غذا در برابر اسلحه!
پستهای بازرسی متعدد و لوله مسلسلهایی که به سمت مهاجمان احتمالی نشانه رفتهاند در همان بدو خروج از فرودگاه به تو میفهماند که اینجا با باقی مقاصدی که به آنها سفر کردهیی، فرق میکند.
همه چیز رنگ و بوی امنیتی دارد حتی چکهای روتین فرودگاهی. پایانه فرودگاه بزرگ است و خوش ساخت. ساختمانی مدرن که نسبت به ظرفیتش خلوت به نظر میرسد دقیقا مانند شهری که آن را میزبانی میکند. ساعت 8 صبح روز جمعه است و همه جا تعطیل، فرودگاه هم مانند اکثر فرودگاههای جهان با شهر فاصله دارد. اما به نظر نمیرسد راهی ارزان برای رسیدن به شهر وجود داشته باشد، نه ایستگاه اتوبوسی پیداست و نه ریلهای قطاری. به ناچار سوار تاکسی میشوم و مانند اغلب مسافران ناآشنا به شهری جدید برای مسیری که کرایهاش حداکثر 5 هزار دینار است 25هزار دینار میپردازم. در تهران هر دینار را 3.2 تومان میفروشند و این یعنی من برای طی کردن راهی که یک ربع ساعت زمان برده نزدیک به 80 هزار تومان پرداختهام! واقعیتی که در نخستین دقایق اقامت در شهر، سرخوردهام میکند اما اجازه نمیدهم که روند روان روایت را مختل کند. هر چه باشد، این داستان از آن من نیست. شهر خود داستان جذابی دارد؛ روایتی از یک قرن مبارزه، سرکوب، جستوجو برای یافتن هویت ملی، جنگ، خودمختاری و نهایتا تلاش برای توسعه و پیشرفت.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تعادل ، خیلی زود ترکیب ناهمگون هتلهای پنج ستاره، هجوم جمعیت به بازاری که «هزار، هزار» فریادزنان کالای خود را میفروشد و نیروهای امنیتی گوناگون که هر کدام یونیفرم خاص خود را به تن دارند به تو میگوید که شهر امن است البته به زور کلاشنیکفهایی که هر 500 متر در خیابانها رژه میروند.
عادت دارم که خیابانهای شهرها را پیاده گز کنم، عادتی که از میل به شناخت مردم و فرهنگ نشات میگیرد. اما این بار هدف بزرگتری دارم، هدفی که اجازه نمیدهد وقت زیادی را به پیادهروی بگذرانم. بعد از گشتی کوتاه در جمعه بازار و خوردن خوراکی مختصر راه خود را به سمت یکی از «گهراج»های شهر کج میکنم تا به شهری دیگر بروم. شهری که مقصد اصلی من است. به گاراژ که میرسم، سوار یک تاکسی تویوتا میشوم هنوز صندلیهایش با روکش نایلونی پوشیده شدهاند. راننده قبل از حرکت از ما مسافران تاکسی نفری 15هزار دینار میگیرد تا هر 4 نفر ما را از مرکز این اقلیم خودگردان به دومین شهر بزرگش ببرد. آری اینجا کردستان عراق است و من قصد دارم تا برای رسیدن به سلیمانیه، جادهیی را طی کنم که از اربیل شروع میشود و در راه سری هم به کرکوک میزند.
رد جنگ، اما کدام جنگ؟
فرودگاه امام خمینی برای کسانی که در آن قدم میزنند، جایگاهی است که اختلاف سطح زندگی آنها با باقی جمعیت را گوشزد میکنند. هر که اینجاست به دلیلی قصد خروج از کشور را دارد، یکی تفریح، یکی درمان، یکی کار، یکی تحصیل، یکی زیارت، یکی دیدار و یکی مهاجرت. همه اینها نشان میدهد که ساکنان موقت ترمینال خروجی این فرودگاه، دغدغه گذران زندگی خود را ندارند البته اگر جزو کارمندان فرودگاه و کارگرانی که به نظافت مشغولند، نباشند. هر که اینجاست با دلی خوش آمده اما من که با 5 هزار تومان و با کمک شخصیهای مسیر شاهد-پرند به فرودگاه رسیدهام، چندان آرامش و قرار ندارم. مقصدم اربیل یا به قول خود کردها «ههولیر» است، شهری که دنیا آن را به عنوان پایتخت اقلیم خودمختار کردستان عراق به رسمیت میشناسد. به قصد تفریح عازم این شهر نیستم، قصد دارم تا پناهجویان و آوارگان جنگی را ببینم و با زندگیشان آشنا شوم. در این آشفته بازاری که اروپاییان به پا کردهاند هر روز پناهجویان را متهم به اخلالآفرینی در کشورهایشان میکنند.
میخواهم سری به پناهجویانی بزنم که خاورمیانه را برای زندگی انتخاب کردهاند. نزدیک به 5 میلیون آواره جنگی در کشورهای خاورمیانه زندگی میکنند و عراق یکی از این کشورهاست. شنیدهام که چندین کمپ پناهجویی در کردستان عراق برپاست، میروم تا از یکی از آنها نزدیک شهر سلیمانیه بازدید کنم. هر چند تهران به سلیمانیه پرواز مستقیم دارد اما به دلیل برنامه شلوغکاری ناچارم که ابتدا به اربیل بروم و از آنجا خود را به سلیمانیه برسانم. اجباری که البته با توفیق همراه است، توفیق دیدن جادههای یک کشور جنگزده.
از اربیل به سمت سلیمانیه حرکت میکنم. جادهها وضعیت خوبی دارند و حرکت روان است. در ابتدای مسیر هر 100متر دقیقه یک پمپ بنزین خودنمایی میکند. پمپ بنزینهایی در ابعاد مختلف و با معماریهای متفاوت که نشان میدهد هر کدامشان نه متعلق به دولت که برای یک فرد خاص است. هر «بهنزین خانه» با یک تابلو«الایدی» قیمت «بهنزین» را نمایش میدهد تا ماشینهای گذری در این رقابت، خدمات یکی از آنها را انتخاب کنند. نمود کامل سرمایهداری، حداقل در بازار انرژی، در حکومتی قومی که به تشکیل و هدایت جنبشهای سوسیالیستی شهرهاند.
جاده، همگام با ماشین که اربیل به سمت سلیمانیه میشتابد از هویت خود دور میشود؛ رفته رفته عرض جاده کاهش یافته و کیفیت آسفالت افت میکند. دیگر خبری از خطوط سفید نیست و علائم رانندگی نیز بیرمق و بیرنگ و رو شدهاند. هر از گاهی در جاده، چالهیی پیدا میشود که بعید است حاصل حوادث طبیعی باشد. شهرکهای کنار جاده نیز وضعیت مشابهی دارند. هر از گاهی رد انفجار بر سطح خیابان و نقش گلوله بر تنه ساختمانها خودنمایی میکند. گلولههایی که نمیتوان گفت متعلق به چه زمانی است.
هر چند این کشور اکنون درگیر جنگ با داعش است اما این تنها جنگی نیست که به خود دیده. آخرین جنگ را پیش از داعش، ایالات متحده امریکا به عراق تحمیل کرده است. جنگی که با یادگار گذاشتن بیش از 100هزار کشته، خونبارترین جنگ تاریخ این کشور پس از جنگ ایران و عراق به حساب میآید.
بعد از زمانی حدود 2ساعت و 30دقیقه به «سلیمانی» میرسیم. شهری که به برج «گرند ملنیوم» و « پارک ئازادی» معروف است. شهری بزرگ که گویی خود چند کشور است؛ چه بافتهای گوناگون بر پیکر خود دارد. شب را به قیمت 25هزار دینار در یک هتل 1ستاره میگذرانم تا صبح شود و خود را به کمپ پناهجویان برسانم.
کمپی میان مه
«اینجا خود یک شهر است». این نخستین توصیفی است که در کمپ پناهجویان «عربت» به ذهنم میرسد. شهری که در میان زمینهای خاکی، ساختمانهای خود را با آجرهای سیمانی بنا کرده و به غیر خیابان اصلیاش که آسفالتی پاره پاره دارد، باقی خیابانهایش را گل پوشانده است. کمی بیش از 7000نفر در این شهر کوچک ساکنند. ساکنانی که اکثریت قریب به اتفاقشان را کردهای سوری تشکیل میدهند.
کمپ زیر نظر آژانس پناهجویان سازمان ملل متحد (UNHCR) است اما به طور مستقیم توسط این سازمان اداره نمیشود. اداره آن به یک ان جی او کردستانی سپرده شده که بار مسوولیت رسیدگی به امورات پناهجویان در اقلیم کردستان را بر دوش میکشد. نام این سازمان مردم نهاد CDO است. مخففی برای Civil Development Organization یا سازمان توسعه مدنی. ریاست آن را « کاک بهختیار» بر عهده دارد. در کردستان افراد را با نام کوچکشان صدا میزنند به همین علت متوجه نام خانوادگی رفیق بختیار نمیشوم. من را به دختری به نام «شهنگه» معرفی میکنند. شنگه 10سال را در ایران گذرانده و به همین علت با زبان فارسی به خوبی آشناست. او در این ماموریت راهنمای من میشود.
ساعت 8 صبح همراه با شنگه و چند نفر از دیگر کارمندان سوار ون سازمان میشویم تا از ساختمان مرکزی که در شهر سلیمانیه قرار دارد به سمت کمپ برویم. ون راه مرز ایران را در پیش میگیرد و 45دقیقه بعد در کمپ هستیم. کمپ را باران و مه گرفته است، هوا غم را تداعی میکند. اینجا همه چیز مانند یک شهر است، البته یک شهر جنگزده.
خانههای کوچک سیمانی و خیابانهای خاکی که به لطف باران گل آلودهاند همه جا خودنمایی میکنند. در شهر حتی مغازههای گوناگون هم وجود دارد. مغازههایی که متعلق به خود پناهجوهاست. گویی هر کسی کسب و کار خود را جمع کرده و از سوریه به اینجا آورده است. حتی یک مغازه فروش لباس عروس میبینم. البته «باخان» یکی دیگر از کارمندان سازمان برایم توضیح میدهد که اینجا معمولا کسی میل به ازدواج ندارد. « یکی به خاطر اینکه روحیهاش را ندارند و یکی به این دلیل که همه دوست دارند برگردند و فکر میکنند ازدواج اینجا پاگیرشان میکند.»
به کمک نیاز نداریم
نخستین توقفگاه ما مرکز اجتماعی کمپ است. مرکز اجتماعی دایر شده تا فکری به حال فراغت پناهجویان کند. در این مرکز کتابخانه و اینترنت وجود دارد. کلاسهای درس نیز اینجا برگزار میشود. مرکز اجتماعی با خود کمپ 5 دقیقه فاصله دارد و از آنجا که عبور و مرور برای ما در سطح کمپ آزاد نیست باید حتما از سرویس حمل و نقل استفاده کنیم. مرکز مانند تمام ساختمانهای اداری کمپ از سازههای پیش ساخته تشکیل شده، برقش نیز مانند باقی کمپ به وسیله موتورهای برق تامین میشود.
کودکان سوری بیشتر وقت خود را در مرکز اجتماعی میگذرانند. آنها در این کمپ درس میخوانند، زبان یاد میگیرند و کاردستی درست میکنند. اکنون در آستانه سال نو میلادی هستیم و درختهای کریسمس مقوایی را میتوان در همه جای مرکز دید.
جمال یکی از کودکانی است که مشغول بازی در محوطه مرکز اجتماعی است. 9سال دارد و 4سال است که در کمپ زندگی میکند. میتوان گفت که طعم زیستن در وطن را هیچگاه نچشیده است. از آنجا که تازه یاد گرفته انگلیسی صحبت کند به محض دیدن من هر چه که از این زبان آموخته را به سرعت تکرار میکند. حدود 10جمله به انگلیسی میداند در حد سلام و احوالپرسی. بعد از این معرفی میرود تا درخت کریسمسش را تزیین کند. شاید امسال بابانوئلی بیاید و هدیهیی به جمال بدهد. هر چند سخت است، تهیه هدیهیی که بتواند این مردم را شاد کند. بعد از مرکز اجتماعی به مقر ثبتنام میرویم. یک خانواده در صف ثبتنام هستند. به تازگی به عراق رسیدهاند. تازه آواره شدهاند. در نگاهشان هیچ چیز نیست، نه غم و نه امید. اکثر مردم اینجا هم چنین نگاهی دارند. گویا به درد خو گرفتهاند و مصیبت برایشان عادی شده است. نگاهشان ملتمسانه نیست. کمک نمیخواهند فقط میخواهند زندگی کنند.
زینب یکی از این پناهجویان است. او نیز مانند جمال 4سالی را در عراق زندگی کرده اما چون وضعیت مالیاش بد نیست در شهر ساکن است و به عنوان داوطلب در کمپ کار میکند. از او میپرسم که وضعیت در سوریه چگونه است و کدام طرف درگیری، بزرگترین پایگاه اجتماعی را دارد. محافظهکارانه پاسخ میدهد. میگوید مردم سوریه معمولا طرفدار جناحی هستند که قدرت را در اختیار دارد و اکنون قدرت بیشتر در اختیار اسد است. نظرش را درباره دخالت خارجی میپرسم.
محکم پاسخ میدهد که مردم سوریه خود میتوانند مشکل خود را حل کنند و نیازی به دخالت کشورهای دیگر ندارند. بحث منطقه پرواز ممنوع را پیش میکشم. با تعجب میگوید: «یعنی چه؟ یعنی بیایند و پرواز را بر فراز سوریه ممنوع کنند؟» میگوید اگر این کار امنیت بیاورد، خوب است اما اگر قصد دخالت است هیچ کس در سوریه از آن حمایت نمیکند.
هر آن کس که دندان دهد نان دهد؟
به کافه تریا میرویم تا نهار بخوریم. کافه تریا یک کیوسک پیشساخته است که در آن آب جوش، چای کیسهیی، شکر و قهوه آماده پیدا میشود. البته دسترسی به اینترنت بیسیم پرسرعت نیز وجود دارد. غذا را از شهر میآورند. نوعی خوراک مرغ محلی است. اینجا وسط ناکجا آباد همه چیز را باید از شهر بیاورند. حتی آب و سوخت را.
البته این غذا متعلق به پناهجویان نیست. غذا را سازمان برای کارمندانش تدارک دیده است. باخان میگوید که تهیه غذا برای پناهجویان بر عهده سازمان ملل است. پناهجویان کوپنهای مخصوص دارند و با استفاده از این کوپنها از سازمان ملل خواروبار و مواد لازم برای آشپزی میگیرند. بودجه این اقدام نیز توسط کشورهای اهداکننده تامین میشود.
پوستری منقش به پرچمهای کشورهای اهداکننده روی دیوار خودنمایی میکند. پرچمهای امریکا، بریتانیا، آلمان، فرانسه، سوییس، اتریش، اسپانیا، کره جنوبی، استرالیا، ژاپن، عربستان، امارات متحده عربی و قطر که هر کدام از سوی دیگر تامینکنندگان منابع مالی و تجهیزات نظامی جنگ داخلی سوریه نیز به حساب میآیند. گویی قربانیکنندگان دلشان برای قربانیان سوخته باشد و سطحی حداقلی از زندگی را برای آنان فراهم آورده باشند آن هم با فرمول غذا در برابر اسلحه. تنها وقتی میتوانی غذا بگیری که اسلحه هم گرفته باشی. شاید هم قصد بر آن بوده که آوارگان را در نزدیکترین نقطه ممکن به سوریه سر و سامان دهند تا بحرانهای حاصل از مهاجرت پناهجویان گریبان خودشان را نگیرد. کسی چه میداند؟
در انتها برای مصاحبه به دفتر مدیر کمپ میروم. خانم مدیر حاضر به مصاحبه نمیشود و نامه «ئاسایش» یا همان اداره امنیت اقلیم کردستان را طلب میکند. خصوصا وقتی متوجه میشود که من ایرانی هستم. من هم که به خاطر بعضی کم لطفیها بیهیچ معرفینامه خاصی از ایران راهی عراق شدهام بیآنکه اشاره کنم نامهیی ندارم، مصاحبه را به تعویق میاندازم سپس بیآنکه مدیر متوجه شود با کارمندانش سوار ون شده و در هوایی بارانی و مه گرفته راهی شهر میشوم. میترسم که نکند همان اطلاعاتی که جمع کردهام را هم از من بگیرد.
جور هم شود به اروپا نمیرویم
کمپ عربت تنها کمپ پناهجویان در استان سلیمانیه نیست و استان سلیمانیه تنها استانی نیست که در آن کمپ آوارگان جنگی وجود دارد. به طور کلی تخمین زده میشود که 229هزار نفر آواره جنگی از سوریه و نقاط جنگزده عراق به سایر نقاط این کشور پناه آورده باشند. به غیر از این استان، کمپهایی نیز در استانهای دهوک، اربیل و الانبار دایر هستند. تعدادی پناهجو نیز در شهرها زندگی میکنند. عموما کسانی که از توانایی مالی زندگی در شهر برخوردارند یا آشنایانی در شهرها دارند. سازمان توسعه مدنی به این پناهجویان نیز خدماتی ارائه میکند. این خدمات مشابه خدماتی است که در کمپ ارائه میشود.
آموزش، فراغت، کاریابی، حل مشکلات حقوقی و رسیدگی به مشکلات خاص زنان. یک واحد خاص به این منظور در سازمان وجود دارد. مدیر آن میگوید که مشکلات پناهجویان سوری مانند مشکلات تمام زنهای روی کره زمین است.
بزرگترین معضل خشونت خانوادگی است که البته به خاطر مشکلات روانی ناشی از جنگ در این جمعیت کمی بیشتر دیده میشود. مشکلی دیگر که وجود دارد، مساله چند همسری و ازدواجهای اجباری است. شرایط جنگی و اضطراری برخی از حقوق زنان و دختران را ضایع کرده است. حق کودکان برای مصونیت از ازدواج نیز یکی از آنهاست.
پناهجویانی که در سلیمانیه زندگی میکنند عموما کردهایی هستند که از شهر رقه به عراق گریختهاند. شهر رقه یکی از مناطق تحت اشغال داعش و پایگاه این گروه تروریستی در سوریه است. کسانی که اینجا هستند بیشترین سطح خشونت در میان قربانیان جنگ داخلی را سوریه تجربه کردهاند. از این رو مشکلات جسمی، روحی و روانی فراوانی نیز بینشان دیده میشود. یکی از ماموریتهای سازمان توسعه مدنی رسیدگی به این آسیبهاست.
آسیبهایی که کمترینشان زخمها و قطع عضوها را شامل میشود و آن طور که شنگه میگوید، بخش بزرگش مربوط به آسیبهای روحی روانی است که از دید ما پنهان است. به طور متوسط روزانه 40نفر به مرکز سازمان واقع در سلیمانیه مراجعه میکنند و تقریبا اکثر آنها آسیب دیدهاند. این مساله مسوولیت سنگینی بر عهده سازمان میگذارد.
در سازمان با دو زن پناهجوی کرد مواجه میشوم، یک مادر و عروسش که خبری از پسر خانواده ندارند از آنها راجع به زندگی پناهجویی و مصیبتهایش میپرسم. نگاهشان سنگین است، گویی میخواهند بگویند، انتظار داری چه بشنوی؟ اما مادر خدا را شکر میکند و میگوید همین که در امنیت هستیم، کافی است. میگوید:«زندگی اینجا خوب است. مردم با ما مهربان هستند. نمیشود از اینجا به اروپا رفت اما حتی اگر بشود هم نمیرویم. اینجا را ترجیح میدهیم.»
این را که میشنوم، اقدامات پناهجوهراسی اروپانشینان برایم خندهدار میشود. گویا پناهجویان بیشتر از اتحادیه اروپا هراس دارند. از این خانواده سوری درباره جنگ میپرسم و اینکه دلشان میخواهد کدام طرف درگیر آن پیروز میدان باشد؟ مادر منتظر است تا شنگه حرفهای مرا برای او ترجمه کند. کار شنگه که تمام میشود، مادر میخندد و میگوید:«مهم نیست چه کسی پیروز میشود، ما فقط میخواهیم امنیت داشته باشیم. میخواهیم به کشورمان بازگردیم و در امنیت زندگی کنیم. ما منتظر پیروزی گروه خاصی نیستیم فقط میخواهیم که جنگ تمام شود»!