به گزارش اقتصادآنلاین ، قانون نوشت : از فروش سیمکارتهای بینام و نشان که مدتهاست به معضلی لاینحل تبدیل شده و شرایط را برای افزایش مزاحمتهای تلفنی فراهم میکندکه بگذریم، فروش مواد مخدر فعالیت غیر قانونی دیگری هست که هنوز مسئولان نتوانستهاند جلوی آن را بگیرند. اما با این حال تمام این مسائل باز هم آنچنان اوج بیسروسامانی دکههای روزنامهفروشی را نشان نمیدهد؛چرا که این بار خبری که در رابطه با قانونشکنی برخی دکههای روزنامه فروشی به دست خبرنگار روزنامه رسیده است، نه سیم کارت بینام نشان است و نه فروش انواعی از مواد مخدر بلکه اجاره جای خواب آن نیز به دختران دانشجو و حتی فراری است. موضوعی که برای صحت آن مجبور شدیم درقالب دختر دانشجوی شهرستانی که نه جایی برای خواب دارد و نه به دلیل پروسه زمان برای گرفتن اتاق در خوابگاههای دانشجویی، میتواند شب را زیر سایهای امن بگذراند، درباره صحت این خبر تحقیق کنیم. دکههایی که گفته میشود با مبلغ پایین تر از 100 هزار تومان، دختران را در سیاهی شب در خود جای میدهند که امنیت آنها با شبهات فراوانی همراه است؛ چرا که تضمینی برای حضور نا بهنگام و شبانه غریبهها نیست.
مسافرخانه قبولت نکرد، برگرد!
عقربههای ساعت روی عدد 9 ایستاده و تاریکی شب تمام خیابان انقلاب را فرا گرفته بود. به سراغ اولین دکه روزنامه فروشی رفتم که پسری جوان که حداکثر 30 سال سن داشت، در آن نشسته بود. کمی این پا و آن پا کردم، چند ورقی از یک نشریه را از دیده گذراندم و به صورت لاغر پسر خیره شدم، با نگرانی و دلهره به او گفتم که دانشجوی دانشگاه تهران هستم و امشب جایی برای خواب ندارم. درحالی که با وسایل دکه ور میرفت، سرش را بلند کرد و با چشمهایی پر از سوال نگاهم کرد. ادامه دادم که در شهر رشت زندگی میکنم و برای کارهای دانشگاه به تهران آمدهام ولی شب جایی برای خواب ندارم، برای همین طبق توصیه دوستانم که چندباری در وضعیت مشابه من قرار گرفتهاند، به سراغ شما آمدهام تا ببینم آیا امشب دکهتان را به من اجاره میدهید یا نه؟ سکوتی سنگین بین مان برقرار شد، بعد از اینکه سر تا پایم را برانداز کرد، بالاخره سکوتش را شکست و گفت: خودم شب همینجا میخوابم. چرا امشب نرفتی همانجایی که همیشه میرفتی؟ مکثی کردم و با صدایی آرامتر از قبل گفتم: امشب جور نشد، نتونستم برم. حالا شما خودتان دکه را به من اجاره میدهید؟ اصلا دوستی دارید که این کار را بکند؟ در پاسخ گفت که دوستی دارد که این کار را انجام میدهد، اما باید تماس بگیرد و در صورت موافقت وی آدرس را بدهد، اگر موافقت هم نکرد که هیچ، باید به دنبال دکههای دیگر بروم. در همین زمان پسر جوانی با نگاهی شکاک آمد که از ادامه صحبت باز ماندیم. در حالی که برای روشنکردن سیگارش سعی میکرد زمان بیشتری بخرد تا از مکالمه نامعمول ما سردربیاورد، دکهدار به سراغ ادامه کارش و مرتب کردن دکه رفت تا پسر جوان با ناکامی محل را ترک کند. دوباره دکه دار جلو آمد و پرسید: کارت ملی داری؟ گفتم کارت دانشجویی بله ولی کارت ملی نه. کمی فکر کرد و با دست، یکی از خیابانهای اطراف را نشان داد و گفت آنجا یک مسافرخانه است، برو ببین میتوانی با همین کارت اتاقی اجاره کنی؟ با چهرهای پریشان گفتم، شبی چند؟ گفت نگران نباش، اگر تختی اجاره دادند، من پولش را میدهم، در غیر این صورت صبر کن ببینم چه کاری میتوانم برایت انجام دهم. مکالمه ما در این همین جا تمام شد و به ظاهر به سمت مسافر خانه رفتم.
دکه جای خواب دختر جوان نیست، از اینجا برو
به سراغ دکه بعدی که رفتم، مردی حدودا 45 ساله در گوشهای از آن نشسته بود. صدای آرامی داشت، به حدی که نه تنها نمیتوانستم به درستی حرفهایش را بشنوم، بلکه حتی از امکان ضبط مکالمه هم عاجز بودم. به همین دلیل از وی درخواست کردم که پشت دری که در سمت راست دکه بود، بروم تا موضوع را با او در میان بگذارم. همین که به در رسیدم، نگاهی کوتاه به زمین دکه انداختم، به هیچ وجه کسی نمیتوانست در آن جای باریک و شلوغ بخوابد. همین افکار از ذهنم میگذشت که دوباره همان گفتهها را تکرار کردم که دختر دانشجویی هستم ، جایی برای خواب ندارم ومیخواهم امشب را در دکه بگذرانم. همین که اسم دکه را آوردم، مرد که نجابت خاصی در چشمانش موج میزد و مشخص بود خانوادهدار است، با لحنی که از آن تعجب و خشم بر میآمد، گفت: خانم مگر اینجا جای خواب است؟ نگاهی به اینجا بنداز، به نظرت کسی میتواند اینجا بخوابد؟ اینجا به سختی یک نفر میتواند بایستد، حالا چه برسد به خوابیدن. لحن صدایش تند تر شد و ادامه داد: شما باید بروید خوابگاه، اینجا جای یک دختر جوان نیست. همین را گفت و با نگاهش اشاره کرد که اینجا را ترک کن. با اینکه واکنشهای دکهداران جالب توجه بود، اما هنوز نتوانسته بودم کسی را پیدا کنم که دکه خودش را اجاره دهد و هنوز نمیدانستم آنهایی که اجاره میدهند، چه مبلغ یا حتی چیزی را مطالبه میکنند. غرق همین افکار بودم که به دکه بعدی رسیدم. با نگاهی کوتاه به دکه دار، با خودم گمان کردم که این مرد هم واکنشی شدیدتر از قبلی نشان خواهد داد و شاید داد و بیدادی هم راه بیاندازد. در تردید ماندن یا رفتن بودم که دکه دار گفت: بفرمایید! سنش بالای 50 سال بود و با محاسنی که داشت، به نظر متعهدو با اخلاق میرسید. خواستم با سوالی بیربط محل را ترک کنم که پشیمان شدم.
دکه را به یک شرط اجاره میدهم
با شک و تردید و استرس از اینکه از بیلهجه بودنم بفهمد فیلم بازی میکنم، دوباره همان مکالمه را آغاز کردم و گفتم جایی برای خواب ندارم. با دقت تمام حرکاتم را زیر نظر گرفت، به طوری که منتظر بودم یکی از ماموران نیروی انتظامی راکه در آن حوالی خیابان انقلاب پرسه میزد، صدا کند. نفسی کوتاه کشیدم و همان سوال تکراری که دکه را به من اجاره میدهید، پرسیدم. در کمال ناباوری گفت: اگر مدرک داشته باشی، بله. پرسیدم به چه مدرکی نیاز است؟ گفت کارت دانشجوییات را نشانم بده تا امشب دکه را با قیمت 50 هزار تومان تحویلت بدهم. پرسیدم به کارت چه احتیاجی هست؟ پاسخ داد: اگر کلانتری بیاید، من باید چه جوابی بدهم؟ بگویم شما چه کسی هستی و شما به چه دلیلی در دکه ماندهاید، از همین رو یک کارت شناسایی لازم دارم. گفتم کارت شناسایی بدهم، مشکل حل خواهد شد؟ گفت بله، پاسخ دادم که کارت دانشجوییام را نمیدانم کجا گذاشتهام، میتوانم کارت دوستم را بدهم؟ با عصبانیت گفت کارت دوستت به چه درد من میخورد؟ کمی من من کرد و بهانه اجناس و قفل کردن و نکردن را آورد و با نگاهی پرسشگرانه درباره خودش که خانواده دارد و شبها به خانه میرود، توضیح داد. سپس مکثی کرد و گفت: میخواهم بهت بگویم ولی سخته، اما برای اینکه خیالم راحت باشد باید دونفر اینجا باشند و به شرطی دکه را بهت میدهم که خودم باشم. بعد با سوال درباره اینکه مجرد هستم یا متاهل، خانوادهام در کدام شهر زندگی میکنند، اطلاعات کسب کرد که مطمئن شود، دردسری برایش ندارم. آنقدر غرق افکارش بود که متوجه این نشد که دستم روی ضبط صوت خورده و تمام مکالماتمان در حال پخش است. به سرعت دستگاه ضبط را خاموش کردم و با ظاهری که انگار نفهمیدهام از این صحبتها چه منظوری دارد، گفتم: پس شما دکه را اجاره نمیدهید؟ همین را گفتم و با خشم گفت: نه خانم با این شرایطی که شما میخواهید نه، برو دکه پایینی شاید آنها اجاره دهند.
اعتمادی نیست که کسی مزاحمتان نشود
به سراغ دکه پایینی رفتم که پسر لاغر اندام و جوانی در آن ایستاده بود. صورت استخوانی داشت و بهظاهرش کمتر از 25 سال سن میخورد. یکجا بند نمیشد و تمام دور و بر را نگاه میکرد. در همین شرایط با گفتن اینکه دو دکه بالاتر، وی را معرفی کرده تا جای خوابی بهم بدهد، موضوع را با او در میان گذاشتم. با نگاهی پر از شک و سوال گفت که کارگر هست و نمیتواند دکه را اجاره دهد. اما با نگاهی به ساندویچ فروشی که در روبهرو و سمت چپ دکه قرار داشت، گفت که شاید دوستش در ساندویچ فروشی بتواند کاری برایم انجام دهد تا شب راجایی بگذرانم. بعد از اینکه گفت باید حدود ساعت 12 تا یک دوباره به این محل برگردم، وعده این را داد که جای خواب در ساندویچفروشی خیلی بهتر از دکه است و شب بهتری را در آنجا میتوانم بگذرانم. با همین وعده که حدود سه ساعت دیگر باید برگردم، محل را ترک کردم و به سراغ دکه دیگری که در ضلع جنوب غربی چهار راه ولیعصر بود، رفتم. پسر جوان کوتاه قدی که از چند دکه قبلی ظاهر روبهراه تری داشت، در آن ایستاده بود. کمی مکث کردم تا اطراف دکه خلوت شود و مجال صحبت پیدا کنم. همین که مشتریان دکه دور شدند، ماجرا را تکرار کردم. پسر جوان که حتی هضم این ماجرا نیز برایش سخت بود، بدون اینکه متوجه شود که دکه را برای خواب میخواهم، آدرس مسافرخانههای محدوده را داد. در همین زمان پسر دیگری که قد بلند تری داشت و مکالمات ما را شنیده بود، از پایین دکه بالا آمد و با صورتی بر افروخته گفت: در دکه خودمان میخوابیم و اکثر دکهداران دیگر هم همین کار را میکنند. نه کسی را میشناسیم که این کار را انجام دهد و نه میتوان برای انجام چنین کاری به کسی اعتماد کرد. با لحنی تند تر ادامه داد: از کجا معلوم، شب کسی مزاحمتان نشود؟ درکل دکه، جایی برای خواب یک دختر جوان نیست و با نگاهش اشاره کرد که از اینجا برو. صحبت با همین چند دکهدار کافی بود تا وضعیت آشفته روزنامهفروشیهای مرکز شهر و محدوده دانشگاهها مشخص شود. کلماتی که از دهان دکهداران بیرون میآمد، از حقیقت تلخی پرده بر میدارد که در آن دختران دانشجو یا گریزان از خانه را از آغوش خانواده دورتر میکند و مسئولان نیز با چشم پوشی، ادامه این سوءاستفادهکردنها را تضمین میکنند.