وقتی زندگی رنگ زباله میگیرد
کرمانشاه 300 هزار نفر حاشیهنشین دارد. ساکنان «دره دریج»، «جعفرآباد»، «ملاحسینی» و «آقاجان» هر کدام در انبوهی از مشکلات و آسیبهای اجتماعی غرق شدهاند. آنقدر که نمیدانند دقیقاً مشکلشان چیست و درباره کدامیک حرف بزنند؛ تصویری ترستاک از فقر، اعتیاد.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران ، ملاحسینی محلهای است با خانههای آجری دود گرفته و خیابانهایی که یکی در میان آسفالت شده است. وارد محل که میشویم بوی پلاستیک سوخته و فاضلاب به استقبال میآید. همه جا بنرها و دیوارنویسهای بزرگی در مذمت اعتیاد میشود دید: «اعتیاد اگر تو را نکشد، مادرت را از غصه خواهد کشت.» و مردی خمیده با کولهپشتی پارهای در حال عبور از زیر بنر. زیر دیوارنوشتها هم میشود آدمهای زیادی دید که در حال مصرف هستند.
در خیابان اصلی، گاراژهای بزرگ تفکیک ضایعات از لابهلای خانهها بیرون زدهاند یا برعکس. کیسههای بزرگ زبالههای رنگارنگ هم جا به جا روی هم تلنبار شده. هر چند دقیقه، یکی را باز میکند و زبالهها را میریزد وسط خیابان و چند نفر مشغول جدا کردن میشوند. ظرف نوشابه یک طرف، نایلون هم یک طرف دیگر.
بچهها جلوی خانهها و لا به لای زبالهها بازی میکنند. یکی با دوچرخه ویراژ میدهد و بقیه دنبالش میدوند. مادرها هم جلوی خانه روی زیلو نشستهاند و گرم حرف زدن هستند. سراغ آقای محمودی میروم که توی یکی از کوچهها سوپر مارکت دارد. با زیرپوش پشت دخل نشسته و روی دستها و تنش پر از خالکوبی است. محمودی 30 سال است که در این محل زندگی میکند و خرجش با همین مغازه میچرخد. خرج خودش و بچههای تحصیلکرده بیکارش. او از مشکلات این محل میگوید: «از کدام مشکل بگویم؟ نخستین مشکل همین ضایعاتیها هستند. شما شب که بیایی این محل، میبینی چه خبر است. همه زبالهها را شب میسوزانند و تمام محل پر میشود از دود. جرأت نمیکنیم پنجره را باز کنیم. چند نفر از همین بو آسم گرفتهاند و مریضی ریوی پیدا کردهاند. اعتیاد هم که وحشتناک است. شب جرأت نمیکنیم زن و بچه را بیرون بفرستیم. گوش تا گوش مینشینند توی کوچهها و شیشه میزنند. برای خودشان با پارچه خانه درست میکنند. نمیتوانی از بینشان رد شوی، آنقدر که زیادند. اما مواد فروش نداریم و بیشتر فروشندهها جعفرآباد هستند.»
پرویز حقی وسط کوچه کنار کوهی از زباله نشسته و انگار بدش نمیآید حرف بزند. او هم 40 سال است که ساکن ملاحسینی است. لهجه غلیظ لکی دارد و به زور حرفهایش را متوجه میشوم. میگوید: «پارک نداریم، چراغ نداریم، گندآب داریم، اتوبوس نداریم، مدرسه نداریم، مسجد نداریم...» و همینطور ادامه میدهد. او هم از بوی دودی میگوید که شب در کل محل میپیچد. دو پسر جوان از خانهای بیرون میآیند و میخواهند با آنها به انتهای کوچه بروم و رودخانه را ببینم. اما توی رودخانه چیزی جز زباله نیست و بر فراز آن لشکری از پشه و مگس. رودخانهای از زباله و مگس. میگویند رودخانه زمستانها طغیان میکند و از محلههای «لشکر» و «سربازخانه» جاری شده و اینجا توی خانههای مردم میرود.
امیر که برادر و پدرش هم در همین محل زندگی میکنند حسابی محل را میشناسد. میگوید: «اینجا همه جور بدبختی داریم؛اول از همه این ضایعاتیها هستند که اکثر قطعههای بزرگ محل، مال آنهاست. همهشان هم برق سه فاز دارند و از پشت کنتور میگیرند و برق محل را ضعیف میکنند.»
از پشت یک سوله تفکیک زباله، لولهای بیرون آمده و آب کثیف و بدبویی از آن بیرون میریزد و وارد محل میشود. نه از کانال خبری هست و نه فاضلابی. امیر میگوید این سوله کوچکی است و آب کمی از آن بیرون میریزد، بعضی جاها لولههای پهنی دارد و چند برابر این آب را در محل رها میکنند: «آنقدر پساب بیرون میریزند که اگر وارد زمین بشوی تا کمر فرو میروی توی گل. بارها هم تذکر دادهایم ولی هیچکدام از این ضایعاتیها گوش نمیدهند.» امیر تأکید میکند که خیلی به ضایعاتیها نزدیک نشویم. موبایلش را بیرون میآورد و فیلم آتشسوزیهای گستردهای را نشانم میدهد که هر شب اطراف محل اتفاق میافتد. روی تپههای دور و بر محل هم لکههای سیاهی دیده میشود که محلیها میگویند جای آتشسوزی شبانه گاراژهاست.
جعفرآباد؛ گوسفند زنده موجود است
از ملاحسینی تا جعفرآباد راهی نیست؛ مشهورترین محله حاشیهای کرمانشاه با کوچههایی بلند و شیبدار و خانههای کوچک 50 متری چسبیده بههم. اینجا به عکس ملاحسینی روی در و دیوار یک جمله بیشتر دیده نمیشود یا لااقل آنقدر که اجازه نمیدهد شعارهای ضد اعتیاد به چشم بیاید: «گوسفند زنده موجود است.» انتهای محل، نزدیکی ملاحسینی میشود گوسفندها را دید. چندتایی دور یک لاستیک کهنه تراکتور که نقش آخور را دارد جمع شدهاند. آب میخورند و بالا و پایین میپرند. بزگیرها هم توی سایه نشستهاند، با عصاهای چوبی بلندی در دست که مخصوص بزگیری و گوسفندگیری است.
بزگیرها از پسر بچه 10 ساله را شامل میشوند تا پیرمرد 70 ساله. خوش برخورد و گرم، از قیمت گوشت و دردسر پرورش گوسفند وسط این همه خانه میگویند. دوست ندارند نامشان را بگویند و دائم نگران هستند مبادا از جای خاصی آمده باشیم. یکی که چشمانش کاسه خون است و نمیتواند روی پایش بایستد، ترجیع بند همه جملاتش «بیکاری» است: «بیکاری، بیکاری... همه چیز از بیکاری است. روز به روز هم بیشتر میشود. کار که نباشد آدم معتاد میشود، معتاد هم که شدی، بیپولی و برای خرج و مخارج باید دزدی کنی و جیب مردم را بزنی و...» نمیشود جلوی حرف زدنش را گرفت. انگار هیپنوتیزم شده و دارد با سیلان ذهن، حدیث نفس میکند. همه ساکت نگاهش میکنند و سرشان پایین است.
اکبر 20 سال دارد و از 8 سالگی کارش گوسفندداری است. تا کلاس 5 درس خوانده و موقع حرف زدن دائم میخندد: «از صبح میآیم اینجا تا غروب مراقب گوسفندها هستم. شبها هم گوسفندها را میبریم خانه.» منظورش از خانه، آلونکهای کوچکی است که در حیاط خانه مسکونی خود درست کردهاند. درهای کوچکی هم روی دیوار درست کردهاند که محل عبور و مرور گوسفندهاست. اکبر دائم میگوید: «شهرداری به ما گیر میدهد که این کار را نکنیم. اگر نکنیم چه بکنیم؟ اینجا چه کاری هست؟ یا باید معتاد بشویم یا برویم توی ضایعاتی یا مواد بفروشیم.»
توی کوچههای جعفرآباد پر از بچهها و مردان و زنانی است که بیرون خانهها نشستهاند. هیچکاری بجز تماشای اطراف ندارند. کوچه را بالا میرویم. کنار جاده، مغازههای زهوار دررفتهای را میبینم که تبدیل به آغل گوسفند شدهاند.
آقاجان و کولیآباد؛ از فقر تا اعتیاد
کولیآباد یا زورآباد در چندصد متری محله آقاجان است اما آقاجانیها هیچ دوست ندارند کولی آباد را با آنها یکی بدانی. محلهای که همه ساکنانش رنگ پریدهاند، یا از اعتیاد یا از فرط فقر و بدبختی. صبح است و کوچههای تنگ و باریک محله خلوت. چند پسر جوان رو به روی بقالی کوچکی ایستادهاند. توی بقالی بجز چند قلم جنس چیزی پیدا نمیشود. بقال از بیکاری مینالد و میگوید: «گاهی وقتها مسافرکشی میکنم. اما مگر چقدر درمیآید؟» شاگردش میگوید: «چند بار برای کار آمدم تهران اما کار درست و حسابی پیدا نکردم و برگشتم. اینجا توی این مغازه ماهی 10 هزار تومان از صاحبکارم پول میگیرم.» همینطور که حرف میزنند مردی نحیف و خمیده از پشت سر به جوان مغازهدار چیزی میگوید و پسر جوان سری تکان میدهد. رهگذر جلوتر میرود اما پسر جوان دیگری که کنار در خانهشان ایستاده هم جوابش میکند تا بالاخره روبه روی پنجرهای میایستد و دستی از پنجره بیرون میآید و چیزی به دستش میدهد. مرد نحیف، پا تند میکند و در کوچهها محو میشود. مردی با چشمان آبی و پیراهن اتو کشیده، از گاراژی بیرون میآید. معلوم است که از ساکنان این محل نیست. نزدیک که میشود آرام در گوشم میگوید: «اینجا هیچکس راجع به کار و زندگیاش به تو راست نمیگوید، خودت را اذیت نکن. غروب بیا و اینجا را ببین. با کسی هم حرف نزن. فقط ببین!» این لحظهای است که رمز و راز کوچههای باریک در نبود آدمهایش برایم فاش نمیشود. غروب برمیگردم؛ کوچهها مملو از جمعیت است. در اکثر خانهها چارطاق باز است و مردان و زنانی با چشمان قرمز و مشکوک دنبالم میکنند. زن و مرد و پیر و جوان یکجا توی کوچهاند. بعضیها پامرغی جلوی خانه نشستهاند و بعضیها یکسره از خانهای به خانه دیگر میروند. قیافههایی درهم و هیکلهای نحیف...
کوچهها باریک و خانهها آجری و یک اندازهاند. آب بویناک جوی وسط کوچه راه باز کرده و سرازیری را پایین میرود تا برسد به بلواری خشک و بیدرخت. مردان پیر و جوان وسط بلوار روی زمین نشستهاند و بعضی زیر سایهبان پیادهروها. سراغ چند مرد میانسال میروم. همه باهم شروع میکنند به حرف زدن از مشکلات. پیرمردی که روی صندلی نشسته و صورتش چروکهای عمیقی دارد، با لهجه کردی شروع میکند به فحش دادن به امریکا: «همه چیز تقصیر امریکاست، خدا لعنتش کند. هرچه میکشیم از امریکا میکشیم.» مرد میانسال دیگری که روی زمین نشسته و نامش محمد است، دنبال حرفش را میگیرد: «چیزی برای خوردن نداریم. شاید باورت نشود ولی یک سال است گوشت نخوردهایم. نه من و نه بچههایم.» همه ساکت میشوند. بغض راه گلویش را میگیرد و از حرف زدن بازمیماند. یکی دیگر میگوید: «برو داخل کوچهها تا بدبختی را ببینی، همه بیکارند. من خودم 3 تا پسر جوان توی خانه دارم که بیکارند. خانه کرایهای است و من هم کارگری میکنم اما همیشه کار نیست. اینجا هم نه فضای سبزی دارد و نه فضای آموزشی. انگار کسی دلش به حال مردم اینجا نمیسوزد.»
دره دریج؛ اینجا همه چیز موجود است
کافی است نیش ترمزی بزنید تا همه جوانان دور میدان ابتدای محل نگاهشان تیز شود. سر که بچرخانید میبینید چند نفر با اشاره دست و صورت چیزی میگویند: «چی میخوای؟» همه چیز هم موجود است حتی چیزهایی که نمیشود از آنها نوشت. دور تا دور پر از آدم است. آدمهایی که روی جدولهای میدان نشستهاند یا دور هم در حال بگو و بخندند. چند صدمتر جلوتر، دره دریج (دراز) یا شهرک المهدی است. توی پارک پر از آدم است. آنها کپه کپه دور هم نشستهاند و پاسور بازی میکنند. چمن با ورقهای پاسور فرش شده. آنقدر شلوغ است که انگار مسابقهای در جریان باشد. سه چهار نفری با سبیلهای پر پشت و بلند نشستهاند و مشکوک نگاهم میکنند و سریع ورقها را جمع میکنند. خودم را معرفی میکنم تا شاید خیالشان آسودهتر شود. یکی از وضعیت بیکاری در محل میگوید و دیگری از بدبختی و فقر: «بگذار چیزی بگویم بخندی! این پارک الان سالهاست که اینجاست و این تیر چراغ هم از همان روز اول اینجاست. ولی دریغ از اینکه یک بار روشن شده باشد. خوب که نگاهش کنی میبینی حتی لامپ هم ندارد.»
مرد دیگری میگوید: «بیکاری را از همین جا میتوانی ببینی و حس کنی. هر روز از صبح تا شب همه اینجا نشستهاند و حرف میزنند و ورق بازی میکنند. نه کسی کاری دارد نه کسی پولی دارد. همین یارانه هم نباشد که همه از گرسنگی میمیرند.» پسر جوانی میگوید: «پشت این تپه محل دفن زباله است. باد که بگیرد، بو همه محل را برمیدارد.» از این پارک میشود کرمانشاه را دید. شاید با فاصلهای 10کیلومتری اما واقعاً فاصله دهها کیلومتر است. توی محل مردم دور ماشینهای سنگینی که در حال آسفالت کوچههای خاکی هستند جمع شدهاند و تماشا میکنند. انتهای کوچهها به تپهای میرسد که در دامنه آن و در آلونکهای کوچکی، گوسفند پرورش میدهند.
علیرضا گودرزی مدیرکل دفتر اجتماعی و فرهنگی استانداری کرمانشاه حاشیهنشینی کرمانشاه را میراث دوران جنگ میداند و میگوید: «در زمان جنگ 5شهر و 400 روستا خالی شد و این افراد به کرمانشاه و شهرهای بزرگی مثل تهران و کرج مهاجرت کردند.» گودرزی از سکونت 300 هزار نفر در حاشیه کرمانشاه و سکونتگاههای غیررسمی بسیاری دور و بر این شهر میگوید و اینکه کرمانشاه جزو چند شهر بزرگ حاشیه نشین ایران است: «متأسفانه ما در مسأله آسیبهای اجتماعی هم رکورددار هستیم؛ میزان بالای طلاق، اعتیاد و تکدیگری که جزو درگیریهای اصلی استان است.»برای نوشتن این گزارش مجبور میشوم دو روز به حاشیههای کرمانشاه سر بزنم و حالا احساس میکنم آنچه در این دو روز دیدهام، تجربهای متفاوت از زندگیام بوده است. تصاویر و صحنههایی که هنوز باور نمیکنم به چشم دیده باشم. حاشیه کرمانشاه جایی منتهیالیه زندگی است؛ جغرافیایی ناپیدا با مردمانی فقرزده، محروم از هر امکانی و در حال جنگی هرروزه با مرگ و زندگی.