ازدواج زودهنگام، دختر ۱۱ ساله را دو دهه کارتنخواب کرد
از آن صورت فرتوت و لبخند ژولیده که پیرزنی 80 ساله را میمانست، عروسی ساختهاند گونه گل انداخته. تنها 11سال داشت که عروسکش را از بغلش گرفتند و دست او را در دست مردی گذاشتند که 20 سال از خودش بزرگتر بود، سراشیبی سقوط!
«من 5 برادر دارم و یک خواهر. پدرم نه تنها من، بلکه خواهرم را هم به اجبار به خانه بخت فرستاد. من چهار سال با مردی زندگی کردم که معتاد بود.» خیلی زود «هم بساط» همسرش میشود و تن را به آتش «هروئین» میکشاند اما خودش این زندگی را نمیخواست. چهار سال بعد از خانه فرار میکند و در 15 سالگی خیابانخواب پایتخت میشود. قصهاش را به شوش گره میزند تا دروازه غار پناهش شود و مولوی جان پناهش، ورود به جهنم! دو سال بعد خیابانخوابی حرفهای میشود. به شهرشان برمیگردد، طلاق میگیرد و دوباره در تهران گم میشود، با دو هویت. برای دوستان و همرازهایش میشود «سارا»، برای غریبهها «قیصر»: «مجبور بودم، برای اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشد، تیپ پسرانه بزنم. صدایم را هم عوض کرده بودم، چه برسد به اسمم.»
به گزارش اقتصادآنلاین ، ایران نوشت : خیابان خوابی ته قصه است.به سیم آخر میزند: «چندبار خودکشی کردم دو بار مرگ موش خوردم اما هر بار مرا به بیمارستان منتقل کردند و نجات پیدا کردم. یک بار آمپول هوا به خودم تزریق کردم و یک بار هم با مواد مخدر دست به خودکشی زدم اما هر بار زنده ماندم، خودم هم آنجا نمیدانستم چرا نمیمیرم!» 11 سال «مردن» را زندگی کرد تا با مؤسسه مردمی طلوع بینشانها آشنا شد. علی هم آنجا بود. علی هم 20 سال دربهدری را در خیابانهای تهران تجربه کرده بود. دو دهه عمرش را با مواد دود داد تا با مؤسسه طلوع بینشانها آشنا شد. وقتی سارا به مؤسسه آمد علی 6 سال بود که پاکی داشت؛ تولدی دوباره. از مواد و دربهدری رسته بود و خود یاور همدردانش شده بود. آنجا بود که با یک بغل عشق به سمت سارا رفت.
علی میگوید: «میدانستم که سارا برای ترک نیاز به کمک دارد.»
جشن ازدواج آنها در میان کارتنخوابها و با حضور 4 هزار نفر از یاوران طلوع برگزار شد؛ عروسی خوبان. حالا از آن روزی که مردان و زنانی از طلوع، پای کارتن خوابهای شهر ایستادند و زنی را از سیاهترین حاشیه شهر، هلهله کنان در همین تهران به حجله عروسی بردند، سه-چهار سال میگذرد. زنی که قربانی ازدواجی زودهنگام بود. زنی را بیتوجه به همه خطاهای کرده و ناکرده عالم، بیشمارش سیبهای خورده و نخورده... زنی را از فرهنگی که هیچ خیابان خوابی را برنمیتابد، زنی را از ته خط... زنی خط خورده را.... زنی که به روزگار کودکی عروسک هایش را گرفتند و به مردی سپرده بودند که سر سپرده مواد بود! تا این پیشانی نوشت اجباری برای او یک دهه خیابان خوابی با کابوسهای بیپایان را رقم بزند. زنی که به زندگی بازگشت تا «زن» باشد نه قیصر!
امروز از آن کدری مواد و تیرگی کارتن خوابیها و خیابان گردیها نشانی در گونههایش نیست، عروس شده؛ گل انداخته صورتش. برق میزند نگاهش، میخواهد با درس خواندن و ادامه تحصیل روزهای جا مانده و خط خورده از تقویم زندگیاش را جبران کند. یکی از یاوران مؤسسه طلوع به او پیشنهاد میکند که غیرحضوری درس بخواند و مدرکش را بگیرد اما او یک پاسخ عجیب دارد که امید را به روشنترین شکل ممکن به زندگی تزریق میکند: «باید سر کلاس بروم، به تنهایی از پس کتابها برنمیآیم.» میزبان اصرار میکند، اصرار دوست دیگری هم پشت بندش میآید. اما او یک حرف میزند و ختم کلام: «بابا شیشه مغزمو پوکونده، باید حتماً سر کلاس برم، معلم میخوام» تا ققنوس امید از میان خاکسترهای ناامیدی، سیاهی و مواد، پر بکشد به پهنه بیانتهای خوبی و مهربانی.