دستانیکه روزی برمیچینند
لحظهای روی پاهایش بند نیست؛ مانند کسی که آماده دویدن میشود. خیلی ریز این پا و آن پا میکند؛ حرکت پاها و دستها هماهنگ است، دستانی که به سرعت کار میکنند، انگار یک جور بازی است، مسابقهای بین دست راست و چپ.
به گزارش اقتصادآنلاین ، شهروند نوشت : چشمهایش به عدد دیجیتالی روی ترازو خیره مانده. باید وزن بسته را به عدد ٢٠٠گرم برساند. یک بسته روی ترازو میرود، وزنش زیاد است، دست چپ یک قارچ را برمیدارد و وزن بسته کم میشود؛ کمتر از حد مجاز، در کسری از ثانیه دست راست یک قارچ کوچکتر را داخل بسته میاندازد؛ حالا وزن بسته تأیید است. همزمان که بسته روی ریل راه میافتد، بسته دیگری روی ترازو رفته. بازی دانههای ریز و درشت ادامه پیدا میکند. بستهها میروند برای سلفونشدن. یک روز دیگر در سالن بستهبندی قارچ آغاز شده.
دخترها یکی یکی میآیند؛ صبح جمعه است و سکوت و خیابانها خلوت. پدر، مادر یا برادری تا جلوی در ورودی شرکت همراهیشان میکنند. بعضیهایشان هم که مسنتر هستند، تنها میآیند. داخل اتاق نگهبانی جلوی در ورودی یک به یک مینشینند روی صندلیها. ساعت ٥ و ٤٥ دقیقه که میشود، اجازه ورود پیدا میکنند و دستگاه انگشتزن شروع میکند به شمردن انگشتها.
قبل از ورود به اتاق رختکن، ظرف ناهارشان را روی میز آشپزخانه میگذارند و میروند برای تعویض لباس. کمی بعد، ٢٥زن با مانتو و شلوار یکدست آبی روشن، با مقنعه و دستکش سفید همراه با یک کاپشن بدون آستین و پشمی وارد سالن میشوند. همه کارگران اینجا پشمینه پوشند. مردان و زنان اینجا در چهارفصل سال با لباسهای پشمی کار میکنند. قارچها هوای سرد دوست دارند. برای ماندگاری و پلاسیدهنشدن قارچها دمای سالن پایین نگه داشته میشود. قبل از همه «لیلا» وارد سالن میشود. او سرکارگر است؛ دختری لاغر و ریزنقش که همه خانم کریمی صدایش میکنند. کریمی وقتی وارد سالن میشود، بینیاش را با مقنعه میپوشاند. بعد از ١٠سال هنوز به بوی قارچ تازه که مانند هُرمی از گرما به صورتش هجوم میآورد، عادت نکرده. «٢٨سالمه، سوم راهنمایی بودم که درس رو گذاشتم کنار، مثل دو تا خواهر دیگهام برای زهرا، آبجی بزرگهمون که تولیدی پوشاک داشت، کار میکردم. شریک خواهرم سرش کلاه گذاشت، کارگاه از هم پاشید، زهرا چند چک سنگین داشت، چرخها را فروخت و نتونستیم اجاره کارگاه را بدیم، جمش کردیم. اون سه تا با سه چرخ، تو زیرزمین خونه کار میکردن و من اومدم اینجا، ١٨سالم بود. همه این سالها حقوقم را دادم به خواهرم، چهارتایی تلاش کردیم، الان خدارو شکر یک کارگاه داریم و هشت چرخ و هشت کارگر هم اضافه کردیم. من به اینجا عادت کردم، البته نه به بوی قارچ.» او ١٠ کلید کنار هم، روی دیوار را یکییکی فشار میدهد. لامپها با فاصله یک ثانیه از هم روشن میشوند و نور لابهلای دستگاهها میخزد.
اینجا همه چیز در بستههای آبی و سرمهای خلاصه میشود، دنیای سلفونهاست و قارچهایی که مثل دکمههای سفید در سبد نشستهاند. سمت چپ سالن در اختیار ٦ نفر است؛ صنم، زهرا، آزاده، مونا، مریم و فاطمه، به آنها میگویند «بستهزن». بستهزنها، بستههای قارچ را وزن میکنند، دو به دو روی به روی هم، پشت میزهایشان میایستند و سیم ترازوهایشان را به آداپتور بالای سرشان، به میله بلند و سفیدرنگی که از سقف آویزان شده، وصل میکنند. بعضی از ترازوها هم با باتری کار میکند. با فشاردادن دکمه پاور کارشان آغاز میشود.
سرعتیترین بستهزن این واحد را همه میشناسند؛ صنم. دختری چهارشانه با قدی متوسط که پای ترازو ایستاده. او ٢٤ساله و حالا نزدیک به ٦ سال است که در بستهبندی کار میکند. طی این سالها آنقدر مهارت کسب کرده که در هر دقیقه ٢٥بسته ٢٠٠گرمی را وزن شده روی ریل بگذارد. «پدرم در اثر یک حادثه نابینا شد، من موندم و دو تا برادر کوچکتر و یک مادر خانهدار، مجبور شدم ترکتحصیل کنم؛ اما دلم میخواد داداشام درس بخونن. من به خاطر سرعتم تو کار هر چند ماه پاداش میگیرم. هر چی بگیرم، حقوق یا پاداش میدم به مامانم.»
اینجا کار زن و مرد نمیشناسد
در این جمع زنانه، چهار مرد جوان هم هستند؛ با کلاه و لباسهای یکسره سرمهای. سعید یکی از آنهاست، قدش بلند است و لاغر، تهریش دارد؛ بسیار جدی و پرتلاش اما کمحرف. همه میگویند: «آنقدر ساکت است که انگار با خودش هم قهر است.» دستکشهای بزرگ و سیاهرنگی به دست دارد که چرم بعضی از قسمتهایش کچل شده؛ به او «سردخانهچی» میگویند. سردخانهچی مدیر سردخانه است و آمار ورود و خروج قارچ به سردخانه را نگه میدارد. همچنین یک جک بزرگ مکانیکی با چرخ کوچک دارد که با آن پالت قارچ را از سردخانههای ورودی برای بستهبندی به داخل سالن میآورد. «باورتان میشود من اصلا از قارچ خوشم نمیاد، شنیدید میگن از هر چی بدت بیاد سرت میاد، حالا من، در دریایی از قارچ کار میکنم و صبح تا شب هم جلوی چشممه، الان هفت سالی هست اینجام، اون اوایل خیلی سعی کردم دنبال کار بگردم، اما خب کار نیست دیگه، کار یدی هم همه جا سخته اما فقط بحث قارچ نیست، من خیلی سرماییام و اینکه دایم باید تو سردخونه باشم، خیلی سخته؛ گاهی سرما به عمق استخونهام نفوذ میکنه. کاپشن و دستکش که جلوی سرما رو نمیگیره. هر چند درآمدم نسبتا خوبه اما هر لحظهای که کار پیدا کنم، میرم.» سعید تازهداماد این مجموعه هم هست. ٦ ماه پیش، روزی که خبر آمد سعید قصد ازدواج دارد و دختر انتخابیاش هم از میان دخترهای بستهبندی است، همه منتظر بودند که ببینند چه کسی دل سعید را برده. قرعه به نام «مونا» افتاد. مونا یکی دیگر از بستهزنهاست که با خنده میگوید: «شب عروسیمون هم احساس میکردم تو سالن بستهبندیام، آخه همه همکارها دعوت بودند.»
سعید اولین پالتِ بار را داخل سالن میآورد. روی هر پالت ١٥٠سبد پلاستیکی آبی قرار دارد. ٥ ردیف ٣٠تایی و داخل هر سبد ١٠ بسته قارچ ٢٠٠گرمی سفید و دکمهای. ٦بسته زن که اول در سه خط بستهبندی قرار گرفتهاند، به سمت پالت میروند و هر کدامشان سه تا چهار سبد برمیدارند و کنار دستشان روی میز میگذارند. یک بسته از قارچهایی که ریزتر هستند را جدا کنار ترازو میگذارند که برای تنظیم وزن بسته، خیلی به کارشان میآید. اصل کار بر این است که قارچها با کمترین برخورد با دست وزن شوند. قارچها علاوه بر اینکه گرماییاند، خیلی هم حساس هستند و زود لک میشوند.
بوسهای داغ بر دست استرچکشها
بعد از وزنشدن، مقصد بعدی بستهها سلفونشدن است. میز ترازو با یک ریل دو متری به میز استرچ وصل میشود. به دخترهایی که پشت میز استرچ میایستند و ظرفهای وزنشده قارچ را با سفلون بستهبندی میکنند «استرچکش» میگویند. دستگاه استرچ شامل یک صفحه پهن و خمیده است که حلقه سنگین سلفون روی آن سوار میشود. یک بسته قارچ را روبهروی سلفون میگذارند و با دست سلفون را دور بسته میکشند و به وسیله میله بسیار باریک و داغی که جلوی دستگاه قرار گرفته، اضافه سلفون را قطع میکنند. وقتی سلفون قطع میشود، اضافههای آن را از پهلو به زیر ظرف میکشند و روی یک صفحه داغ میگذارند تا به هم بچسبد. این اتوی داغ علاوه بر اضافههای سلفون، خیلی وقتها بر پوست بند انگشت استرچکشها بوسه زده و دستشان را سوزانده، اثر سوختگی روی دست همه استرچکشها پیداست.
اینجا و پشت دستگاههای استرچ، «حوریه» و «مریم» با سلفونکشیدن ٢٤ و ٢٣ بسته در دقیقه رقابت شدیدی دارند. «زینت» با ١٥ بسته در رده آخر است و توجهی هم به کار بقیه ندارد؛ حتی وقتی کریمی بالای سرش ایستاده، بیآنکه بخواهد سرعتی به کار دهد، آرام در دنیای خودش کار میکند. شاید یکی از دلایلش فاصله سنی زیادی است که با بقیه دارد: «من ٢١ساله که اینجام، امسال دیگه بازنشسته میشم. شوهر خدابیامرزم کارگر ساختمون بود. نمیدونم چند سال پیش بود، ١٥ یا ١٦سال، نمیدونم؛ اما یک روز که گودبرداری داشتن، نشسته بوده زیر یک دیوار که خستگی در کنه که همون دیوار آوار میشه روش. اون دیوار روی زندگی من و دو تا دخترم هم آوار شد. یکی از دخترهام ازدواج کرده، اون یکی هم دانشجوه. خیلی میشنوم که بهم میگن چرا اونقد لاکپشتی کار میکنی، خب من دیگه دستام جون نداره، اما چارهای هم ندارم. خیلی وقتها مسیر خونه تا شرکترو که ٤٥دقیقه طول میکشه، پیاده میرم و میام که کرایه ندم. همینجوریاش هم دختر کوچیکه شاکیه، میگه باید شهریه دانشگاهم را سر وقت بدی. من سرم به کار خودمه، کاری به کسی ندارم. همه این سالها هم کاری به کسی نداشتم.»
خانم گلی حرف نزن!
زینت تنها نیست. «گلی» خانم هم هست. گلی شاید سه یا چهار سال کوچکتر از زینت باشد؛ اما تروفرزتر است و روحیه بالایی دارد. کارش با زینت متفاوت است. او بالای سر یک وان بزرگ و سفیدرنگ میایستد و برای دستگاه اسلایس قارچ میشوید. دستگاه اسلایس دستگاه بزرگی است که از یک طرف قارچهای شستهشده را داخل مخزن آن میریزند و دستگاه خودکار قارچها را به صورت ورقهورقه از سمت دیگر بیرون میدهد.
گلی دستهایش را دورانی در وان میچرخاند و لبهایش ثانیهای از حرف باز نمیایستد. بیتوجه به اینکه هنگام کار، حرفزدن ممنوع است از همه چیز و همه جا میگوید و دو نفری که با او سر وان ایستادهاند را سرگرم میکند. پشت به اتاق شیشهای دفتر میایستد تا از تذکرهای مداوم مدیر و سرپرست که «خانم گلی حرف نزن!» در امان بماند؛ اما وقتی میخندد، تکانهای شانههای تپلش او را لو میدهد. او هم اما مانند زینت سالهاست که برای زندگی میجنگد. زینت با اخم و او با خنده، هر چند پس خندههای گلی هم پر است از مشکلاتی که دارد. «من سه تا دختر را بدون پدر بزرگ کردم و شوهر دادم.» دستهایش را نشان میدهد و میگوید: «ببین، ببین من از بس این ٢٠سال دستم توی آب بوده، اثر انگشت ندارم؛ رفتم بانک حساب باز کنم، نشد. هر چی انگش زدم زیر برگه صاف بود. گفتن نمیشه. منم رفتم یک بانک دیگه دخترم رو هم بردم. اون یواشکی به جای من انگشت زد.» این را هم با خنده میگوید. هر بار که میخندد لپ سمت راستش چال میافتد. معلوم نیست از خنده است یا تلخی که چشمش برق میزند؛ برق از نمی که در چشمانش حلقه زده. فقط یک چیز لبخند را از لب خانم گلی میدزدد آن هم زیر دست فلهبودن است. فلهزدن هم بخشی از کار سالن بستهبندی است. معمولا هر روز از کارخانههای بزرگی که فرآوردههای پروتیینی مثل سوسیس و کالباس تولید میکنند، سفارش قارچ به صورت فلهای میدهند. قارچ فلهای معمولا نسبت به قارچهای بستهبندی کیفیت پایینتری دارند. بخش فله شامل یک ترازوی بزرگ است و کار دو نفره پیش میرود. بنابر نوبتی که سرپرست سالن اعلام میکند هر روز یکی از بستهزنها پشت ترازو میایستد و یک نفر زیردست فله. کسی که زیردست فله میایستد باید دایکاتهای سه کیلویی را روی ترازو بگذارد و بعد از آنکه کار وزنکشی تمام شد، دوباره دایکات را از ترازو روی پالت بگذارد. زمانی که یک بستهزن سرعتی پشت ترازوی فله بایستد، سختی کار زیردست فله دوچندان میشود. در هر دقیقه حدود ١٠دایکات وزن میشود. کریمی میگوید: «بارها به گلی تذکر میدهم که موقع کار حرف نزند. وقتی گوش نمیکند، میفرستمش زیردست فله. میبینم که چقد خسته میشود و غر میزند؛ اما فردا باز همان آش و همان کاسه. حتی تهدید به زیر دست فلهبودن هم نمیتواند مانع حرفزدن گلی شود.»
هم سرعت، هم کیفیت
اینجا دستها همزمان چند کار را با هم انجام میدهند. بستهها با سرعت یکی بعد از دیگری روی ریل حرکت میکنند. بعضیهاشان در میانه راه توسط کریمی برداشته میشوند و به ترازو برمیگردند. کریمی آمده تا ببیند در کنار این همه سرعت آیا کیفیت هم هست یا نه؟ او آمده است تا مچ صنم را بگیرد و اگر خطایی ببیند به او نهیبی بزند تا همه بشنوند و حواسشان را جمع و حساب کارشان را کنند. درواقع یکی از وظایف کریمی کنترل کیفیت بستهها از نظر وزن و سلامت قارچ است. وزن بستهها مشخص است، مثلا برای یک بسته ٢٠٠گرمی باید وزن بسته بین ١٩٥ تا ٢٢٠گرم باشد. نه بیشتر و نه کمتر. منظور از سلامت بسته این است که باکتری نداشته باشد. باکتری لکههای قهوهای هستند که به شکل دانههای خیلی ریز روی کلاهک قارچ دیده میشوند. کریمی به اندازه قارچهای داخل بسته هم نگاهی میاندازد که تقریبا باید به یک اندازه باشند. همچنین نباید قارچهای نصف شده و یا قارچ با پایه خیلی بلند درون بسته قرار بگیرد. اگر داخل بسته کمپوست ببیند آن را به بستهزن برمیگرداند. کمپوست، کودی است که از بازیافت مواد ارگانیک حاصل میشود و بهاصطلاح خاک قارچ است که گاهی به پایه قارچ میچسبد و به داخل بسته میافتد.
کریمی چند تا از بستهها را برمیدارد و روی ترازو قرار میدهد. بیآنکه سرش را بچرخاند از گوشه چشم نگاهی به صنم میکند. لبخندی آرام برای چند ثانیه، گره اخمهای صنم را باز میکند و کریمیِ شکستخورده از این کارزار را بدرقه میکند. وزن بستههای صنم بدون خطا بوده و این بالاترین اعتبار برای یک بستهزن است. همه سرشان به کار خودشان است اما میدانند که دیر یا زود کریمی سراغ آنها هم میرود. کمی سرعتشان را پایین میآورند تا با دقت بیشتری کارشان را انجام دهند. همین باعث میشود ریلشان کمی خالی شود؛ بهخصوص که استرچکشها برخلاف بستهزنها سرعتشان بالا میرود و چشمغره بستهزنها که کمی آرامتر، هم افاقه نمیکند.
ساعت ٩:٣٠ را نشان میدهد. کریمی یکی از دخترها را میفرستد که زیر کتری را در آشپزخانه روشن کند. تا نیمساعت دیگر چای آماده میشود و همه برای یک استراحت ٣٠دقیقهای به رختکن میروند. آخرین نفری که از سالن خارج میشود سردخانهچی است. سعید کارتنهایی که پر است از قارچهای بستهبندیشده به داخل سردخانه خروجی میبرد.
به وقت مسابقه
بعد از زمان استراحت، حالا که نفسی تازه شده و به قول خودشان «دستشان گرم شده و راه افتاده» کریمی اعلام مسابقه میکند، یعنی انتهای سه خط سه پالت گذاشته میشود و هر خطی که زودتر تعداد کارتنهای روی پالتش به عدد ٢٠ برسد، برنده میشود. مسابقهای بدون جایزه برای اعضا، اما خوشایند برای سرپرست سالن، چرا که کار زودتر پیش میرود. معمولا زمانی که سفارش بستههای ٤٠٠گرمی را میزنند، مسابقه میگذارند. هر وقت مسابقه باشد، اولین نفری که اعتراض دارد، بهاره است. بهاره استرچکش کناری زینت است. زیر لب غر میزند: «وقتی زینت اینجوری شل شل کار کنه، من بیچاره باید جورش را بکشم.» بهاره ١٧سال دارد. بعد از دو سال سابقه کار در همین بستهبندی، هنوز حقوقش را دستی میگیرد و مانند بقیه حقوقش به حسابی واریز نمیشود. او زیر ١٨ سال دارد و قانون اجازه داشتن حساب برای کارگر شرکت قارچبودن را به او نمیدهد.
میگوید: «الان من و برادرم هر دو درس را ول کردیم و اومدیم کار. پدرم کلی وام گرفته و پول قرض کرده تا تونستیم یک خونه بخریم، همه حقوق من میره برای قسط خونه، اگه نتونیم قسطها را بدیم باید دوباره برگردیم شهرستان.» ریل خط زینت و بهاره پر شده و بستهزنها غر میزنند: «سریع باشید بابا عقب افتادیم.» مسابقه است اما کریمی فریده را به کمکشان میفرستد. فریده با اینکه اضافه وزن دارد اما سریع کار میکند. یک زخم روی گونهاش دارد. روی دستهایش هم همینطور. «من قند دارم اینه که اگه جایی از بدنم زخم بشه حالا حالاها خوب نمیشه. یک سالی هست که جدا شدم و یک دختر سهساله دارم که برای اینکه پیش خودم بمونه از همه چیز تو زندگی گذشتم. یک اتاق ٦متری اجاره کردم و الان هر ماه یکسری از وسایل ضروری را میخرم. صبحها که میام سرکار، دخترم را میگذارم پیش مادرم. کارمون خیلی سنگینه، گاهی وسط کار قندم میافته، اما چارهای نیست.»
در کارتنهای آخر هیجان بالا میگیرد. مسابقه در ٢٠دقیقه به پایان میرسد. سردخانهچی، سه پالت ٤٠٠گرمی را به سردخانه خروجی میبرد. خط یک که برنده این مسابقه بوده لبخند میزنند و با غرور به کریمی میگویند: «دوباره پالت بزار مسابقه بدیم.» ٢خط کناری اما دیگر مایل به ادامه مسابقه نیستند. سفارشات ٤٠٠گرمی به پایان رسیده، قبل از آنکه بروند سراغ یککیلوییها، سردخانهچی باری را میآورد که قارچهای آن بسیار ریز هستند. خودشان میگویند «بِیبی». قارچهای بیبی هر کدام به اندازه یک فندق هستند و در ظرفهای متفاوتی از بقیه ظروف و با وزن ٢٠٠گرم بستهبندی میشوند. سفارشات قارچ ریز زیاد نیست. معمولا رستورانها آن را سفارش میدهند. تنها ٢پالت از آن در سردخانه وجود داشته و دو خط مشغول آن میشوند. خط سوم سفارشات قارچ قهوهای را میزند. قارچ قهوهای هم نوعی از قارچ است که فقط رنگ رویشان قهوهای است و درونشان سفید. قارچهای قهوهای هم مانند بیبی بعد از سلفون شدن در دایکات بستهبندی میشوند.
ساعت به یک که نزدیک میشود، کریمی زینت را میفرستد تا ناهار بقیه را گرم کند. در آشپزخانه یک آوِن بزرگ گذاشتهاند. همه غذاها را یکباره درون آن میگذارند و گرم میکنند. بارها شده بیتوجه به نوع غذا، اولویهها و سالادهای بچهها گرم شده و دادشان به آسمان رفته. همه این سالها زینت غذای همه را گرم کرده: «تا دوسال پیش من باید نیم ساعت قبل از وقت ناهار میاومدم آشپزخونه، روی یک اجاق سه شعله که یکی از شعلههایش هم یکطرفه میسوخت، غذا گرم میکردم. همیشه هم غر میشنیدم، یکی میگفت غذای من گرم نشده، اون یکی میگفت ظرف منو سوزوندی و یکی دیگه میگفت چرا آب ریختی تو برنج من. خب، اگه آب نریزم که گرم نمیشه!»
اینجا سرعت حرف اول را میزند و اتلاف وقت معنی ندارد. کار هم مرد یا زن نمیشناسد. بعد از ناهار، صنم و زهرا زودتر از بقیه حتی سردخانهچیها، به سالن میآیند. زهرا یکی از جکها را برمیدارد و به سردخانه میرود. صنم داد میزند: «یک بیار.» منظورش قارچهای یککیلویی است. زهرا یک پالت از سردخانه بیرون میکشد. صورتش از سرمای زیاد، کمی سرخ شده. با کمی عقب و جلو کردن جک، پالت را در جایی که باید، مینشاند، حالا بقیه هم آمدهاند و بدون اتلاف وقت کار شروع میشود.
سفارشهای خودمانی
مریم به داخل سبدها نگاهی میاندازد و به بقیه میگوید: «عجب قارچی، بچهها بارش خوبه، کسی میخواد براش سفارشی بزنم؟» دو، سه نفر اعلام میکنند که قارچ میخواهند. مریم بیآنکه کریمی متوجه شود، یک ظرف خالی کنار دستش قرار میدهد و بهترین دانهها را برای دوستانش گلچین میکند. او میداند که این خلاف مقررات سالن است و اگر کریمی ببیند حتما با او برخورد میکند. وقتی قارچهای سفید و دکمهای زیر دست استرچکشها و در آخر سر ته خط میرسد، تعداد متقاضیان بیشتر هم میشود. همهشان تقریبا قارچشناس شدهاند. با دیدن قارچها میدانند که بافت خوبی دارد یا نه. سفارشهای آماده شده بچهها را داخل یک نایلون و گوشه سردخانه میگذارند.
در آخرین مرحله از کار نوبت به قارچهای پشتباز میرسد. قارچهای پشتباز قارچهایی هستند که از نظر اندازه از بقیه قارچها بزرگترند و به نظر میرسد که خیلی رشد کردهاند و همین باعث شده پرههای سیاه زیر کلاهک قارچ و اطراف پایه دیده شود. این نوع قارچ برای قارچ کبابی مناسب است. کریمی یکی از خطها را تعطیل میکند و خودش هم با لیستی از سفارشها به سردخانه خروجی میرود تا آمار نهایی را چک کند. آخرین پالت قارچ پشتباز که به سردخانه میرود، همه خودکار مشغول تمیز کردن میشوند. بستهزنها با تنظیف ترازوهایشان را تمیز میکنند و استرچکشها هم به ته خطشان کمک میکنند تا لیبلها را جمع و زمین را جارو کنند. همهجا مرتب میشود. دستگاه استرچ و ترازوها از برق کشیده میشوند. آنهایی که سفارش داشتند به دفتر میروند تا پول قارچ را بپردازند و از دفتر مجوز خروج بستهشان را بگیرند. کریمی که اولین نفر وارد سالن شده بود، بعد از چک کردن همه جا، حالا آخرین نفر است که از سالن خارج میشود. ١٠کلید کنار هم، روی دیوار را دانهدانه فشار میدهد. لامپها با فاصله یک ثانیه از هم خاموش میشوند و بعد از هیاهوی روزانه، سکوت به دستگاهها و سالن سلام میکند و یک روز کاری دیگر در سالن بستهبندی به پایان میرسد.