به گزارش اقتصادآنلاین، عذرا فراهانی در شرق نوشت: اولش فکر میکنی دیدن جنازه سخت است. با دنیایی از استرس وارد میشوی ولی کمی بعد حس میکنی اینقدرها هم سخت نیست. همانجا توهم «نامیرایی» در تو شکوفا میشود و اینکه مرگ برای دیگری است. بعد جنازههای عجیب و غریب میبینی. جنازههای رایگان هم خود حکایتی دارد. فقر، فحشا، اعتیاد، کارتنخوابی، صورتهایی لاغر و استخوانی و گاه آسیبدیده. به عبارتی «مرگهایی شرمآور» و اصلیترین مؤلفههای مرگ امروزی در دنیای مدرن. اما هر چه میگذرد مرگ برای تو عادی نمیشود. بعدتر چیزهایی میبینی که اصلا فکرش را نمیکردی. اینکه یک بسته پر از جنین بیاورند. جنینهایی به اندازه یک بند انگشت تا جنینهای هشت و 9 ماهه. نوزادانی که پس از تولد فوت شدهاند یا نوزادانی یکی، دو ساله که خانوادهها به هر دلیلی حاضر به تحویل اجساد کوچک آنها نشدهاند و آنها را در بیمارستان رها کردهاند. باید به بوی کافور و عطر سدر و شاید بوی جنازهها عادت کنی تا بتوانی ادامه دهی. حتی باید به گوشه اتاق سردخانه که جنینها را از چند روز قبل شسته و کفن کردهاند، عادت کنی. کار در سالن تطهیر مثل راهرفتن روی موزاییکهای یک حیاط بزرگ است. وقتی با اطمینان گام برمیداری، هر آن ممکن است زیر یکی از موزاییکها خالی شود و تو در قعر زمین یا چاهی فرو روی. وقتی حس کردی همهچیز خوب پیش میرود یکباره چند دست و پای قطعشده برای شستوشو میآورند. آنوقت حس میکنی الان موزاییک زیر پایت فرو میرود و تو سقوط میکنی. اینجا در سالن تطهیر هر لحظه ممکن است دیدن صحنهای تو را فرو ریزد. با خود میگویی عادت میشود، ولی مرگ دنیای عجیب و ناشناختهای دارد. سالن تطهیر آینه یک شهر است و همه اتفاقات، حوادث، وقایع و زیرپوستیهای شهر را منعکس میکند. حالا من کوچکترین جنازه دنیا را در یکی از دستانم جا دادهام و دستم را مشت کردهام تا در صورتی که زمین خوردم، ریزترین جنازهای که دنیا به خود دیده است، به گوشهای پرتاب نشود. جنین در دستان من است. ضربان قلبم بالا رفته و هر لحظه میترسم با سر، زمین بخورم و جنازه این موجود عروسکمانند، از دستم رها شود. گفتهاند او را روی بقیه جنینهای کفنشده در یکی، دو روز اخیر بگذارم. گوشهای از سردخانه روی یک برانکارد حدود 30 تا 40 جنینِ کفنپیچ است، در سایزهای مختلف. با ترس و لرز او را میگذارم. میترسم قل بخورد و بیفتد و باعث افتادن جنینهای دیگر شود. بوی جنینهای مانده آزارم میدهد. میخواهم گریه کنم. انگار «وسط برزخ» گیر کردهام. اینجا «آخر دنیا»ست. یک گوشه برانکاردی است پر از جنینهای کوچک بیمارستانی، خواسته یا ناخواسته. گوشهای دیگر چند جنازه در انتظار نوبت شستن و گوشهای دیگر دو جنازه رایگان منتظرند تا آمبولانسی فرصت پیدا کند تا آنها را برای تدفین ببرد. گوشه چهارم این اتاق، من ایستادهام. اینجا «وسط برزخ» ذهنم. اینجا «آخر دنیا»ست... .
قبل از ورود به آنجا چند بار منصرف شدم و خیال برگشت داشتم. 10 قدم مانده به سالن تطهیر بانوان بهشت زهرا صدای تپش قلبم را میشنیدم. اولین گامم برای ورود به سالن به عنوان تطهیرکننده داوطلب با سستی عجین شد. از اینکه چنین تصمیمی گرفته بودم، خودم را سرزنش کردم. هیچ تصوری در ذهنم نبود. فقط ترسی عجیب از مرده و اموات درونم حاکم بود و بر من و افکارم حکمرانی میکرد.
در سالهای دور به بهانه کار خبری در سرویس حوادث و دستگاه قضائی، عکسهایی از صحنههای قتل، اعدام و حتی چند خودکشی را از نزدیک دیده بودم، بدون آنکه بتوانم بر ترسم غلبه کنم و هربار هزاران دفعه بر خود لرزیده بودم.
سالها پیش زنی پس از کشتن همسرش او را از کمر به دو نیم تقسیم کرده بود. هنگامی که پرونده قتل را ورق میزدم، چشمم بر عکسهایی از جنازه این مرد جوانِ ورزشکار که از کمر دو نیم شده بود، خشک شد. این تصویر آزاردهنده سالها با من بود. شبها وقتی میخواستم به اتاقم، در طبقه سوم خانه پدری، بروم، حس میکردم پاهای بدون تنه، پشت سرم حرکت میکند و هر لحظه ممکن است آویزان من شوند. حالا داشتم وارد جایی میشدم که روزانه بین 70 تا 100 جنازه را در آنجا شستوشو میدهند. تازه به نیت شستن اموات و تطهیر آنها.
با این فکر وارد سالن تطهیر بانوان شدم، اولین جنازهای که خواهم شست، چه کسی خواهد بود؟ پیر است یا جوان؟ سالم است یا پیکری است که چند روز در جایی مانده و باد کرده است؟ پیکری که خواهم شست، از همان مقتولانی است که عکسهایشان را در پروندههای جنایی بسیار دیده بودم؟ آه اگر قرار باشد کودکی را بشویم، حتما دیوانه خواهم شد!
در اولین قدم به ساختمان باید موبایلهایمان را تحویل میدادیم. خانمی که موبایلها را تحویل میگرفت به همراهم گفت: شما میتوانید بروید. با اضطراب به همراهم اشاره کردم تا منتظر من بماند. میخواستم در کنارم باشد تا اگر پس افتادم مرا برگرداند.
داخل اتاقی تمیز و مرتب شدیم برای تعویض کفش و لباس. همه چیز سر جایش بود. چکمههای پلاستیکی سفید را به پایم کردم. یعنی تا چند ثانیه دیگر، در سالنی پر از جنازه خواهم بود؟ هنوز راه برگشت داشتم، ولی سماجت و کنجکاوی مانع شد. باید با این ترس میجنگیدم. اینقدر که دیدن جنازه مرا میترساند، فکر مردن آزارم نمیدهد. بهراستی چه معنایی برای مرگ میتوان تصور کرد؟ مردن را چگونه باید فهمید؟ با مرگ خود و مردن دیگری در لحظه سرنوشت محتوم و مختوم چگونه مواجه میشویم؟ اینها سؤالات اساسی انسان است، به قدمت تاریخ زیستن بشریت.
داخل سالنی 300متری شدیم با پنج حوض به اندازه 90 در 200 سانتیمتر با عمقی حدود 50 سانت برای شستوشوی اموات. کنار هر حوض، سنگ مرمر سیاه و صافی وجود دارد، برای کفنکردن. بر این حوضها و سنگها نامهای زیبایی همچون زنبق، ارکیده، شقایق، بنفشه و یاس گذاشتهاند و روی هر کدام پیکر بیجان یک بانو که «تضادی وهمآلود» را به درونت میاندازد. از این پس همه چیز به نام این سنگها خواهد بود. کفنِ ارکیده، کافورِ سنگِ زنبق و سدرِ بنفشه. بانوان همه سنگها پیشبندی سفید و بلند از جنس پلاستیک بر تن دارند؛ با چکمههایی تا زیر زانو، دستکشهای پلاستیکی و ماسکهایی که نیمی از صورتشان را پوشانده است. بانوانی صبور، تلاشگر و ایثارگر که با روحیهای عجیب و تأثیرگذار روزانه بدون تعطیلی و توقف به شهروندان این شهر بزرگ خدمت میکنند. از همان ابتدا کمکم تصاویر جدید، عجیب و بکر با دیدگانت ثبت میشود و در ذهنت جا باز میکند.
اینجا تنها جایی است که نمیتوان با موبایل و دوربین صحنهها را ثبت کرد. اینجا از تکنولوژیهای جدید خبری نیست. اینستاگرام و تلگرام و... هیچ تصویری از آنچه در این سالن 300متری در جریان است، در خود نخواهد دید. حتی بانوان تطهیرکننده و کارمندان دیگر، هنگام ورود باید موبایلها را تحویل دهند؛ صحنههایی بینظیر که باید ثانیه به ثانیهاش را به خاطر بسپاری تا بعدا آنها را با قلم ترسیم کنی و شاید نوعی بازسازی. اینجا «مرز میان مرگ و زندگی» است؛ جایی است که مرز «دنیای مردگان» را لمس میکنی. اینجا صحنههایی هست که تو را مجبور میکند به فلسفه زندگی و مرگ بیشتر بیندیشی. صحنههایی تکرارنشدنی از زندگی افراد بیجانی که همه به یک شکل وارد میشوند؛ در «کاورِ سیاه زیپدار». به یک شکل شسته میشوند؛ با «سدر و کافور و آب گرم فراوان» و سپس راهی آخرین ایستگاه زندگی میشوند، چه بخواهند و چه نخواهند، باید بروند.
هر کدام از این اموات قصههای خاص خود را دارند. چه آن زنی که جنازهاش در گوشه خیابان پیدا شده، چه آن زنی که به مرگ عادی در منزل یا بیمارستان زندگیاش پایان یافته چه آن پیرزنی که چند روز جنازهاش در خانه مانده و نزدیکانش بیخبر بودهاند و چه آن جنین 9ماههای که فرصت نکرد یک روز این دنیا را تجربه کند. همه آنها به دنیایی میروند که تاکنون هیچ بشر زندهای آن را تجربه نکرده است.
نیم ساعت از ورودم گذشته است و هر چند دقیقه یک یا چند جنازه با «کاورِ سیاه زیپدار» در حالی که روی برانکارد قرار دارند، وارد میشوند؛ برخی از پزشکی قانونی و برخی از بیمارستانهای مختلف. گاه جنازههایی با عنوان (رایگان) از راه میرسند تا نشان دهند انسانها چقدر میتوانند تنها و بیکس باشند. نشان دهند تا زندگی در عصر جدید تا چه حد میتواند سودازده باشد. رایگانها عموما زنان معتادی هستند که اجسادشان از کنار خیابان جمع شدهاند یا افراد مسنی که در آسایشگاهها به فراموشی سپرده شدهاند. جنازهها بین سنگها تقسیم میشود. هر سنگ چهار یا پنج تطهیرکننده دارد. پس از تحویل جنازه «زیپ کاور سیاه» را باز میکنند. اگر نیاز شد با قیچی لباسها را میبُرند تا راحتتر بتوانند کار شستوشو را ادامه دهند.
آنهایی که با چسبهایی بر دست و پا از بیمارستان آمدهاند، پاککردن چسبهایشان وقت بیشتری میگیرد. تصادفیها هم که اگر وضعشان وخیم باشد و خونریزی داشته باشند، کمی طول میکشد تا بتوانند خونشان را بند بیاورند و شروع کنند به غسلدادن و استفاده از خاک رس برای بندآمدن جایی که خونریزی دارد. تطهیرکنندهها روی ازبینبردن موانع و تمیزکردن زیر ناخنها تأکید دارند و معتقدند اگر میت با مانع برود و غسلش درست نباشد، گناهش گردن آنهاست... .
وقتی این کار تمام شد، چند نفری جنازه را داخل وان سنگی منتقل میکنند؛ یک وان نسبتا گود با سوراخی که آب از آن داخل فاضلاب میرود.
برای شستن هر میت، چهار نفر مسئولاند؛ یکی آبریز، یکی تطهیرکننده، یکی کمکتطهیر و آخری خلعتبر. کار با آبریز شروع میشود؛ آبریز آب را نگه میدارد تا بانوی تطهیرکننده کارش را شروع کند. تطهیرکننده و کمکش با دقت زیاد میت را این طرف و آن طرف میکنند و با شامپو مراحل شستوشو را انجام داده تا مطمئن شوند میت خوب شسته شده و مانعی باقی نمانده است. آخرین آبی که بر بدن میت فرو میریزد، آب سدر است و آب کافور و آب گرم با نیت سه غسل سدر، کافور و آب. حرفهایترها این کار را کمتر از 10 دقیقه انجام میدهند و تازهواردها 15 دقیقهای برای این کار وقت میخواهند. غسل و تطهیر پیکرها بر اساس فتوای علما و طبق موازین شرع مقدس انجام میشود. این نوع شستن و کفنکردن برای همه ایرانیهای مسلمان به یک شکل انجام میشود.
با چشمانی بهتزده، کفنکردن زن میانسالی را شاهدم. وقتی سر و صورت زن در آخرین مراحل در لابهلای نایلون محو میشود، احساس خفگی میکنم؛ یعنی تمام است. اینجا دیگر آخرین حمام است؛ آخرین شستوشو و آخرین هوایی که به سر و صورتت میخورد. کفن زن را میپیچند و با هفت تکه از پارچههای باریک و بلند (بند) از هفت قسمت میبندند و دوباره روی برانکارد میگذارند و از دالان کوچکی عبورش میدهند؛ یعنی آن سوی دالان جایی است که خانواده و اقوام منتظرند تا جنازه را راهی قبر و خانه ابدی کنند؛ همانجایی که هرکدام از ما بارها شاهدش بودیم و در انتظار که پیکر عزیزی را تحویل بگیریم. همانجا که وقتی پیکر شستهشده از آن دالان کوچک بیرون میآید، ناگهان فریاد همه بلند میشود و با اشک و آه و جنازه بر دوش، به سمت قبر حرکت میکنیم.
چقدر خوب است که در اولین جلسه به من اجازه نمیدهند شستوشوی پیکری را تجربه کنم؛ فقط باید نظارهگر باشم. باید در این جلسه تواناییام را بیازمایند و ببینند چقدر برای این کار قادر و توانا هستم. همه مشغول کارند. حالا آرامتر شدهام و سعی میکنم به ساعات بعد که چه حسی خواهم داشت یا چه افکاری سراغم خواهد آمد، فکر کنم.
یک ساعت از ورودم گذشته و من همچنان از فاصله یکمتری شاهد آخرین شستوشوهای این مسافران ابدی هستم. دلم نمیخواهد از هیچکدام از زنان تطهیرکننده سؤالی بپرسم؛ میخواهم به جای سؤال تجربه کنم.
جنازه زنی را روی حوض ارکیده میگذارند. تطهیرکنندهها کنار میروند. در برگه روی جنازه نوشته شده «هپاتیت»؛ پس باید محتاط بود. اگرچه همه آنها و پرسنل سالن به صورت منظم و دورهای چکاپ شده و واکسنهای مربوطه را میزنند و رعایت بهداشت و نظافت حرف اول را میزند، ولی نباید ریسک کرد. یکی از آنها لباس مخصوص شستوشوی اجساد خطرناک را تن میکند؛ لباسی یکدست از جنس پلاستیک با کلاه سرخود و محافظ بینی. کار شستوشو را بهتنهایی انجام میدهد و هنگام بلندکردن جنازه و قراردادنش روی سنگ، بقیه را به کمک میطلبد. او سپس لباسش را درمیآورد و در جای مخصوص میگذارد تا جنازه خطرناک بعدی. زنی که اجساد را برای شستوشو بین حوضها تقسیم میکند، سه برانکارد را از اتاق کناری که «سردخانه» نام دارد، به سمت سالن هدایت کرده و فریاد میزند: اینها رایگان هستند.
سه جنازه روی سه سنگ جا میگیرد. تطهیرکنندهها در این مواقع میدانند چگونه باید عمل کنند؛ چند نفر کار شستوشو را آغاز میکنند و یک نفر هم در حال پهنکردن کفن رو سنگ مخصوص است. این سه نفر اگرچه کسوکاری ندارند و جنازههای آنها از گوشه و کنار خیابانهای سطح شهر جمع شده، اما کفنهای رایگان از سوی سازمان بهشتزهرا برایشان تدارک دیده شده است. حتی کفنها و شامپوهایی که مردم عادی نذر کردهاند و داوطلبانه در اختیار سالن غسالخانه قرار دادند. چهبسا برخی از این کفنها از جنس مرغوب هم باشد و به عطر یا خاک تربت هم آغشته شده باشد. بهشتزهرا و پرسنل آنجا برایشان فرقی نمیکند جنازه پولدار باشد یا بیپول، جمعیتی برای بدرقه جنازه آمده باشند یا بیکسوکار باشد، غسل برای همه جنازهها یکسان و با همان دقت و اهمیت انجام میشود.
خیلی نزدیکشان نمیشوم؛ میترسم به خاطر اینکه چند روز از مرگشان گذشته است، شاید جنازهای متلاشی شده باشد. بیشتر از این که برایم ترسناک باشند، تلخ هستند؛ تلخِ تلخ. جنازههای تلخی که زبان گویای خودشان میشوند. هر تکه از اعضای بدنشان حرفی برای گفتن دارد؛ چهرههای جوانشان، صورتهای بیدندان و دست و پاهای کثیف و کبرهبسته. سراغ سنگهای دیگر میروم. ناظر شرعی سالن که دختری جوان و تحصیلکردهِ حوزه علمیه است، اعلام میکند چند نفر بیایند تا برای این سه جنازه رایگان نماز بخوانیم. برای هر سه جنازه باید نماز میت جداگانه خوانده شود. به صف پنجنفره اضافه میشوم برای نماز میت و در آخرِ نماز برای خودم و اطرافیانم دعا میکنم تا عاقبتبهخیر شویم. ولی این فکر رهایم نمیکند؛ بر این سه زن جوان چه گذشته است؟ سه جنازه رایگان باید از در دیگری خارج شوند. چون کسی پشت درِ اصلی منتطر جناره آنها نیست. جنازهها را به راننده یک آمبولانس تحویل میدهند تا با یک نیروی کمکی در قبرهای رایگان به خاک بسپارند؛ جنازههایی که نماد هزاران درد و بدبختی ناگفته هستند. شاید همان بهتر که هیچ کس حتی چشم انتظار جنازهشان هم نباشد.
سه ساعت گذشته است، ریههایم را بوی کافور و سدر پر کرده است. به همراهم میگویم: برای امروز بس است. همراهم یک دوست قدیمی است. دو سال است به عنوان نیروی داوطلب به اینجا میآید. اولینبار که از کار داوطلبانهاش در سالن تطهیر برایم تعریف کرد، گفتم: مهریجان! وقتی به بهشتزهرا میروی تا دو سه روزِ بعد به خانه ما نیا. به همین راحتی. او حرفهای دیگری هم میزد. اینکه وقتی از سالن تطهیر برمیگردد حالش بسیار خوب است و آرامش دارد. با خودم میگفتم این دختر هم بعد از 10- 20 سال کار خیر، تهیه جهیزیه و سیسمونی برای افراد نیازمند، عقلش را از دست داده است.
مهری مرا به چای دعوت میکند، من هم میپذیرم. در اتاقی دیوار به دیوار سالن تطهیر چای میخوریم و کمی استراحت میکنیم اما اندیشیدن به مرگ مرا رها نمیکند و دوباره وارد سالن میشویم برای خروج از درِ اصلی. جنازه جدیدی توجهم را جلب میکند. او چقدر جوان است و چقدر زیبا. دختری 18ساله که خود را از طبقه هشتم آسمانخراشی پرت کرده است. با این حال، هیچ زخم یا جراحتی بر بدن ندارد. انگار تازه به خواب رفته است. قرار است او را به شهرستان منتقل کنند. فردی که او را میشوید، رو به من میکند و میگوید: ببین همه استخوانهایش خرد شده ولی در ظاهر سالم است. سنگ بغلی، سنگ بنفشه، هم شلوغ شده و چند نفر از سنگهای دیگر دور آن جمع شدهاند. دختری است بلندقد، 20ساله و با موهای مشکی پایینتر از کمر که با مصرف چند قرص به زندگیاش خاتمه داده و قرار است به شهرستان دیگری منتقل شود. انگار پوستش را به چرخ گلدوزی سپردهاند. از سرشانهها تا نوک پای این دختر، آنهم از هر دوطرفِ بدن، کوکهایی ریز، دقیق و یکدست دوختهاند! مهری میگوید: کسانی که این دوختهای زیبا بر بدنشان نقش میبندد، کسانی هستند که اهدای عضو شدهاند. احتمالا وقتی او را به بیمارستان رساندهاند، مرگ مهلتش نداده و خانواده راضی به اهدای عضو شدهاند. چه کار خوب و پسندیدهای. درست است که این دختر جوان جانش را از دست داده، اما به چند نفر دیگر زندگی دوباره بخشیده و این اوج ایثار است. تصویر این دو دختر جوان تا چند روز مقابل چشمانم رژه میرفت و مدام برایم تکرار میشد. آن شب تا صبح جنازههای این دو دختر مرا رها نمیکرد و «کاورهای سیاه زیپدار» که از کنارم تکان نمیخوردند. تا دومین روز که به سالن تطهیر رفتم.
روز دوم
امروز از استرسهای جلسه پیش خبری نیست. از آن مقدمهچینیها و سؤال و جوابهای وجدانم با خودم خبری نیست. گروه جدیدی از تطهیرکنندهها در سالن هستند. یک روز در میان جایشان عوض میشود. همه زنانی که در تهران فوت میکنند، اجسادشان به وسیله این دو گروه 40نفره شسته میشود. بیشتر آنها بانوان جوانی هستند که برای گذران زندگی به این شغل روی آوردهاند. زانوبندها و گردنبندهای طبی آنها برایم علامت سؤال است. بهویژه اینکه زانوبندها بلااستثنا روی پاهای چپ جا خوش کردهاند.
این دو گروه روزانه بین 70 تا صد جنازه را میشویند. محاسبهاش میشود؛ شستوشوی ماهانه حدود سه هزار زن فوتشده در تهران. هر کدام از جنازهها به طور متوسط بین 70 تا 80 کیلو وزن دارند. به عباراتی تطهیرکنندهها ماهانه حدود 225 هزار کیلو گرم از بدن اموات را چند بار جابهجا میکنند. یک بار زمانی که جنازه را از «کاور سیاه» بیرون درآورده، آن را درون سنگ میگذارند. سپس جابهجایی در مراحل شستوشو و تطهیر. بلندکردن جنازه و قراردادن روی سنگ مخصوص پیچیدن کفن. قراردادن جنازه کفنشده روی برانکارد برای تحویل به خانوادهها به عبارتی هر تطهیرکننده ماهانه پنجهزارو 600 کیلوگرم وزن را طی یک ماه در غسالخانه جابهجا میکند.
تقریبا همه چیز مثل روال جلسه گذشته است. ناظر شرعی امروز که زنی مهربان و خوشروست، از یکی از خانمها میخواهد نحوه پهنکردن تکههای کفن، روی سنگ را به من آموزش دهد. هفت تکه پارچه سفید، باریک و بلند، روی سنگ پهن میشود. سه تکه کوچکتر است یکی برای سر و دو تکه برای زانو و مچ پا. چهار تکه دیگر برای بالای زانو تا نزدیک شانه. پارچه بعدی «برد» نام دارد با عرض یک و نیم و طول دو و نیم متر. تکه دیگر «روسری» نام دارد. پارچهای سهگوش، درست مثل روسری واقعی که آن را بالای سنگ و زیر «برد» قرار میدهند تا سر متوفی را بپوشاند.
در حالی که سعی میکنم بهدقت گوش دهم و اجزای کفن و چیدمان آن را بیاموزم، به یاد مصاحبه استخدامی آموزش و پرورش میافتم که بیش از دو دهه پیش درباره نحوه کفنکردن اموات از من پرسیده بودند. آن زمان من دختری 24ساله بودم با لیسانس روانشناسی و میخواستم در مدرسه کودکان استثنایی استخدام شوم.
تکه بعدی پارچهای به نام «خلعت» است، بلندتر از «برد» که دولایه پهن میشود و از قسمت بالا به اندازه یک وجب با قیچی بریده میشود. یک لای آن زیر جسد قرار میگیرد و وقتی سر متوفی در آن جا گرفت، لایه دیگر روی بدن را میپوشاند. پارچه سوم «لنگ» نام دارد که از زیر ناف تا بالای ران را میپوشاند. روی برخی از کفنها «زیارت عاشورا» نقش بسته است. بهجز اینها چیز دیگری نیست. دیگر نه از لباسهای پرزرقوبرق و گرانقیمت خبری است و نه از طلا و جواهرات و زیورآلات. ناخنها و لاکهای رنگارنگ همهوهمه پاک میشوند. با مژههای مصنوعی و تتوهایی که بر بدن برخی از متوفیها نقش بسته است و ناخنهای کاشتهشده، کاری نمیتوان کرد. آنها را باید غسل جبیره دهند. پس از کار شستوشو و غسل، حنوط آغاز میشود، برای معطرکردن بدن. بر هفت قسمت بدن کافور میزنند و کفن را بر تن میپوشانند.
ساعت 12و نیم ظهر ورود جنازه یک زن و دخترِ 13سالهاش کمی فضا را از یکنواختی خارج میکند. همه اجسادی که تا این لحظه شسته شده بود، زنانی بودند بالای 65 سال. حالا یک زن جوان و دخترش را آوردهاند. هر دو صورتهایشان سرخ سرخ است. با دستانی آغشته به مهری سیاه که حکایت از این دارد که از پزشکی قانونی به اینجا فرستاده شدهاند. کمی جلو میروم. با این تصور که در تصادف کشته شدهاند. ولی بدن هر دو آنها سالم است بهجز بخیههایی که در پزشکی قانونی بر پیکرشان خورده است. این بخیهها با بخیههای اجسادی که اهدای عضو میشوند، کاملا متفاوت است و به زیبایی و ظرافت بخیههای اهدای عضو نمیرسد. ظاهرشان نشان میداد گویا قرار بوده به میهمانی یا مراسم شادی بروند. با آرایشی ملایم و ناخنهایی لاک زده. چند دقیقه بعد مشخص میشود زن و دخترش براثر خفگی جان خود را از دست دادهاند. از فرم جنازهها مشخص است که آنها را خفه کردهاند و به قتل رساندهاند. نمیدانم اقوام آنها که بیرون هستند، چه اطلاعاتی دارند. ولی مطمئنم در بیرون از این سالن میتوانم علت قتل را از همکارانم در بخش حوادث روزنامهها جویا شوم. اتفاقا دوستم مهری روز قبل، خبر قتل این دختر و مادر را در یکی از سایتهای معتبر دیده بود. ساعتی بعد بیرون از سالن تطهیر پیگیر قضیه شدم. آنها قربانی یک خشونت خانوادگی شدهاند.
روی سنگ یاس جنازه زنی جوان است که اهدای عضو شده با همان بخیهها و دوختهای ظریف و زیبا. «تصادفی» است و بخشی از سرش له شده است. پشت گردن و کتفهایش تتویی مشکی نقش بسته است. به گمانم یک پروانه بزرگ است در حال پرواز. درحالیکه صاحب پروانه با لب خندان بر روی یکی از سنگها به آرامی خوابیده است. ناخنهای کاشته شدهاش را نمیتوانند بردارند. سوراخ کوچک روی بینیاش تا ساعاتی پیش یک نگین سفید داشته و حالا سوراخ و جای نگین خودنمایی میکند.
سه دختر خردسال درحالیکه روی صورتهایشان را با روسری پوشاندهاند، وارد سالن شده و به اتاق بغلی که اتاق استراحت تطهیرکنندههاست، میروند. نیم ساعت بعد وقتی برای نوشیدن چای به اتاق استراحت میروم، دوباره آنها را میبینم که در حال بازی هستند. آن سه دختر 10، 11 ساله، دخترانِ تطهیرکنندههای جوان هستند که مجبورند برخی روزها با مادرانشان به سالن بیایند. چون در خانه کسی نیست تا از آنها نگهداری کند. میپرسم نمیترسید؟ یکی از آنها با خنده میگوید: برای همین روی صورتمان روسری میاندازیم تا جنازهها را نبینیم. اوایل میترسیدیم ولی حالا عادت کردهایم.
جنازه پشت جنازه میآید؛ آنقدر که هیچکدام از تطهیرکنندهها نمیتوانند برای چند دقیقه نفس بکشند. روی یکی از «کاورهای سیاه» با رنگ سفید نوشتهاند «مادر شهید». تطهیرکنندههای سنگهای دیگر بالای سرش میآیند. یکی از آنها شروع میکند به خواندن زیارت عاشورا... آنهم با صدای بلند. دیگران برایش فاتحه میخوانند و صلوات میفرستند. گویی این پیکر را قرار است سفارشی بشویند. ولی اینجا تنها جایی است که هیچ سفارشی در کار نیست. هیچ کسی بدون نوبت شسته نمیشود. هیچکس بهتر از دیگری کفن نمیشود. اینجا پایان همه چیز است. پایان پارتیبازی ، پایان پول خرجکردن، پایان زیرمیزی، پایان زدوبند و پایان همه چیزهایی است که باعث سقوط انسانیت میشود.
خیلی پارتیبازی کنی فقط میتوانی در سالن، اختیاری شاهد شستن مردهات باشی. مثل دختر این «مادر شهید». آمده بود تا برای آخرین لحظه برای مادرش دعا بخواند. همین! من هم بالای سر او بودم. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. حتما او هم مثل مادرم اشکهای زیادی برای فرزند شهیدش ریخته بود. حتما او هم مثل مادرم این همه سال در عذاب زندگی کرده است. همذاتپنداری رهایم نمیکند. سوزنِ آمپول و سرنگهای زیادی، دستانش را سوراخسوراخ و کبود کرده است. حتما در بیمارستان خاتمالانبیا بوده. بیمارستان مخصوص خانواده شهدا؛ وای بر این همذاتپنداری.
تا زمانی که شسته و کفن شود، همه زنهای تطهیرکننده کنارش آمدند و به او ادای احترام کردند و برایش دعا خواندند. بدون اینکه کسی از آنها خواسته باشد. حتی دیدم زن جوانی دست روی بدن مادر شهید گذاشته و اشک میریزد و زیر لب میگوید: شفاعت ما را هم بکن. دخترش خاک تربتی را که با خود آورده به آنها میدهد، با یک انگشتر از تربت و یک گردنبند از همان جنس. اینها تنها چیزهایی است که یک جنازه میتواند با خود ببرد؛ همین و دیگر هیچ.
روز سوم
در راه بهشت زهرا به حرفهای مهری فکر میکردم. راست میگفت. چقدر این بهشت زهرا رفتنها و در سالن تطهیر بودن تو را آرام میکند؛ تو یعنی من، منِ انسان نوعی را میگویم که اسیر زندگی شدهایم و مثل برق و باد میدویم. شتابان میرویم، اما نمیدانیم به کجا. اینهمه رنجی که از انسانبودن به عبارتی از انسانواقعینبودن میبریم؛ از حسدها، حسرتها، حرصزدنهای زیادی و بیهوده، کینهها و دشمنیها. صبح تا شب بدی این و آن را میگوییم و میخواهیم. به زمین و زمان غر میزنیم. ناراضی هستیم. خنده را از خود دریغ میکنیم و از دیگری نیز.
دروغ میگوییم، غیبت میکنیم، لعن و نفرین میکنیم اما نمیدانیم در ایستگاه یکی به آخر، چگونه در دهانمان پنبه فرومیکنند. کم میفروشیم، دستانمان به هرسوی میچرخد برای ارتکاب یک گناه و نمیدانیم چگونه دستهایمان را میبندند و همه اجزای بدنمان را در پارچهای میپیچند و ما را تنها در دو متر زمین جا مینهند. برای یک لباس پرزرقوبرق، نیممتر خانه بزرگتر، برای چشموهمچشمیهای ناتمام، چه نقشهها که نمیکشیم ولی یادمان میرود که باید دست خالی برویم. آنقدر بد زندگی میکنیم که نمیتوانیم طعم انسان واقعی بودن را بچشیم.
امروز با آرامش وارد غسالخانه میشوم، همانطورکه با آرامش مسیر بهشت زهرا را طی کردم. تقریبا با بانوان تطهیرکننده آشنا شدهام، با آنها سلام و علیک میکنم و سر یکی از سنگها میروم و اجازه میگیرم تا برای مردهای که در حال شستن هستند، کفن پهن کنم. یک اشتباه کوچک هم جایز نیست. نه فقط ترس از اینکه آنها مرا بهخاطر کار اشتباهم سرزنش کنند یا اجازه ادامه کار ندهند، بلکه احساس میکنم از لحاظ شرعی مسئول خواهم بود. مسئول برای خطا یا اشتباهی که هرگز امکان جبران آن نیست.
البته اجازه این کار را هم نمیدهند. یکی از بانوان کنارم میآید. فقط قرار است هرچه او میخواهد برایش بیاورم. هر آنچه میگوید، انجام میدهم و گاه هم از کارم ایراد میگیرد. باید هم ایراد بگیرد. من قرار است برای اولینبار کفن پهن کنم. اضطراب و دستکشهای پلاستیکی مرا شبیه دستوپا چلفتیها کرده است، بااینحال از پسش برمیآیم. سراغ سنگ دیگر میروم؛ میخواهند سر یک «خلعتی یا لباس» را برش بزنند، بدو برایشان قیچی میآورم.
سر سنگی دیگر میروم و جنازه شستهشده را که روی برانکارد گذاشتهاند، تحویل میگیرم. برانکارد را از روی ریل به سمت دالانی که جنازه را به خانواده تحویل میدهند، میبرم. یکی از تطهیرکنندهها به پشتم میزند و میگوید: در طول مسیر «لااله الا الله» یادت نرود. تو اولین نفری هستی که او را تشیع میکنی. جنازه را از پرده چرمی بزرگ طوسیرنگ و چندتکه عبور میدهم. بدون اینکه کسی مرا ببیند یا من کسی را از آن پشت مشاهده کنم. چند ثانیه طول میکشد تا برانکارد خالی برگردد. باز نه من کسی را میبینم و نه کسی من را. نگاه میکنم ببینم کدام سنگ مردهاش آماده است تا برانکارد را آنجا ببرم.
چند بار در حین بردن جنازههای کفنپیچ به سمت دالان، یکباره به دنیای عجیبی پرتاب شدم. به دنیایی که تمام گذشتهام در آن محو شده و هیچ رد پایی از خاطراتم یافت نمیشود. در آنجا فقط جنازه است و منی که سالها نقش «نعشکش» را داشتهام یا حتی نامم «ارابه مرگ» بوده است. هرچه فکر میکنم بیش از این چیزی به ذهنم نمیآید و فکر میکنم همه اهالی قبرستان منتظرند تا جنازهای را از این سوی سالن به انتهای سالن ببرم. همین!
امروز کمی شلوغتر است. حالا دیگر بانوان تطهیرکننده با خیال راحت اجازه میدهند جنازهها را جابهجا کنم. گاهی هم به سنگها سرک میکشم و تکههایی جامانده از یک کفن را میآورم. یکی از آنها که در حال گرهزدن بند روی شکم یک جنازه بود، صدایم میزند و میگوید: کمک کن. وقتی این بند را گره دادم، سر آن را بکش. یک آن ترسیدم ولی بروز ندادم. سر بند پارچهای را گرفتم و به سمت خود کشیدم. تطهیرکننده حرفهای گفت: نشد! بند را محکم بگیر. پای چپت را به پایین حوض تکیه بده، بعد محکم بکش. من هم سر بند را کشیدم. ناگهان درد بدی در کمر، گردن و پاهایم احساس کردم. به رویم نیاوردم. بانوی حرفهای گفت: «اگر گرهزدن را خوب انجام ندهی، ممکن است موقع کشیدن بند، خودت پخش زمین شوی یا وقتی میخواهند جنازه را در قبر قرار دهند، ممکن است گره باز شود و جنازه بر زمین بیفتد». در خیالاتم میگویم یعنی ممکن است سر جنازه به جایی یا سنگی برخورد کند و از جنازه خون بیرون بزند. تصورش هم وحشتناک است. پس باید بیشتر دقت کنم. البته از اینکه پادویی بانوان سالن تطهیر را میکنم و دستوراتشان را موبهمو اجرا میکنم، حس خوبی دارم. حالا دیگر معمای زانوبندهایِ طبیِ پاهای چپِ این زنان نیز برایم حل شده است. عادتکردن، گاهی سخت است و زمان میبرد. گاهی آسان. به یک جای ترسناک پا گذاشتهام. قرار نیست با یکی، دوبار همهچیز عادی شود. اینجا اینقدر پیچوخمهای عجیبوغریب دارد که نمیتوان همه را یکباره هضم کرد. اصلا قرار نیست عادت کنی، باید همیشه مرگ برایت تذکر باشد.
امروز اینقدر شلوغ است که حتی نمیتوانم به ترسهایم فکر کنم. یکدفعه 16 جنین بیمارستانی از راه میرسند. بسته همه جنینها باز میشود. جنینهای دختر برای شستوشو در حوضها تقسیم میشوند. یکی از بانوان تطهیرکننده صدایم میکند؛ بیا کمک. باید در کفنکردن جنینی که از گوشه خیابان پیدا شده، کمک کنم. میگوید: روی سر، کف دست، کف پا و روی زانو کافور بریز و آن را بر این قسمتها بمال. همه سنگها شلوغ است و جنازههایی که منتظرند تا نوبت شستوشویشان برسد، با یک داوطلبی که از همهچیز میترسد. باز خودم را جمعوجور میکنم. انگار کف دست و پای یک عروسک را لمس میکنم؛ نرم نرم. چیزی ندارد که از او بترسم. آنقدر خم شدهام که سرم در حال جاگرفتن داخل حوض است. حالا هیچ حس بدی ندارم.بانوی دیگری صدایم میزند. دستتنها مانده با جنازهای که دستهایش بدجور خشک شده است. شیلنگ آب را به دستم میدهد و میگوید: همهجای جنازه را آب بگیر. آب میگیرم. شیلنگ را از دستم میگیرد. خودش آب میریزد و میگوید: «به دستانم نگاه کن. ببین چطور آب را روی جنازه میریزم». باید مطمئن شود «آداب» آبریختن را درست انجام میدهم. اینجا همهچیز آداب خود را دارد. وقتی از این کارم مطمئن میشود، میگوید: اگر تا چندساعت اولیه بدن میت را مرتب نکنیم، به همان شکلی که بوده خشک میشود.
پیکر بیجان دختر هشتسالهای از راه میرسد. شب قبل هنگام زنجیرزدن در دستههای عزاداری ماشینی با او برخورد میکند تا به زندگیاش خاتمه دهد. بانوان تطهیرکننده نمیتوانند جلوی گریهشان را بگیرند... .
جنازه دختر 14سالهای روی سنگ زنبق آرام گرفته است. یک ماه پیش از خانه متواری شده و به تهران میآید. دچار مرگ مشکوکی شده و بسیار متأثرکننده است... . چنددقیقه بعد دو جنین دیگر را به اتاقی که نامش را «برزخ و آخر دنیا» گذاشتهام، میبرم. امروز «برزخ و آخر دنیا» کمی بهتر است. جنازهای که رویش ترمه کشیده شده، با یک دستهگل خوشبو، «برزخ» مرا قشنگ کرده است. کمی آنطرفتر یک تابوت بزرگ چوبی بسیار شیک و زیبا که حامل جنازهای از آمریکاست، دکور جالبی به «برزخ» داده است. تطهیرکننده یکی از سنگها که دستتنها مانده، برای گذاشتن مردهای داخل حوض صدایم میزند. میگوید: نترس، آرام هلش بده به سمت داخل. جنازه را به آرامی هل میدهم، اما به «نترسش» گوش نمیکنم و میترسم. ساعت از یک ظهر گذشته است و تاکنون حدود ۷۰ جنازه غسل داده شدهاند. با خلوتشدن سالن، نیمی از بانوان به اتاق استراحت، اتاق دیواربهدیوار سالن تطهیر میروند و نقش بر زمین میشوند. یکی از درد پا ناله میکند و دیگری نالان است از دردهای کمر. خیلی از آنها جوانند و کمسنوسال. اما این کار پراسترس و سخت به لحاظ بدنی آنها را فرسوده کرده است. قرار است هرکدام 20 سال این روند را ادامه دهند. آنها نانآوران خانههایی هستند که هرکدام داستان خود را دارند. خانههای استیجاری، خانههای بیسرپرست یا خانههایی که مردانشان به لحاظ سقوط یا حوادث دیگری در بستر بیماریاند و برایشان بار خاطر. تنها دلخوشیشان این است که شاید با 15 سال کار، بازنشسته شوند. خیلی از آنها کارشان را دوست دارند، اگرچه بهخاطر مشکلات مالی به این ایستگاهِ زندگی کشیده شدهاند. برخی از آنها هم میگویند، عادت کردهاند، ولی به گمانم هرکدام از آنها هر چندوقت یکبار با دیدن صحنهای عجیب، بر خود میلرزند. مگر میشود جنازه کودک هشتساله تصادفکرده را شست، ولی گریه نکرد. مگر میشود اینهمه جنازه را جابهجا کرد و از دردهای جسمانی در امان ماند. تجربه چندروزه فعالیت در سالن تطهیر بهشتزهرا(س) به من میآموزد که به مرگ و فلسفه مرگاندیشیدن، تذکر است؛ تذکری که نتیجهاش بهتر زندگیکردن است.