فصل کار این کارگران آغاز نمیشود
معصوم زانوها را داخل شکم جمع کرده و روی نیمکت سیمانی چمباتمه زده است. چند تار سفید روی شقیقهاش زیر آفتاب بیرمق زمستان برق میزند. جوان است؛ 32ساله. 10 سال است نقاشی میکند.
نقاشی ساختمان. اهل اسدآباد همدان: «اینجا همه اهل اسدآبادند.» منظورش از اینجا، میدان حسن آباد است که کارگران نقاش با سطلهای پلاستیکی و قلمموهای مستعمل، گوشه و کنارش در انتظارند. انتظاری که مدتی است بیش از حد طولانی شده. «اوضاع کارمان خیلی خراب است. از 4 سال پیش کار کم شده اما این چند ماه دیگر اصلاً کار نیست. قبلاً باز گاهی سفارش کار داشتم اما حالا همانها هم دیگر نیست. به خاطر همین هم از صبح میآیم اینجا و منتظر میمانم اما خبری نیست. اوایل یک روز که کار نمیخورد، وحشت میکردم. حالا اما عادی شده. خیلی روزها هست که میآیم و دست خالی برمیگردم.»
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران ، اینها را معصوم میگوید. نیم ساعتی از ظهر گذشته و او تقریباً امیدی ندارد امروز بتواند سر کار برود. کرایه خانهاش سه ماه است عقب افتاده. زن و بچهاش اسدآباد هستند. میگوید: «اینجا هزینهها بالاست. شهرستان خودمان هم که کار نیست. نمیتوانم بیاورمشان. اینجا اگر خیلی خوب کار کنم، 700 هزار تومان در ماه درآمد دارم. خودم هم کرایه خانه دارم. چند نفری خانه گرفتهایم. همهمان کارگر هستیم.»
معصوم به گفته خودش 20 روزی میشود سر کار نرفته. 20 روز انتظار برای اینکه بتواند قلممو را از سطل بیرون بیاورد و به دیواری بکشد. کاری که سالها پیش وردست استاد رنگکار آموخته و امیدوار بوده بتواند چرخ زندگیاش را با آن بچرخاند. اما حالا آنجور که میگوید، به نظافت جلوی مغازهها هم راضی است اما آنها هم خودشان شاگرد دارند.
ابراهیم 40 ساله، کلاه بافتنی را تا روی گوشها کشیده و با سبیلاش بازی میکند. 25 روز است سر کار نرفته. خانوادهاش همین جا هستند: «کار نیست. هیچ درآمدی نداریم. گشنگی میکشیم. خودمان و زن و بچهمان. دو سه ماه است اوضاع خیلی خراب شده. کار نقاشی که اصلاً نیست. اینجا به این امید میایستیم که مغازهدارهای اطراف بخواهند بار جابهجا کنند یا اینکه وانتی بیاید و برویم بارش را خالی کنیم. چیزی نمیشود اما از بیپولی بهتر است.» ابراهیم بیمه نیست. نه خودش و نه خانوادهاش: «اینجا هیچ کس بیمه نیست. این همه سال کار کردهایم و آخرش هیچ چیز نداریم. باید چشممان از صبح بچرخد که کسی برای کار سراغمان میآید یا نه؟»
علی یار از همه مسنتر به نظر میرسد؛ 58 ساله. 2 ماه است سر کار نرفته: «ما کارگر نقاشیم. کار دیگری هم باشد میکنیم تا خرج زندگیمان درآید. وضعیت نقاشی ساختمان خیلی بد شده. قبلاً مردم اینقدر سخت نمیگرفتند. ما کارمان خوب است اما حالا خیلیها میخواهند حتماً نقاش از شرکت ساختمانی برایشان برود. کار ماها را قبول ندارند. میگویند ما مجوز نداریم. مگر نقاشی مجوز میخواهد؟! همیشه همینطور کار کردهایم. در بند مجوز و این حرفها نبودهایم. من الان اگر در یک شرکتی چیزی آبدارچی بودم، وقت بازنشستگیام بود. مینشستم خانه و حقوق بازنشستگی میگرفتم. اما حالا بعد از این همه کار کردن، نه پساندازی دارم و نه آیندهای. بمیرم، خرج کفن و دفنام را هم ندارم.»
حرف همهشان یکی است:«کار نیست، بیکاریم، بیپولیم.» با اینحال دلشان نمیخواهد برگردند: «روستای خودمان کشاورزی میکردم. زمین از خودم نبود. همانها هم که زمین دارند وضعشان خوب نیست. آب نداریم، امکانات نیست. تهران هم زندگی خیلی سخت است اما باز یک پولی درمیآید با کارگری. آنجا کسی کارگر نمیخواهد.»
این را بهادر میگوید؛ 44 ساله. با خانوادهاش به تهران مهاجرت کرده. 5 سالی میشود. دو تا اتاق اجاره کرده. میدان بهارستان. میگوید: «خانه قدیمی است. طبقه بالا یک خانوار دیگر هم هست. پشت باماش سوراخ شده دیگر. سقف دارد میآید روی سرشان. کرایه همان را هم به زور میدهیم.»
میدان حسن آباد با آن ساختمانهای قدیمی دورش و زمین سنگفرشی که راه رفتن روی آن آدم را یاد فیلمهای قدیمی میاندازد، حالا پاتوق کارگرهای فصلی است. صبح میآیند و به انتظار مینشینند. چشم میدوزند به اطراف شاید گره از کارشان باز شود. اگر قرعه به نامشان بیفتد و کسی سر کار ببردشان، حداقل برای چند روز خرجی دارند. چند روز هم خودش غنیمت است. آدم دوست دارد بدهد تمام دیوارهای شهر را رنگ بزنند و آنطور غریبانه چشم ندوزند به شهر و عبور آدمهایش. شهری که دوستاش ندارند اما باز در هوای دودگرفتهاش نفس میکشند و روزها را میشمارند. امروز چند روز که بیکارند؟