۰ نفر

اینجا مرموزترین منطقه ایران است +تصاویر

۱ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷
کد خبر: 348204
اینجا مرموزترین منطقه ایران است +تصاویر

در برخی منابع از این محل با عنوان روستای «ایستا» یاد کرده و به اهالی‌اش «اهل توقف» می‌گویند که همه این عنوان‌ها به تحقیقات یکی از پژوهش‌گران بومی در حدود ۲۰ سال پیش باز می‌گردد. هنوز جایی یا کسی رسماً آنان را فرقه یا صاحبان دین جدید نخوانده، ولی دائماً گفته می‌شود از مردم فاصله می‌گیرند و کسی را به روستای‌شان راه نمی‌دهند.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تسنیم، سهیل کریمی، پژوهشگر و مستندساز، به همراه چند نفر از دوستان خود از روستای ایستا که اهالی آن اعتقادات خاصی در مورد آخرالزمان و انتظار ظهور دارند، بازدید کردند.

۲۰ -۳۰ خانه‌وارند. کسی از اتفاقات داخل قلعه‌شان خبر ندارد. اهالی می‌گویند اسماعیلیه‌اند. شاید چیزی مثل قلاع حسن صباح و حشاشین. بعضی هم می‌گویند شیعه‌ی دوازده امامی‌اند. با تفکراتی خاص. عابدند و پرهیزگار. خود می‌کارند و خود می‌خورند. با دیگران هم کاری ندارند. کسی را به جمع خود راه نمی‌دهند و با بیرون از قلعه هم ارتباط نگرفته‌اند. کسی ندیده عضوی از آنان بیرون بیاید یا در جایی دیگر دیده شود. تفکرات صوفی‌مآبانه دارند و رهبانیت پیشه کرده‌اند.

حدود ۴۰ سال پیش پس از سال‌ها مطالعه احادیث و روایات و این‌که اتفاقات مهمی در طالقان می‌افتد به این منطقه آمدم. اول به اورازان رفتم که می‌دانستم همه از سادات هستند. در بین آن‌ها دنبال کسی گشتم که نشانه‌های روایات را داشته باشد. کسی را نیافتم. ما همه مسلمان‌یم و شیعه. اعتقادات‌مان مثل شماست. مرجع تقلید هم داریم. مثل همه امامیه. فقط معتقدتر از دیگرانیم. نگران ظهوریم و این‌جا جمع شده‌ایم که خودمان را از بلایای آخرالزمان نجات دهیم.

بیش‌تر از یک ساعت جاده پر پیچ و خم منطقه طالقان را طی می‌کنیم تا به این‌جا برسیم. مسیر خیلی خطرناک است و متأثر از بارش‌های بهار ۹۸. چندین مورد رانش زمین و ریزش کوه جدی در راه مشاهده کردیم. یک جا هم قطعه‌ای از کوه تا میانه بلوار اصلی شهرک (مرکز طالقان) رانده شده است. دکتر موسوی پشت رل است و من هم کنارش. پوریا و پژمان هم در کابین عقب به اضافه محمد. محمد از مسؤولان منطقه است و دکتر موسوی از مدرسان دانش‌گاه و هر دو بومی طالقان. ساعتی می‌گذرد تا به مقصد می‌رسیم. قلعه درون دره است و در زمین‌های آب‌رفتی رودخانه خروشان. از همان بالا تماشا می‌کنیم. اینی که من می‌بینم کوچک‌تر از چیزی است که گفته شده یا من تصور می‌کردم. دور تا دور دیوار قلعه محصور با درختان به هم فشرده و قد کشیده‌ی تبریزی است. دو سه نفر بیرون از دیوارها در حال کار دیده می‌شوند. چکمه به پا، دست‌کش به دست و با فرغون. قضیه کمی با آن‌چه شنیده یا خوانده بودم فرق می‌کند.

در برخی منابع از این محل با عنوان روستای «ایستا» یاد کرده و به اهالی‌اش «اهل توقف» می‌گویند که همه این عنوان‌ها به تحقیقات یکی از پژوهش‌گران بومی در حدود ۲۰ سال پیش باز می‌گردد. هنوز جایی یا کسی رسماً آنان را فرقه یا صاحبان دین جدید نخوانده، ولی دائماً گفته می‌شود از مردم فاصله می‌گیرند و کسی را به روستای‌شان راه نمی‌دهند. مهم‌ترین شایعه این است که اینان از هر نوع مظاهر مدرنیته و تکنولوژی دوری می‌کنند و با این عزلت‌گزینی و انتخاب زندگی رهبانی، هاله‌ای از شایعات و سخنان عجیب را در اطراف خود پراکنده‌اند. اهالی بومی طالقان هم به درستی نمی‌دانند اینان از کجا آمده‌اند و چه مرام و مسلکی دارند.

«وقتی هیچ نشانه‌ای از فرد یا افرادی که گفته می‌شد از نشانه‌های ظهورند نیافتم، این منطقه را برای زنده‌گی برگزیدم. ولی سال‌ها از آن روز می‌گذشت که برای اولین بار این‌جا را دیده بودم. تصمیم گرفتم تمام عقایدی که در سال‌های زندگی پیدا کرده بودم را در این‌جا عملی کنم. همه آن‌چه که از فتاوای مرجع تقلیدم استخراج می‌شد و من به آن‌ها یقین داشتم. به شهر و دیار خود برگشتم. جمعی از اقوام و آشناها را با عقایدم هم‌راه کردم و با خود به طالقان آوردم و رسماً از سال ۱۳۶۷ در این‌جا مستقر شدیم. یعنی ۳۰ سال پیش.»

محمد می‌گوید: «بریم پایین.» می‌گویم: «مگه می‌ذارند داخل شیم؟» می‌گوید: «ان‌شاءالله که می‌ذارند.» خودرو را سر و ته کرده از جاده فرعی خاکی سرازیر می‌شویم. در همسایگی قلعه یک ملک با دو سوله بسیار بزرگ و با سقف قوسی وجود دارد و یک رستوران سنتی. درست دیوار به دیوار قلعه. پیش از آن‌که وارد محوطه بیرونی قلعه شویم نوشته‌هایی با خط نستعلیق روی زمینه سفید توجه‌مان را جلب می‌کند. «این‌جا ملک شخصی است»، «عکس‌برداری و فیلم‌برداری نکنید»، «لطفاً مزاحم نشوید»، «ورود به این ملک شخصی اکیداً ممنوع است» و...

از زمانی که خانه‌های این‌جا محل اسکان شد و شب‌ها کورسویی از پنجره‌های چوبی‌اش به بیرون درز کرد، اهالی طالقان عنوان «فانوس آباد» به آن دادند. روستایی که منابع نورش یا فانوس است و یا چراغ گردسوز. همه‌ی قلعه مسکونی، محوطه‌های بیرونی آن، زمین‌های کشت و زرع و کارگاه‌ها روی هم ۱۵ هکتار زمین است که با فاصله کمی از «طالقان رود» آباد شده. در منابع تحقیقی و آماری تعداد افراد روستا ۲۵۰ نفر ذکر شده که همگی آذری زبان‌اند. بزرگ آنان شخصی است که بیش از ۳۰ سال پیش دیگرانی را نیز ترغیب کرده برای هجرت و سکونت در این‌جا. سن وی قریب به ۸۰ سال می‌باشد.

اسم من حسین است. حسین‌قلی ضیایی. اصالتاً اهل تبریزم. همه‌مان اهل تبریزیم. خیلی سال پیش با تبعیت از مرجع تقلیدمان تصمیم گرفتیم تشبّه به کفار را کنار بگذاریم. تشبه به کفار تشبث به اعتقادات آنان است. اعتقادات کفار هم همین‌هاست که در زندگی مردم وارد شده. هر چیزی که با ماشین ساخته شده و یا در دوران گذشته نبوده. استفاده از همه این‌ها حرام است الا به ضرورت و در شرایط اضطرار. ولی ما ماشین هم داریم. چیزهای دیگر هم هست و همه این‌ها در شرایط ضرورت استفاده می‌شود. تلفن نداریم ولی در مواقع ضروری از موبایل کارگر افغانی‌مان استفاده می‌کنیم. من خودم چند روزی است آنفولانزا گرفته‌ام و با یکی از دو وانت‌مان رفتم دکتر. در تهران یک بیمارستان خصوصی هست که هر کدام‌مان مریض شده و همین‌جا درمان نشویم می‌رویم آن‌جا.

اکیداً را کنار گذاشته من باب مزاحمت و بدون اجازه وارد ملک شخصی می‌شویم. محوطه بازی قریب به دو سه هزار متر که جلوی دیوار قلعه است و پشت درختان تبریزی. تمام سطح دیوار در این محوطه با ارتفاعی بالاتر از آن قطعه بندی شده و در هر قطعه، هیزم و چوب در اندازه‌های مختلف ولی با نظمی مثال زدنی کنار هم و به هم فشرده چیده شده است. یک نفر در همین محوطه مشغول کار است. همو که چکمه و دست‌کش و فرغون داشت. ایستاده و ما را تماشا می‌کند. به نظر می‌رسد افغانستانی است. خیره نگاه‌مان می‌کند. اهمیت نمی‌دهیم. یک خودروی شاسی‌بلند از زاویه‌ی کور قلعه به سمت‌مان پیچیده و از کنارمان می‌گذرد. دکتر موسوی می‌گوید: «عه، فرمان‌دار بود که.» پوریا می‌پرسد: «کدوم فرمان‌دار؟» محمد پاسخ می‌دهد: «فرمان‌دار طالقان. این‌جا چه کار داشت؟» حالا در بزرگ قلعه در مقابل‌مان است. چند نفر از مردان، دم در جمع شده‌اند. محمد جلو رفته و سلام علیک می‌کند. و بعد می‌خواندمان که ما هم نزدشان برویم.

هم‌چنان گفته می‌شود اینان مردمانی‌اند که چون تابلوی نقاشی زنده‌گی کرده و آداب و رسوم گذشته را در عصر ارتباطات یدک می‌کشند. نه تنها شب‌ها پای تلویزیون نمی‌نشینند که به شب‌نشینی هم اعتقادی ندارند. عروسی و عزا ندارند و مراسمی چون جشن تولد، سالگرد ازدواج و… برای آنان معنا و مفهومی ندارد. این‌جا همه چیز توقف کرده. درست مانند زندگی در ۲۰۰ سال پیش. دقیقاً در ۲۰۰ سال گذشته مانده‌اند.

ما در بد زمانه‌ای قرار گرفته‌ایم. آخرالزمان بلاهای زیادی دارد که هر کس وظیفه دارد خودش را نجات بدهد. فقط خودش را. در این دوره در جامعه و با جامعه بودن مسخره است. این‌که می‌گویم آخرالزمان دقیقاً از صد سال پیش شروع شده است. یعنی از همان وقت که کفار مشروطیت را بر ما تحمیل کردند. مشروطه کار اجانب و شیاطین بود. مشروعه و غیرمشروعه هم ندارد. مرجع تقلید ما از همان زمان با این تفکرات مبارزه می‌کرد. از همان موقع آخرالزمان شروع شد و ما باید با همین روش خودمان را برای ظهور صاحب‌الزمان آماده کنیم. تا به حال تشرف نداشته‌ایم ولی حضرت به خواب خیلی‌هامان آمده است. خیلی حرف‌ها و دستورات را در خواب به ماها می‌دهد.

چهار نفرند که به استقبال‌مان می‌آیند. همه تعجب کرده‌ایم. به گرمی خوش و بش می‌کنند. یکی‌شان کمی بیش از ۳۰ سال دارد. دو دیگرشان حدود ۶۰ سال و آن آخری پیرمردی است حدود ۸۰ سال. این آخری خنده‌روتر از بقیه است و سرزبان‌دارتر. خیلی شبیه ارنست همینگ‌وِی هم هست! پا داخل قلعه که می‌گذاریم پژمان به آرامی و با شیطنت می‌گوید: «تله نباشه حاجی!» بعد ریز می‌خندد. می‌گویم: «هیسس. هر چی که هست بخت به‌مون رو کرده.» ما امروز آمده بودیم برای پیش‌تولید مستندی از رومانو زبان‌های این اطراف، حالا سر از این‌جا درآورده بودیم. پیرمرد می‌گوید: «تشریف میارید داخل خونه یا اول دوست دارید قلعه رو بگردید؟!» همه‌مان هاج و واج مانده‌ایم. جداً تله نباشد؟! دکتر موسوی ابتکار عمل را دست می‌گیرد که در قلعه دوری بزنیم. یک نفرشان به عنوان راه‌نما هم‌راه‌مان می‌شود.

اینان تمامی مایحتاج‌شان را تا آن‌جا که مقدور باشد از امکانات خود تهیه می‌کنند. از خورد و خوراک تا وسایل زندگی. عمده سازه‌هاشان کار دست است. کشاورزی به قدر نیاز، گاو و گوسفند و طیور برای تأمین گوشت و پروتئین و حتا اسب و استر برای حمل و نقل و سواری. تا چند سال پیش به راحتی می‌شد اینان را دید که سوار بر اسب یا با درشکه و گاری در «شهرک» تردد می‌کنند. ولی مدتی است که به دلیل شلوغی طالقان، اهل توقف کم‌تر با این وسایل داخل شهر می‌آیند. اعتقادشان هم بر این است که هر چه کم‌تر به جامعه بیرون خود و دیگران محتاج بوده و در تعامل باشیم، شانس نجات‌مان بیش‌تر است.

ما کاری با دیگران نداریم. دیگران هم نباید با ما کار داشته باشند. تا حالا چندین بار فرمان‌دهان نیروی انتظامی این‌جا آمده‌اند که از ما تشکر کنند. برای این‌که در این ۳۰ سال گذشته هیچ‌کدام از اهالی این قلعه از کسی شکایت نکرده و کسی هم از ما شاکی نبوده. اختلافات درون خودمان را هم خودمان حل و فصل می‌کنیم. اصلاً ما اختلافی با هم نداریم که. سرمان هم در کار خودمان است. همه هم می‌دانند. خیلی‌ها این‌جا می‌آیند تا از ما با خبر باشند. مسؤولان شهرستان. حتا مسؤولان کشوری. ولی ما هر کسی را راه نمی‌دهیم. مزاحم می‌شوند. سؤال‌های عجیب غریب می‌پرسند. قبلاًها رحیم‌مشایی هم می‌آمد. چند بار آمد از همان بالای دره، ما را تماشا کرد. خیلی آن بالا ایستاد. تمدن استان‌دار تهران هم آمده این‌جا. فکر کنم از طرف احمدی‌نژاد می‌آمد. صالحی زیاد می‌آید. همان که رئیس انرژی هسته‌ای است. هنوز هم می‌آید.

محوطه‌ی قلعه خیلی ساده است. ساده است و تماشایی. خانه‌ها همه با آجرِ پخته ساخته شده و سرچین‌شان کاه‌گلی است. نهر آبی در بستری به عرض حدوداً ۷۰ سانت و عمق کم‌تر از سی سانتی‌متر، خیلی مرتب و منظم و زلال و گوارا از زیر بخشی از دیوار قلعه وارد شده و با زوایای قائمه در سر تا سر این‌جا می‌چرخد. محوطه یا با شن پوشانده شده یا با چمن. در و پنجره‌ها همه چوبی است. مردِ هم‌راه‌مان که پیراهن ساده و گشاد دست‌دوز به تن داشته و شلوارش هم به همین ترتیب است، ما را داخل اصطبل‌ها می‌برد. همه‌گی شگفت‌زده شده‌ایم. اسب‌ها از نایاب‌ترین اسب‌های عربی‌اند. پوزه‌ها قوس دار و تنه ظریف. مرد که تعجب ما را دیده به آرامی می‌گوید: «یه اسب از اصطبل امیر قطر خریدیم برای کشش. خیلی سال پیش. این‌ها همه‌گی از نسل اون‌اند.» با یک تخمین سرانگشتی می‌شود قیمت هر رأس از این اسب‌ها را به دست آورد. حداقل دو میلیارد تومن. اصطبل پر از این نژاد است. کنار آن طویله‌ی گاوهاست. این‌ها هم اصیل و برگزیده. گاو کوهان‌دار مازندرانی که من سر سیستانی بودن آن‌ها با مرد چانه می‌زنم...

گفته می‌شود ساکنان قلعه درآمدی خارج از نیاز ندارند. به قدر حیات می‌کارند و می‌سازند. همه چیزشان در گرو محصولات‌شان است. و همه به اندازه‌ی آن‌چه که نیاز دارند. از داد و ستد با بیرون از مجموعه‌شان هم دوری می‌کنند. اعتقادشان بر این است که داد و ستد با غیر هم از محارم است الا به ضرورت. تبادلات مالی نیز از منظر اینان تشبه به کفار است. چرا که نیاز به استفاده از پول و اسکناس و امور بانکی و اداری دارد. همان‌طور که سفرهای طول و دراز و حتا زیارتی را به دلیل امور اداری روادید، جایز نمی‌دانند. به همین خاطر اهل توقف همان چیزی را می‌کارند که بخورند و همان چیزی را می‌سازند که نیاز دارند. و از ارتباط با جهان بیرون بی‌نیازند.

ما بیرون هم می‌رویم ولی فقط برای کارهایی که نیاز باشد و نه بیش‌تر. عمده‌ی دارایی‌مان از فروش اموال و املاک‌مان در تبریز تأمین می‌شود. بعضی وقت‌ها مجبوریم برای همین کارها به تبریز هم برویم. آن‌جا اوضاع مالی‌مان خوب بود. ولی انتخاب‌مان این بود که در انتظار امام زمان باید سختی‌هایی را تحمل کنیم. همان‌طور که مرجع‌مان در مبارزه با مشروطیت خیلی سختی‌ها را تحمل کرد. زنده‌گی در این‌جا سختی دارد. کسی نمی‌تواند مثل ما تحمل کند. آن اول که این‌جا آمدیم ۱۱ خانه‌وار بودیم. عده‌ای از خانه‌واده‌ها نتوانستند تحمل کنند و از این‌جا رفتند. الآن مجموعاً هشت خانه‌واده‌ایم و ۴۰ نفر. آمار بی‌جا در باره‌ی ما زیاد می‌دهند.

اتاقکی انبارمانند اختصاص داده شده به محصولاتی که مردان قلعه تولید می‌کنند. زین و پالان دست‌دوز. این‌ها را مرد می‌گوید ولی دکتر موسوی در گوش من با یک جمله این ادعا را رد می‌کند. «دروغ می‌گه. مگه می‌شه با دست این‌طور دوختِ مرتب روی چرم و بافت‌های ضخیم زد؟» می‌بینم راست می‌گوید. محمد می‌پرسد: «این زینا از روی برند گوچی ایتالیا کپی شده؟» مرد با کمی مکث (تا از جواب فرار کند) پاسخ می‌دهد: «این‌ها کار خودمونه برای استفاده شخصی.» محمد به آرامی می‌گوید: «من شنیدم اینا یه زین گوچی خریدند ۴۰ میلیون تومن. بعد مهندسی معکوس کردند اینا رو می‌زنند و می‌فروشند ۱۰ میلیون تومن.» مرد برای این‌که از آن‌جا خارج شویم به اصطبل دیگر اشاره می‌کند و این‌که: «این‌جا اسب را با الاغ جفت می‌اندازیم و برای بار بری اَستَر می‌کشیم.» من می‌گویم: «همون قاطر دیگه؟» و مرد جواب می‌دهد: «اگر الاغ نر باشد و اسب ماده می‌شود قاطر ولی اسب نر و الاغ ماده، کره می‌شود استر.» احساس می‌کنم به علمم افزوده شد.

در این‌جا هیچ زنی را از خارج از مجموعه‌شان راه نداده و زنان اینان را نیز تا به حال کسی ندیده. ۳۰ سال است زنان در این‌جا حبس‌اند. گفته می‌شود به اختیار خودشان است و هر کسی خواسته از این‌جا رفته. مثل خانواده‌هایی که زنده‌گی با این سبک و مرام را تحمل نکرده و برای همیشه از قلعه خارج شده‌اند. چند خانه‌ی بزرگ در قلعه پس از خروج آن خانه‌واده‌ها خالی مانده است. ولی خانه‌وار جدیدی بعد از آن هم اضافه نشده. در این‌جا حتا کتاب‌های چاپی هم راه ندارد. گفته می‌شود چند نسخه‌ی خطی گران‌بها نزد اهالی است و در هر خانه هم یک جلد توضیح‌المسائل مجتهدشان که آن هم دست‌نویس است. از شایعات دیگری‌که سرزبان‌هاست این‌که اینان هر جمعه صبح شمشیرهایی دارند که آن را صیغلی کرده اسبان‌شان را تیمار می‌کنند تا به محض ظهور منجی، به یاری‌اش بشتابند.

ما اسمی برای این‌جا نگذاشته‌ایم. اصراری هم به نام‌گذاری نداریم. خیلی‌ها خیلی چیزها می‌گویند. بعضی می‌گویند فانوس آباد، عده‌ای هم روستای ایستا. عنوان منتظران ظهور را هم ما نداده‌ایم. یک بار نمی‌دانم کی سر کوچه تابلو زده بود کوچه‌ی منتظران ظهور. تا مدت‌ها آن تابلو آن‌جا بود و ما هم کاری نداشتیم. بعدها فکر کنم از فرمان‌داری آمدند آن را کندند. الآن هم آقای فرمان‌دار و هم‌راهان‌ش آمده بودند هم حال مرا بپرسند و هم ببینند چیزی نیاز نداریم. نمی‌دانم از کجا فهمیده‌اند من مریض شده‌ام؟! از آدم‌هایی که این‌جا سراغ مرا می‌گیرند بیش‌تر از همه مسعود ده‌نمکی به ما سر می‌زند. تقریباً ماهی یک بار این‌جا می‌آید. رفیق دیگرش مهدی نصیری هم می‌آمد این‌جا ولی ده‌نمکی بیش‌تر آمده.

مرد می‌گوید: «اون پشت رو هم می‌خواید ببینید؟ آغول گوسفندامونه.» من سردم شده. بقیه هم. می‌گوئیم نه. مرد راه‌نمایی‌مان می‌کند به خانه‌ای که پیرمرد داخل‌ش منتظرمان نشسته. پیرمرد برای خوش آمد گویی به ایوان می‌آید. از آب نهر آن‌جا می‌پرسم. می‌گوید: «آب قناته. برای شست و شو و احشام. آب خوردن‌مون رو با لوله از یکی از چشمه‌های اطراف به داخل قلعه کشیدیم. بفرمائید داخل.» داخل می‌شویم. گرم است و مطبوع. بوی خوبی هم می‌دهد. مثل بوی نان برشته. دیوارها کاه‌گلی است و زمین مفروش با حصیر و زیر انداز نمدی. مخده‌هایی هم در اطراف چیده شده. به میهمان‌خانه می‌ماند. یکی که جوان‌تر از بقیه است برای‌مان پیش‌دستی می‌چیند و میوه تعارف‌مان می‌کند. نه پیش‌دستی بلوری را در مقابل مردان خودشان می‌گذارد و نه سیب و پرتقالی که از بیرون تهیه شده را برای‌شان می‌گیرد.

میرزا صادق مجتهد تبریزی که در سال ۱۳۱۱ فوت کرد، از جمله فقهایی است که تأکید فراوانی به صورت نظری و عملی بر روش «طرد مطلق اندیشه تجدد و دست‌آوردهایش» داشت و تا پایان عمر به عدم جواز استفاده از ابزار تکنولوژیک و امور جدید و مدرن فتوا می‌داد. از نظر او حکومت که قانون‌گذار و مجری قانون است، از آن خدا است و بعد پیامبر او و سپس به امامان شیعه می‌رسد. در دوره‌ی غیبت امام دوازدهم، حکومت‌های معمول، غاصب‌اند چرا که غصب کننده مقام معصوم و حاکم الهی می‌باشند. براساس همین آرا، پی‌روان میرزا صادق بر این نظر هستند که جمهوری اسلامی نیز حکومتی باطل و در مقام محاربه با قوانین الهی است. در عین حال که اینان کم عیبت‌ترین حکومت دوره غیبت کبرا را تا حدودی سلسله قاجاریه می‌دانند، بر همین مبنا برخی از آنان تلاش می‌کنند که نسب خود را به قاجاریه برسانند.

این‌جا ما مسجد نداریم. هر کسی نمازش را فرادا در خانه خودش می‌خواند. مسجد سنگر جمهوری اسلامی است. به ما چه ربطی دارد؟! بچه‌های‌مان را هم مدرسه نمی‌فرستیم. هر کسی موظف است در خانه به آن‌ها خواندن و نوشتن یاد بدهد. در همین حد هم کفایت می‌کند. نیازی هم به کارت ملی و شناس‌نامه نداریم. ولی چند سال پیش مرا مجبور کردند شناس‌نامه بگیرم. نمی‌خواستم. به زور به‌م دادند. ولی بقیه ندارند. ما که نیازی نداریم. در انتخابات هم شرکت نمی‌کنیم. انتخابات برای عمَر است. مگر در سقیفه انتخابات برگزار نکردند؟ ما به این چیزها نیاز نداریم. عبادت جمعی هم نیاز نداریم. فقط واجبات را انجام می‌دهیم. بقیه‌ی چیزها نیاز نیست. این‌ها برای دوره‌های گذشته بوده. در این دوره فقط باید منتظر ظهور بود.»

از گرمای بخاری لذت می‌برم. می‌پرسم: «هیزمیه دیگه؟!» یکی از مردها می‌گوید: «بله. بچه‌های خودمون تو همین‌جا می‌سازند. الآن دیگه هیزم یا نیست یا اگه باشه خیلی گرونه. مجبوریم نفت بسوزونیم. زمستونا خیلی برامون سخته.» بعد دریچه‌ای را باز کرده و کشویی را بیرون می‌کشد. «این‌جا هم برای پخت نونه!» پیرمرد اجازه می‌گیرد که پایش را دراز کند. ظاهراً درد آنفولانزا اذیت‌ش می‌کند.

یکی دو ساعتی کنارشان می‌نشینیم. صحبت از همه چیز و همه جا می‌شود. پیرمرد هم از آنفولانزا می‌نالد هم از نیش پشه‌هایی که شب قبل بر تنش نشسته. می‌گویم: «از بس گوشت‌تون شیرینه حاج آقا.» بلند می‌خندد. به بغل دستی‌اش می‌گوید: «بو اوغلان دوزلی اوغول ده. هاهاهاها» نمی‌دانم مرا نمکین دیده یا هم‌راهان را. در مقابل عکس انداختن مقاومت می‌کند و از حرمت‌ش می‌گوید. اصرا نمی‌کنم. می‌گویم: «خبر دارید یه عده هم مثل شما تو آمریکا وجود دارند که مسیحی‌اند؟!» با طمأنینه می‌گوید: «بله، آمیش‌ها رو می‌شناسم. مجله‌ش رو آوردند این‌جا دیدم.» دکتر موسوی می‌پرسد: «مرجع‌تون زنده است حاج آقا؟» می‌گوید: «خیر. ایشون حدود ۹۰ سال پیش فوت کردند. ما باقی به تقلید ایشون‌یم.» می‌پرسم و می‌خواهم یک‌دستی بزنم: «گفتید اسم‌شون چی بود؟» می‌گوید: «میرزا صادق آقا مجتهد تبریزی.» می‌گویم: «خودتون چی حاج آقا؟ کمی از خودتون بگید.» باز می‌خندد و می‌گوید: «اسم من حسینه. حسین‌قلی ضیایی. اصالتاً اهل تبریزم. همه‌مون اهل تبریزیم. خیلی سال پیش…