۰ نفر

پاتوق داغ معتادان در محله شیرآباد زاهدان

۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ۹:۲۷
کد خبر: 257575
 پاتوق داغ معتادان در محله شیرآباد زاهدان

آخر آزادی ته شیرآباد است. بیغوله‌ها و حاشیه‌نشین‌های زاهدان. محله کوچکی که عمق دردهای ترسناکش، چون عفونتی بدبو تمام شهر را فراگرفته است.

به گزارش اقتصادآنلاین، شهروند نوشت: محله‌های فقیرنشین یکی دو تا نیست. از قاسم‌آباد و کریم‌آباد و رسالت تا دایی‌آباد و حاجی‌آباد و کوثر و امام خمینی و حتی مجدیه و باقری و بیست‌متری دام و کارخانه نمک و شهرک جوشکاران تا چشم کار می‌کند آدم‌هایی فقیر فقیر و باز فقیرند. هیچ‌گاه به‌طور جدی کوششی برای ساماندهی این محله‌ها نشده است. محله‌هایی که انباشته از پاتوق‌هایی برای مصرف انواع مخدر است. تنها آدم پولدارهای این محلات، صاحبان پاتوق‌هایی هستند که دخمه‌های‌شان روز و شب در اختیار زنان و مردان تباه‌شده‌ای است که برای تأمین نشئگی خود دست به هر کاری می‌زنند.

 گزارش

دروغ گفتم و پتوی پاره و چرک را بالا زدم و وارد تونلی از دود شدم. جلوی دماغم را می‌گیرم. نباید بگذارم دود بی‌حالم کند. نباید در این دود نفس بکشم. چشم‌هایم خیس می‌شود و باز دروغ می‌گویم. بلندبلند گریه می‌کنم و باز دروغ می‌گویم. به جست‌و‌جوی سوگند آمده‌ام. یک دختر هجده نوزده ساله. دانشجو است، یعنی دانشجو بوده و سر از خیابان شریعتی زاهدان درآورده و گفته‌اند در پاتوق‌ها دنبالش بگردم. الان. این وقت شب، که دیگر شب دارد تمام می‌شود و اول بزم چرتی‌ها و نشئه‌هاست. دروغ گفتم. سوگندی وجود ندارد. خودش و اسمش را همان موقع ساختم. وقتی یکی از سه «مولوی»‌ها تند نگاهم کرد و من به ناچار دروغ گفتم.

اگر مولوی‌ها نبودند آن وقت شب؛ شب و روز ندارد، دل آمدن به محله را نداشتم. رفتن به محله شریعتی جرأت می‌خواهد و دل. دل و یک زبان که بلد باشد خوب دروغ بگوید و اشکش دم‌مشکش نباشد و بتواند گریه‌اش را که دارد فریاد می‌شود، خوب قورت دهد و چشم‌به‌چشم شیشه‌ای‌ها و کریستالی‌ها بدوزد و بگوید آمده دنبال سوگند. سوگند عزیزش.

اگر مولوی‌ها نبودند، شکمم را صد دفعه سفره کرده بودند. اگر مولوی‌ها نبودند.... روی هوا هستند. بین زمین و آسمان.

مولوی محکم می‌گوید اپتیما را بگذارید این‌جا. ماشین ارزان‌قیمت بیاورید. پیکان، پراید. اول محله، جلوی یک بقالی جمع‌و‌جور که مال یکی از مولوی‌هاست که از همه پیرتر است، پارک می‌کنیم. چند نفر بیشتر نیستیم. مولوی می‌گوید زیادید. مشکوک می‌شوند. اگر محاصره‌مان بکنند، یا چیزی بشود، چطور می‌توانند از ما مراقبت کنند. درآوردن موبایل ممنوع است. عکس و فیلم ممنوع است. فقط دیدن بدون ضبط‌کردن آزاد است. محله تاریک است. راه اولش آسفالت است. بعد خاکی می‌شود. خاکی نه. شنی می‌شود و سنگلاخ. تاریک می‌شود. خیلی‌خیلی تاریک. راه سربالایی است. مثل ابتدای بالارفتن از دامنه کوه در سیاهی مطلق. زمین بوی گند می‌دهد. بوی ادرار، بوی مدفوع، بوی آشغال‌های کپک زده. گاهی جلوی خانه‌ها لوله‌ای زیرپایم احساس می‌شود. همین لوله‌هاست که ته مانده آب‌های کثیف و لجن را بیرون می‌کشاند. یکی از خودمان نور موبایل می‌اندازد جلوی پای‌مان که ببینیم. زمین سر است و مدام لیز می‌خوریم.

ساعت نزدیک یازده شب است و آمده‌ایم دیدن پاتوق و آدم‌هایش. کوچه‌ها باریک است. خیلی باریک. جاهایی حتی به سختی می‌شود دو نفر شانه‌به‌شانه هم بروند. خانه‌ها درهای آهنی زنگ‌زده دارد و شاید بشود گفت کل محله پاتوق است. مولوی احمد زهی در می‌زند. پسری با قیافه‌ای عجیب در را باز می‌کند. نوری کم‌جان تکه‌ای از کوچه را روشن می‌کند. باید بیست‌و‌دو سه سالی داشته باشد. لاغر است و پاهای کشیده‌ای دارد. چشم‌هایش از زیادی سرمه به سیاهی می‌زند و موی انبوهی سرش را پوشانده‌. مویی که پریشان نیست و مثل کلاه‌گیس گردتاگرد سرش را فراگرفته است. لباسش روشن است و در کاپشن نازکی فرورفته و لنگی به دور گردنش پیچیده. با مولوی بلوچی حرف می‌زنند و بعد مرا نگاه می‌کنند. نگاه مرد ترسناک است. درست شبیه نگاه «این‌جوی‌جوی» وقتی در دادگاه به مرگ محکوم می‌شود و به طرف «تام سایر» حمله می‌کند. چشم‌هایم را پایین می‌اندازم. می‌ترسم بفهمد دارم دروغ می‌گویم. از جلوی در کنار می‌رود. وارد حیاط کوچکی می‌شویم با پنج، شش اتاق. در اتاق‌ها از پتو و مشما و پارچه‌های سوراخ و جر خورده است. دروغ می‌گویم و پتوی چرک و پاره را کنار می‌زنم و وارد دالانی از دود می‌شوم. لامپ کم‌نوری اتاق را روشن کرده. ده پانزده نفری درهم می‌لولند. باید اشتباهی شده باشد. ته جهنم این‌جاست. روی زمین. کنار گوشم. جلوی چشمم. فکم قفل می‌شود. چیزی مثل صدا از حفره دهانم خارج می‌شود. مرد سرمه‌کشیده با چشم‌های ترسناکش نگاهم می‌کند. مولویِ پیرتر به کمکم می‌آید و با فارسی لهجه‌داری می‌گوید نی‌نی. زنی این‌جا نیست. مرد هستند و هلم می‌دهد بیرون. پیش خودم سرمه صدایش می‌کنم. با همان چشم‌های ترسناکش راهنمای‌مان می‌شود تا سوگند را پیدا کنم.

گاهی یک مادر هستم و گاهی یک خواهر. در بعضی پاتوق‌ها هم یک دوست که به دنبال دوست گم‌شده‌اش آمده. سوگند یک دختر جوان و خیلی قشنگ است که سر از محله و پاتوق‌هایش درآورده.

می‌شود روی پایپ‌ها راه رفت. یا روی زرورق‌های مصرف شده و می‌شود دود تریاک و شیشه و همه چیزهای دیگر را یک جا بلعید. بدنم می‌لرزد. این پنجمین پاتوق است. سرمه در یکی از دخمه‌ها گم‌وگور شده. حالا من هستم و سه تا از مولوی‌ها. نشستم پای بساط مردها و زن‌های هرز رفته. آنها می‌کشند و من حرف می‌زنم.

می‌گوید نوزده ساله است. ابروهایش را تراشیده و جایش با مداد قهوه‌ای یک خط قوس‌دار کشیده. روی پایش نیست. تلوتلو می‌خورد. مست نیست. نشئه است. می‌پرسم تو سوگند را ندیدی؟ نمی‌شناسی؟ جواب می‌دهد نه به قرآن و می‌افتد روی کناردستی‌اش. مردها جا باز می‌کنند. می‌نشینم روی یک کپه لباس کهنه. می‌گویم اسم تو چیست؟ تو چند وقت است که این جایی؟ لبش کنار می‌رود و می‌خندد. دندان‌های جلویش به کل سیاه و خراب است. می‌گوید‌ای یک چند سالی می‌شود. می‌گویم اسمت چیست؟ مکث می‌کند. یادش رفته یا دنبال یک اسم دیگر می‌گردد. ثریا. مولوی صدایش را بلندتر می‌کند. برویم برویم. زنی که دنبالش می‌گردی این‌جا نیست و باز تند نگاهم می‌کند.

بیرون می‌گوید شک می‌کنند به ما. حرف نزن. نگاه کن و برو. نگاه می‌کنم و می‌روم، با درد، با بغض، با کینه. پاتوق بعدی فقط سه نفرند. زن جوانی با دو بچه‌اش. یک پسر هشت نه ساله، با پسرکی دو سه ساله. پایپ به دست. زن هراسان از روی گاز پیک‌نیکی بلند می‌شود و می‌آید سمت در. مولوی با دیدن زن تنها بیرون می‌رود. من می‌مانم و او و دو بچه کوچک. پسر بزرگتر جلو می‌آید. به هم نگاه می‌کنیم. اتاق روشن‌تر از دخمه‌های دیگر است. روی ابروهای تراشیده زن، تاتوی زشت و ارزان‌قیمتی است. خانهِ پر سی‌سال دارد. چشم‌هایم در اتاق سفید و خالی چرخ می‌خورد. هیچ نیست. جز کودکی که پایپ به دست دودی از دهانش بیرون می‌آید.

یکی از همراهان می‌گوید ماه قبل یک زن و دو بچه‌اش را از این‌جا بردیم. در شرایطی بد. زن برای خرج موادش دودبه‌دود تن‌فروشی می‌کرد. پسرهایش را که هفت ساله و دوازده ساله‌اند وقتی پیدا کردیم، درجا بردیم بیمارستان. مادر به کمپ رفت و بچه‌ها بعد از عمل جراحی به بهزیستی سپرده شدند.

وارد یک پاتوق دیگر می‌شویم. وسط دیوار یکی از اتاق‌ها شیشه‌ای است که از پشت آن دختری با شال زرد رنگ نگاه‌مان می‌کند. شاید دوازده یا سیزده‌سال بیشتر نداشته باشد. سرش را می‌دزدد و گم می‌شود. کشیدن شیشه و کریستال و تریاک که تمام می‌شود، می‌روند اتاق‌های کناری. بچه و بزرگش فرقی ندارد. در این‌جا آدم‌ها گاهی فروشنده‌اند و وقتی دیگر خریدار.

پایم را که تو می‌گذارم مردی پیر روی پایم می‌افتد. خمار و خراب. با ریش‌های بلندی که از فرط کثیفی به سیاهی می‌زند. ته دخمه با چند تکه گونی پرده‌ای درست کردند به قدر جا گرفتن دو آدم. دودگیری اختصاصی. پرده کنار می‌رود و سر یک مرد بیرون می‌آید. بلند می‌گوید چی می‌خواهی این‌جا خانم؟ می‌روم سمتش. گونی را کنار می‌زنم. روی یک تکه پتوی زبر سوخته زنی است که خانه پر بیست‌وهفت و هشت‌سال بیشتر ندارد. پیرتر به‌نظر می‌رسد. مواد داغانش کرده. ابروهایش را سیاه و باریک کرده. صورتش ته‌خنده‌ای دارد.

مرد داش مشتی حرف می‌زند. بلوچ نیست. می‌گوید راننده بیابان بوده است و کسی دار و ندارش را بالا کشیده. شکایت کرده و همین روزهاست که به مال و منالش برسد. می‌خواهد دست اکرم را بگیرد و ببرد. اکرم سرخوشانه دودی می‌گیرد. مرد می‌پرسد بچه کجایی؟ ببینم عکس سوگند را. چه کاره‌اش هستی؟

مه‌گل خوشگل است. یک دختر نه ساله دارد. دنیا. یادش نمی‌آید چقدر. ولی خیلی وقت است که دنیا را ندیده. از وقتی شوهرش افتاد زندان. از وقتی خودش کارتن‌خواب شد. مادر شوهرش دنیا را برده و نگذاشته مه‌گل رنگش را ببیند حتی. مدتی خانه خواهرش بوده. ولی شوهرخواهرش گفته هری و مه‌گل را انداخته بیرون. خرده‌دزدی کرده و وقت‌های خماری دستش هم کج شده است. خط و ربطش به زندگی، روزی چهار وعده موادی است که می‌کشد. هر چه که دستش برسد. فرقی ندارد چه و چطور. می‌کشد تا یادش برود خودش و دنیا را با هم. فلز کیلویی ٧٠٠تومان، پلاستیک و مقوا ٣٠٠ تومان. مشکل زنانگی دارد. از درد کبود می‌شود. ولی هیچ وقت دکتر نرفته. بعید می‌داند کسی با این سر و شکل قبول کند معاینه‌اش کند. هر چه بیشتر می‌کشد، دردش کمتر می‌شود. یا درد هست و به حال خودش نیست که بفهمد. پشت و کمرش داغان است از زیادی چاقوهایی که خورده. در پاتوق‌ها دعوا زیاد می‌شود. درگیری زیاد است.

مه‌گل کنار خیابان می‌خوابد. توی چادرها. نمی‌داند ولی فکر می‌کند تا به حال صد دفعه بیشتر دچار ایدز شده است. حالا صد‌ دفعه نیز هم‌بساط بوده باشید. صد دفعه هم با هم کشیده باشید. بالاخره زن که هستید. چاقو که درمی‌آورند... همین. اگر خواستی پیدایم کنی بیا تو چادرها. چادرها را بهزیستی زده. هر ‌سال که سرد می‌شود برای ماها چادر می‌زنند. نه که همیشه باشد. زمستان فقط. گاهی هم یک کسانی برای‌مان غذای گرم می‌آورند. ماهی یکی دو بار. قیامت می‌شود. به همه هم نمی‌رسد. بگویی مه‌گل می‌شناسند. پیدایم می‌کنی.

دو تا مولوی‌های جوان‌تر وسط این مهلکه، مکتب‌خانه راه انداخته‌اند. برای دخترها و پسرها. جداجدا. می‌گویند یک‌نفر را هم نجات بدهیم، یک نفر است. پاتوق‌ها را یک‌به‌یک رفته‌اند و بچه‌ها را از زیر دست معتادها کشیدند بیرون و کس و کارشان را راضی کرده‌اند که بچه‌ها و بزرگترها بیایند برای یاد گرفتن. خواندن و نوشتن.

نیمه‌شب است. رسیدیم کنار پراید. پسر ده دوازده ساله‌اى که مولوى مسن‌تر، ماشین را به او سپرده بود؛ به دیدن ما زیرلبى خداحافظى مى‌کند و در سیاهى گم مى‌شود. کسى از دور با یک گاز پیک‌نیکى در زیر بغل نزدیک مى‌شود و لنگان از کنار ما عبور مى‌کند.