتاق بالایی قایم شده بود. کلید هم داشت. گاهی صبحها، گاهی عصرها و وقتی پدرم با کاروان به سفر میرفت، چند روز پیش ما میماند».
حرفهای من که تمام شد، از مادرم سوالهایی پرسیدند که جوابهایش خیلی غمانگیز بود. متوجه شدم که رضا پدرم را خفه کرده. درست همان روزی که چیزی به سرم خورد و بیهوش شدم. متوجه شدم که پدرم طبقه بالا رضا را پیدا کرده، درست همان زمان که میرود طبقه بالا تا از پنجره به کوچه نگاه کند و ببیند چه کسی است که آن وقت صبح سراغشان آمده. همانجا رضا او را خفه میکند. بعد برای اینکه پدرم زجر نکشد، به او آمپول هوا میزند. مادرم آمپول را به او میدهد؛ همهاش تقصیر اوست. اگر او تصمیم به خودکشی نداشت، رضا نمیآمد که او را نجات دهد و پدرم زیر دست او خفه نمیشد.
رضا اعدام شد. درست در فصل پاییز. با خودم حساب کردم و دیدم سال 98 مادرم آزاد میشود. درست زمانی که من 25 سالگیام تمام میشود. البته انگار به قول مادربزرگم به درک رفته. مادرم همدست دوستش شده بود برای قتل پدرم؛ دادگاه دیگری باید به این مساله رسیدگی میکرد. من دیگر از او هیچ خبری ندارم. همان 10 سالگی مادرم را در قبرستان، کنار نعش رضا چال کردم و دیگر نمیدانم که دادگاه برای روزها و شبهایی که او با رضا گذرانده چه حکمی برایش بریده. حتی نمیدانم بابت کتکهایی که از او خوردم هم مجازات شده یا نه. فقط خوب میدانم که چقدر دلم میخواهد لیزری کشف شود تا همانطور که جای سوختگی دستم را برد، خاطراتم را هم محو کند. قلبم را جراحی کنند و با قلب دیگری عوضش کنند تا شاید چشمم اینقدر دنبال رضا میان مردان دیگر نگردد.
همیشه دلم میخواهد قلبم از حرکت بایستد و قلب دیگری را به من پیوند بزنند تا شاید کمی آسودهتر بتپد. اما دلم نمیخواهد اگر روزی مُردم، اعضایم را به کسی پیوند کنند. هیچکدام از اعضای من به درد کسی نمیخورد. قلبم پاره پاره وذهنم آشفته است و پر از خاطرات عجیب و غریب، چشمم چیزهایی دیده که دلش نمیخواسته و... من دیگر به درد زنده بودن هم نمیخوردم چه برسد به زندگی. کاش هیچ زنی مثل مادر من نباشد.