x
۱۰ / اسفند / ۱۳۹۴ ۱۷:۰۹

در دادگاه‌های خانواده پایتخت چه می‌گذرد؟

بعد از ۲۵ سال زندگی مشترک می‌گوید:«شانس داشتم و سه ماهه حکم طلاقم آمد. معمولاً‌ قاضی‌ها برای صیغه‌ راحت می‌گیرند و مرد بدون اجازه همسر هم زنی را صیغه کرده باشد، حکم طلاق نمی‌دهند.»

کد خبر: ۱۱۸۴۷۸
آرین موتور

ایستگاه بزرگ آتش‌نشانی و ساختمان شیک شهرداری منطقه ۱۴ تهران، کنار هم قرار گرفته‌اند اما چهره خیابان نبرد جنوبی تهران در تقاطع چهارراه زمزم، شبیه هیچ‌کدام از آن‌ها نیست. از سمت راست چهارراه، به فاصله هرچند قدم، مرد جوان یا پیری ایستاده و کارت‌ ویزیت‌هایی را به رهگذران می‌دهد. «وکیل پایه یک دادگستری» و «مشاور خانواده»، وجه اشتراک عبارات روی تمام آن‌هاست. ساختمان آتش‌نشانی که تمام می‌شود، صف کسانی که کارت ویزیت پخش می‌کنند به یک تورفتگی فرعی می‌رسد. ماشین‌های زیادی کنار هم پارک شده‌اند و راننده‌ها سوال «دربست؟» را با دیدن هر کسی که از کنار تاکسی‌هایشان رد می‌شود، تکرار می‌کنند. به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از صدای اقتصاد، دختر جوان، با چشم‌هایی که غرور و پیروزی در آن‌ها خوشحال‌تر از لحن صدایش است، می‌گوید:«اولش که این‌طور نبود. آنقدر مشروب خورده که باد کرده. وکیلم هم می‌گفت تو چطور توانستی به این بله بگویی. درسم تمام شده بود و دانشگاه نرفتم، با هم دوست هم نبودیم ولی ازدواج کردم دیگر.» زن‌ومردی کنار پیاده‌رو ایستاده‌اند و با هم بحث می‌کنند. زن‌ومرد دیگری نیز با حالتی پر از سوال تنها به هم نگاه می‌کنند. ساعت حدود ۱۰ و نیم صبح شنبه است و در هر طرف از محوطه بزرگ «مجتمع قضایی خانواده»، شعبه محلاتی، عده‌ای جمع شده‌اند. بیشتر زن‌ها، میان‌سال به نظر می‌آیند و چادر مشکی به سر دارند. بعضی‌ها برای هم حرف می‌زنند و بعضی‌ها نیز سکوت مادرانه نگاه‌شان با هیچ کلامی نمی‌شکند. لباس‌‌های زمستانی بیشتر دخترهای جوان با رنگ‌های تیره به خوبی با هم هماهنگ شده‌ و آرایش گرم صورت‌شان نیز با آن‌ها هماهنگی دارد. در نگاه‌ بعضی‌هایشان به جای غم مادرانه زن‌های چادری، سرکشی و عصیان است. در چشم‌های بعضی دیگر نیز غرور و انتقام‌جویی کنار هم نشسته است. لحن صحبت یکی از جوان‌ها با بقیه فرق دارد. ظرافت و ادب زنانه در آن نیست و واژه‌هایش، به کلام مردان حاشیه‌نشین شباهت دارد، به زن مسنی که کنار او روی نیمکتی به انتظار نوبت نشسته می‌گوید:«اعتیاد را هم می‌شود یک کاری کرد، اما دستِ بزن درست بشو نیست که نیست.پدرم مرده و مادرم مریض است. دیدم ازدواج نکنم با این وضع مادرم به هیچ‌جا نمی‌رسم،دست بزن دارد، غیرت هم ندارد، زنش را با کسی ببیند عین خیالش هم نیست.» چهره بی‌رنگ و رویش به زن‌های ۳۵ ساله می‌خورد. یک سال با شوهرش زندگی کرده و ۴ سال است که درگیر طلاق گرفتن است. در سرمای صبح بهمن‌ماه، کفش‌های تابستانی پوشیده و مانتوی چرک‌مرده‌ای که زیر پالتوی رنگ‌و‌رو رفته‌اش به تن دارد، دکمه‌هایش به هم نرسیده و از تنگی بسته نشده‌اند. دو دستش را به کمرش زده و با صدای کلفت و لحن مردانه می‌گوید:«۲۸ سالم است اما الان نجنبم همه جوانی‌ام رفته. ورامین زندگی می‌کردم.بعد از یک سال دیگر پول کرایه خانه نداد، چند تکه جهیزیه‌ام را فروخت و رفت دهات‌شان در خمین. من هم آژانس گرفتم رفتم دم خانه‌شان و گفتم عروس‌تان هستم، باید من را نگه‌دارید. پدرشوهرم آن‌قدر فحش‌های بدی داد که راننده آژانس خجالت کشید. خیلی کتک می‌زند. هیچ‌کدام‌شان من را نمی‌خواهند اما از ترس آبرویشان در خمین طلاقم نمی‌دهند. کجا دیگر زنی به خوشگلی و نجابت من پیدا می‌کنند؟» روی نیمکت روبرویی، زن میان‌سالی چادر مشکی‌اش را تا روی پیشانی‌اش جلو کشیده و لبه‌ی آن را به دندانش گرفته است. پوست صورتش جمع شده و خشکی لب‌هایش، حالت سوختگی دارد.«وکیل بگیر. من برای دخترم وکیل گرفتم راحت کارمان پیش رفت. ۸ میلیون شد، البته چون آشنا بود اگرنه کارش خیلی خوب است و ۲۰ میلیون تومان می‌گرفت.» هرکس که از در ورودی دادگاه خانواده عبور می‌‌کند، حسابش از آدم‌های غریبه‌ی شهر جدا می‌شود. داخل محوطه‌ی دادگاه، همه بدون هیچ تعارف و تردیدی، بی‌پرده از قصه‌هایشان حرف می‌زنند.«طلاق ما راحت بود. چون دامادم دائم‌الخمر است و سابقه کیفری داشت. دخترم ۱۹ سالش بود، آمدند خواستگاری و یک‌شبه گفت من همین را می‌خواهم و ما هم سریع قبول کردیم. یک سال عقد بودند و همان دوره به شک افتادیم. اما با کلک دخترم را باردار کرد و مجبور شدیم سریع عروسی بگیریم. می‌گفت سیگار و مشروبش را ترک می‌دهم. اما ده روز بیشتر نتوانست زندگی کند و برگشت. بچه‌اش هم سقط شد.» دامادش ۲۴ سال دارد اما می‌گوید درشت‌اندام است و به مردهای ۵۰ ساله می‌خورد. صحبت‌هایش تمام شده و می‌خواهد چادرش را دوباره به گوشه دندانش بگیرد که از جایش بلند می‌شود، غم چشم‌هایش یک لحظه برق می‌زند و می‌گوید دخترم آمد. زن ۲۸ ساله‌ای که با لباس‌های محقر پای حرف‌های او نشسته بود، با همان لحن و صدای مردانه می‌گوید:«چقدر هم شیک می‌کنند و دادگاه می‌آیند.» پالتوی چرم بلند، قامت کشیده دختر جوان را بلندتر نشان می‌دهد. خزهای دور یقه، آرایش کامل صورت، ابروهای رنگ کرده و مدل موهایش که از شال بافت زمستانی بیرون زده، او را ۵ سالی بزرگ‌تر از آغاز ۲۰ سالگی نشان می‌دهد. می‌خندد و با ذوق و هیجان به مادرش می‌گوید:«در اتاق قاضی می‌گفت در دهانت می‌زنم، گفتم فعلا حواست به زنجیر دور پایت باشد. ببین دور پاهایش را!» انگشت اشاره او، سمت مرد درشت هیکلی است که با سر نیمه تاس و ریش‌های بلند، سیگاری به دهان دارد، با بی‌خیالی دود آن را بیرون می‌دهد. زنی که همسرش او را کتک می‌زد و از پوشش مجلسی دختر جوان جا خورده بود، این‌بار از اندام درشت و چهره ترسناک شوهر او جا می‌خورد و می‌گوید:«این که شبیه قاتل‌هاست! تو به این خوشگلی، چطور توانستی با این ازدواج کنی؟» دختر جوان، با چشم‌هایی که غرور و پیروزی در آن‌ها خوشحال‌تر از لحن صدایش است، می‌گوید:«اولش که این‌طور نبود. آنقدر مشروب خورده که باد کرده. وکیلم هم می‌گفت تو چطور توانستی به این بله بگویی. درسم تمام شده بود و دانشگاه نرفتم، با هم دوست هم نبودیم ولی ازدواج کردم دیگر.» شوهر سابق او، با حالتی بی‌قید و لخ‌لخ کنان، کنار یک سرباز برای مهریه ۲۱۴ سکه‌ای، به سمت زندان می‌رود. زن میان‌سال و چاقی با سر پایین از در دیگر دادگاه خارج می‌شود و زن ۲۰ ساله، با همان لحن سرخوش به مادرش می‌گوید:«خانه‌شان جمعاً ۱۲۰ میلیون می‌ارزید. ۴۰ تومانش را برای دعوایی که دم خانه کرده بود وثیقه گذاشته بودند و با ۸۰ تومان مانده، نمی‌توانند دوباره سند بگذارند تا بیرون بیاید. به قاضی می‌گفت زنم است، زندان هم که باشم باید تمکین کند. باز هم فقط گفتم حواست به زنجیر دور پایت باشد!» دادگاه خانواده ونک/ شمال تهران/ روایت اتفاقی که گاهی شبیه عشق می‌افتد آلودگی هوای زمستانی پایتخت، کوه‌های آن‌طرف ولی‌عصر را پوشانده، راننده تاکسی‌ها هر کدام مقصدشان را فریاد می‌زنند و آدم‌ها تند‌تند از کنار هم می‌گذرند. دختری چادر عربی مشکی با روسری رنگی به سر کرده و دست پسر جوانی را با ریش‌هایی که صورتش را پوشانده، گرفته و همان‌طور که در امتداد خیابان ولی‌عصر راه می‌رود، رو به چهره همراهش لبخند می‌زند. روسری به سختی روی سر دختر دیگری نشسته و بازوی پسر جوانی را گرفته است. از مقابل فروشگاه‌هایی با برندهای معروف می‌گذرند، به داخل خیابان ولی‌عصر می‌پیچند و با هم می‌خندند. آن‌طرف میدان، در ضلع شمال شرقی، زن و مردی با فاصله کنار هم راه می‌روند، وارد دادگاه خانواده می‌شوند و مرد به سمت ورودی برادران و زن برای تحویل گوشی همراهش به سمت ورودی زنان می‌رود. در ابتدای ورودی ساختمان ۵ طبقه دادگاه، دو زن میان‌سال با کیف‌هایی اداری ایستاده‌اند و برگه‌هایی در دست دارند. خانمی که خسته‌تر به نظر می‌رسد، آرایش اندکی روی صورتش دارد و برای دیگری تعریف می‌کند:«از سر کار که آمد روی مبل خوابید و گفت من را بیدار نکن. خدا می‌داند تا صبح چه حالی داشتم و اصلا نفهمید. چطور وقت‌هایی که دیر از سر کار برگشته‌ام، مدام غر می‌زند چرا اصلا به خودت نرسیده‌ای، اما وقت‌هایی که آرایشگاه می‌روم اصلا به روی خودش نمی‌آورد و هیچ چیز نمی‌فهمد؟ بالاخره زن هستیم، از این همه بی‌توجهی و بداخلاقی یک زمانی خسته می‌‌شویم دیگر.» ۴۰ ساله به نظر می‌رسد، یک طرف شالش را روی شانه‌اش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:«هر کاری را که خوشش نمی‌آمد، انجام ندادم. آن‌وقت من از کسی خوشم نیاید و بگویم با او نگرد، حرف زیادی است؟ خودش در خیابان من را پشت موتور کسی ببیند در لحظه با ماشین زیرم می‌گیرد.» یکی از کارکنان دادگاه می‌گوید:«فکر می‌کنی طلاق بگیرد، حالش خوب می‌شود؟» مرد کلافه است و نمی‌داند برای آرام شدن قلب زن باید چه کند:«وقتی این همه اصرار به طلاق دارد، لابد هرچه زودترطلاق بگیرد، آرام می‌شود.» کلافگی‌های مردانه نگاهش، کلام ماندن زن را نمی‌بیند و منطقش برای آرامش داشتن همسرش، حکم نماندن داده است بنر بزرگی در راهروی طبقه اول نصب شده و محل «خرید و فروش سکه» را مشخص کرده است. مقابل آسانسور، مرد و زنی با کیف سامسونت ایستاده‌‌اند و درباره موکل‌هایشان با هم حرف می‌زنند. خانم وکیل می‌گوید:«در دادگاه بلند شد و با صراحت گفت زن پیر و پول‌داری پیدا کرده‌ام و می‌خواهم شوهرش شوم و از هیچ‌کارتان هم نمی‌ترسم.» در آسانسور باز می‌شود، تعارفی می‌زنند و بالا می‌روند. پله‌های مجتمع قضایی، شلوغ‌تر از جایگاه آسانسور آن است. در پاگرد بین طبقات، صندلی‌هایی قرار دارد و روی هر کدام از آن‌ها، چند نفر نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند. زن سن‌داری به پسر جوانی می‌گوید:«مادرها اینجور وقت‌ها به خاطر دل‌سوزی‌هایشان احساسی برخورد می‌کنند. حتی اگر مادرت هم گفت طلاق نگیر، شک نکن و حتما طلاقش بده.» مقابل در هر اتاق، چند نفری در انتظار ایستاده‌اند. روبروی اتاق مشاوره خانواده، زنی نزدیک به ۵۰ سال ایستاده، چاق است و پالتوی سبزی پوشیده و دکمه‌های آن را باز گذاشته است. آرایش تیره‌ای دارد و با لب‌هایی که به رنگ مشکی نزدیک است، پیروزمندانه می‌گوید:«در عرض سه ماه کارم تمام شد. می‌گفت عمرا بتوانی به این زودی طلاق بگیری چند سالی باید بدوی اما من سه ماهه کارم را تمام کردم. شانس هم آوردم، داخل همین راهروها، پر بودند آدم‌هایی که از سال‌های ۸۰ درگیر طلاق‌شان بودند.» ۲۵ سال از عمر زندگی مشترکش می‌گذرد و شوهرش، دوباره ازدواج کرده است:«انگار در قرارداد ازدواج من خورده بود که اگر شوهرم بدون اجازه زن بگیرد، حق با من است و می‌توانم طلاق بگیرم. به قاضی‌هم بستگی دارد. معمولاً‌ قاضی‌ها برای صیغه‌ راحت می‌گیرند و بدون اجازه همسر هم باشد، حکم طلاق نمی‌دهند اما قاضی‌ من، برای صیغه هم سریع حکم طلاق صادر کرد.» صندلی‌های فلزی و بی‌روح، با دیوارهای بی‌رنگ و چرک گرفته هماهنگی دارند. در انتهای راهروی باریک و بلند، کمدهای فلزی قرار گرفته‌اند و روی آن‌ها با ماژیک نوشته شده:«پرونده‌های مختومه سال‌های ۸۹،۹۰، ۹۱، ۹۲» کنار آن‌ها، اتاق دادرسی است و زنی با قاضی از پرونده‌ای صحبت‌ می‌کند که هنوز باز است:«من شاغلم، کل هفته همان ۵شنبه-جمعه‌ها وقت دارم با بچه‌ام باشم، همان را هم ۵شنبه‌ها مجبور باشم ببرم کلانتری به پدرش تحویل دهم که نمی‌شود. یک روز نباید بتوانم با دخترم تا شمال بروم؟» روی صندلی‌های اتاق دادگاه، هیچ‌کس ننشسته و قاضی پشت میز قهوه‌ای بلند، به زنی که لباس‌های آراسته‌‌ای به تن دارد می‌گوید:«این‌ها را باید من تشخیص دهم. حق پدر را که نمی‌شود برای شاغل بودن شما گرفت.» زن جوان به بحث و اصرار با قاضی ادامه می‌دهد و بیرون اتاق، دخترکی سوی نگاه چشم‌هایش از یک دیوار بی‌رنگ به دیوار بی‌رنگ دیگری اصابت می‌کند و موهای طلایی و مجعدش پشت سرش پیچ‌وتاب می‌خورد. معصومیت چشم‌هایش به دختربچه‌های ۵ ساله می‌خورد و دست‌هایش در دست مردی است که او را از اتاقی به اتاق دیگر می‌برد. مردی که حدودا ۳۰ ساله به نظر می‌رسد، با کلافگی مقابل در واحد مشاوره راه می‌رود. موهایش را سشوار کشیده و کاپشن چرم شیکی به تن دارد. زن جوانی با لباس‌های اداری با دو متر فاصله از آن مرد ایستاده، حرفی نمی‌زنند اما نگاه‌های سنگین‌شان ارتباطی با هم دارد. مرد جوان با کلافگی رو به خانم میان‌سالی که به نظر می‌رسد وکیل باشد می‌گوید:«من اصلا نمی‌دانم باید داخل چه بگویم.» خانم میان‌سال می‌گوید:«هیچی. بگو یک‌سال‌ونیم است همه کار کرده‌ایم و همه‌جا رفته‌ایم و بعد از کلی حرف، می‌خواهیم توافقی جدا شویم.» ازدحام طبقه سوم، بیشتر از بقیه است و در هر کدام از اتاق‌ها، عده‌ای با کاغذهای زیادی در دست‌هایشان ایستاده‌اند و از اتاقی به اتاق دیگر می‌روند و امضا می‌گیرند. بیشتر خانم‌ها حدود ۳۰ تا ۴۰ ساله هستند و تیپ‌های کارمندی‌شان نشان می‌دهد با مرخصی ساعتی دنبال کارهای طلاق‌شان افتاده‌اند. در دادگاه خانواده محلاتی، جنوب شهر، بیشتر زن‌های مسن و چادری، دنبال کارهای دخترهایشان هستند و اینجا در شمال شهر، نه زنی چادری پله‌ها را بالا و پایین می‌کند و نه سن و سالی از کسی گذشته است. در جنوب شهر، راهروها و حیاط دادگاه را زن‌ها پر کرده‌اند و اینجا، مردان زیادی نیز دنبال طلاق گرفتن هستند. زنی که حدودا ۳۰ ساله است و بوت‌های بلند شکلاتی را با پالتویش ست کرده، با آشفتگی از طبقه شلوغ پایین می‌آید و روی صندلی‌های فلزی و بی‌روح راهروی خلوت طبقه دوم می‌نشیند. شانه‌هایش را بالا می‌دهد و مدام به خودش می‌پیچد. کوتاه و بلند نفس می‌کشد و نمی‌تواند راحت روی صندلی بنشیند. یک ربعی می‌گذرد، رمق درد کشیدن را هم از دست می‌دهد و دستش از روی پاهایش کنار می‌افتد. مرد شیک‌پوشی وارد راهرو می‌شود و به زن ناخوش‌احوال، نگاه می‌کند اما نزدیک او نمی‌شود. چشم‌های زن که بسته می‌شود، مرد جوان جلوتر می‌رود و با صدای خشکی پشت هم می‌پرسد:«الی، چته؟» جوابی نمی‌شنود، مرد مسنی از اتاق روبر بیرون می‌آید و می‌گوید:«تکانش ندهید. به اورژانس زنگ بزنید. حالتی را که درد می‌کشید و به خودش می‌پیچید دیدم، معلوم بود درد قلب و قفسه سینه است. الان هوشیار نیست و خطر ایست قلبی وجود دارد.» خشکی لحن مرد و «چته» گفتن‌هایش مقابل بدحالی زن، معلوم می‌کند که خودش خواسته همسرش را طلاق دهد و هضم ماجرا، روی قلب زنانه سنگینی کرده است.خانمی از اتاق قاضی بیرون می‌آید و پرونده‌ای را به سمت مرد می‌برد. مردی که ساعت رولکس طلا روی مچش بسته است، با کلافگی تشر می‌زند:«وقتی می‌گویم زودتر حکم را صادر کنید تا تمام شود، برای همین است.» زنی که از کارکنان دادگاه است، لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:«فکر می‌کنی طلاق بگیرد، حالش خوب می‌شود؟» مرد کلافه است و نمی‌داند برای آرام شدن قلب زن باید چه کند:«وقتی این همه اصرار به طلاق دارد، لابد هرچه زودترطلاق بگیرد، آرام می‌شود.» کلافگی‌های مردانه نگاهش، کلام ماندن زن را نمی‌بیند و منطقش برای آرامش داشتن همسرش، حکم نماندن داده است. اورژانس خبر می‌کنند، زن تعادلش را از دست می‌دهد، سرش را روی شانه مرد می‌گذارد و الی به الهه تبدیل می‌شود:«الهه خانم، چشم‌هایت را باز کن، با من حرف بزن.» مرد، دستش را دور شانه‌ی زن می‌اندازد و روسری‌اش را جلو می‌کشد. اورژانس دیرکرده اما نفس‌های زن ۳۲ ساله، کمی نظم گرفته‌اند. میان سردی صندلی‌های فلزی و دیوارهای رنگ و رو رفته، اتفاقی در حال افتادن است و مرد، یادش افتاده که می‌تواند دست زن را بگیرد:«الهه خانم، این چند روز چیزی نخوردی؟ من نمی‌دانم باید برایت چه کار کنم. می‌خواهی خانه‌ خودمان برویم؟»

نوبیتکس
ارسال نظرات
x