۰ نفر

روایت گاردین از عشقی که در میدان‌های جنگ جاری است

زندگی‌هایی به عمر یک روز و چند ساعت

۲ آبان ۱۳۹۵، ۹:۲۹
کد خبر: 153387
زندگی‌هایی به عمر یک روز و چند ساعت

کودک 6 ساله با بازوی گلوله‌خورده‌اش وارد اتاق عمل می‌شود؛ آمده برای عمل جراحی و باید گلوله را در بیاورند. مرد جوانی که تنها پزشک باقی‌‌مانده در این منطقه جنگی است، می‌آید برای معاینه...

دستش را وارسی می‌کند. گلوله‌ بدجور بی‌رحم بوده، تا انتهای استخوان دستش فرو رفته و جانش را بالا آورده است. گذر زمان هم این‌بار نعمت بزرگی نبوده که بتواند حلال مشکل شود و چیزی را تسکین دهد. یک هفته از داستان ورود گلوله به بازوی پسر بچه می‌گذرد و حالا دیگر این فقط گلوله نیست که مثل مهمان ‌ناخوانده‌ای در جان پسربچه جاخوش کرده است؛ عفونت‌ها هم آمده‌اند تا این دورهمی را کامل‌تر کنند. دکتر جوان کمی مکث می‌کند، می‌خواهد زمان بخرد تا حرف‌هایش را با خودش مزه‌مزه کند. باید به پسربچه سوری بگوید که راهی برای حفظ بازویش ندارد و ناچار باید کل دستش را تا شانه قطع کند.

چه کلماتی باید به کار ببرد که مناسب درک و سن پسر بچه‌ای6 ساله باشد؟ نفس عمیقی می‌کشد و با لحنی آرام و شمرده می‌گوید: «آدم‌های بسیار زیادی در این دنیا هستند که با نقص عضو به دنیا می‌آیند. در جریان زندگی هر کدام از ما انسان‌ها ممکن است اتفاقاتی بیفتد که دوستش نداشته باشیم. مهم این است که یاد بگیریم در مقابل تمام این اتفاقات محکم و قوی مبارزه کنیم. گلوله‌ای که در دستت وارد شده، آسیب زیادی ایجاد کرده است. بازبودن جای گلوله باعث شده که زخم عفونت کند و حالا من چاره‌ای جز جدا‌کردن این بخش بیمار از بدنت را ندارم. اگر به همین وضع بمانی، خیلی زود بدنت مقاومتش را از دست می‌دهد و اتفاق بدی می‌افتد، اما اگر من این تکه بیمار را جدا کنم، می‌توانی بقیه زندگی‌ات را به سلامت بگذرانی.

خودت چه فکری می‌کنی؟» تمام حرف‌هایی که دکتر جوان می‌زند، برای پسربچه مانند قصه‌ نانوشته‌ای است که بارها در خیابان‌ها به چشم خودش آنها را دیده است. زنانی که در جریان انفجارها پایشان را از دست می‌دهند و مردان اسلحه به دستی که برای دفاع از خاکشان سینه سپر می‌کنند و جانشان تمام می‌شود. مردن، قطع‌شدن اعضای بدن، خون و هیچ‌چیز دیگری در این دنیا دیگر نمی‌تواند کودکان سوری را بترساند. ادبیات آنها، حروف و کلمات جنگ است؛ واژه‌هایی که با خمپاره‌ها می‌آید و در مُردن‌ها و از دست‌دادن‌ها خلاصه می‌شود. پسربچه سرش را بر می‌گرداند و با دست سالمش اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند. با صدایی که از غصه بیداد می‌کند، می‌گوید: «به عشق مادرم باید زنده بمانم. اگر قطع‌کردن دستم می‌تواند این عشق را زنده نگه دارد، حتما این کار را بکنید. بعد از مرگ پدرم، من تنها مرد این خانه خاموش هستم که باید برای زنده‌ماندن مادر و سه خواهر دیگرم سرسختانه بجنگم.»

و این فقط بخشی از داستان‌های عاشقانه زندگی اهالی جنگ است. در جریان گذر روزهای زندگی این آدم‌ها، بارها اتفاقاتی می‌افتد که فقط یک وصله عاشقانه می‌تواند آنها را روی پا نگه دارد. داستان مُردن پدر خانواده و بعد از آن جنگ مادر برای زنده نگه‌داشتن کودکانش. حکایت مرگ ناگهانی مادری در جریان یک انفجار تروریستی و بعد از آن پدری که حالا دیگر باید مادر هم باشد. قصه کودکانی که در یک چشم به‌هم‌زدن بی‌سرپرست می‌شوند و تا پایان عمرشان دیگر خودشان می‌مانند و خودشان. نه خانواده‌ای دارند که در سایه‌شان پناه بگیرند و نه پدری که تکیه‌گاهشان باشد. روایت تلخ زوج‌های جوانی که هنوز مهر عقدشان خشک نشده، همدیگر را از دست می‌دهند. تاریخِ آدم‌هایی که در جنگ و مناطق جنگی زندگی می‌کنند، پر از زندگی‌هایی است که عمرشان فقط یک روز و حتی چند ساعت بوده است. 

ابوحمید می‌گوید: «بمباران دست‌بردارمان نبود؛ گفتیم با هم مردنمان بهتر از وداع در تنهایی است. با صدای هر موشک، یک‌بار از جا می‌پریدم بالا. دلم هزار راه می‌رفت، مبادا خانه پدری حلیمه را نشانه گرفته‌ باشند. نکند زندگی عاشقانه‌مان هنوز شروع نشده، این‌طور تمام شود. حلیمه را از بچگی‌اش می‌شناختم؛ دخترِ عموی بزرگم بود. اوضاعمان که زار شد، یک روز به پدرم گفتم دیگر طاقتم طاق شده و نمی‌توانم صبر کنم برای پایان جنگ. کسی چه می‌داند پایان این حملات تروریستی کی و کجاست؟ پدرم می‌دانست حرف من نَقل عشق و عاشقی‌های این روزهای جوانان خارجی نیست.

قصه آدم‌هایی که در میدان جنگ بزرگ می‌شوند، حکایت تلخ از دست‌دادن‌های متوالی است. رفتیم برای عقد حلیمه، در خانه‌ای که هر طرفش پُر بود از نشانه‌های شلیک گلوله، پارچه‌ سفیدی بالای سرمان گرفتیم. خیالم راحت بود حالا دیگر می‌توانم نگهدار حلیمه باشم. عقدمان را که خواندند، گفت قولی از من می‌خواهد، گفتم هر چه بگویی. گفت اگر دوستم‌ داری، برای نجات خاک این سرزمین تا پای جانت بمان و مبارزه کن و مردانه قول دادم. قرار شد یک هفته بعد حلیمه با ساک کوچکی لباس به خانه ما بیاید. از در خانه بیرون رفتیم و هنوز دومین خیابان را به انتها نرسانده بودیم که صدای انفجار در تمام جانمان پیچید. پشت سرم را نگاه کردم، خانه پدری حلیمه بود. من حتی به اندازه چند ساعت هم نتوانستم نگهدار حلیمه باشم.» حالا سه ماهی از آن روزها می‌گذرد. ابوحمید به گاردین می‌گوید: «من به عشق حلیمه برای نجات جان مردم سرزمینم هر روز می‌جنگم! حکایت عاشقی در میدان جنگ همین است.»