۰ نفر

روایت ۴۸ دقیقه برزخی؛ 62 قربانی

۳۰ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴
کد خبر: 411011
روایت ۴۸ دقیقه برزخی؛ 62 قربانی

«حشمت‌الله» در راه سفر به زاهدان و تمدید کارت اقامتش بود که زنی ناشناس آن‌طرف خط، خبری را به گوشش ‌رساند؛ دختر کوچک شما سالم ولی در بیمارستان است. دست «زینب»، دختر هشت‌ساله حشمت‌الله، چادر مادر را رها کرده بود و همین‌ جا‌‌ماندن‌ از مادر، جانش را نجات داد.

به گزارش اقتصادآنلاین، محمد باقرزاده در شرق نوشت:  او شماره تماس پدرش را به پرستاران بیمارستان داد که خبر گم‌شدن مادر و خواهرش را اطلاع دهند. حشمت‌الله بیمارستان به بیمارستان گشت و در نهایت پیکر بی‌جان دختر 13ساله و همسر 34ساله‌اش را در سردخانه بیمارستان شفا پیدا کرد. شب که به خانه رسید، خبر به فامیل کوچک مهاجرش هم رسیده بود: «از در که داخل آمدم، زینب سفت من را در بغل گرفت و گفت دیدی نتوانستی مادرم را نجات بدهی. مادرم همه‌اش تو را صدا می‌زد، ولی تو نجاتش ندادی». خانواده شش‌نفره رحیمی در اواسط روز سه‌شنبه، 17 دی، چهارنفره شد و دو نفر را برای همیشه از دست داد؛ «معصومه نوری» و «دنیا رحیمی» دو نفر از آن 62 نفری هستند که با پای خود به میدان آزادی و بدرقه سردار هم‌استانی خود رفته بودند و در کوچه‌ای تنگ قفل شدند و هیچ‌گاه به خانه برنگشتند. در آن روز و آن لحظات فشار و تنگی نفس، دست‌کم 213 نفر هم زخمی شدند که همین چند روز پیش یکی از آنها نیز راهی سرای ابدی شد و دست‌کم دو نفر دیگرشان هم در بخش‌های ویژه بیمارستان‌های کرمان بستری‌اند.

  قفل‌شدن در «بهشتی 2»؛ فاجعه چطور اتفاق افتاد؟

نبش کوچه بهشتی 2 و در ورودی اولین کوچه از سمت میدان آزادی، بدلیجات فروهر قرار دارد. مرد و زنی در این مغازه به کار مشغول‌اند که روز حادثه در بین جمعیت‌ بودند. خانم کارگر این مغازه می‌گوید که در همین کوچه آسیب دیده و با لطف خدا حالا نفس می‌کشد: «سر همین کوچه و درست جلوی مغازه پای چند نفر به این نرده‌ها گیر کرد و جمعیت قفل شد. من شانس آوردم و زودتر از موج جمعیت به کوچه رسیدم، هرچند هنوز پایم بی‌حس است. من دقیق نمی‌دانم چه اتفاقی بعد از ما رخ داد، ولی برادرم همین‌جا آسیب دید و به کما رفت». شماره برادرش، «بهنام قادری» را می‌گیرد و هماهنگ می‌کند که برای توضیح به محل حادثه بیاید. بهنام کارگر یک جوشکاری است و چند ساعت بعد با روایتی تازه به محل حادثه می‌رسد. روایتی که از زبان دیگر حادثه‌دیدگان هم تکرار می‌شود و به نظر می‌آید شرح دقیق حادثه است. جوانی لاغر که آن روز جان‌دادن چندین نفر را به چشم دیده و مرگ را حس کرده، همچنان از عملکرد مسئولان عصبانی است. بهنام آن روز با احمد، رفیق 10ساله‌ای که مانند برادرش است، به مراسم رفته و حالا با هم به محل حادثه و کوچه بهشتی 2 برگشته‌اند. بهنام توضیح می‌دهد که ماجرا از زمانی شروع شد که سخنرانی سردار سلامی به پایان رسید و خودرو حامل پیکر سردار به سمت خیابان بهشتی به حرکت درآمد: «سخنرانی که تمام شد، آقای نظام اسلامی که مجری بود، گفت همه پشت سر شهید و در خیابان بهشتی حرکت کنید، خیابان پر بود». آن‌طورکه شاهدان عینی و حاضران در مراسم تشییع روز سه‌شنبه کرمان می‌گویند، مراسمی در میدان آزادی در جریان بود که پس از پایان آن، همه باید وارد یکی از خیابان‌های متصل به این میدان یعنی بهشتی می‌شدند. ابتدای خیابان تعیین‌شده برای مراسم، بهشتی نام دارد که پس از چندصد متر و گذر از اولین چهارراه، شریعتی نامیده می‌شود. جمعیت میدان به سمت خیابان بهشتی روانه می‌شوند، اما این خیابان باریک، پر از جمعیت بوده است: «جمعیت که حرکت کرد، جمعیت حاضر در خیابان برگشتند که حرکت کنند به سمت شریعتی. سه، چهار نفر زمین خوردند؛ درهمین‌حال که می‌خواستند جهت خود را تغییر دهند، زمین خوردند؛ یعنی آن‌‌قدر فشار جمعیت زیاد بود. چهار، پنج نفر از مأموران و بسیجیان دست هم را گرفتند که جلوی موج جمعیت را بگیرند و این چهار نفر را نجات دهند. با این سدی که ایجاد شد یک‌ مرتبه موج جمعیت به سمت نزدیک‌ترین کوچه روانه شدند. من و احمد هم بین همین جمعیت بودیم». چند متر پس از ورودی کوچه بهشتی 2 راه بسته بود و نرده‌هایی که برای بازرسی ایجاد شده بودند، حالا سدی در مقابل موج جمعیت شد: «چند نفر پشت میله‌ها در یک حالت 90 درجه پرس شدند. یعنی از کمر روی میله‌ها خم شده بودند از پشت هم موج جمعیت فشار می‌آورد. نه راه پیش بود و نه راه پس. پشت نرده‌ها هم چند جوان بسیجی ایستاده که شوکه شده بودند. نمی‌توانستند داربست را باز کنند چون آچار نداشتند و همین‌طور مرگ مردم را که دیدند، دستپاچه شدند». ادامه بحث را احمد پیش می‌گیرد. آنها کنار هم در فاصله چندمتری داربست بین جمعیت گیر کرده بودند: «من و بهنام به فاصله چند متر از نرده‌ها بودیم. چهار، پنج نفر از روی سر ملت خودشان را به پشت نرده‌ها رساندند. این چیزی که می‌گویم حدود نیم‌ساعت طول کشید و در همین حالت بودیم. چند نفر از همسایه‌ها به پشت‌بام رفتند و با شلنگ آب روی جمعیت پاشیدند. یک کم نفس گرفتیم. من خودم حقیقتا خیلی بد و بیراه گفتم به همین چند نفری که اینجا را بسته بودند. یکی از پشت به من زد و گفت می‌خواهی زنده بمانی. گفتم بله. گفت پس داد و بیداد نکن، چون کسی به تو کمک نمی‌کند و انرژی‌ات را بگذار چند نفس بماند که چند دقیقه بیشتر زنده بمانی». احمد حالا ساکت شده بود و سعی می‌کرد راه نفسش را باز بگذارد: «یک کم جان گرفتم. اشهدم را خوانده بودم. خون هم از جریان افتاده بود و نفس هم به سختی بالا می‌آمد و قشنگ حس می‌کردیم داریم می‌میریم. ما مثل دو برادریم و 10 سال است که با هم هستیم. من چهار بار کربلا رفته‌ام. توی دل خودم گفتم خدایا اگر بچه‌های من ذره‌ای آبرو پیش تو دارند، نجاتم بده. همین را که گفتم یک نفر گفت میای یک برنامه بریزیم و خودمان را نجات دهیم. گفت برویم از روی مردم و خود را به آن طرف برسانیم. گفتم حقیقتا من پاهایم حس ندارند، تو برو. گفت من که بروم شاید جای پاهایت آزاد شد و تو هم توانستی بیایی. دستش را روی شانه بهنام گذاشت و بهنام کلا پایین رفت و بی‌هوش شد».

بهنام می‌گوید در این لحظات نگاهش به سمت دیگری بود چون نمی‌خواست لحظه جان‌دادن رفیق 10ساله‌اش را ببیند و در این لحظه هم احمد چندان بهنام را نمی‌دید: «دیگر بهنام را ندیدم. من خودم هم حقیقتا؛ حالا خدا ببخشد من را، نبخشد من را، ولی حقیقت را می‌گویم، دست گذاشتم روی شانه نفر جلوتر و خودم را به بالای مردم رساندم. نمی‌دانم آن که سوارش شدم، زنده ماند یا نماند. خودم را مثل غلتک روی سر مردم جلو می‌بردم تا این دو متر تمام شد و به آن طرف نرده‌ها رسیدم. سوار آدم‌ها رفتم. دروغ نمی‌توانم بگویم. آن طرف که رسیدم دیگر بی‌هوش شدم و خواهرخانمم و بقیه فامیل‌ها برای  کمک سراغم را گرفتند». می‌گویند هر کس می‌توانست سوار آدم‌ها می‌رفت و هر کسی هم نمی‌توانست، همان‌جا زیر دست و پا له می‌شد. این رفتارها حالا مانند عذابی وجدان احمد را آزار می‌دهد اما می‌گوید هیچ راه دیگری وجود نداشت: «پشت سر من یک پیرمرد دست پسرش را می‌گرفت و هی ذکر و یا حسین یا حسین می‌گفت و آخر هم همان‌جا پایین رفت و مرُد. خفه شد. همین کنار ما بود. ما می‌دیدیم که آدم‌ها می‌میرند. دو خانم دیگر هم کنار دست‌مان مردند. آدم‌ها که می‌مردند، سیاه می‌شدند و این چند جوان بسیجی هم ترسیده بودند و نمی‌دانستند چه کاری کنند. من که به آن طرف رسیدم بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و دیدم دارند نرده‌ها را باز می‌کنند». داربستی که برای بازرسی مردم ایجاد شده بود، حدود 45 دقیقه بعد از حضور مردم در این کوچه باز شد و جان‌های زخمی فراوانی نجات پیدا کردند. کوچه بهشتی در ساعت 12 ظهر روز سه‌شنبه حادثه را پشت سر گذاشته بود و حالا این چند متر پر از کفش و لباس پاره بود. احمد نجات پیدا کرد و بهنام پاهایش شکسته شد، قفسه سینه‌اش آسیب دیده بود اما در بیمارستان نجات پیدا کرد.

  نارضایتی از امدادرسانی پس از حادثه

اگرچه رئیس اورژانس کرمان از رسیدگی به مصدومان در کمترین زمان ممکن می‌گوید اما بهنام و احمد چندان رضایتی از امدادرسانی ندارند. بهنام می‌گوید: «الان نمی‌توانم کار کنم، یک قاشق که غذا می‌خورم قفسه سینه‌ام درد می‌گیرد. پاهایم هیچ حسی ندارد. 45 دقیقه اینجا بودیم و بعد کم‌کم داربست را باز کردند. یک پزشک لباس‌شخصی سیرجانی به ما تنفس دهان به دهان داد و کمی جان گرفتیم. اینجا هیچ کسی رسیدگی نمی‌کرد. من را بیمارستان سیدالشهدا بردند. دو روز خانه جان می‌دادم ولی بیمارستان رسیدگی درستی نداشت». مشابه این روایت را مصدومان دیگری هم بیان می‌کنند و از پزشکی با لباس‌شخصی می‌گویند که در اولین لحظات پس از بازشدن داربست، به یاری آنها شتافته و جان‌شان را نجات داده است.

 چند متر جلوتر از کوچه حادثه؛ نجات از طریق کتاب‌فروشی

پس از جان‌باختن چهار نفر در خیابان اصلی و هجوم موج جمعیت به سمت اولین کوچه، خیابان بهشتی همچنان قفل بود و گروهی با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کردند. این روایت فردی است که در کتاب‌فروشی این صحنه را به چشم دیده است و فیلم‌های دوربین‌مداربسته مغازه‌اش هم صحت سخنانش را تأیید می‌کند. آن‌طور که «مصطفی» می‌گوید، کتاب‌فروشی آنها برای استفاده از برق آن باز بود و پس از هجوم موج جمعیت، درِ این کتاب‌فروشی باز می‌شود تا افرادی وارد شوند و از در دیگر خارج شوند.

 او می‌گوید ده‌ها نفر به همین شکل نجات پیدا کردند: «یک‌مرتبه دیدم در و دیوار در حال لرزیدن است. صدای جیغ و ناله و داد وحشتناک بود. در را کامل باز کردیم و عده‌ای خود را به داخل انداختند. همین که می‌رسیدند، دراز می‌کشیدند و نفس می‌گرفتند».