۰ نفر

دربند در بند کرونا

۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۳:۴۳
کد خبر: 447488
 دربند در بند کرونا

دستانش روی فرمان می‌لغزد. چنارهای بلند تجریش، روی موهای سفیدش سایه انداخته. از موقعی که کرونا آمد او تنها شد. هم‌قطارهایش بعد از سال‌ها مجبور شدند مسیرشان را عوض کنند.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از همشهری؛ نفس‌های آخر روز است و کم کم غروب چتر می‌اندازد روی خیابان‌های شهر. همیشه این ساعت‌ها تجریش محاصره می‌شد و خیابان دربند پر از مهمان‌های شبانه. حالا اما ایستگاه تجریش- دربند خالی است.

 آقانقی دور میدان تجریش با بی‌حوصلگی دست‌هایش را ضد‌عفونی می‌کند. تاکسیران قدیمی در تنهایی برای خودش چای می‌ریزد؛ «روزهای عادی اینجا غلغله بود؛ پر از مسافر و راننده تاکسی. اما از وقتی که کرونا اومده دیگه پرنده هم پر نمی‌زنه». با دستمال پیشانی‌اش را پاک می‌کند و فلاسک چای را تکان می‌دهد؛ «از صبح فقط چایی خوردم، کو مسافر...!؟» ماسک را از روی چهره بر‌می‌دارد و از سر کلافگی پرت می‌کند روی داشبورد ماشین؛ «هر وقت از خونه بیرون می‌زنم همسرم سفارش می‌کنه ماسک بزن اما راستش نمی‌تونم. گرمه هوا. نفسم پشت ماسک بند می‌آد.» حرف‌هایش نیمه‌تمام باقی می‌ماند. 2 مسافر از راه می‌رسند و آقانقی سگرمه‌هایش وا می‌شود، می‌رود سمت دربند؛ پی روزی‌اش.

گرگ و میش دربند

در هوای گرگ و میش غروب، کوهنورد تنهاست؛ مجسمه‌ای که آدم‌ها، روزگاری دوره‌اش می‌کردند، زیر طاق این آسمان لبخند می‌زدند و با او سلفی می‌انداختند. حالا نشانی از آدم‌های دور و نزدیک نیست؛ نه جهانگردی، نه ایرانگردی و نه حتی پایتخت‌نشینی. این مجسمه‌ عصا به‌دست که در گنجینه خاطرات اغلب کوهنوردان دربند جاودانه شده، دور و اطرافش سوت و کور است. انگار سکوت فرمانروای مطلق این کوهستان پرهیاهو شده. این روزها دربند هم در بند کروناست.

 در مسیر اصلی، نقش سیاه و سفیدی روی سنگفرش‌های خالی افتاده، توت‌های معروف دربند کم‌مشتری شده‌اند. حالا بعد از مدت‌ها تنها مشتری این شاه‌توت‌ها و توت‌های سفید، محلی‌ها هستند. آقارستم از ساکنان قدیمی دربند است؛ مرد میانسالی که هنوز دربند را در میان خاطرات دوران کودکی‌اش جست‌وجو می‌کند؛ آن روزهایی که شب‌های تابستانش روی پشت‌بام خانه‌ها سپری می‌شد، همسایه‌ها با اسم کوچک یکدیگر را صدا می‌زدند و هندوانه‌ها را به تن سرد این رودخانه می‌سپردند؛ دوره زمانه‌ای که شهر به دربند هجوم نیاورده بود و آن آبادی کوچک سرسبز رؤیایی هنوز جان داشت. اما حالا آقارستم و خیلی از اهالی قدیمی اینجا در میان آسمانخراش‌ها به‌دنبال رؤیای دست‌نیافتنی خود هستند. برخی اهالی از خلوتی روزهای کرونایی دربند، بهره می‌برند و مانند آقارستم هندوانه‌ها را به‌دست رودخانه می‌سپارند. رستم می‌گوید: « صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شیم، خبری از گروه‌های پرسر و صدای کوهنوردی نیست. به جای شنیدن موسیقی «آی زندگی سلام» گروه‌های کوهنوردی که با اون بلندگوهاشون گوش فلک رو کر می‌کردن به صدای طبیعت گوش می‌دیم، به صدای پرنده‌ها. اون زبون بسته‌‌هایی که بعد از شلوغ‌شدن اینجا پا به فرار گذاشتن و پرزدن و رفتن.»

برق عجیبی در چشمان آقا‌رستم می‌افتد و با هیجان ادامه می‌دهد: «از وقتی که دربند خلوت شده پرنده‌ها هم برگشتن. انگار دوباره خدا به ما نظر کرده. شب‌ها با نوه‌هام می‌ریم پشت‌بوم و اون‌ها می‌تونن برا خودشون یه ستاره انتخاب کنن.»

رونق در میان کسادی

اجاق و منقل‌ها خاموش است، جوجه‌کباب‌ها از پشت ویترین یخچال‌ها دهان‌کجی می‌کنند. صدای رودخانه به وضوح به گوش می‌رسد. روی سردر مغازه‌ای نوشته «رستوران دربند». چراغ‌های این تابلو کم‌سو و نیمه‌تاریک است. بازارشان حسابی کسادشده و اغلب آنها دل و دماغ توجه به جزئیات کار را ندارند.

یک ساعت از غروب گذشته. چند کاسب خوش‌ذوق به گل‌ها آب می‌دهد و بوی خاک نم‌گرفته مشام را پر می‌کند. منقل‌ها کم‌کم گیرا می‌شوند. شاگردان قهوه‌خانه اسپند روی آتش می‌ریزند اما از سماورها هنوز آبی گرم نمی‌شود.

حال آخرین رستوران دربند بهتر است؛ رستورانی که صاحبش می‌گوید صد سال است که قدمت دارد و در کوران تاریخ و بعد از هیاهوی جنگ جهانی دوم شروع به‌کار کرده. مقابل در ورودی این رستوران، پای پله‌ها، مرد جوانی با ماسک، شیلد و دستکش ایستاده و با تب‌سنج الکترونیکی، دمای بدن هر کسی که قرار است وارد رستوران شود را می‌سنجد. آقامرتضی، کارگر این رستوران به‌صورت تخصصی این روزها مسئول سنجش تب مشتریان است. باقی رستوران‌ها چندان علاقه‌ای به رعایت پروتکل‌های بهداشتی ندارند اما این رستوران محتاطانه برخورد می‌کند و به‌طور حتم دلیل رونق آن، همین احترامی است که به حقوق مشتریان می‌گذارد.

 صاحب رستوران کنار در ورودی سالن اصلی نشسته و به عصایش تکیه داده. اینجا مشتری دارد اما مثل روزهای عادی پرمشتری نیست. او در آرامش خاصی مشغول حل‌کردن جدول است. با صدای بلند می‌پرسد؛ طوری که همه بشنوند: «مورچه سه حرفی!؟» یکی از مشتریان با دهان پر جواب می‌دهد: «نمل».

 صاحب رستوران پیرمرد خوش‌صحبت و خوشرویی است. از بی‌رونقی در دوره کرونا ترسی ندارد. معتقد است که خدا روزی‌رسان است: «یه کاسب حتما نباید به فکر سود باشه. همین که مشتری با لبخند و حال خوش از اینجا بیرون بره واسه من کافیه. روزی رو خدا می‌رسونه. تو کسادی کرونا هیچ کدوم از نیروهام رو بیکار نکردم. اونا رو کارگر خودم نمی‌دونم مثل همکار هستن هم‌رده خودم. به اعتقاد من، اونا روزی‌شون رو اوردن تو این رستوران. ناشکریه که تو این شرایط تحت فشار بذارم‌شون و حق و حقوق‌شون رو ندم.»

صاحب رستوران می‌گوید: «بعد از بازگشایی، تمامی پرسنل آزمایش خون دادن و بعد مشغول به‌کار شدن. آزمایشگاه اعلام کرد یکی از پرسنلم مشکوکه. بنده خدا خودش رعایت کرد و دیگه تا مدت زیادی سرکار نیومد. منم هواشو دارم.»

پیرمرد خوش‌صحبت لبخند می‌زد و می‌گوید: «دوره ما گفته می‌شد که «نظافت، نشانه شخصیت شماست» اما تو این روزا «ماسک‌زدن نشانه شخصیت شماست.» تقریبا هیچ کدام از مشتری‌ها دست خالی از رستوران خارج نمی‌شوند، گوشی به‌دست عکس‌هایی که انداخته‌اند را چک می‌کنند تا خوب افتاده باشند.

غبار سکوت

دیگر چراغی روشن نیست. اینجا در ایستگاه آخر «عمو صفدر» آخرین نفری است که مغازه دارد. او به  همراه پسرش روی یک نیمکت نشسته و چشم به راه مشتری است. کف مغازه هنوز خیس است. آن را هر روز می‌شوید اما این گردوغبار از روزهای دور به جا مانده؛ از روزهای تعطیلی طولانی‌مدت و با چند سطل آب تمیز نمی‌شود؛ «قبلا کف مغازه رو تی می‌زدیم. همیشه چند مشتری جلوی مغازه صف می‌کشیدن. اما حالا فقط گردوغبار باقی مونده... .» عموصفدر ظرف کوچکی از زیر میز بیرون می‌آورد و مقداری از آن آلوچه‌های دومزه‌اش را با اصرار تعارف می‌کند. او می‌خواهد ثابت کند که ویروس از طریق خوردن منتقل نمی‌شود!

اهالی اینجا هنوز مشتریان پر و پاقرص پیاده‌روی در دربند هستند. آنها یک به یک به دل کوهستان می‌زنند. مرد میانسالی سه‌تار به دوش از کنار رودخانه به آرامی قدم برمی‌دارد و به سمت بالا می‌آید، گوشه‌ای می‌نشیند و سازش را کوک می‌کند و سر به آواز می‌گذارد؛ «‌ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...» تصنیف آقا رحمان با صدای رودخانه همنوا می‌شود.

مردجوانی جلوی مغازه‌اش روی دو زانو نشسته و محو آواز آقارحمان است؛ «داخل این مغازه همیشه گرم بود حتی تو زمستون‌ها. هیچ سرمایی احساس نمی‌شد چون مشتری‌ها کنار هم تنگ می‌نشستن. حالا صندلی‌ها هم از هم فاصله دارن. دیگه مشتری نداریم. خیلی متروکه شده. خلوت ترسناکی داره... .»

فضای رستوران این جوان غمگین، با گل‌های مختلف آراسته شده و تمام گل‌ها و گیاهان اینجا اسم دارند. اسم یکی‌شان رعناست. او می‌گوید این روزها فقط به‌خاطر گل و گیاهانش به رستوران می‌آید؛ « مشتری که نداریم اگه سر نزنم این گل‌ها هم خشک می‌شن.»

تاریکی هجوم آورده و دربند مثل همیشه روشن نیست. آن پایین کنار مجسمه کوهنورد تنها آقانقی ایستاده؛ همان تاکسیران پیر. دستش را تکیه داده به سقف تاکسی. سیگار دود می‌کند و اطرافش را می‌پاید. هیچ مسافر و رهگذری نیست. برایمان دست بلند می‌کند. دیر وقت است: «یه جوری این اطرافش خلوت شده که انگار بیابونه». در تاکسی را محکم به‌هم می‌کوبد، خالی و بدون مسافر گاز می‌دهد و می‌رود.

خلوت و سوت‌وکور

آقانقی دور میدان تجریش با بی‌حوصلگی دست‌هایش را ضد‌عفونی می‌کند. تاکسیران قدیمی در تنهایی برای خودش چای می‌ریزد؛ روزهای عادی اینجا غلغله بود؛ پر از مسافر و راننده تاکسی. اما از وقتی که کرونا اومده دیگه پرنده هم پر نمی‌زنه

یاد گذشته

دوره زمانه‌ای که شهر به دربند هجوم نیاورده بود و آن آبادی کوچک سرسبز رؤیایی هنوز جان داشت. اما حالا آقارستم و خیلی از اهالی قدیمی اینجا در میان آسمانخراش‌ها به‌دنبال رؤیای دست‌نیافتنی خود هستند. برخی اهالی از خلوتی روزهای کرونایی دربند، بهره می‌برند و مانند آقارستم هندوانه‌ها را به‌دست رودخانه می‌سپارند