x
۲۱ / خرداد / ۱۳۹۶ ۱۱:۱۵

عشق نافرجام زن اروپایی و پسر ایرانی

عشق نافرجام زن اروپایی و پسر ایرانی

زن اروپایی که پس از شکست در نخستین ازدواجش تصمیم گرفته بود هرگز ازدواج نکند و فقط به تربیت دخترش بپردازد، با گذشت 20 سال از طلاقش، دلبسته یک پسرجوان ایرانی شد و با او ازدواج کرد. اما این ازدواج هم تنها سه سال دوام داشت.

کد خبر: ۱۹۸۸۷۷
آرین موتور

به گزارش اقتصادآنلاین ، ایران نوشت :  در یکی از روزهای اوایل خرداد، «ماریا»- 51 ساله- به مجتمع قضایی صدر آمده بود. چهره‌ای سفید و بور داشت و بدون توجه به لهجه‌اش هم مشخص بود که ایرانی نیست. او برای طلاق از شوهر 33 ساله‌اش آمده بود. قبل از اینکه وارد شعبه 244 دادگاه خانواده شود و مقابل قاضی «حمیدرضا رستمی» بایستد از سرنوشت خود وسختی‌های زندگی کوتاهش با شوهردومش گفت.

«من متولد کشوربوسنی هستم. 21 سال پیش به خاطراختلاف شدید خانوادگی از همسرم طلاق گرفتم ومدتی بعد به‌عنوان مدیرارشد یک شرکت نفتی بین‌المللی همراه با دختر خردسالم به ایران آمدم. پس از چند سال حضور در ایران عاشق این کشور شدم و حتی دخترم را به مدرسه فارسی زبان فرستادم. در طول این سال‌ها موفق شدم زبان فارسی را هم بخوبی یاد بگیرم و بخش‌هایی از آثار حافظ و سعدی را هم حفظ کنم. تا اینکه چهار سال پیش به طوراتفاقی با پسرجوانی به نام «پژمان» آشنا شدم. تا آن موقع به هیچ مردی اجازه نزدیک شدن به خود یا دخالت در زندگی خصوصی‌ام را نداده بودم. اما وقتی با ابراز علاقه شدید این پسر جوان روبه‌رو شدم دلم ناگهان لرزید. پژمان جوانی خوش زبان و شیک پوش بود که در یک بنگاه مسکن به‌عنوان مشاور کار می‌کرد. با این حال اصرارهای پژمان نتیجه داد و با او چند بار به رستوران و کافی شاپ رفتیم.من مسلط به 4 زبان زنده دنیا و مدیر فروش یک شرکت بین‌المللی هستم و ماهیانه تا 30 میلیون تومان هم درآمد دارم. یک آپارتمان بزرگ هم در شمال شهر خریده بودم و یک خودروی گرانقیمت هم داشتم. بخوبی می‌دانستم که همه این امکانات برای یک جوان بی‌پول ممکن است وسوسه‌کننده باشد، اما از پژمان خوشم آمده بود و بعد از چند ماه به خواستگاری‌اش جواب مثبت دادم. به همین خاطر هم به دین اسلام مشرف شدم و با مهریه 110 سکه طلا به عقد مردی درآمدم که 18 سال از خودم کوچکتر بود.

زندگی مشترک ما در آپارتمان من آغاز شد و همه وسایلی که پژمان با خودش آورد شامل لوازم شخصی و چند دست لباسش بود. با این حال من و دخترم او را به گرمی پذیرفتیم و روزهای خوشی را آغاز کردیم. اما افسوس که این خوشی سه ماه نشده کام ما را تلخ کرد. چرا که پژمان مرا از کار کردن منع کرد و مدتی بعد هم پزشکان اطلاع دادند غده سرطانی خوش خیمی در بدنم لانه کرده که باید هر چه زودتر از چنگ آن رها شوم. از آنجا که بیمه درمانی نداشتم ناچار شدم آپارتمانم را بفروشم و با پول آن هزینه درمان‌های سخت‌ام را بپردازم. در همان روزها بود که دوستانم خبر دادند که شوهرم را با یک زن در رستوران دیده‌اند. آن موقع این موضوع را به حساب حسادت گذاشتم و ترجیح دادم به درمانم ادامه دهم.

در مدت یک سالی که درگیر درمان بیماری سرطان بودم پژمان فقط سه بار همراهی‌ام کرد و در روزهای دیگر هم به بهانه مشغله کاری از خانه بیرون می‌رفت و دیر وقت به خانه بازمی گشت.

تا آنکه دخترم متوجه مکالمات پنهانی پدرخوانده‌اش با زنان دیگر شد. اما باز هم به این موضوع اهمیتی ندادم و به دخترم گفتم:«عشق به پژمان باعث می‌شود من از همه خطاهایش چشم پوشی کنم.» اما در خلوت خودم گریه می‌کردم و به سادگی‌ام در انتخاب شوهر لعنت می‌فرستادم.

بعد از نامزد کردن دخترم با یکی از همکارانش، بیشتر احساس تنهایی می‌کردم و برای آنکه شوهرم را به زندگی خانوادگی دل گرم کنم پیشنهاد کردم نزد مشاور خانواده و روانشناس برویم. ولی پژمان زیر بار نرفت و گفت:«توّهم زده‌ای، چون همه آن زن‌ها مشتری‌هایم هستند و...» بارها سعی کردم خودم را به او نزدیک‌تر کنم، اما او هر بار بیشتر از من دور می‌شد، تا اینکه در جریان یک تصادف در جاده بیرون شهر دستش رو شد و من به این نتیجه رسیدم که زندگی با پژمان چشم‌انداز خوبی برایم ندارد.

بنابراین یک شب به پژمان گفتم بهتر است طلاق بگیریم، هر چند انتظار داشتم به خاطر همه کارهایی که برایش انجام داده بودم با این درخواست مخالفت کند، اما پژمان صریح گفت که خودش هم تصمیم گرفته از هم جدا شویم. بنابراین قرار گذاشتیم طلاق توافقی بگیریم. حالا هم به دنبال کارهای پرونده هستم و...»

وقتی که ماریا وارد شعبه 244 شد، خوشحال بود که از دست پژمان راحت شده، اما نمی‌توانست خاطره‌های تلخ زندگی کوتاه با او را از یاد ببرد. ماریا به قاضی گفت:«مثل باغبانی شده‌ام که به نهالی آب داده‌ام و حالا با تبر می‌خواهم قطعش کنم. من برای شوهرم خیلی زحمت کشیدم تا بتواند پیشرفت کند، اما حالا از او متنفرم.»

قاضی رستمی پس از شنیدن حرف‌های زن خارجی از او خواست در وقت تعیین شده، همراه شوهرش به دادگاه مراجعه کنند تا درباره زندگی‌شان تصمیم گرفته شود. آنگاه ماریا بلند شد، اشک‌هایش را پاک کرد و از دادگاه خارج شد و...

نوبیتکس
ارسال نظرات
x