حال و هوای رشیدیها، ۴۰ روز بعد از رفتن «داوود»
در تمام عکسهای داخل خانه یک ویژگی مشترک است؛ یک جفت چشم که میخندند. 40 روزی میشود که صاحب این چشمها برای همیشه رفته اما در خانه زیبای او همهچیز مثل گذشته است چون در این خانه بانویی هست که هوای همهچیز را دارد.
به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از اعتماد، تابلوها، گلدانها، شمعدانها، کتابخانه و... گلهای ارکیده درست مثل قبل هستند. در این خانه زیبا با آن حس و حال خوبش فقط یک چیز خیلی به چشم میآید؛ جای خالی مرد این خانه با چشمهای همیشه خندانش.
احترام برومند که نزدیک به نیم قرن با رشیدی زندگی کرده میداند که حالا باید با این واقعیت روبهرو شود. حال و هوای خاصی دارد: «روزهای بسیار سخت و عجیبی است. چند روز اول را خوب به یاد ندارم. برایم مانند یک کابوس است و جوری گذشت که حالا احساس میکنم بیست سال پیش بوده! یعنی این اندازه از من دور است. ضمنا حس میکنم باید با خودم مبارزه کنم تا هیچ چیز را فراموش نکنم و همهچیز را زنده نگه دارم. بسیاری از دوستان و نزدیکان میگویند مراقب خودت باش و دیگر غم و غصه نخور! اما من فکر میکنم باید این اندوه را زنده نگه دارم تا بدون اینکه دیگران را اذیت کند، همیشه با من باشد.»
در آن شب پاییزی او از وظیفهای که همه خانواده او دارند حرف میزند، محکم نشسته است، اما درونش همان غمی است که چهل روز با خود میکشد، او میگوید وظیفهشان این است که وجود و کارهای آقای رشیدی را زنده نگه داریم و یکی از راههایش این است که فکرش دایم با ما باشد.
دوست دارد که بیشتر از طرف خودش حرف بزند و میگوید که وظیفه خود میداند که فکر همسرش مدام با او باشد و به دنبال آن فکر همیشه اندوهش هم خواهد بود.
او این از دست دادن را با بقیه از دست دادنهای زندگیاش متفاوت میداند: «از دست دادن همسر نسبت به پدر و مادر خیلی متفاوت است. استثنائا سینا رابطه خاصی با پدر بزرگش داشت. آقای رشیدی با همه عشقی که به لیلی داشت اما رابطه خیلی خاصی با سینا و فرهاد داشت.»
برای این زن که حدود نیم قرن با آن مرد زندگی کرده، پذیرش نبودن او اصلا آسان نیست. احترام برومند هنوز حضور داوود رشیدی را در خانه احساس میکند: «حالت خیلی عجیبی دارم. گاهی فکر میکنم آقای رشیدی آنجا نشسته! حس میکنم او با من است و مثل همیشه به کارهای روزمرهاش مشغول است. این شرایط خیلی سخت است. نزدیک 50 سال با هم بودهایم، با هم از در خانه بیرون رفتهایم. مثلا او گفته «چراغها را من خاموش میکنم. تو کلید را بردار» و... میبینید اصلا راحت نیست.»
از همان آغاز سخن و با نخستین پرسش اشک به چشم لیلی میآید. در تمام مدتی که مادرش حرف میزند، او آرام و بیصدا اشک میریزد. اشک میریزد اما همچنان صورتش لبخند را قاب گرفته است.
برای لیلی هم این تجربه سخت و عجیب است: «برای هر کس که این تجربه را پشت سر گذاشته، حسی عجیب و جدید است. چون آدم یک بار پدرش را از دست میدهد و این نخستین بار است که چنین حسی را تجربه میکنم اما به هر حال این هم بخشی از زندگی است. نه میتوانم با آن مبارزه کنم و نه مثل مادرم میخواهم یک غم و اندوه دایمی با من باشد. همان طور که نمیتوانم تسلیمش شوم. باید خودم را بدهم دست این موج و فکر میکنم طبیعتا مثل هر چیز دیگری باید واقع بینانه با آن برخورد کرد. چون جزو زندگی است. پدرم زندگی خوبی داشت و با افتخار زیست و رفت. ممکن بود اتفاقات خیلی بدتری بیفتد. این مرگ میتوانست به شکل دیگری رخ دهد و حالا حضور او را میتوان به شکل دیگری احساس کرد.»
سینا بانکی تنها نوه این هنرمند است. پسری نوجوان که برای نخستین بار با تجربه مرگ یکی از نزدیکان خود روبهرو شده است، آن هم مرگ پدربزرگی که از چهارسالگی در آغوش او بوده است. این تجربه برای هر نوجوانی میتواند خاص باشد اما برای سینا به واسطه رابطه عاطفی عجیب و بسیار نزدیکی که با پدربزرگش داشته است ویژهتر هم هست: «بابابزرگم را از همه بیشتر دوست داشتم حتی از مامانم. از چهار پنج سالگی تا دوازده سالگی هر شب کنارش میخوابیدم و او هر شب برایم خاطره تعریف میکرد. قبلا داستان تعریف میکرد تا اینکه یک شب گفت میخواهی خاطره بگویم؟ و از آن شب به بعد دیگر خاطره تعریف کرد. از کودکی و جوانیاش میگفت و با اینکه خاطراتش تکراری میشد ولی باز هم خوب بود. میدانید من فکر میکنم در زندگی همه آدمها یک نفر نقش خدا را دارد یعنی هیچوقت از پیش آن آدم نمیرود و بابابزرگم برایم همین نقش را داشت. شاید به همین دلیل است که هنوز رفتنش را باور نمیکنم و او را حس میکنم.»
جایگاه داوود رشیدی در هنر ایران مشخص است و قرار نیست ما هم به بیان جملات تکراری بپردازیم اما دوست داشتیم بیشتر درباره وجه خانوادگی او بدانیم؛ اینکه رشیدی چگونه همسری بود؟
و احترام برومند در پاسخ به این پرسش میگوید: «اصل قضیه این است که من با عشق ازدواج کردم و در تمام این مدت تا همین یک ماه پیش که او را از دست دادم، عاشقش بودم. این موضوع خیلی مهمی است. این روزها یاد همه آن چیزهای خوب میافتم. به هر حال در زندگی همه زوجها گاهی دعوا و مشاجره، اختلاف عقیده و... پیش میآید. امکان ندارد زن و شوهری 50 سال با هم زندگی کنند و بگویند ما هرگز با هم بگو مگو نداشتیم. اما من اینها را فراموش کردهام. این چند وقت و همان مدتی که کمی ضعیف شده بود و بیشتر در خانه استراحت میکرد، هرگز به آن چیزها فکر نمیکردم بلکه همیشه به لحظات خوشی که داشتیم، فکر میکردم. لحظات خوش، سفرهایی که میرفتیم، همه آن حرفها و درد دلها. مهم این است که هرگز در مشکلات، پشت همدیگر را خالی نمیکردیم. حتی در مشکلاتی که هر یک از ما با خانوادههای خودمان داشتیم، هرگز مسائل را از هم جدا نمیکردیم. »
از او میپرسم بسیاری از زوجهای عاشق میگویند زندگی روزمره با تمام بیرحمیهایش، به تدریج عشق را کمرنگ و آن را تبدیل به عادت میکند. شما چه کردید که عشقتان همچنان حفظ شد؟
او از همان حسهای همیشگی میگوید که در عشق اتفاق میافتد: «هر وقت حس میکردم عشق داوود به من کمتر شده، عمیقا ناراحت میشدم و گاهی هم سینا با من شوخی میکرد و میگفت که بابا بزرگ مرا بیشتر از تو دوست دارد!»
سینا در پاسخ به مادربزرگش میگوید: «خب خودش میگفت. نمیدانم شاید هم همینطوری میگفت که من ناراحت نشوم. البته مدل دوست داشتنها با هم فرق دارد. از همه آدمهای دور و برم حداقل یک بار دلخور شدهام ولی از بابابزرگ حتی یک بار هم دلخور نشدم. هر بار هم که نارحت میشدم و برایش درددل میکردم، همیشه همان حرفی را میزد که میخواستم بشنوم. شاید هم چون من خیلی دوستش داشتم اینطور فکر میکردم.
همیشه آرامم میکرد. وقتی بچه بودم و پیش هم میخوابیدیم، دستش را محکم نگه میداشتم که نرود.»
با به یاد آوردن خاطره بیماری پدربزرگش ادامه میدهد: «دو سه سال پیش که اول مریضیاش بود، همیشه به مریضی فکر میکردم و اصلا خاطرات خوب یادم نمیآمد. خیلی هم ناراحت بودم اما الان خاطرات خوب بر میگردد. همیشه یا من اینجا بودم و او از دفتر به خانه میآمد یا اینکه من از مدرسه میآمدم و او اینجا منتظرم بود. یادم است سر یک کاری با گریم و پیرهن خونی به خانه آمده بود و من گریهام گرفت. فکر کردم واقعا برایش اتفاقی افتاده! رابطه خاصی بین ما بود و هرگز فکرش را نمیکردم روزی بیاید که او نباشد و حالا هم باور نکردهام و فکر هم نکنم هیچوقت بتوانم باور کنم.»
او از نخستین و سختترین از دست دادن زندگیاش حرف میزند، در مورد کسی که از همه بیشتر دوستش داشت، به او گفته بود که وقتی هجده ساله شدی این کار را با هم میکنیم یا وقتی بیست ساله شدی فلان کار را. اما پدربزرگش نماند تا در هجده سالگی یا بیست سالگی او کارهایی که میخواستند با هم انجام دهند، بکنند. نمیخواست که باور کند پدربزرگ مریض و رفتنی است، همیشه فکر میکرد که حداقل تا شش، هفت سال دیگر وقت دارد، اما حال فکر میکند که کاملا در اشتباه بوده است.
برومند اما درباره نگاه رشیدی به مرگ میگوید، مرگ که نگاهش به آن شیرین و راحت بود. «اصولا در مورد مرگ خیلی حرف نمیزد. از آنهایی نبود که بگوید بعد از مرگم چنین و چنان کنید. حالا که فکرش را میکنم خوشحالم که او حتی یک روز هم در رختخواب نخوابید. درست است این اواخر گاهی خیلی خسته میشد و چند بار موقع راه رفتن گفت خیلی سخت است. چند روزی هم بود که از خستگی چشمانش را میبست. اول فکر کردم شاید چشمش مشکلی پیدا کرده که دکتر گفت چنین نیست. داوود از آنهایی بود که چشمانش هرگز پیر نشد و همیشه برق داشت.»
به عکسی که پشت سرمان است اشاره میکند، رشیدی از داخل قاب با نگاه گرمش به ما میخندد برومند از آن عکس میگوید که درست دو ماه قبل از رفتن، او به دوربین زل زده و نگاهش برق میزند: «برق چشمانش همیشه بود ولی انگار خسته شده بود و دیگر میخواست برود و آنقدر شکرگزارم که یک روز هم در رختخواب نماند یا هزار اتفاق دیگر که میتوانست بیفتد و نیفتاد.»
داوود رشیدی 83 ساله بود که درگذشت و همسرش معتقد است: «هشتاد سال زندگی پربار، خوشبختی بسیار بزرگی است و خیلیها آرزویش را دارند و بعد دیدید که مردم با چه شکوهی بدرقهاش کردند! او خیلی راحت از دنیا رفت. خیلی قشنگ و راحت چشمش را بست و از این زندگی رفت. در تمام زندگیاش هم، فکر و عقیدهاش این بود که باید آدم خوشحال و شاد باشد و از تمام لحظات زندگیاش به طور مثبت استفاده کند و همین طور هم زندگی کرد.
کتابخانه اتاق کناری با انبوه کتابهایش نشان میدهد که مرد این خانه چگونه عاشق خواندن بوده. او همیشه مشغول خواندن کتابهای تازهای بود که بسیاری از آنها را «فرهاد» پسرش برایش میفرستاد. سینا عشق پدربزرگش را به خواندن این طور توضیح میدهد: «اواسط مریضیاش پشت میز مینشست و میگفت دارم ترجمه میکنم. نمیتوانست اما میخواست.»
زندگی مشترک با یک مرد هنرمند چندان آسان نیست. مرد هنرمند گاه آنقدر غرق در کار میشود که شاید نسبت به زندگی مشترک کم توجه به نظر برسد. احترام برومند خودش هم هنرمند بوده است، درباره تجربه با مردی هنرمند میگوید: «نمیدانم چرا این فکر هست که هنرمندان نسبت به زندگی زناشویی بیتوجه هستند. داوود اصلا این طور نبود. با شناختی که از خیلی از همنسلانش دارم، آنها هیچ کدام بیتوجه نبودند. دلیل نمیشود که چون هنرمند هستند، بیتوجه باشند. سختیاش فقط به دلیل شرایط کارشان است که منظم نیست. وقتی سر کار است، باید پشتیبانیاش کنی وسایل راحتی و آسایشش را فراهم کنی. مثل شرایطی است که بچه آدم امتحان دارد و نیاز به مراقبت دارد. گاهی هم مساله اقتصادی و بیپولی وجود دارد. از این جهت زندگی هنرمندان قدری مشکل است چون نه از نظر اقتصادی وضع مشخصی دارد، نه از نظر ساعت کار. اوایل انقلاب، بیشتر کارهای داوود خارج از تهران بود. مادرش هم با ما زندگی میکرد. فرهاد تازه به خارج از کشور رفته بود و لیلی هم کوچک بود. تنهایی آن دوره برایم خیلی سخت بود ولی این دلیل نمیشود بقیه زندگیها سختی نداشته باشد. همه زندگیها مشکلات دارد. ما هم سختیهای خاص زندگی خود را داشتیم اما او هرگز به خانوده بیتوجه نبود برعکس خیلی حساس بود و وسواس داشت به خصوص روی تربیت بچهها ولی هیچوقت به هیچ کدام تحکم نمیکرد. میگفت با بچه باید ژست عصبانی شدن را بگیری نه اینکه واقعا عصبانی شوی چون هیچ نتیجهای ندارد بلکه باید عصبانی شدن را بازی کنی. اگر واقعا عصبی شوی، یعنی با او لجبازی میکنی. همیشه این را به من یاد میداد. روش خیلی جالبی برای برخورد با بچهها داشت و هیچوقت هم مستقیما نصیحتشان نمیکرد.»
لیلی هم از پدری میگوید که هیچوقت برایش کم نگذاشت. پدری که او را بسیارخوب و مهربان توصیف میکند و میگوید: «وقتی با هم بودیم بیشتر جنبه خانوادگی غالب بود نه حرفهای. البته تئاتر برایش جالب بود و همیشه سر تمرین نمایشهای من میآمد و نظر میداد و هرجا لازم بود، حمایت میکرد. مثل نمایش «آنتیگونه» نخستین کار حامد محمد طاهری. حامد میخواست این نمایش را در تالار شماره 2 تئاتر شهر اجرا کند و بابا حمایتش کرد. البته کارش خوب بود و بابا به آقای پاکدل که آن زمان مدیر تئاتر شهر بود، گفت من این گروه را تایید میکنم. در بروشور نمایش هم برایمان مقدمهای نوشت. حمایتش به خاطر خود نمایش بود نه فقط به این دلیل که من در آن بازی میکردم.»
حمایت رشیدی از جوانترها تا سالها بعد هم ادامه داشت. هنرمندان جوان تئاتر، خوب به یاد دارند در ماجرای تالار مولوی و اینکه دانشگاه تهران قصد داشت این تالار را به رستوران تبدیل کند، رشیدی تنها هنرمند پیشکسوتی بود که در تحصن تئاتریها در فضای باز تالار مولوی حاضر شد و با رییس دانشگاه تهران گفتوگو کرد.
احترام برومند هم در ادامه سخنان دخترش اضافه میکند: «داوود روی تئاتر خیلی تعصب داشت به خصوص روی کار جوانان. از قبل انقلاب که مدیر واحد تئاتر تلویزیون بود، روی کار بچههای شهرستان حساسیت داشت و حمایتشان میکرد. با آقای نصیریان سفرهای زیادی به شهرستانهای مختلف داشتند و گروههای جوان و دانشجو را حمایت میکردند. »
برومند هم زن هنرمندی بود. او سالهای پیش از انقلاب بهترین قصهگوی کودکان در برنامههای تلویزیونی و رادیویی بود اما به مرور فعالیت هنریاش کمرنگ شد از او میپرسم چرا این اتفاق افتاد؟ به خاطر زندگی خانوادگی یا مخالفت داوود رشیدی؟
«نه. وقتی انقلاب پیروز شد، از روز 22 بهمن تا آخر اسفند 57 در تلویزیون کار کردم اما به دلیل مسائل و اختلافات سلیقهای با مدیران آن دوره که خیلی تندروی میکردند و عملکردشان خیلی با آنچه امروز رخ میدهد متفاوت بود، دیگر همکاری نکردم. البته طبیعی هم بود. اول هر انقلاب و تحولی، زیر و رو شدنهایی وجود دارد. ممکن است با بعضی بیانصافانه رفتار شود. اینها به دلیل شلوغیها و سوءتفاهمهاست و من هم به دلیل همین سوءتفاهمها و اختلاف سلیقه شدید با تندوریهای مسئولان آن زمان، دیگر به این همکاری ادامه ندادم. روزهای اول حتی برای پخش یک کارتون معمولی هم حرف بود. شرایط آن زمان با الان زمین تا آسمان فرق داشت. کم کم روندی شکل گرفت که من دیگر نتوانستم کار کنم. نه آنها علاقهای به ادامه این همکاری داشتند و نه من. آقای رشیدی هم توصیه کرد یا باید مطابق میل آنها کار کنی یا اینکه نباید با آنها کنکاش کنی و ناچاری به خانه بیایی و من همین کار را کردم چون جای جر و بحث نبود.»
او تاکید دارد که همسرش هرگز با کارهای هنری او مخالفتی نداشت و اتفاقا برعکس همیشه دلش میخواست که دوباره شروع کند. برومند میگوید: «آقای رشیدی به نفس کار خیلی احترام میگذاشت. برای او کار خیلی عظمت داشت. از آدم بیکاره بدش میآمد. دوست نداشت کسی بیکار باشد. خودش هم هیچوقت بیکار نمینشست. ویژگیاش این بود نه بیکار مینشست، نه نق میزد. نه شکایت میکرد. صدها مصاحبه دارد. فکر نمیکنم کسی شکایتش را شنیده باشد. در یک گفتوگوی معمولی هم گله و شکایت هست. اما با اینکه میتوانم کتابی بنویسم از اذیتهایی که به او شد، هرگز گله و شکایت نکرد و کار خودش را کرد. همیشه هم معتقد بود کسانی که میگویند نمیتوانیم و نمیگذارند، توهم خودشان است. همه میتوانند باید تلاش کرد. در هر شرایطی آدم باید بتواند کار کند.»
رشیدی اهل گله نبود اما برای همسرش بعضی اتفاقات دردناک بوده است: «اوایل انقلاب از خیلی از هم دورهایهایش تقدیر کردند. با اینکه داوود، در سه چهار سال اول انقلاب چند فیلم خیلی مطرح با کارگردانهای مطرح بازی کرد ولی مشخص بود فکری آن پشت است که به داوود رشیدی نه جایزه بدهند و نه از او تجلیل کنند. ولی هیچوقت از این مساله گله نکرد. وقتی بعد از مدتها در دهه فجر از او تقدیر کردند و نظرش را جویا شدند، گفت «دیر ولی بهتر از هیچوقت» از سوی دیگر به همه همدورهایهای او نشان درجه یک هنری داده بودند ولی به او ندادند با اینکه از همه محقتر بود. خودش برای وزیر رزومهای از فعالیتهایش شامل مقالات، ترجمهها، بازی و کارگردانی و... نوشت. بعد از مدتی که رزومهاش را بررسی کردند، نامه دادند که استحقاق دریافت این نشان را دارد. داوود اینطور نبود که چون نشان ندادهاند، گله کند بلکه خودش تلاش کرد و رزومهاش را داد. متاسفانه همیشه یک نگاه منفی بود که نمیخواهم در این گفتوگو بازش کنم، چون اینجا جایش نیست. اما میخواهم از شخصیتش بگویم. خود من نزدیک هفتاد سالم است. دور و برم خیلی آدم دیدهام اما از نظر حرفهای کمتر شخصیتی مثل او دیدهام که هیچوقت از کسی بد نگوید، هر وقت هر کاری میتوانست برای دیگران انجام میداد، خانودهاش را به این خوبی حمایت کرد. اول انقلاب که هر دو نفر ما را از تلویزیون اخراج کردند، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زندگیاش را به نحو خوبی اداره کرد. گاهی میگفتند که بهتر بود فلان کار را بازی نمیکرد در حالی که به هر حال همه آن کارها در جمهوری اسلامی انجام شده بود و چارچوبهای اخلاقی داشت ولی بعضی کارها از نظر کیفیت هنری سطح بالایی نداشت. ولی او فکر میکرد الان که بیکار است بهتر است این کار را بپذیرد و زندگیاش را از راه درست اداره کند تا اینکه فقط بنشیند و نق بزند یا اینکه خانوادهاش را در حسرت وتنگدستی نگه دارد. زحمت میکشید. به عنوان مردی که مسوول خانوادهاش بود، از خودش مایه میگذاشت. نه اینکه پایش را دراز کند و منتظر باشد کاری از هر نظر هنری پیشنهاد شود. نمایش کار میکرد، فیلم و سریال بازی میکرد، ترجمه و تهیهکنندگی میکرد. همه کاری میکرد که زندگیاش را اداره کند. حالا با آدمی روبهرو هستیم که هم این همه کار کرده و هم خانوادهاش را با آبرو اداره کرده و از هیچ جای دولتی هم حقوق نگرفته است.»
میپرسم کاری هم بود که حسرتش را داشته باشد؟
برومند میگوید: «نه. هر کاری که دوست داشت، اجرا کرد. میخواست نمایشنامه احمدرضا احمدی را کار کند که هزینهاش بالا بود و نشد. البته آن زمان شروع بیماریاش بود. همزمان با اجرای «آقای اشمیت کیه» رادیوتراپی میکرد و هیچ کس هم نمیفهمید. در همان حالتها هم سر تمرین میآمد و به هیچکس نمیگفت. این را به عنوان یک ضعف مطرح نمیکرد. دلش میخواست نمایش «آری» را کار کند که خودش ترجمه کرده بود و دو پرسوناژ داشت. هنرپیشههای مورد نظرش کار داشتند و آن زمان نتوانستند بیایند. به هر حال کار کردن برای کسی که همان زمان هم هشتاد سالش بود، سخت بود.»
نه تنها رشیدی که کل خانواده سعی داشتند در دوره بیماری یا به قول برومند، «ضعف» همهچیز عادی باشد. دید و بازدید دوستان و خانواده، مسافرتها و... طبق روالی همیشگی انجام شود.
سینا میگوید: «مریضیاش خیلی معلوم نبود. گاهی در تختهبازی اشتباه میکرد ولی حس نمیشد که مریض است. رفتار و حرفهایش مثل همیشه بود اما یک سال اخیر خیلی درگیر شد.»
احترام برومند هم از آن دوره بیماری میگوید: «همیشه از او عکس میگذاشتم یا در اینستاگرام خودم یا خبرگزاریها و نشریات. خودش دوست داشت و ما هم دوست داشتیم این زندگی عادی جلو برود. در یک سال اخیر کمتر در مجامع عمومی حضور داشت اما در خانه پذیرای همه بودیم اما برای فیلم گرفتن اجازه نمیدادیم.»
بلند میشود و عکسها را نشان میدهد. آخرین عکس خودش و همسرش، عکسی که برومند پنج روز قبل از درگذشت رشیدی گرفته بود و در اینستاگرامش منتشر کرد. به آن عکس خیره شده، میگوید: «داوود شانس خیلی بزرگی آورد که خیلی خوب از دنیا رفت، میتوانست خیلی بدتر از این باشد. هیچوقت روی تختخواب بیماری نیفتاد و هرگز مریض سخت نبود.»
داستان هر کدام از عکسها را تعریف میکند. گاهی هم با سینا درباره بعضی عکسها بحث میکنند انگار که ما آنجا حضور نداریم، خاطرات آنها را در خود کشیده است.
از او درباره پررنگترین خاطرهاش با رشیدی میپرسم، دارد ذهنش را ورق میزند تا یکی را بگوید. نمیتواند، خاطرهها زیادند، یکی دو خاطره که نیست، نیم قرن زندگی است که نمیشود یک خاطره را برداشت و تعریف کرد. هر روز و هر لحظه این زندگی برای برومند هزار خاطره دارد که همه آنها خیلی روشن هر روز از جلوی چشمانش رژه میروند.
سینا هم نمیتواند فقط از یک خاطره خاص سخن بگوید: «عمو بهرام (شاه محمدلو) میگوید که او مثل خورشیدی تابان بود که همه ما دورش میگشتیم ولی از هر روز با او بودن، صد خاطره داریم که نمیتوان یکی را تعریف کرد. تصویرهایی که دنبال هم میدویدیم. خاطرات و داستانهایی را که تعریف میکرد هرگز یادم نمیرود. یک بار گریه میکردم چون باید موهایم را به خاطر مدرسه کوتاه میکردم اما این کار را انجام نداده بودم. بابا بزرگم گفت، غصه نخور خودم درستش میکنم و در دستشویی خانه موهایم را زد که کج و کوله شد و من با همان شکل و شمایل رفتم مدرسه.»
سینا و پدربزرگش در فضای باز جلو خانه بازی میکردند، دنبال هم میکردند، گاهی هم فوتبال بازی میکردند. یک بار هم وقتی بچهها فوتبال بازی میکردند پدربزرگش توی دروازه ایستاد و به نظر سینا خوب هم بازی کرد. کودکی او پر است از بازیهای مختلفی که با پدربزرگش کرده است، برف بازی، بسکتبال، کشتی و هزار تا بازی دیگر. «او هم مثل برادرم بود، هم پدرم، دوستم و هم پدربزرگم... همیشه میخواستم کل روز پیشش باشم. همیشه هم پیشش بودم. هیچوقت نشده چیز دیگری را به او ترجیح بدهم.»
سینا دوست ندارد که آن خاطرات را فراموش کند، تمام سعیش را میکند که خاطراتش را نگه دارد نگذارد که غبار فراموشی روی آنها بنشیند. دوست ندارد از فعل گذشته برای پدربزرگش استفاده کند، چرا که او هنوز در زندگیاش حضور دارد و او هر روز آنها را مرور میکند. از نخستین روزهایی که وابسته پدربزرگ شد حرف میزند: «رابطه من و پدربزرگم از جایی شروع شد که دو، سه سالگیام آمد دم مهدکودک دنبالم اما من سوار ماشین نمیشدم و مامانم را میخواستم. بعد گفت، هرچه بخواهی برایت میخرم و سوار شدم.»
برومند هم خاطره را جور دیگر تعریف میکند: «سینا سه ساله بود که به این خانه آمدند. خانه آنها واحد بغلی خانه ما است. دستش به زنگ نمیرسید و با دستهای کوچکش به در میزد. از همان زمان مدام با ما بود.»
برومند در آخرین سخن خود در این گفتوگو میگوید: «متاسفانه نسل جوان آقای رشیدی را خوب نمیشناسند و باید او را بهتر بشناسند. شاید وظیفه ما باشد که با گردآوری کتاب زندگینامهاش بتوانیم این کار را انجام دهیم. خیلی در فکرش هستم ولی کار راحتی نیست. از تمام مصاحبهها، مقالات و از همه اینها باید کمک بگیرم. با انتشار کتابهای ترجمهاش، چند تا از جوانان درخواست اجرای کارهایش را دادند که قبول کردیم. هر که بخواهد کار کند، از نظر ما هیچ مانعی ندارد چون او دوست داشت به جوانان به هر طریقی کمک کند. دلم میخواهد در این فرصت چند تشکر هم داشته باشم؛ اول از مردم که در دوره حیاتش و بعد از آن همیشه احوال پرسش بودهاند. همین مردم عادی که از شهرستانها تماس میگرفتند و خبر میگرفتند. بعد از درگذشتش هم حضورشان در مراسم خاکسپاری غافلگیرکننده بود. هر وقت به بهشتزهرا میرویم، تعدادی هستند که از شهرستانها بر مزار او حاضر شدهاند. از مطبوعات و روزنامهنگاران و مسئولان وزارت ارشاد سپاس ویژه دارم و یک تشکر ویژه هم از آقای نصیریان دارم که در دوره زندگی داوود و بعد از فوتش هر زمان در جلسهای، بزرگداشتی و... سخن گفته، به خوبی خدمات داوود را به نسل جدید معرفی کرده است.»
در تمام مدت گفتوگو، تلفن خانه مدام زنگ میخورد و همین موضوع باعث میشود که برومند بگوید: «تلفن خانه ما هرگز خاموش نبود. داوود میگفت تلفن همیشه باید روشن باشد و در دسترس.»
سینا هم میگوید: «هرکس به موبایلش زنگ میزد، همیشه همه را جواب میداد. گاهی تلفنش شب زنگ میخورد و مثلا کسی میپرسید چه کار کنیم که بازیگر شویم؟ و او میگفت بروید سر کلاس آقای سمندریان. در خیابان هم همیشه میایستاد و با حوصله صحبت و شوخی میکرد. برخلاف اینکه عدهای فکر میکنند جدی بود، همیشه خندان بود و با همه شوخی میکرد.»
مصاحبه اینجا تمام میشود، بسیار مشتاق بودیم فرهاد رشیدی هم در این گفتوگو حضور داشت اما او خارج از کشور است و توانستیم یادداشت کوتاهش را داشته باشیم.
«روز جمعهای بود. باید جدول ضرب یاد میگرفتم. گفتی بریم تجریش بستنی بخوریم. از باغ دو قلو راه افتادیم، دست به دست. شوخی کردی، بازی کردیم و جدول ضرب یادم دادی. چه آسان، چه شیرین. اینطورى بودی، زندگی با تو شیرین بود و غمی نبود. چه چیزهایی که یادم دادی بیآنکه کوچکترین نصیحتی کنی، بیهیچ زورگویى و سختگیری. هیچگاه ندیدم از کسی بد بگویى، مردم را دوست داشتی و به آنها احترام میگذاشتی. سر تمرین تئاتر یا سر فیلمبرداری که میرسیدى، همه با دیدن تو لبخند به لبانشان میآمد. به همه توجه میکردی، مخصوصا به آنهایی که ظاهرا کار کماهمیتترى داشتند. توی کارت جدی بودی، حرفهای بودی و به قول خودت سرباز هنر بودی، ولی هیچوقت خودت رو جدی نگرفتی. عاشق هنر بودی ولى انسانیت و دوستی را فدای هنر نکردی. دنبال جاه و مقام نبودی و حسابگرى توى کارت نبود. جوگیر نمیشدی. بر عقیدهات پایدار بودى بىآنکه آن را بر کسى تحمیل کنى. بیعقده و بىحسد بودی. در سختترین شرایط، امید و توکلت را از دست ندادی. هیچوقت ناراحتی و سختیات را انتقال ندادی. زندگی را به ما شیرین کردی. شیرین مثل آن روزی که جدول ضرب یادم دادی.»
در این گفت و گو لیلی کمتر حرف زد و بیشتر گریه کرد. میخواهیم حالا در یک قاب سهنفره بایستند. جلوی میزی که پر است از عکسهای رشیدی، آنها میخواهند او همچنان در قاب سهنفرهشان حضور داشته باشد، عکسها به دوربین زل زدهاند، یک بار دیگر همه عکسها را مرور میکنیم از کودکی تا کهنسالی؛ یک چیز در همه عکسها ثابت است؛ چشمانی که میخندند.