دستهای زخمی زنان نانآور
عالیه و مریم مادر و دخترند. اولین سالی است که بامیه میچینند. عالیه مادر مریم ایستاده و بامیهها را از شاخه جدا میکند. اغلب بامیههایی که میچیند درشتاند، همانها که قبلاً گفتهاند خریداری ندارد. با خنده میگوید: روز اولشه. هنوز نمیدونه چکار باید بکنه. این بوتههای کوچک بامیه دمار از کمر آدم در میاره. کشاورزی همهاش دردسره.
به گزارش اقتصادآنلاین ، ایران نوشت : تابستان برای هر کس یک جوری میگذرد و به قول خودشان برای آنها هم خیلی سخت و عذاب آور. برای هاجر، سیما، عالیه، لیلا و... آنها که همه روزشان را مجبورند در مزارع بامیه بگذرانند. همه روز یعنی از 6 صبح تا 7 و8 غروب. روز برای آنها وقتی تمام میشود که بامیهها روی هم تلنبار شده و آماده فروش باشند، همان وقت که آفتاب در حال غروب است.
بوتههای سبز با گلهای زرد چشم نوازی که ممکن است سرسبزی و زیباییشان من و تو را به هیجان بیاورد برای آنها چیزی جز خار و زخم دستها نیست. بامیهها تا کوچکاند ارزش دارند، باید زود بچینیشان. کمی که بزرگ شدند، دیگر کسی مشتریشان نیست وروی دستت باد میکنند. برای همین برای چیدن باید عجله کرد.
این روزها بامیهچینی شغل اصلی زنانی است که در جنوب غربی پایتخت زندگی میکنند. اسلامشهر وشهرک کامیونداران را که رد کنی، میرسی به یک جاده مشجر. آنقدر سرسبز و زیبا که دقایقی فراموش میکنی در تهران هستی. چند کیلومتری که در این جاده پر دار و درخت پیش میروی، مزارع بامیه پیدا میشوند. زمین های سیر و تره فرنگی هم هست، اما کشت و زرع اصلی اینجا بامیه کاری است. زنان ساکن در روستاهای سیمون، لهک، خمارآباد و نظام آباد و... همه مشغول کارند. اگر در طول روز به این روستاها سر بزنی، تقریباً کسی را در خانه پیدا نمیکنی. همه سر زمیناند.
بچهها نخستین کسانی هستند که میبینیشان. پنج، شش بچه قد و نیم قد که در آلونک حصیری دم کردهای از آفتاب تند صبح تابستان، دور هم نشستهاند. بازی میکنند ومیخندند و پرسر و صدا سلام میکنند. این آلونکها محل استراحت کشاورزان هم هست. زیر سایه همین آلونکها ناهار و شامی میخورند. ناهار و شام که نه، به قول سیما، نان و پنیری، نان و ماستی. توی این گرما که نمیشود غذای پختنی آورد، هرچه بیاوری زود خراب میشود.
سیما 21 ساله، ساکن روستای سیمون تند و تند بامیه میچیند. حرف زدن هم از سرعتش کم نمیکند. بامیهها را میریزد توی سبدی که به کمرش بسته. گاه میایستد وعرق از پیشانیاش میگیرد: «تابستون کابوسه برای من. میدونم چه روزهای سختی در انتظارمه. از 6 صبح میام تا 8 شب. چاره چیه اما؟ تازه «دهقانیه» یعنی نصف کاریم؛ نصف صاحب زمین، نصف ما که روش کار میکنیم. هر چه بدن آخر کار معلوم میشه. پارسال 6 ماه زحمت کشیدیم 2 میلیون و 700 کلاً دستمون رو گرفت. وقتی کار دیگه نداری مجبوری. شوهرم سربازی نرفته، هیچ جا بهش کار درست و حسابی نمیدن.
حالا فکر نکنی این پولی که داریم کار میکنیم هم برامون میمونه نه، چون قبلاً به میدون پیش فروش کردیم و همهاش رو خرج کردیم.»
دستکش پلاستیکی زرد رنگش تند و تند لابه لای بوتهها میگردد: «بامیه تا ریزه به درد میخوره، درشت که بشه، دیگه کسی طالبش نیست. خار داره و زبره این بوتهها، دست بزنی تا چند روز دستت میسوزه. باید روزی یه جفت دستکش عوض کنی.»
دستکش را از دستش بیرون میآورد، زیر دستکش پلاستیکی یک دستکش دیگر پوشیده اما با این همه دستانش قاچ قاچ شده: «از بس دستم توی دستکش عرق میکنه اینجوری میشه.» جمعآوری بامیه از بوتههای کوتاه سختترهم هست؛ کمر سیما کاملاً خم میشود، وقتی بلند میشود، کمرش به سختی صاف میشود: «خونه هم که میرم تازه لباس بشور، غذا بپز...»
بچههای سیما دور و برش بازی میکنند. سه سال ونیم و دو سالهاند: «این بچهها هم از صبح تا شب اینجا با من اسیرند یا توی آلونکاند یا اینجا کنارم. به خدا شوهرم افسردگی گرفته. با پدر شوهرم اینا زندگی میکنیم و دائماً به ما میگن برین از اینجا. چرا زن و بچهات را هوار ما کردی؟ ما هم که نه پول پسانداز داریم، نه چیزی.» سیما در 14 سالگی با شوهر 17 سالهاش ازدواج کرد. او آرزو دارد زندگی بچههایش مثل او نباشد و مجبور نشوند آنقدر زود ازدواج کنند. دوست دارد درسشان را بخوانند، سربازی بروند و خانه داشته باشند و بعد به فکر تشکیل خانواده بیفتند.
هاجر 60 ساله، در نظام آباد اسلامشهر زندگی میکند. از 5 صبح اینجاست. همراه با همسرش محمد که کمی دورتر ایستاده: «همه این کار سختیه برای من. سن و سالی ازم گذشته. دیگه وقت کارم نیست. نمیتونیم کارگر بگیریم، آخه از کجا بیاریم. زانوهام درد میکنه. دکتر میگه نباید کار کنی اما نمیشه. همه درآمدمون همون یارانه است. پول آب، برق... مجبوریم دیگه مجبور. بیا خونهمون رو ببین توی یک زیر زمین زندگی میکنیم مثل زندان. اصلاً معلوم نیست با این همه زحمت، چیزی هم برامون بمونه یا نه؟ زمستون قرض میکنیم و تابستون هم کار میکنیم و قرض زمستون رو میدیم. تا حالا 3 میلیون و 500 از میدون گرفتیم، تازه یک میلیونش رو پس دادیم.» محمد شوهر هاجر از بیآبی و بدی خاک هم گلایه دارد؛ اینکه خیلی ازبوتههای بامیه قبل از چیده شدن میسوزند. گوشهای از خاک را که بوتههای زرد روی هم افتاهاند نشانم میدهد: «من و هاجر پیر شدیم دیگه 5 کیلو بار هم نمیتونیم روی دوشمون بگیریم.» محمد و هاجر از اهالی قدیمی روستای سیموناند، همان روستای حاشیهای که چندی پیش بازسازی شد: «اون همه سختی سیمون را کشیدیم اما گفتند چون ازآنجا رفتهاید خونه شامل شما نمیشه! ما موندیم و این زیر زمین و این همه سختی.» هاجر در آلونک حصیری زانوهای برآمده و کبودش را نشانم میدهد.
عالیه و مریم مادر و دخترند. نخستین سالی است که بامیه میچینند. ساکن خمارآبادند. عالیه مادر مریم ایستاده و بامیهها را از شاخه جدا میکند. اغلب بامیههایی که میچیند درشتاند، همانها که قبلاً گفتهاند خریداری ندارد. مریم برای مادرش توضیح میدهد آنها را نچیند با خنده میگوید: «روز اولشه. هنوز نمیدونه چکار باید بکنه. این بوتههای کوچک بامیه دمار از کمر آدم در میاره. کشاورزی همهاش دردسره.» مریم هم دو فرزند دارد؛ یک پسر یک ساله و و یک دختر 5 ساله. میگوید بچهها چندان اذیتش نمیکنند. اینجا بچه زیاد است و باهم سرگرم بازی میشوند. بچههایش در آلونکی بازی میکنند که از ما فاصله زیادی دارد. مریم بیش از اندازه لاغر است، طوری که ماندهام چطور با این جثه نحیف از عهده این همه کار بر میآید. زیر آفتاب تند خیس عرق است. مهمترین دغدغهاش آینده بچههاست؛ اینکه زندگی خوبی داشته باشند و مدرسه و دانشگاه بروند: «اصلاً دوست ندارم بچههایم کشاورزی کنند. بامیه زیاد سختی دارد.»
لیلا 50 ساله از اهالی ده لهک است. روستایی حاشیهای همان نزدیکیهای زمینهای بامیه. چشمانش سرخ سرخ است. چادر گلدارش را روی زمین پهن کرده و رویش نشسته. میگوید زمینشان را تازه با گوگرد سم پاشی کردهاند و دمار از روزگارش درآمده: «بامیه چیدن سخته، من هم دیگه نمیکشم.خیلی هوا گرمه. جوون بودم، بیشتر توان داشتم اما چارهای نیست. باز همین کار تابستون باعث میشه زمستون رو بکشونیم. بچهها همه سر و سامان گرفتن اما خودم و شوهرم که درآمدی نداریم. این لهک هم که دیدی چه وضعی داره؟ نه آب درست و حسابی داره نه گاز. به خدا، سخته خیلی. کاش لهک رو برای ما بسازن مثل سیمون.»
لیلا و چند زن دیگر راهی آلونکهای کنار زمین شدهاند. میروند ساعتی در سایه استراحت کنند، نفسی بکشند، جانی دوباره بگیرند و دوباره برگردند سرکارشان. جلوی آلونک پر است از دمپاییهای پلاستیکی و چادرهای گلدار. رقیه که میبیند نگاهم روی دمپاییها و چادرهاست، برایم توضیح میدهد: «بامیه چیدن نفس آدم رو میگیره، طفلیها حتی حال ندارند چادرها رو از روی زمین بردارند.» رقیه هندوانه کوچکی را از بوته جدا کرده و به سمت آلونک میرود تا دورهم ناهار امروزشان را بخورند.