۰ نفر

در گفت‌وگو با رضا نیازمند بررسی شد :

ایدرو را چگونه ساختم؟

۱ آبان ۱۳۹۵، ۷:۲۴
کد خبر: 153091
ایدرو را چگونه ساختم؟

سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران در تیرماه سال 46 تاسیس شد. این سازمان بر اساس یکی از سازمان‌های غیر دولتی ایتالیا شکل گرفت تا صنایع ایران بدون اینکه بخواهند از موانع دولتی و بروکراسی حاکم در نظام اداری کشور وجود داشت، به توسعه و نوسازی خود بپردازند.

 وجود قوانین دست و پاگیر همواره یکی از مشکلات توسعه اقتصاد ایران بوده است به همین خاطر است که عمده طرح‌های بزرگ کشور بدون توجه به این قوانین و بر اساس مصوبه‌هایی خاص تاسیس شده‌اند. پیش از انقلاب چهار کارخانه ماشین‌سازی و تراکتورسازی در تبریز و ایرالکو و ماشین‌سازی در اراک و پس از انقلاب نیز کارخانه فولادمبارکه با اساسنامه خاص و بدون توجه به قوانین دست و پاگیر ایجاد شدند تا توسعه بخش‌هایی از کشور با دور زدن بروکراسی حاکم بر بدنه دولت صورت گیرد.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تعادل ، رضا نیازمند، موسس سازمان گسترش و نوسازی ایران که اینک در 95سالگی خود به سر می‌برد، شرح ماوقعی مفصل از نحوه تاسیس این سازمان ارائه داده است.او که این روزهایش را روی مطالعه و تحقیق بر قرآن می‌گذراند، توضیح می‌دهد که ایدرو با چه تفکری بنیانگذاری شد و چرا رژیم وقت اقدام به تاسیس آن کرد. نیازمند در این گفت‌وگو روایت‌های دست اول از فضای موجود در سیاست‌گذاری‌های صنعتی کشور ارائه می‌دهد و بر این باور است که اگر تکنوکرات‌هایی نظیر علینقی عالیخانی روی کار نمی‌آمدند، شاید دهه 40 به سکوی پرتاب صنایع ایران تبدیل نمی‌شد.

او در رژیم گذشته علاوه بر اینکه مدیریت بخش‌هایی از سازمان برنامه و بودجه را داشته و به‌طور مستقیم با ابوالحسن ابتهاج کار کرده، در وزارت صنایع زیرنظر جعفر شریف‌امامی نیز به فعالیت پرداخته و مدیرعاملی کارخانه‌هایی نظیر نساجی قائم‌شهر، سیمان تهران و معاونت صنایع و معادن وزارت وقت را بر عهده داشته است. او در دهه 40 هنگامی که وزارت اقتصاد از ادغام وزارتخانه‌های صنایع، معادن و بازرگانی شکل می‌گیرد، علاوه بر اینکه به عنوان معاونت صنعتی و معدنی این وزارتخانه منصوب می‌شود، به تاسیس سازمان مدیریت صنعتی، سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران و شرکت ملی مس ایران می‌پردازد. مدیرعاملی شرکت یورایران به عنوان تامین‌کننده اصلی اورانیوم کشور زیرنظر اکبر اعتماد، رییس وقت سازمان انرژی اتمی، آخرین فعالیت او در رژیم گذشته است. او پس از انقلاب بعد از 14سال دوری از وطن به ایران بازمی‌گردد و روی قرآن‌پژوهی و شیعه‌شناسی به فعالیت می‌پردازد. کتاب شیعه چه می‌خواهد و چه می‌گوید یکی از کتاب‌های معروف اوست که امروز در بازار نشر کشور قابل دسترس است. نیازمند همچنین پس از انقلاب کتاب‌هایی درباره زندگینامه رضاشاه و محمدرضا پهلوی به نگارش درآورده است. در حوزه قرآن‌پژوهی دو کتاب قرآن به ترتیب نزول و قرآن به ترتیب موضوع را تالیف کرده است.

 

اوایل دهه 40 با تغییراتی که در نخست‌وزیری به وجود آمد و وزارت اقتصاد نیز تشکیل شد، شاه تصمیم گرفت تا سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران را تشکیل دهد. این ایده چگونه شکل گرفت و اجرایی شد و چرا شما را مامور کرد تا ایدرو را تاسیس کنید؟

بعد از اینکه قرارداد ذوب‌آهن امضا شد، شاه به ایتالیا سفری داشت و از سازمانی بازدید کرد که دولتی بود اما از قوانین دولتی تبعیت نمی‌کرد. شاه از این سازمان خوشش آمد و تصمیم گرفت مشابه آن را در ایران به وجود بیاورد. او به علینقی عالیخانی، وزیر وقت اقتصاد می‌گوید که به «نیازمند» بگو برود ایتالیا و این موسسه را ببیند که چه طور کار می‌کند و اساسنامه را آن را هم بردارد و بیاورد که ما می‌خواهیم مانند آن را اینجا درست کنیم. این‌گونه سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران تاسیس شد.

اما چرا من مامور شدم. دلیل آن شاید این بود که یک روز یک آلمانی که در کارخانه مرسدس بنز شغل مهمی داشت به دفتر من آمد و گفت که آمده تا اجازه ساخت اتومبیل سواری مرسدس را در ایران بگیرد. من گفتم با کمال میل. شما برنامه ساخت خودتان را به من بدهید تا بلافاصله پروانه ساخت به شما بدهم. پرسید برنامه ساخت چیست؟ گفتم یعنی در سال اول چه قسمت از اتومبیل را می‌سازید و سال دوم و سوم و بعد چه قسمت‌هایی را می‌سازید. او بلافاصله گفت که ما تمام قطعات را در آلمان خواهیم ساخت و در ایران آنها را سوار می‌کنیم. من گفتم که ما اجازه مونتاژ نمی‌دهیم. شما باید برنامه ساخت بدهید و به تدریج اتومبیل را در ایران بسازید. او بلافاصله با یک حالت عصبانی گفت: سطح تکنولوژی در ایران به قدری پایین است که ما حتی نمی‌توانیم اجازه ساخت علامت کوچک «ستاره مرسدس» را هم در ایران بدهیم! من هم گفتم که به این ترتیب من نمی‌توانم به شما پروانه بدهم.

این آلمانی رفت و به شاه گفت که نیازمند، معاون وزارت اقتصاد به من پروانه نداد. دو روز بعد عالیخانی وقت ملاقات با شاه داشت. شاه با عصبانیت می‌پرسد که حالا شرکتی مانند مرسدس بنز تقاضای پروانه می‌کند و شما به او پروانه نمی‌دهید؟ عالیخانی که جریان را اطلاع داشت می‌گوید منظور نیازمند ساخت تدریجی اتومبیل بوده که مرسدس قبول نکرده است. شاه می‌گوید برو به رضا (نیازمند) بگو 6ماه مهلت دارد یا اتومبیل در ایران ساخته می‌شود یا رضا برود خانه‌اش. عالیخانی این خبر را به من داد و من هم با کمک مدیرکل صنایع، مهندس خسرو شیرزاد 5 ماه بعد در نمایشگاه صنایع یک عدد اتومبیل ساخت ایران را به نمایش گذاشتیم. که شاه ملاحظه کرد که ما قدرت ساخت اتومبیل در داخل کشور را داریم. شاید این پیروزی من سبب شد که کار تاسیس سازمان گسترش به من محول شود.

به هر صورت وقتی من مامور این کار شدم به ایتالیا رفتم. سازمانی که منظور شاه بود «IRI» نام داشت. یعنی «سازمان بازسازی صنایع». من اساسنامه و مقرراتش را دیدم و بعد از برنامه‌های آنها بازدید کردم. روشن بود که در مدتی کم چه تاسیسات بزرگی راه انداخته‌اند و چقدر صنایع را پیش برده‌اند.

این سازمان چه ویژگی‌هایی داشت که از روی آن الگو‌برداری شد تا ایدرو نیز به وجود آید؟

سازمانی که ایتالیایی‌ها درست کرده بودند در حقیقت وظایف سازمان برنامه‌شان را هم به عهده IRI گذاشته بودند. این دستگاه جاده و سد هم می‌ساخت. اما شاه می‌خواست از طریق ایجاد چنین سازمانی فقط صنایع سنگین را ایجاد کند.  دلیل موفقیت موسسه IRI در ایتالیا این بود که در عین حال که متعلق به دولت بود اما تابع مقررات دست‌وپاگیر دولت نبود و مانند دستگاه‌های خصوصی آزاد فکر می‌کرد و آزاد عمل می‌کرد. کار مندان آن هم کارمند دولت نبودند. هیچ گونه قانونی که برای دولت در مجلس ایتالیا تصویب می‌شد به این سازمان تسری پیدا نمی‌کرد. این سازمان تحت نظر یک هیات‌مدیره (یا یک شورا) که اکثریت آنها از بخش خصوصی بودند، اداره می‌شد. بنابراین من لباس ایدرو (یعنی سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران) را دوختم آن طور که شاه می‌خواست.

این لباس را چگونه رونمایی کردید و به تن مسوولان وقت پوشاندید؟

بعد از اینکه از ایتالیا برگشتم و اساسنامه را نوشتم، شاه به عالیخانی گفته بود که نیازمند بیاید شورای اقتصاد و اساسنامه را بیاورد و شرح دهد تا به تصویب برسانیم.  شورای اقتصاد تازه تاسیس شده بود و شورایی بود موازی هیات دولت. منتها تمام کارهای اقتصادی اینجا می‌آمد. شاه در راس شورا می‌نشست، نخست‌وزیر می‌نشست یک طرفش و وزیر دارایی می‌نشست طرف دیگر. دو، سه تا وزیر دیگر هم مانند وزیر اقتصاد و وزیر کار و مدیرعامل سازمان برنامه و رییس کل بانک مرکزی هم عضو شورای اقتصاد بودند. من هم به اشاره شاه می‌نشستم روبه‌رویش آن طرف میز. بعد شاه به من می‌گفت که بخوان. اساسنامه را می‌خواندم و کاملا حواسش را جمع می‌کرد که کلمات مواد طوری انتخاب شوند که یک ماده پیدا نشود که از آن سوراخ، دولت بتواند در کارهای سازمان گسترش دخالت کند. می‌گفت این سازمان به هیچ‌وجه نباید تحت نفوذ دولت باشد. باید کاملا مستقل باشد تا بتواند برنامه‌هایش را اجرا کند. نه اینکه این سازمان یک چیزی بگوید و دولت یا سازمان برنامه چیز دیگر.

 بالاخره خیلی جلسات طول کشید. گمان کنم که حداقل 15جلسه و هر جلسه مثلا سه‌ربع تا یک ساعت من اساسنامه را می‌خواندم آهسته و بادقت برای شاه و سایر اعضای شورای اقتصاد. شاه هم در تمام جلسات بود و خودش ریاست جلسه را بر عهده می‌گرفت. می‌گفت آقایان اگر نظری دارند، بگویند. هر کسی سوالی داشت یا نظری داشت دستش را بلند می‌کرد و نظرش را می‌گفت. اگر شاه نظرش را قبول می‌کرد به من می‌گفت که اینجایش را این‌گونه تغییر بده. این طور بنویس. ولی در اکثر موارد برخی وزرا چیزی می‌گفتند و شاه می‌گفت نه! این موجب ضعف این سازمان می‌شود و دولت از این راه در کار این سازمان دخالت خواهد کرد. برخی اوقات خود شاه به من می‌گفت که این ماده ضعیف است و موجب دخالت دولت می‌شود، اصلاحش کن. حتی نام سازمان را من پیشنهاد کرده بودم «سازمان توسعه و بازسازی صنایع ایران» که هر دو لغت عوض شد و شد «سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران»

سازمان گسترش در بدو تاسیس خود چه وظایفی بر عهده داشت؟

وظیفه اول گسترش یعنی توسعه صنایع سنگین که به‌دلیل سرمایه‌گذاری زیاد یا به دلیل مشکلات تکنولوژیک یا به دلیل بازدهی کم یا طویل‌المدت مورد علاقه بخش خصوصی نبود.  دوم نوسازی صنایع، یعنی صنایعی که بخش خصوصی یا بخش دولتی تاسیس کرده بودند و در عمل در کار خود وا می‌ماندند و نمی‌توانستند ادامه بدهند و این سازمان باید اینها را بگیرد و از لحاظ مدیریت اصلاح کند و آنها را سودآور کند و به صاحبانش پس دهد.

ما در سازمان گسترش نباید رادیو بسازیم. تلویزیون و یخچال بسازیم، بلکه باید کارخانه ماشین‌سازی اراک و تبریز، تراکتورسازی و ذوب آلومینیوم بسازیم.

وقتی بررسی اساسنامه به پایان رسید شاه به من گفت خودت اساسنامه را بردار و برو مجلس و مصوبه آن را بگیر و مواظب باش که دست داخلش نبرند. بسیار روی این کار اصرار داشت. حالا می‌خواست جریانات قانونی‌اش هم طی شود بدون اینکه کسی آن را خرابش کند.

من اول اساسنامه را در مجلس شورای ملی مطرح کردم و بعد به مجلس سنا بردم. خلاصه اینکه هر دو مجلس با این اساسنامه موافقت کردند و قانون تاسیس این سازمان بدون تغییر به تصویب نمایندگان شورای ملی و سنا رسید و به دولت ابلاغ شد و سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران، به صورت یک موسسه مستقل و خیلی قدرتمند شروع به کار کرد.

سازمان گسترش با چند کارمند و چه میزان هزینه کار خود را شروع کرد؟

من در تمام مدت چهار سال که مدیرعامل این سازمان بودم این سازمان را با 21کارمند در یک آپارتمان کوچکی در خیابان طالقانی امروز دایر و اداره کردم. این سازمان را من از صفر شروع کردم تا روزی که من آنجا بودم نه فرش خریدم و نه عکس در دیوار‌ها بود. نبود عکس شاه در اتاق من و اتاق شورای عالی و سایر اتاق‌ها چشم‌گیر بود ولی من مقاومت کردم.

بعدها زمین فعلی ایدرو که بین پارک ملت و صدا و سیما واقع شده را از رضا قطبی رییس تلویزیون ملی ایران گرفتم. قطبی بابت واگذاری این زمین پولی از سازمان دریافت نکرد و من ساخت یک ساختمان بزرگ و مناسب برای توسعه سازمان را در آنجا آغاز کردم. این ساختمان بعد از من به اتمام رسید و من هرگز به داخل آن نرفتم تا حدود نیم قرن بعد در سال 1393 که مهندس شافعی مدیرعامل بود و از من دعوت کرد و برای نخستین بار از این ساختمان بازدید کردم.

بعد از نیم قرن این سازمان را چگونه دیدید؟

ظاهرش ساختمان زیبایی بود. «از برون طعنه زند بر بایزید وز درونش شرم می‌دارد یزید» سازمانی که در هفته اول شروع به کار یک تصویبنامه دولت را از نخست‌وزیری برای من فرستاده بودند و من بلافاصله دستور دادم که در دفتر نامه‌های سازمان وارد نکنند و روی آن نامه‌یی به هویدا نوشتم که: آقای نخست‌وزیر: سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران تابع مقررات و تصویبنامه‌های دولت نیست. لذا رونوشت تصویبنامه ارسالی را پس می‌فرستم و تقاضا دارم امر بفرمایید تصویبنامه‌های دولت را برای این سازمان نفرستند... و بدین‌ترتیب رابطه دولت و سازمان تا من بودم، قطع شد. ولی حالا شده یک اداره دولتی و حتی رییس اینجا در عین حال معاون وزیر است.

مهم‌تر اینکه از دو اصل تاسیس سازمان هم یعنی اول از اصل توسعه صنایع سنگین در این نیم قرن گذشته خبری نبود. این اصل از روزی که من سازمان را در نیم قرن قبل ترک کرده بودم نه تنها به‌کلی فراموش شده بلکه دو کارخانه بزرگ ماشین‌سازی را فروخته بودند. ماشین‌سازی تبریز را به بانک صادرات فروخته بودند. به‌جای وامی که بانک به دولت داده بود و دولت پول نداشت این وام را پس دهد. ماشین‌سازی اراک را هم به شرکت نفت پارس داده بودند.

از اصل دوم یعنی از نوسازی صنایع هم خبری نبود. جز آن چند کارخانه‌یی که من در دوران ریاست بر این سازمان نوسازی کردم، دیگر کسی نتوانست کارخانه‌یی را نوسازی کند و کارخانه هایی که در این 50 سال در ایران نتوانستند برپا بمانند، کسی نبود که آنها را بگیرد و نو‌سازی کند همه خرابه شدند و از بین رفتند، تا جایی که متصدیان این سازمان نام سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران را هم نتوانستند، تحمل کنند و حال همه این دستگاه را «ایدرو» می‌نامند که مخفف نام انگلیسی سازمان است.

 تشکیلات این سازمان چگونه بود و شما بر چه اساس آن را سازماندهی می‌کردید؟

این سازمان یک مجمع عمومی داشت که وزیر اقتصاد، رییس سازمان برنامه، وزیر کار و وزیر دارایی... عضو آن بودند و من سالی یک بار باید به آنها گزارش می‌دادم که امسال چه کار کرده‌ایم و ترازنامه مالی سازمان را ارائه می‌دادم که تصویب شود. گزارش‌های من همه چاپ و حساب‌ها توسط حسابرسان خبره گواهی می‌شد و هنگام دعوت از مجمع عمومی برای وزرا فرستاده می‌شد.

برای کارهای روزمره ما یک شورای عالی داشتیم که من تحت نظر این شورای عالی کار می‌کردم و با هیچ وزیری کار نداشتم و به هیچ نخست‌وزیری گزارش نمی‌دادم. اعضای این شورای عالی به پیشنهاد من و با فرمان شاه منصوب می‌شدند. هر کسی نمی‌توانست به عضویت شورای عالی درآید. من باید انتخاب کنم و کتبا پیشنهاد کنم و شاه قبول کند و فرمان صادر کند. خیلی باید حواسم را جمع می‌کردم که اینها آدم‌های بسیار سنگین و رنگینی باشند و خود اینها برای من مزاحم نشوند و پاک باشند. درست باشند. کمک‌کن باشند. چیزهایی که می‌گویند عاقلانه و قابل اجرا باشد.

از همه‌شان مهم‌تر رییس شورا بود. من باید هفت نفر را انتخاب کنم. یکی رییس باشد و 6نفر عضو و آن 6نفر، آن یک نفر رییس را قبول داشته باشند که رییس‌شان بشود. برای من رییس شورای عالی سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران از همه مهم‌تر بود. رفتم و گشتم و فکر کردم که چه کسی را بیاورم... هیچ یک از رجال قدیم به دل من ننشست. برای اینکه اغلب وزرای زمان محمدرضاشاه را اصلا قبول نداشتم.  یادم آمد که در مجلس سنا، موقعی که تصویب اساسنامه من مطرح بود، یک کمیسیون قوانین وجود داشت که اساسنامه من در آن کمیسیون بررسی می‌شد و دکتر محمد سجادی رییس کمیسیون قوانین بود. این آقا از زمان رضاشاه کرارا وزیر شده بود. (می‌گفتند در زمان رضاشاه و پسرش 17مرتبه وزیر شده است) سنش هم بالا و از من هم خیلی بزرگ‌تر و مورد اعتماد صددرصد بود.  

 یک روز رفتم مجلس سنا نزد دکتر سجادی و صحبت کردم یواش‌یواش و گفتم که خلاصه قانون ما را خود شما در کمیسیون دفاع کردید. خودتان جزییاتش را می‌دانید؛ لذا شاه می‌خواهد که دستگاه بسیار پرقدرت خارج از دولت ایجاد کند که تابع مقررات دولت نباشد. من گشته‌ام برای رییس شورا هیچ‌کسی را نیافته‌ام که بتواند ریاست شورای این سازمان را بر عهده بگیرد. شما را پیدا کردم. بنابراین آمدم پهلوی شما. پیش از اینکه تقاضا کنم که شما بیایید و رییس شورا بشوید، خواستم بگویم که من هیچ‌وقت پدرم را ندیده‌ام. از روزی که شما را دیدم، پیش خودم شما شده‌اید پدر روحانی من. من می‌خواهم که این پسرتان را در این مقطع یاری و راهنمایی کنید.

دکتر سجادی خیلی شخصیت داشت. با اینکه کمرش درد می‌کرد و پیر شده بود و با عصا لنگ‌لنگان راه می‌رفت اما همیشه سر موقع می‌آمد و تا آخر جلسه هیچ‌وقت ابراز خستگی نمی‌کرد. یک بار همان اوایل که رییس شده بود، دیدم زودتر از موعد مقرر آمد. مثلا قرار بود ساعت 6 بیاید، ساعت 30/5 آمد. خیلی تعجب کردم. گفتم چرا الان آمدید. گفت برای اینکه شما دعوت کردید که ساعت 6 بیایم من روزه هستم. ساعت 15/6 باید افطار کنم. من آمدم که افطار بکنم. بعد جلسه را شروع کنیم. گفتم که چه میل دارید که برایتان فراهم کنم. اگر مایلید از بهترین رستوران‌ها برایتان افطاری مهیا کنم. گفت هیچی همین که من می‌گویم درست کن. گفت من دو تا قند داغ و دو تا خرما می‌خورم و یک تکه نان خشک دو الکه. هر چیزی که بیشتر از این بیاوری من نمی‌خورم و از تو گله‌مند خواهم شد. واقعا از خودم خجالت کشیدم که روزه نبودم. خب، من دستور دادم اینها را تهیه کنند. او هم ایستاد به نماز خواندن.  من احترامم برایش چندین برابر شد. هیچ‌وقت کار نادرست نمی‌کرد. هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت. هیچ‌وقت زور نمی‌گفت.  اعضای شورای عالی ما عبارت بودند از: مهندس طالقانی، دکتر محمد یگانه، دکتر رضا امین، دکتر طاهری، دکتر سادات تهرانی، خوشکیش رییس بانک ملی که روی‌هم با دکتر سجادی می‌شدند 7 نفر.

 سازمان گسترش زیرنظر وزارت اقتصاد بود یا زیرنظر دربار؟

خیر، این سازمان مستقل بود. اما ریاست مجمع عمومی‌اش برعهده وزیر اقتصاد بود. اعضای مجمع عمومی عبارت بودند از: وزیر دارایی، وزیر سازمان برنامه، وزیر کار و رییس بانک مرکزی.  ماحصل فعالیت‌های سازمان گسترش از ابتدا تاسیس ساخت و راه‌اندازی چهار کارخانه بزرگ بود: کارخانه ماشین‌سازی اراک، کارخانه ماشین‌سازی تبریز، کارخانه تراکتورسازی تبریز و کارخانه ذوب آلومینیوم اراک که دانش فنی آنها را از کشورهای رومانی، روسیه، چکسلواکی و لهستان و امریکا خریدیم.

 روسای اینها را چطور انتخاب می‌کردید؟

می‌گشتم و افراد لایق را پیدا می‌کردم. مثلا تقی توکلی نخستین کسی بود که برای ماشین‌سازی تبریز انتخاب کردم و تا آخر هم بود. به هر حال خیلی هم خوب کار کرد. به دلیل اینکه او اولا در امریکا رشته مکانیک خوانده بود. ثانیا پدرش برای نخستین بار یک کارخانه کبریت‌سازی در تبریز ایجاد کرده بود که پیش از رضاشاه کبریت می‌ساخت. تمام کبریت‌های ایران را او می‌داد. پسرش آمده بود و شده بود جانشین پدر و مقداری هم از ماشین‌آلات کبریت‌سازی را خود تقی طراحی و ساخته بود. دیدم این آدم خیلی لایق و مناسبی برای ماشین‌سازی تبریز است.

 از کجا پیدایش کردید؟

تقی نسبت دوری با دکتر یگانه داشت. همراه با او دیدمش. شاید هم دفعه اول او را یگانه معرفی کرد شاید یادم نیست. بعد یک آقای مهندس فولادی بود که بسیار پسر خوبی بود و او را هم پیدا کردیم برای کارخانه تراکتورسازی تبریز. برای ماشین‌سازی اراک مهندس معاصر را جمشید قراچه‌داغی معرفی کرد. برای شرکت ذوب آلومینیوم شرکت رنولدز امریکا یک مهندس امریکایی باسابقه در این‌کار معرفی کرد که شد مدیرعامل و از طرف سازمان گسترش هم مهندس فیلی (FEYLI) که مهندس بسیار قابلی بود و قبلا در شرکت نفت کار می‌کرد او را عضو هیات‌مدیره کردیم، بسیار مهندس خوبی بود.

 معاونت وزارت اقتصاد آن موقع چه شد؟ چه کسی جای شما آمد؟

وقتی که من از معاونت وزارت اقتصاد رفتم، دکتر عالیخانی، مهندس فرخ نجم‌آبادی را به جای من انتخاب کرد. عالیخانی به من گفت که خوب، حالا این قانون را بردی و تصویب کردی، ما چه کسی را معاون صنعتی کنیم؟ چند روز بعد عالیخانی خبر داد که مهندس فرخ نجم‌آبادی را پیدا کرده که بسیار جانشین خوبی بود. تحصیل خیلی خوبی در انگلیس کرده بود. طبق دستور عالیخانی من سه ماه با مهندس نجم‌آبادی کار می‌کردم. هر روز متوجه شدم که این شخص باهوش‌تر، دانشمند‌تر و لایق‌تر از آن است که فکر می‌کردم. به عالیخانی گفتم که تو فردی خیلی بهتر از من را پیدا کرده‌یی... مبارک باشد.  نجم‌آبادی الان در امریکاست. بعد از انقلاب کار بسیار مهمی در بانک جهانی به او دادند و مثل ستاره در بانک جهانی می‌درخشد.

درباره نوسازی صنایع چه اقداماتی کردید ؟

در سازمان گسترش موضوع «نوسازی صنایع» هم مطرح و از وظایف مهم و اصلی من بود. چیزی که با نهایت تاسف جانشینان من بعد از من در این مورد کاری نکردند، گویی فراموش کرده‌اند که نام این سازمان «گسترش و نوسازی» است، مدیران عامل بعد از من نه صنعت را در این سازمان گسترش داده‌اند و نه هیچ صنعتی را که در کار خود وامانده باشد، گرفته و نوسازی کرده‌اند. آنها به اداره صنایع موجود بسنده کردند و فقط دولت کارخانه‌های دیگری را به سازمان منتقل کرده تا از اختیارات و آزادی عمل سازمان سود ببرند و از تبعیت مقررات دولت فرار کنند.

از روزی که من از سازمان گسترش رفتم تا امروز صدها واحد صنعتی در ایران در کار خود واماندند ولی سازمان گسترش حتی یک واحد را نگرفت که نوسازی و سود‌آوری کند و به صاحبش پس بدهد. چون در مورد نوسازی شما باید آستین‌های خودتان را بالا بزنید و تمام دانش مدیریت خود را به ‌کار‌ گیرید تا کارخانه‌یی که ورشکست شده را از ورطه شکست نجات دهید، بدهی‌های آن را بدهید، مدیریت صحیح را در آن برقرار کنید و آن را سودآور کنید و به صاحبش پس بدهید. این کار دیگر با چاخان‌بازی و پارتی‌بازی و کمیسیون‌بازی میسر نیست و منحصرا مربوط می‌شود به دانش مدیریت شما. نو‌سازی آزمایشی سخت برای به چالش کشیدن دانش مدیریت شخص من بود. خوشبختانه من در این راستا هم سرافراز بیرون آمدم و چندین کارخانه بخش خصوصی را که ورشکست شده بودند، تحویل گرفتم و سودآور کردم و به صاحبانش پس دادم.

اگر از من بپرسید که به کدام یک از خدمات دولتی خود بیشتر افتخار می‌کنی، می‌گویم به «نوسازی صنایعی که ورشکست شده بودند و به‌من تحویل دادند و من آنها را نوسازی و سودآور کردم و به صاحبانش باز گرداندم.» شاید برای کسانی که مدعی دانش مدیریت هستند، نوسازی یک واحد ورشکسته و مقروض و سودآور کردن آن بهترین آزمایش باشد. شما باور نمی‌کنید که دولت حتی هزینه باز‌سازی را هم، به صورت وام به من نداد فقط چیزی که می‌گفتند این بود که فلان کارخانه ورشکست شده به عرض رسید (یعنی به اطلاع شاه رسید) فرمودند به نیازمند تحویل دهید که نو‌سازی کند، همین. بعد از تحویل دادن کارخانه ورشکست شده به من دیگر گوش سازمان برنامه و دولت کر می‌شد و وقتی بودجه این کار را می‌خواستم کسی نمی‌داد. این درباره تمام کارخانه‌هایی که به من دادند و من نوسازی کردم، صدق می‌کند.

نوسازی کدام کارخانه‌ها را شروع کردید؟

 نخستین کارخانه‌یی که برای نوسازی به من داده شد کارخانه پارچه‌بافی اطلس‌بافت بود در جاده شهرری.  این کارخانه با وام بانک ملی ساخته شده بود و مالک سهام آن یک تاجر درجه دوم بازار و همسر و فرزندانش بودند. وام کارخانه به بانک ملی 18‌میلیون تومان آن روز بود. (که با معیار امروز 18‌میلیارد تومان می‌شود.) این کارخانه نتوانسته بود وام بانک را بپردازد و بانک ملی پس از چندین بار اخطار و دادن مهلت با رای دادگاه تصمیم به تصرف کارخانه گرفته بود.

آن موقع من آخرین سال خدمت خود را در وزارت اقتصاد می‌گذراندم (البته در عین حال مدیرعامل سازمان مدیریت صنعتی هم بودم) . دولت به وزارت اقتصاد دستور داد که نوسازی این کارخانه را به عهده بگیرد.  وزارت اقتصاد (یعنی دکتر عالیخانی) هم که از خدمات موفقیت‌آمیز من در زمان وزارت مهندس شریف امامی در شرکت سهامی نساجی ایران در سال 1338 اطلاع داشت به من گفت تو متخصص نساجی هستی، مدیرعامل سازمان مدیریت صنعتی هم هستی، بیا این کارخانه را اصلاح کن.

من قبول کردم و پس از تحویل کارخانه از آنجا بازدید کردم، مخروبه‌یی بیش نبود. انبارها خالی، کارگران و کارمندان بیکار، سرمایه در گردش بکلی از بین رفته، ماشین آلات اغلب شکسته شده و موتورهای محرک آنها را کارگران برداشته و فروخته و پول آن‌را، بجای حقوق، بین خود تقسیم کرده بودند، ساختمان‌ها خراب شده و در حال فروریختن بود. اینجا محل آزمایش مدیریت برای من بود، آزمایشی عملی. یگانه چیزی که این کارخانه داشت مقداری پارچه بود که به سفارش ارتش بافته بودند و هنوز تحویل داده نشده بود که اگر تحویل می‌شد حاصل قیمت آن شاید بخشی از تنخواه‌گردان لازم برای کارخانه را تامین می‌کرد.

 نخستین قدم برای اصلاح این کارخانه، انتخاب مدیری برای اداره کارخانه بود. من مرد لایقی به نام سیاوشی را در نظر گرفتم. هیچ کس باور نمی‌کرد که سیاوشی مرد این کار باشد. او دارای دیپلم در رشته رنگرزی از مدرسه‌یی در شهر شاهی بود و در دوران کار من با هیات جرج فرای (در سازمان برنامه)، از کارکنانی بود که با HEDIN کارشناس بازاریابی کار کرده بود و نشان داده بود استعداد بسیار دارد. وقتی من مدیرعامل شرکت نساجی شدم او را رییس فروش شرکت نساجی کرده بودم و لیاقت فوق‌العاده خود را نشان داده بود. جالب است که در زمان کار با مشاوران جرج فرای که هنوز لغات انگلیسی مدیریت در زبان فارسی وضع نشده بود، همین آقای سیاوشی برای لغت marketing ابتدا کلمه بازارداری و پس از چندی لغت بازاریابی را پیشنهاد کرد که بعدا متداول شد. من چون از ابتدای اشتغال به کار به مدرک دانشگاهی کارکنان بی‌اعتنا بودم و افراد را بر حسب لیاقت استخدام می‌کردم، سیاوشی را فردی شایسته می‌دانستم. اکثر ایرانیانی که در هیات جرج فرای با من کار می‌کردند دارای دیپلم متوسطه یا حتی درجه تحصیل آنها کمتر از دیپلم بود.  سیاوشی یکی از اینها بود. این جوان لایق وقتی متصدی نوسازی کارخانه اطلس بافت شد. چون دولت به من پولی برای این نو‌سازی نداده بود، ناچارشد اول پارچه‌های بافته شده برای ارتش را که در انبار کارخانه مانده بود برای تحویل به اداره تدارکات ارتش (که به‌تازگی نام آن اداره سررشته‌داری ارتش شده بود) ببرد و از پول آن نوسازی را شروع کند. اما به زودی مطلع شد که تمام کارکنان این اداره سررشته‌داری هنگام تحویل مبلغی «حق و حساب» باید بگیرند تا تحویل میسر شود. از تیمسار رییس کل گرفته تا باربر و کارگر انبار و نرخ هر کدام هم معلوم بود.

او موضوع را به من اطلاع داد و من گفتم از دادن حق حساب خودداری کن و فورا موضوع را گزارش دادم. فردای آن روز تمامی کارمندان اداره سررشته‌داری از بالاترین نفر که سرلشکر بود تا انبار‌دار را عوض کردند و گروهی جدید سر کار آمدند.  سیاوشی برای بار دوم پارچه‌ها را بار زد و برد سررشته‌داری ارتش. اما این‌بار کسی حاضر نبود رشوه بگیرد و بجای آن به تلافی شکایتی که من کرده بودم هزاران ایراد از پارچه‌ها گرفتند و گفتند که مشخصات پارچه‌ها با سفارشات آنها مطابق نیست و پارچه‌ها را اصلا نمی‌توانند تحویل بگیرند.

 معلوم شد که دیگر تحویل پارچه‌ها غیر ممکن شده است. با مشورت من سیاوشی تمامی پارچه‌ها را در وسط بازار تهران حراج کرد و مبلغی حدود نصف مبلغی که قرار بود از ارتش بگیرد به دست آورد و این سرمایه اولیه نوسازی این شرکت شد.

در این موقع من از معاونت وزارت اقتصاد بر داشته شدم و مامور تاسیس سازمان گسترش و نوسازی صنایع شدم و در آن سمت به نوسازی کارخانه اطلس بافت ادامه دادم. در چنین ایامی مهندس اصفیا مدیرعامل سازمان برنامه شد و من توانستم

600 هزار تومان از سازمان برنامه وام بگیرم. همین سرمایه اندک موجب شد که سیاوشی بتواند این کارخانه به هم ریخته و خراب را در مدت 3 سال و نیم به سود آوری برساند و تمام قروض آن را بدهد و وام سازمان برنامه را نیز پس دهد. سیاوشی تمام ماشین آلات کارخانه را تعمیر کرد و ماشین‌های کسری را هم خرید و تولیدات جدیدی با مرغوبیت بسیار بالا و با بهترین قیمت در بازار فروخته شد. دو سال و نیم یا سه سال طول کشید که انبار مواد اولیه کارخانه تا سقف پر شد و تمام وام بانک ملی پرداخت شد و حساب‌های مالی و بدهی‌ها منظم و به روز شد ما گزارش خود را چاپ کرده و به دکتر عالیخانی وزیر اقتصاد دادیم و در یک جلسه ساده مالک کارخانه و همسر و فرزندانش در اتاق وزیر اقتصاد حاضر شدند و من کلید کارخانه را به آنها برگرداندم. آنها هرگز باور نمی‌کردند که مجددا صاحب کارخانه شوند. من به مالک کارخانه توصیه کردم که مدتی سیاوشی را در مدیریت کارخانه نگهدارد تا خودش با نحوه مدیریت جدید آشنا شود. هم‌اکنون اشک‌های تشکر آمیز آن مرد و همسرش که هنگام گرفتن کلید کارخانه جاری شده بود در جلوی چشمانم است. این موفقیت بطور قطع و یقین اول مرهون لیاقت سیاوشی مدیر طرح؛ دوم، اختیار تام و مسوولیت تام و نداشتن مقررات دست‌وپاگیر و سوم پاکی و کاردانی کارمندان دیگری بود که از سازمان مدیریت صنعتی به سیاوشی کمک کردند، است.

سرنوشت سیاوشی چه شد؟

به‌خوبی بیاد دارم روزی که کار را به سیاوشی محول کردم پرسید مقررات خرید و فروش، استخدام و اخراج، تعیین حقوق و دستمزد و غیره چیست؟ گفتم مقررات عبارت است از لیاقت تو و درستکاری تو. هیچگونه مقررات و محدودیت در تصمیمات تو وجود ندارد. تو آزادی و در عین حال در مقابل تصمیماتت مسوول هستی. برو و لیاقت و درستکاری خود را نشان بده. اگر موفق شدی پاداشی بیش از حقوق سالانه‌ات دریافت می‌کنی. اگر نادرستی کنی همان لحظه اخراج خواهی شد.

فردای آن روز که کارخانه تحویل شد، مالک کارخانه (آقای پورقدیری) یک اتومبیل شورلت سفید رنگ خرید و کلید آن را آورد و برای جبران زحمات به من داد. به او گفتم این حالت حق و حساب دارد و من قبول نمی‌کنم. رفت دفتر عالیخانی کلید را به او داد که او بمن بدهد. عالیخانی من را صدا کرد و گفت تو خدمت بزرگی به این مرد کردی، حالا او می‌خواهد تلافی کند این کلید را بگیر. گفتم اگر کسی حق گرفتن این کلید را داشته باشد سیاوشی است که در این مدت طولانی شب روزش را برای نوسازی این کار مصرف کرد. فردای آن روز سیاوشی را نزد دکتر عالیخانی بردم و کلید اتومبیل سفید شورلت به او داده شد. پورقدیری به توصیه من سیاوشی را در سمت مدیرعامل با حقوق بسیار بیشتر از حقوقی که من در پست مدیریت عامل سازمان گسترش می‌گرفتم نزد خود نگهداشت. سیاوشی چند سال در این کارخانه کار کرد و متاسفانه در عنفوان جوانی فوت کرد، خداوند روحش را شاد کند. این کارخانه با تغییر کوچکی در نامش هم‌اکنون سازنده بهترین پارچه‌های نساجی ایران است.

نوسازی کارخانه صنایع فلزی ایران یکی دیگر از فعالیت‌های شماست. این کارخانه را چگونه بازسازی کردید؟

بعد از اتمام کار کارخانه اطلس‌بافت، کارخانه دیگری را که ورشکست شده و بانک ملی تصاحب کرده بود به من دادند نام این کارخانه صنایع فلزی ایران بود. درست به خاطر دارم روزی که برای تحویل گرفتن کارخانه به دفتر آن شرکت رفتم دیدم که آقای مصطفی فاتح پشت میز مدیرعامل نشسته است. چشمم را باور نمی‌کردم. مصطفی فاتح بعد‌ها نخستین مدیرعامل ایرانی شرکت نفت ایران و انگلیس شد.

در زمان سلطنت رضاشاه هروقت انگلیسی‌ها می‌خواستند رضا شاه را ملاقات کنند شاه می‌گفت با فاتح بیایند. فاتح در زمان محمد رضا شاه، نخستین مدیرعامل ایرانی شرکت نفت بود.

حال چنین مرد پر قدرتی پشت این میز نشسته و چون نتوانسته این کارخانه را که خود تاسیس کرده اداره کند. من آمده‌ام کارخانه ورشکسته او را تحویل بگیرم و نوسازی کنم. ولی، با تعجب، آقای فاتح با روی خوش کارخانه را تحویل من داد و رفت و من دیگر اورا ندیدم، تا روزی بعد از انقلاب که شنیدم در لندن فوت کرده است. این کارخانه را هم مانند کارخانه اطلس یافت نوسازی کردیم. نخست مرد لایق دیگری به نام مهندس ذوالقدر را که در دوران معاونت من در وزارت اقتصاد رییس یکی از ادارات بود (شاید اداره صنایع فلزی) برای مدیریت عاملی این شرکت انتخاب کردم و ترتیب نوسازی کارخانه را با او دادم. ذوالقدر هم مانند سیاوشی حدود اختیارات خود را سئوال کرد گفتم مقررات عبارت است از لیاقت تو و درستکاری تو... هیچگونه مقررات و محدودیت در تصمیمات تو وجود ندارد تو آزادی و در مقابل تصمیماتت مسوول هستی. برو و لیاقت و درستکاری خود را نشان بده. اگر موفق شدی پاداشی بیش از حقوق سالانه ات دریافت می‌کنی. اگر نادرستی کنی همان لحظه اخراج خواهی شد. ذوالقدر مهندس برق یا مکانیک بود. مهندس شدن چه آسان ولایق شدن چه مشکل. ذوالقدر لایق بود.

او از همان روز اول از تمام اختیارات خود به نحو احسن استفاده کرد. رئوس کارها را با من درمیان می‌گذاشت و نظر من را می‌خواست. البته او کارمند سازمان مدیریت هم بود و خدمات کارشناسان آن سازمان هم در اختیارش بود ولی او بسیار کم از خدمات این سازمان استفاده کرد.

ذو القدر بعد از مدتی من را به کارخانه دعوت کرد، او این کارخانه ورشکسته و در هم ریخته را به کارخانه‌یی منظم و سود آور که مرغوبیت کالاهایش شهرت یافت تبدیل کرد.

یادم نیست سال اول یادوم بود که ترازنامه خودش را بمن ارائه داد. کارخانه سود آور شده بود. من به او قول داده بودم روزی که کارخانه سود آور شود معادل یک سال حقوق به او پاداش بدهم. آقای ابریشمی مدیر مالی سازمان گسترش و نوسازی، در جلسه حاضر بود. گفتم چک پاداش ذوالقدر را معادل یک سال حقوقش بنویس. کمی پا به پا کرد. گفتم این مرد 15‌میلیون تومان سود یکسالش را آورده و تحویل داده. یک سال حقوق او که فقط 5/1‌میلیون است. حق اوست نگران نباش و پرداخت کن. صاحبان این کارخانه همه از ایران رفته بودند و کسی نبود که ما بخواهیم کارخانه را به او پس بدهیم. بدین جهت ذوالقدر پس از دریافت پاداش خود به‌کار ادامه داد.

 چندی نگذشته بود که شاه اصل مشارکت و دادن قسمتی از سهام شرکت‌های صنعتی به کارگران و کارکنان شرکت را اعلام کرد. من هم از موقعیت استفاده کردم و 40 درصد سهام شرکت صنایع فلزی را بین مدیرعامل، معاونین او و کارگران تقسیم کردم و چون تمام سهامداران این شرکت از ایران رفته بودند، این شرکت جزو شرکت‌های تابعه سازمان گسترش شد.

ظاهرا بعد از کارخانه صنایع فلزی، نوبت به کارخانه چرم خسروی رسید. این کارخانه را با چه سیاستی نوسازی کردید؟

 آن کارخانه در تبریز بود. ورشکست شده و تعطیل شده بود. نو‌سازی آن را به مهندس علی بدخشان که معاون مدیرعامل شرکت تراکتور‌سازی تبریز بود محول کردم. او هم این کارخانه را به همین نحو نو‌سازی کرد و تحویل داد. جالب اینکه من در آن موقع بقدری کارم زیاد بود که هرگز وقت نکردم از این کارخانه بازدید کنم. من در آنجا لیاقت فوق‌العاده علی بدخشان را ملاحظه کردم. این لیاقت موجب شد که وقتی از سازمان گسترش و نوسازی صنایع استعفا دادم و به مدیریت عامل مس سرچشمه منصوب شدم مهم‌ترین کار شرکت مس را که تامین خرید‌های فنی معدن بود به او محول کردم. بعد از اتمام کار در مس سرچشمه هم که من از خدمات دولت به کلی استعفا دادم و شرکت خصوصی (یوریران) را تشکیل دادم و قرار دادی برای تامین سوخت نیروگاه‌های هسته‌یی با سازمان انرژی اتمی بستم. مهندس علی بدخشان هم از کار دولتی استعفا داد. من او را نزد خود بردم. او در شرکت یوریران هم سهامدار شرکت و هم معاون من بود و تا روز انقلاب لایق‌ترین کارمند من باقی ماند... خدا او را رحمت کند.

نوسازی کارخانه‌های قند چناران و قند آبکوه از دیگر فعالیت‌های شما بود. این دو کارخانه چه داستانی دارند؟

آستان قدس رضوی دو کارخانه قند به نام کارخانه قند آبکوه و قند چناران داشت که در اثر بی‌لیاقتی متصدیان امر در معرض ورشکستگی قرار گرفته بودند. وقتی که به دستور شاه من مامور نو‌سازی این دو کارخانه شدم درصدد پیدا کردن مرد لایقی بودم که از صنعت قند‌سازی مطلع باشد و کار را به او محول کنم. چند سال قبل که من با موسسه جرج فرای در سازمان برنامه کار می‌کردم وزارت صنایع و معادن مجله‌یی چاپ می‌کرد درباره صنایع و معادن و من تقریبا در تمام شماره‌های آن مقالاتی درباره مدیریت می‌نوشتم. در بین خوانندگان مجله شخصی بود به‌نام مهندس سجادی که رییس یکی از کارخانه‌های قند دولتی بود. او همیشه مقالات من را می‌خواند و با من مکاتبه می‌کرد و توضیحاتی می‌خواست. به یاد او افتادم. تلفن اورا پیدا کردم و از او دعوت کردم که به دیدن من بیاید. چند روز بعد مهندس سجادی نزد من آمد. در ملاقات اول لیاقت و دانش فنی اورا تحسین کردم. داستان کارخانه قند چناران و آبکوه را برایش گفتم و پیشنهاد کردم که ریاست هر دو کارخانه و اصلاح مدیریت این دو کارخانه را قبول کند با حقوقی برابر حقوق ماهیانه سه کارخانه. او بلافاصله قبول کرد و به ماموریت خود رفت. من چنان درگیر ساخت کارخانه‌های سازمان گسترش بودم که هرگز وقت نکردم که از این کارخانه‌ها بازدید کنم. ولی سجادی مرتبا می‌آمد و من را در جریان فعالیت‌های خود قرار می‌داد. هر مرتبه که او به ملاقات من می‌آمد از یکی از برنامه‌های ابتکاری خود برای من تعریف می‌کرد. از ملاقات و مذاکره با چغندرکاران، از تعلیماتی که او برای کاشت چغندر می‌داد، از اینکه در بهره‌برداری بعدی از کارخانه‌ها، او هنگام تحویل چغندر وزن چغندر را به تنهایی حساب نخواهد کرد بلکه در صد قند چغندر ضرب در وزن چغندر را حساب خواهد کرد، سخن می‌گفت. او نخستین و شاید آخرین مدیر کارخانه قندی بود در صد قند داخل چغندر را می‌خرید نه چغندر قند را. بعد از اینکه کشاورزان برای تولید بیشتر چغندر با قند بیشتر تعلیمات کافی دیدند و تولیدات خود را به کارخانه تحویل دادند حالا بالا بردن بهره وری یعنیProductivity کارخانه مطرح بود. مهندس سجادی چنان بهره‌وری این دو کارخانه را بالا برد و سود آنها را افزایش داد که من دیدم سود این دو کارخانه برای تامین تمام هزینه‌های جاری سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران کافی است.

بدین‌ترتیب مهندس سجادی با نوسازی بسیار موفقیت‌آمیز این دو کارخانه نشان داد که مردی لایق و مدیری بسیار کاردان و با تقوی است. او در طی یک دوره بهره‌برداری، نه تنها توانست این دو کارخانه را از ورشکستگی نجات دهد بلکه این دو کارخانه چنان سودی آورد که سود آن تمام هزینه اداره مرکزی سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران را تامین می‌کرد و من برای دومین بار، پس از تاسیس سازمان مدیریت صنعتی بود، که به دولت نوشتم که برای تامین هزینه‌های اداری سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران بودجه دولتی لازم ندارم و خود هزینه دستگاه خود را به دست می‌آورم.

سود این کارخانه‌ها دوسال هزینه اداری سازمان گسترش را تامین می‌کرد که با کمال تاسف آقای پیرنیا استاندار خراسان از داستان مطلع شد و از شاه درخواست کرد کارخانه‌ها به آستان قدس رضوی برگردانده شوند، مقاومت من موثر نشد. بعد‌ها شنیدم وقتی که کارخانه‌ها به آستان قدس رضوی برگردانده شده، نتوانستند مهندس سجادی را نگهدارند، او رفت و باز کارخانه‌ها به ضرر ادامه دادند. اگر من می‌توانستم، که متاسفانه نمی‌توانستم، آرزو داشتم که مهندس سجادی را به‌جای خود به مدیریت عامل سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران بگمارم. مهندس سجادی رفت و من دیگر از او خبری نیافتم.

در این سال‌ها همزمان شما مشغول تاسیس سازمان گسترش و جهار کارخانه آن بودید. این اقدامات چگونه به انجام می‌رسید؟

پس از اتمام ساخت چهار کارخانه (ماشین‌سازی تبریز، ماشین‌سازی اراک، تراکتور‌سازی تبریز و کارخانه ذوب آلومینیوم) و ساخت 10هزار خانه برای کارکنان این کارخانه‌ها و نوسازی کارخانه‌هایی که در بالا شرح داده شد گزارش دادم که ساخت کارخانه‌های سازمان گسترش در راس موعد و با همان هزینه پیش‌بینی شده قبلی (200‌میلیون دلار) به پایان رسیده و آماده افتتاح است. ساخت چهار کارخانه سازمان گسترش مجانی تمام شد. در گزارشی که درباره آمادگی کارخانه‌ها به دفتر مخصوص شاه دادم نوشتم که من هنگام خرید زمین برای این چهار کارخانه، زمین‌های زیادی هم برای توسعه آتی این کارخانه‌ها در تبریز و اراک خریده‌ام که قیمت تمام این زمین‌ها امروز بیش از 200‌میلیون دلاری است که هزینه ساخت این چهار کارخانه شده است و در حقیقت این چهار کارخانه برای دولت ایران مجانی در آمده است. دفتر شاه خبر داد که یک و نیم ماه بعد شاه برای افتتاح کارخانه‌های تبریز خواهد آمد. من به دلیل نارضایتی از اوضاع، قبل از افتتاح کارخانه‌ها استعفا دادم تا در مراسم افتتاح شرکت نکنم.

یعنی شما هنگام افتتاح کارخانه ماشین‌سازی توسط شاه حاضر نبودید؟

خیر. من استعفا دادم و هوشنگ انصاری (وزیر اقتصاد) یکی از افراد مورد علاقه خود را بجای من گذاشت. کسی که تا آن روز حتی در یک کارخانه هم کار نکرده بود.

چرا شما که چهار کارخانه بزرگ را در مدت چهار سال ساخته بودید و شش کارخانه ورشکست شده را هم نوسازی کرده بودید صبر نکردید که پس از افتتاح این کارخانه‌ها استعفا بدهید؟

دلیل آن این است که در سال آخری که در سازمان گسترش بودم شاه کاری کرد که من دیگر تحمل کارکردن با او را نداشتم. او دکتر عالیخانی را که واقعا نجات‌دهنده کشور از رکود خانمان‌سوز امینی بود، وزیری که تکنوکراسی را در این کشور بروکراسی متداول کرد و ایران را چنان در جاده رفاه انداخت که با ژاپن رقابت می‌کرد، بدون دلیل از وزارت اقتصاد برداشت و کرد رییس دانشگاه تهران و پس از مدت کوتاهی از آنجا هم بر داشت و گفت شما از کارخسته شده‌اید و بهتر است بروید و استراحت کنید.

شاه با این حرکت بی‌وفایی شدید خود را به کارکنان با وفایش نشان داد. حال من در انتظار بودم که یک روز نوبت من شود و من را هم اخراج کند و به سطل خاکروبه بیاندازد. اتفاقا چندی نگذشت که دومین نفری که همراه دکتر عالیخانی اقتصاد شکوفای دهه 40 را درست کرده بود یعنی دکتر محمد یگانه، دوست 40ساله من را هم شاه اخراج کرد. اخراجی مفتضحانه. منزل یگانه نزدیک منزل من بود. یک روز اول شب همسر امریکایی یگانه تلفن کرد که بیا محمد سکته کرده، رفتم دیدم که آمبولانس آمده و دکتر اسلامی رییس بیمارستان تهران کلینیک هم آمده و دارند محمد را می‌برند. از خانمش پرسیدم چه شد؟ گفت: ما با محمد و بچه‌ها داشتیم تلویزیون تماشا می‌کردیم که تلویزیون هویدا نخست وزیر را نشان داد که در مقابل شاه ایستاده و دارد گزارشی را می‌خواند. هویدا گفت: شاهنشاها برحسب اوامر ملوکانه که فرمودید کار وزرا ارزیابی شود ما کار همه وزرا را ارزیابی کردیم، کار محمد یگانه، وزیر آبادانی و مسکن از همه بدتر بود اگر اجازه فرمایید کار او به دیگری داده شود. شاه هم تایید کرد. محمد که داستان را تماشا می‌کرد یک مرتبه فریاد زد و افتاد که ما به دکتر اسلامی تلفن کردیم آمد و گفت سکته کرده و او را برد بیمارستان.

این دو واقعه یعنی اخراج دو نفر از دوستان بسیار عزیز من چنان در من تاثیر گذاشت که دیگر نمی‌توانستم برای دستگاهی که شاه در راس آن است کار کنم و قبل از اینکه من را هم مفتضحانه اخراج کنند، خودم استعفا دادم.