البته کارایی ایده کمونیسم در شکل مارکسیست- لنینیستیاش و بهعنوان ایدهآلی برای اداره جوامع، مدتها قبل از آن زیر سؤال رفته بود. تودور ژیوکف، رهبر کمونیست بلغارستان، یک سال پیش از فروپاشی شوروی اینطور گفته بود: «اگر یکبار دیگر به دنیا میآمدم، حتی کمونیست هم نمیشدم و اگر لنین امروز زنده بود، او هم همین را میگفت. باید قبول کنم که ما از بنیان و فرض غلطی شروع کردیم. بنیان سوسیالیسم غلط بود. من بر این باورم که ایده سوسیالیسم مرده به دنیا آمد».
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از شرق، اما باوجود فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، جنگ سرد در مقام یک نزاع ایدئولوژیک کاملا از میان نرفته است. در طرف آمریکا، حتی امروز هم خیلی چیز زیادی تغییر نکرده است. ایالات متحده به نظر از جنگ سرد پیروز بیرون آمد، اما اکثر آمریکاییها هنوز امنیت خود را در این میبینند که دیگر کشورها نیز بیشتر شبیه کشور آنها شوند و دولتهای جهان از ایالات متحده فرمان ببرند. ایدهها و فرضیاتی که در دوران جنگ سرد قوام یافتند، باوجود ازمیانرفتن تهدید شوروی، برای چندین نسل پابرجا ماندند. بهجای یک سیاست خارجی آمریکایی محدودتر، اکثر سیاستگذاران هر دو حزب دموکرات و جمهوریخواه بر این باور بودند که ایالات متحده میتواند با کمترین هزینه ممکن، سیاستهای خود را به پیش ببرد.
دوراهی پساجنگ سرد آمریکا
پیروزیطلبی آمریکای پساجنگ سرد دو نسخه داشت. اولی، نسخه بیل کلینتون بود که رفاه مبتنیبر ارزشهای بازار آزاد در سطح جهانی را تبلیغ میکرد. هرچند این رویکرد در حوزه سیاست داخلی احتمالا درست بود، اما در روابط و امور بینالمللی با نوعی بیهدفی همراه بود. آمریکاییها از درگیری با کشورهای خارجی خسته بودند و میخواستند از «دوری، دوستی»شان لذت ببرند. در نتیجه، دهه ١٩٩٠ فرصتی سوخته برای همکاری بینالمللی بود، مخصوصا برای مقابله با فجایعی مانند بیماریهای مسری، فقر و نابرابری. بارزترین نمونههای این فرصت سوخته را باید رزمگاههای جنگ سرد از قبیل افغانستان، کنگو و نیکاراگوئه دانست که ایالات متحده بعد از پایان جنگ سرد، نسبت به آنچه در آن کشورها اتفاق میافتاد از این بیتفاوتتر نمیتوانست عمل کند.
نسخه دوم، نسخه جورج بوش بود. در جایی که بیل کلینتون بر رفاه تأکید داشت، جورج دبلیو بوش بر سلطه تکیه میکرد. البته در این بین، ١١ سپتامبر به وقوع پیوست. شاید اگر اسلامگرایان بنیادگرا به واشنگتن و نیویورک حمله نمیکردند، هیچگاه این نسخه بوش زاده نمیشد. البته که تجربه جنگ سرد مشخصا ایالات متحده را نسبت به چنین خشونتهایی شرطی کرده بود. به همین خاطر، بهجای حملات نظامی هدفمند و محدود و همکاری اطلاعاتی و امنیتی جهانی که میتوانست معقولترین واکنش ممکن باشد، دولت بوش تصمیم گرفت از هژمونی بدون رقیب خود برای اشغال و کشورگشایی در افغانستان و عراق استفاده کند. این اقدامات؛ یعنی تلاش برای مستعمرهسازی در قرن بیستویکم، از لحاظ استراتژیک هیچ معنایی نداشت؛ آن هم برای قدرتی که هیچ علاقه برای مستعمرهداری ندارد، اما ایالات متحده از روی اهداف استراتژیک دست به این اقدام نزده بود. دولت آمریکا این کار را کرد چون مردمش خشمگین و وحشتزده بودند. دولت آمریکا دست به این کار زد چون میتوانست. نسخه بوش از سوی مشاورانی در سیاست خارجی هدایت و رهبری میشد که جهان را برحسب دوران جنگ سرد درک میکردند. ذهنیت آنها همچنان بر قدرت، کنترل قلمرو و تغییر رژیم استوار بود. در نتیجه، دوران پساجنگ سرد نه یک انحراف، بلکه تداوم یک هدف تاریخی مطلق برای ایالات متحده بود، هرچند با تغییر نسلها، قدرت و توان ایالات متحده در حفظ استیلای جهانی خود کمتر و کمتر شده است.
با ورود آمریکا به قرن جدید، هدف اصلی آمریکا باید به این تغییر مییافت که دیگر ملل را به پذیرش هنجارهای بینالمللی و حاکمیت قانون سوق دهد، اما درعوض، ایالات متحده همان کاری را کرد که ابرقدرتهای درحالافول اغلب انجام میدهند: واردشدن به جنگهای غیرضروری و بیثمر در آنسوی جهان که در آنها اهداف کوتاهمدت امنیتی با اهداف بلندمدت استراتژیک اشتباه گرفته شده بود. پیامدها و عواقب این رفتار این است که امروزه آمریکا کمتر از آنچه انتظار میرود برای مقابله با چالشهای بزرگ پیشرو آماده است: خیزش و قدرتگیری چین و هند، انتقال قدرت از غرب به شرق و چالشهای سیستماتیکی مانند تغییرات اقلیمی و بیماریهای واگیردار.
آینده ربودهشده روسیه
اگر میگوییم ایالات متحده جنگ سرد را برد، اما نتوانست از آن بهره بگیرد، درمقابل اتحاد جماهیر شوروی یا بهتر است بگوییم روسیه، بهمراتب بیشتر از آن متضرر شد. فروپاشی شوروی باعث شد تا روسها احساس سرخوردگی و تحقیر کنند. دیروز آنها ملتی نخبه در قالب اتحادی بزرگ و قدرتمند از جمهوریها بودند و فردای آن روز، نه هدفی داشتند و نه موقعیتی. بهلحاظ مادی نیز اوضاع روسها بعد از جنگ سرد رو به وخامت گذاشت. سالخوردهها مستمری نمیگرفتند و حتی برخی از گرسنگی مردند. سوءتغذیه و اعتیاد به مشروبات الکلی میانگین سنی را برای مردان روسی از حدود ٦٥ سال در سال ١٩٨٧ به کمتر از ٥٨ سال در سال ١٩٩٤ کاهش داد.
اینکه بسیاری از روسها احساس میکردند آیندهشان از آنها ربوده شده است، احساس غلطی نبود. آینده روسیه درواقع از طریق خصوصیسازی صنایع روسی و منابع طبیعیاش، به سرقت رفته بود. بعد از اضمحلال دولت سوسیالیستی با آن اقتصاد نهچندان روبهراهش، یک الیگارشی جدید از دل مؤسسات حزبی، ادارات، مراکز علمی و فناوری سر برآورد و متعاقبا مالکیت ثروتهای روسیه را از آن خود کرد. در بسیاری از موارد، این مالکان جدید داراییهای ملی را به جیب زدند که کاهش تولید را به دنبال داشت. در شرایطی که از رسانههای رسمی و دولتی، بیکاری به طور رسمی صفر اعلام میشد، نرخ واقعی بیکاری در دهه ١٩٩٠ میلادی به ١٣ درصد افزایش یافت. همه اینها زمانی اتفاق افتاد که غرب برای اصلاحات اقتصادی بوریس یلتسین هورا میکشید.
حال که به عقب مینگریم، گذار اقتصادی به سرمایهداری برای اکثر روسها یک فاجعه بود. همچنین مشخص است که غرب میبایست با روسیه بعد از جنگ سرد بهتر از این رفتار میکرد. اگر در دهه ٩٠ میلادی، به روسیه شانس پیوستن به اتحادیه اروپا و حتی ناتو داده میشد، امروز هم غرب و هم روسیه امنتر بودند. درعوض، کنارگذاشتن روسیه به روسها حسی از طردشدگی و قربانیشدن داده است که بهنوبه خود، زمینه را برای رویکارآمدن پدیدههایی مانند ولادیمیر پوتین فراهم آورده که تمامی بلاهایی که سر روسیه آمده است را دسیسه آمریکا برای منزویکردن روسیه میبینند. اقتدارگرایی و ستیزهجویی پوتین البته با حمایت عمومی همراه شده است.
شوکهای دهه ١٩٩٠ به نوعی بدبینی غیرقابلانکار در میان روسها انجامیده است که نهتنها بیاعتمادی عمیق نسبت به هموطنان خود را شامل میشود، بلکه باعث میشود تا هر چیزی را توطئهای علیه خود ببینند، بدون اینکه در اکثر مواقع با واقعیت و منطق همخوانی داشته باشد. بیش از نیمی از روسها امروز بر این باورند که لئونید برژنف بهترین رهبر آنها در قرن بیستم بوده است و بعد از او، چهرههایی مانند لنین و استالین قرار میگیرند. گورباچف در انتهای این فهرست قرار میگیرد.
چین، برنده جنگ سرد
بسیاری از مردم جهان، با پایان جنگ سرد بدونتردید نفس راحتی کشیدند. به چین به چشم یکی از بزرگترین منتفعان جنگ سرد نگاه میشود. البته این کاملا درست نیست. برای دهههای متمادی، این کشور زیر سایه دیکتاتوری مائوئیستی قرار داشت که چندان با نیازهای آن همخوانی نداشت. یکی از نتایج این وضعیت، یکی از دهشتناکترین جنایات جنگ سرد بود که میلیونها انسان را به کام مرگ کشاند، اما در طول دهههای ١٩٧٠ و ١٩٨٠، چین در سایه رهبری دنگ ژیائوپنگ به شکلی عمده از اتحاد موقتش با ایالات متحده، هم بهلحاظ امنیتی و هم بهلحاظ توسعه سود برد. در جهان چندقطبی که امروز در حال نضج است، ایالات متحده و چین در مقام دو ابرقدرت سر برآوردهاند. رقابت آنها برسر نفوذ بیشتر در آسیا، آینده جهان را رقم میزند. چین مانند روسیه بهخوبی در نظام جهانی سرمایهداری حل شده و بسیاری از منافع دو کشور بیش از پیش به هم گره میخورد. روسیه و چین برخلاف اتحاد جماهیر شوروی، به دنبال تقابل جهانی یا انزوای یکدیگر نیستند. آنها تلاش میکنند تا با محدودکردن منافع ایالات متحده، بر مناطق حوزه نفوذ خود مسلط شوند، اما هیچیک از این دو کشور نه میخواهند و نه قادرند تا یک چالش جهانی ایدئولوژیک به اتکای قدرت نظامی به راه اندازند. رقبا ممکن است به سمت درگیری یا حتی جنگهای محلی سوق یابند، ولی نه جنگی از نوع جنگ سرد نظاممند.
با توجه به اینکه مارکسیستهای سابق خیلی راحت خود را با اقتصاد بازار بعد از جنگ سرد وفق دادند، این پرسش مطرح میشود که آیا نمیشد از همان آغاز از این نزاعها و جنگها جلوگیری کرد؟ حال که به عقب نگاه میکنیم، نتیجه کار به نظر ارزش آن ایثارها و فداکاریها را نداشت، اما آیا میشد جلو آن را گرفت وقتی که در دهه ١٩٤٠ جنگ سرد از یک نزاع ایدئولوژیک به یک تقابل نظامی بدل شد؟ در شرایطی که نزاعها و رقابتهای بعد از جنگ جهانی دوم بدونتردید اجتنابناپذیر بودند
- سیاستهای استالین بهتنهایی برای ایجاد این وضعیت کافی بود- سخت است استدلال کنیم که میشد از جنگ سردی که نزدیک به ٥٠ سال طول کشید و نزدیک بود جهان را به ویرانی بکشد، جلوگیری کرد. البته لحظاتی وجود داشت که رهبران جهان میتوانستند درخصوص مسابقه تسلیحاتی و نظامی پا عقب بکشند، اما نزاع ایدئولوژیک، امکان این تفکر منطقی را سلب کرده بود. افرادی با نیت خیر در هر دو طرف بر این باور بودند که ایدههای آنها در معرض انقراض قرار دارد. این مسئله آنها را به سمت مخاطراتی سوق داد که به قیمت جان خود و دیگران تمام شد.
میراثخواران جنگ سرد
جنگ سرد بهخاطر تهدید یک نزاع هستهای ویرانگر، بر تمام جهان تأثیر گذاشت. از این منظر، هیچکس از جنگ سرد در امان نبود. بزرگترین پیروزی در نسل گورباچف این بود که از یک جنگ هستهای جلوگیری به عمل آمد. بهلحاظ تاریخی، رقابتهای قدرتهای بزرگ به فاجعهای مهیب میانجامد، اما این قضیه در مورد جنگ سرد صادق نبود، هرچند در لحظاتی جهان تا یک فاجعه اتمی تنها چند گام بیشتر فاصله نداشت، اما بهراستی چرا رهبران جهان حاضر بودند چنین مخاطرات سنگینی را به جان بخرند؛ مخاطراتی که میتوانست به قیمت پایان زمین تمام شود؟ چرا افراد بسیاری به ایدئولوژیهایی باور داشتند که بعدها مشخص شد نمیتوانند راهحلی برای وضع موجود ارائه دهند؟ پاسخ من این است که جهان جنگ سرد مانند جهان امروز از بیماریهای آشکار بسیاری رنج میبرد. با عیانترشدن نابرابری و سرکوب در قرن بیستم از طریق رسانههای جمعی، مردم، بهویژه جوانها، احساس کردند که باید درمانی برای این آلام پیدا کنند. ایدئولوژیهای جنگ سرد، برای مشکلاتی پیچیده و غامض راهحلهایی بلاواسطه ارائه میکردند.
آنچه با پایان جنگ سرد عوض نشد، نزاع میان بایدها و نبایدها در امور بینالمللی است. در بخشی از جهان امروز، چنین نزاعهایی بهخاطر قدرتگیری جنبشهای مذهبی و قومی شدیدتر شدهاند؛ نزاعهایی که میتوانند کل جوامع را به نابودی بکشانند. برخلاف ایدئولوژیهای حاکم در جنگ سرد که حداقل تظاهر میکردند همه مردم میتوانند به بهشت موعود آنها قدم بگذارند، این گروههای امروزی علنا انحصارگرا یا نژادپرستند و طرفداران آنها بر این باورند که در گذشته بیعدالتیهای عظیمی به آنها روا شده است؛ بیعدالتیهایی که خشم و کینه امروز آنها را توجیه میکند.
اکثر آدمها و بهویژه جوانها، باید فراتر از همنسلان یا خانوادههایشان، بخشی از یک گروه کلانتر باشند؛ ایدهای عظیم که انسان بتواند خود را فدای آن کند. جنگ سرد نشان داد وقتی ملتها برای بهدستآوردن قدرت، نفوذ و کنترل از مسیر خود خارج میشوند، چه ممکن است پیش بیاید. این به آن معنی نیست که این نیازهای انسانی فیالذاته بیارزشند، اما این هشداری است مبنیبر اینکه ما باید به دقت مخاطرات رسیدن به آن ایدهآلها را مدنظر قرار دهیم تا به همان چاهی نیفتیم که برخی از پیشینیان ما برای رسیدن به کمال و ایدهآل خود، به آن افتادند.