مردم با چشمان گریان در صف های اهدای خون
حلقه اشک، دو چشم روشنش را براقتر نشان میدهد. نفر آخر است. نفر آخر صف. انتهای صف، از در بزرگ بیرون زده. ساعت 3 بعد از ظهر جمعه، فرصت خوبی است برای استراحت، دید و بازدید، گردش و ... این جمعه اما فرق دارد.
به گزارش اقتصادآنلاین ، ایران نوشت : برای صاحب چشمهای عسلی که خانمی 50 ساله است و آنهای دیگر که توی صف ایستاده اند؛ صفی که میشود از ابتدای خیابان وصال آن را دید، مقابل مرکز انتقال خون. اولین سؤال را با گریه جواب میدهد. میگوید:« اشکهایم از دیروز بند نمی آید. از همان صبح که خبر حادثه را شنیدم. هیچ کاری نتوانسته ام بکنم. همینطور میخکوب هستم از دیروز. بال بال میزدم. هیچ کاری از دست مان که برنمی آید. امروز آمدم خون بدهم.»
تمام اینها را با گریه میگوید. نمی شود به چشمهای نمناک و سرخ اش نگاه کرد و اشک نریخت. «اسم شما؟» دست روی گونه اش میکشد و میگوید:«چه فرقی میکند؟! نامداری هستم. زهره نامداری.» آنها که انتهای صف ایستاده اند، تقریبا تازه رسیده اند. نهایتاً نیم ساعت. برایشان فرقی نمی کند چقدر منتظر بایستند. مثل جلوییها که بعضیهایشان یک ساعت و نیم الی 2 ساعتی هست که منتظرند. بعضیها ماسک زدهاند. مثل خانم نسبتاً مسنی که یک دست را به کمر زده و چهرهای مغموم دارد. همه البته تقریباً همین طورند. خانم مقدم نزدیک دو ساعت است که در صف ایستاده. یک بار صبح آمده و صف خیلی شلوغ بوده. منزلش نزدیک است.
رفته و دوباره برگشته. حالا دیگر منتظر است تا خون بدهد. بار اول اش است. «در زندگیام هیچ وقت خون نداده ام. دروغ چرا، هر مناسبت و مسألهای هم بود، نخواسته بودم بروم و خون بدهم. اما این بار آمدم. اینها مثل بچههای خودمان هستند. مظلوم تر از این آتش نشانها نیست به خدا. با کمترین امکانات دارند جانفشانی میکنند. جانشان انگار مهم نیست. الهی بمیرم. الان هنوز آن زیرند. نمی دانم اصلاً این خونی که میدهیم فایده ای برایشان دارد یا نه؟! ان شاءالله که زنده باشند به حق علی. دلم طاقت نمی آورد. باید کاری میکردم. این تنها کاری است که از دستم برمی آمد. آمدم خون بدهم که دل خودم را آرام کنم. خدا خودش کمک کند، این مصیبت بزرگی است.»
در صف بلند داوطلبان اهدای خون، هم جوان هست و هم پیر، هم مرد، هم زن. بعضیها خانوادگی آمده اند. زن و شوهر جوان، دست پسر کوچک شان را گرفته اند. پسربچه دست پدر را میکشد. دلش میخواهد در حیاط بزرگ بدود. یک ساعت و نیم است که در صف ایستادهاند. مرد میگوید: «نباید نسبت به قهرمانهایمان بی تفاوت باشیم. اینها قهرمانهای ما هستند. از دیروز خبرهای مختلف شنیدهایم. یک بار میگویند 30 نفر، یک بار میگویند 20 نفر. یک بار 2 نفر. یک نفرشان هم کشته شده، عزای عمومی است به خدا.
جگرمان آتش گرفته از دیروز. انگار خودمان زیر آواریم. با خانمم آمدیم خون بدهیم. این وظیفه همه ماست. حداقل کاری است که میتوانیم.» زن جوان با همسرش همنظر است:«به خدا از دیروز این موبایل دستم است و دائم دارم خبرها را میخوانم. دیشب خوابم نبرد. همه اش منتظریم خبری بشود. دیروز که گفتند آتشنشانها پیام داده اند که زنده هستند، از خوشحالی گریه ام گرفت. دوباره گفتند اشتباه شده. به خدا قلب مان توی دهان مان آمده.
ما که اینطور هستیم، ببین خانواده هایشان چه حالی دارند. البته فرقی هم ندارد. اینها برادر و فرزند همه مردم هستند. من گروه خونی کمیاب دارم. معمولاً هم برای اهدای خون میآیم. این بار با دل و جان آمدم تا خون اهدا کنم.»بعضی از کسانی که در صف ایستاده اند، اهداکنندههای مستمر هستند. دست کم سالی دو بار برای اهدای خون میآیند. تا خبر را شنیده اند برای کمک آمده اند. مجید صباحی، 28 ساله میگوید: «آن آتشنشانی که امروز خبر شهادتش را دادند، خیلی جوان بود. همسن و سال خودم. حتی جوان تر. خیلی دل میخواهد که آدم این شغل را انتخاب کند.
من خودم به شخصه جرأت اش را ندارم. حالا خیلیها هستند که میگویند آتشنشانها باید این کار را میکردند و آن کار را نمی کردند. ولی ما که جای آنها نیستیم. با این امکانات و تجهیزات، دمشان گرم که به کارشان ادامه میدهند. اگر نباشند، ما هم نیستیم. مرگ هر کدامشان، مثل مرگ عزیزترینهایمان ناراحتمان میکند.»
حتی کسانی که هیچ وقت به فکر اهدای خون نیفتادهاند، با شنیدن خبر حادثه تلخ، خودشان را به مرکز اهدای خون رساندهاند. مرکز انتقال خون وصال، پایگاه مرکزی و نزدیکترین پایگاه به محل حادثه است. تعداد تختهای خونگیری محدود است و طول میکشد تا نوبت برسد اما کسی از این صف تکان نمیخورد. محمود کریمی، خودش دیروز حوالی محل حادثه بوده و حالا در صف اهدای خون ایستاده. «قیامتی بود. من کاسب هستم در خیابان جمهوری. همه مات شان برده بود. کسی فکر نمی کرد پلاسکو بریزد. مردم امیدوار بودند آتش خاموش شود. وقتی ساختمان ریخت، صدای فریاد بلند شد.
همه دودستی زدند توی سرشان. فریادهای یا حسین و یا زهرا بود که به گوش میرسید. تصور اینکه چند نفر زیر آوار مانده اند، سخت بود. هرکس چیزی میگفت. کاسبها میگفتند خیلیها زیر آوار مانده اند. مغازه دارها رفته بودند صندوقهایشان را خالی کنند. واقعاً اتفاق بدی بود. هیچ کس فکرش را هم نمی کرد. هنوز امیدواریم آنهایی که زیر آوار مانده اند زنده باشند.» صدای گریه از پشت سرش بلند میشود. خانمی است که گوشه روسری را روی صورتش کشیده. گریه اش تقریبا به هق هق تبدیل میشود. یکی دو تا از خانمها دوره اش میکنند. خیال میکنند احتمالاً قوم و خویشش زیر آوارند.
از او میپرسند: «آشنایتان آنجاست؟!» زن سرش را تکان میدهد. چشمها سرخ سرخ اند.کسی میپرسد: «حالتان خوب است؟!» صدای زن میلرزد: «چطور خوب باشم؟! این چه بلایی بود آخر؟! خون باید گریه کنیم از این درد به خدا. تا حالا یکی یکی کشته میشدند، حالا این همه با هم. دوست ندارم به خدا نفوس بد بزنم اما چطور آدم زنده میماند زیر آوار ساختمان به آن عظمت.» دوباره صدای گریه اش بلند میشود. آقایی که چند نفر جلوتر ایستاده، بطری آب معدنی را مقابل زن میگیرد.کارکنان مرکز انتقال خون وصال از صبح مشغول اند. خم به ابرویشان نمی آورند. مردم از اول صبح برای اهدای خون مراجعه کرده اند.
هر دقیقه به تعداد افراد ایستاده در صف اضافه میشود. مردم خودشان به صورت خودجوش صف را در امتداد دیوار بیرونی مرکز، مرتب میکنند. چند نفر تازه رسیده اند. کارگر ساختمانی اند. آثار گچ و خاک روی لباس و دست و صورت شان این را نشان میدهد. آمده اند خون اهدا کنند. اولین بار است. یکی شان حرف میزند و بقیه گوش میدهند. «باید میآمدیم دیگر. دعا میکنیم خدا نجات شان دهد.» و بعد سرش را پایین میاندازد. تقریباً همه کسانی که در صف ایستاده اند، ساکت اند. انگار کسی حوصله حرف زدن ندارد. بیشترشان به نقطه ای خیره شده اند و در انتظارند. چهرهها، مغموم و متفکر.
ارسال نظرات