۰ نفر

بیم و امیدهای پرستاران و پزشکان دو ماه پس از شیوع کرونا

۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ۶:۳۷
کد خبر: 430888
بیم و امیدهای پرستاران و پزشکان دو ماه پس از شیوع کرونا

آنها که سفید می‌پوشند تا ما سیاه نپوشیم، آنها که جشن عروسی خود را به تعویق می‌اندازند تا ما عزا نگیریم، آنها که از شدت کار خسته می‌شوند و نه از قرنطینه خانگی، آنها حدود دو ماه است که در چند سانتیمتری کرونا جنگیده‌اند، ما آنها را قهرمان خوانده‌ایم، خیال ما راحت است که آنها جایی بیرون از آسایش و آرامش خانه‌های ما مشغول جان‌ کندن هستند تا ما جان نکنیم.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از اعتماد؛ ما خیال‌مان از بابت قهرمان‌های‌مان راحت است، اما آنها نیز انسان‌هایی هستند چون ما که این فشار فراانسانی را حدود شصت روز به جان خریده‌اند. حالا سایه ناشناختگی از روی ویروس کرونا کنار رفته، اما ترس‌ها همچنان بالاست، انسان‌ها هستند که پشت درهای اتاق مراقبت‌های ویژه تسلیم مرگ می‌شوند و انسان‌ها هستند که یک قدم مانده به خطر، بیمارانی را درمان می‌کنند که خود می‌توانند عامل بیماری باشند. کرونا همانقدر که با بیماران بی‌رحم بوده، با معالجان هم بی‌رحمی کرده است، با این حال این سپیدپوشانی که ما آنها را قهرمان می‌خوانیم، تلاش و ترس‌ها و نگرانی‌های خود را صرفا «وظیفه» کاری می‌دانند و بس. این روزنامه پیش از این و در هفتم اسفند 1398 و با عنوان «روزگار شیوع» و 10 اسفند با عنوان «حفاظت از خط مقدم» گزارش و گفت‌و‌گویی از گذر روزهای اپیدمی بر پزشکان و پرستاران منتشر کرده بود.حالا این گزارش روایتی است از شقایق، ستاره و بنفشه، سه پرستار و پزشکی که دو ماه پیش از روزهای آغاز شیوع روایت کرده بودند. گرچه هنوز لابه‌لای این حرف‌های جدید، ردی از ترس‌های دو ماه پیش نیز دیده می‌شود، اما دغدغه‌ها و نگرانی‌های این پرستاران و پزشکان حالا شکل دیگری گرفته است: «این وضعیت تا کی ادامه دارد؟»

به انتظار بازگشت

«خط مقدم کار می‌کنم، در چند سانتیمتری کرونا.» اگر پیش از این عمل‌های پیوند قلب، ریه و مرگ‌های مغزی برای شقایق به معنای شیفت‌های طولانی و جانفرسا بود، حالا دو ماهی می‌شود که تجربه‌های پانزده سال پرستاری در مقابل دو ماه تجربه بحران رنگ باخته است. شقایق 36 سال دارد، پرستار‌ آی‌سی‌یوی بیمارستان مسیح دانشوری است، جایی که به قول خودش حتی یک تخت خالی هم ندارد، بیماران بدحال کرونایی در آن بستری هستند و بیش از آنکه ترخیص و بهبود پشت در‌های بسته ‌آی‌سی‌یو خستگی شقایق و همکارانش را در کند، مرگ است که قدم می‌زند و حتی در فاصله ده دقیقه‌ای صبحانه، جان بیماران را «درجا» می‌برد. شقایق و همکارانش پیش از این نیز آماده بحران بودند، بحران را می‌شناختند و برای وضعیت اضطراری، جنگ، سیل و زلزله آموزش دیده بودند، اما باز هم از این بیماری تازه‌وارد غافلگیر شدند. چرا؟ «چون فکر نمی‌کردیم اینقدر طولانی بشه، اطلاعاتی رو که از چین داشتیم با وضعیت خودمون مقایسه می‌کردیم، اونا امکاناتی داشتن که ما نداریم، هم می‌ترسیدیم که خودمون مبتلا بشیم و هم اینکه از پسش برنیایم.» همه ‌چیز برای شقایق و همکارانش «ناشناخته» بود، مواجه‌ شدن با بیماری ناشناخته بود، مواجه ‌شدن با بیماران ناشناخته بود و از آن مهم‌تر، مواجه شدن با ترس‌های جدید، ناشناخته بود. ترس‌های جدیدی که پیش از این برای شقایق چندان معنایی نداشت. اما حالا و پس از گذشت حدود دو ماه  شقایق نگاهی به گذشته می‌اندازد و می‌بیند که او و همکارانش «از پسش برآمدند.» گرچه در این مدت پرستاران و پزشکان، یکی ‌پشت دیگری مبتلا می‌شدند و دو هفته، بلکه هم چهل روز از کار غایب بودند، با این حال آنها حتی با پنجاه درصد نیرو هم توانستند «از پسش بربیایند»، اما نه به این سادگی. شقایق روی کامپیوتر شخصی‌اش پوشه‌ای دارد به نام «خاطرات کرونا»، خاطراتی از بیمارانی که به دور از خانواده و در اتاقی که از برکت آنتن‌دهی موبایل نصیبی ندارد، در غربتی ایزوله و پاکیزه، تنها امیدشان به لبخندها و خوشرویی‌های غریبه‌هایی است که در قامت یک پرستار و از پشت خروار گان و ماسک و عینک سعی می‌کردند امید را از بین پلاستیک و پارچه عبور دهند. شقایق چرخه توقف‌ناپذیر مرگ و زندگی را می‌شناسد، او که حالا بر بالین بیمارانی ظاهر می‌شود که خس‌خس نفس‌های دردمندشان از پشت دستگاه‌های مصنوعی تنفس می‌آید، پیش از این شاهد تولدهای بسیاری در بخش زایمان بود، او می‌داند که مرگ و زندگی دو روی یک سکه هستند که مرگ خواهر زندگی است که تا «شقایق» هست زندگی باید کرد، او تمام جملات قصار و کلیشه‌ای را که بتوان با ترکیب کلمات مرگ و زندگی ساخت، از بر است، اما مهم نیست که تاکنون شاهد چند مرگ بوده است، مهم نیست که آمار دیده‌هایش روی کاغذ به سوی مرگ می‌چربد یا زندگی، شقایق دلتنگ روزهای «عادی» است، روزهایی که پرستار بیماران قلبی بود، بیمارانی که می‌آمدند، مداوا می‌شدند، چندتایی هم قرص می‌گرفتند و بعد «مرخص» می‌شدند. «مرخص کردن» بیماران برای پرستاری که دو ماه بی‌وقفه در‌ آی‌سی‌یو بیماران کرونایی مشغول به کار بوده است، آرزوی بزرگی است. «بهترین خاطره ما، خاطره بهبودی بیمار است. مریض جوانی داشتم هم‌سن و سال خودم، اولین روزی که پرستارش شدم خیلی آروم و با نفس‌تنگی زیاد لب‌خونی کرد که امروز تولدمه، فکر کنم 28 اسفند بود، براش جشن کوچکی گرفتیم و عکس‌هاش رو گذاشتیم صفحه بیمارستان، همه پیام می‌دادند و حالشو می‌پرسیدند. اون پسر و تخت روبه‌رویش تنها کسانی بودند که به دستگاه وصل نبودند. البته براشون دستگاه غیرتهاجمی گذاشته بودیم. ما همه مریضای اون بخش رو از دست دادیم جز اون دوتا پسر جوون، فقط اون دو نفر ترخیص شدن و قراره روز پرستار به ما سر بزنن.» اما از سوی دیگر، لحظه‌ای که ریه‌ها مملو از چرک و بیمار تسلیم مرگ می‌شود، برای شقایق و همکارانش بسیار دردناک است، این لحظه، لحظه‌ای است که صدای خشک بیمار از پرستارش می‌خواهد تا دیگر کاری به کار آنها نداشته باشند، لحظه‌ای که دیگر «بازگشتی» در کار نیست، بیمارانی که تنها چند روز قبل، با لب‌های خندان و سرفه‌های خشک به بیمارستان می‌آیند، بیمارانی که دور از خانواده، به همنشینی و صحبت با پرستاران خو می‌کنند، تنها در عرض چند دقیقه تسلیم مرگ می‌شوند و پرستاران با گوشی‌های تلفن و تبلت‌های آنها تنها می‌مانند و البته خاطره انسان‌هایی که هنوز امید به زندگی داشتند، هنوز برای آینده برنامه می‌ریختند و هنوز فکر می‌کردند که فردا و هفته بعد و ماه آینده و «بعد از این دوران» را خواهند دید، اما نمی‌بینند، تنها چند کتاب یا گوشی همراه آنها به خانواده سپرده و جسد به سردخانه منتقل می‌شود، دو، سه نفری برای مراسم خاکسپاری می‌روند و بعد تمام. شقایق می‌گوید: «بعضی وقتا که مریض بدحال تحویل می‌گیریم، از اول می‌دونیم که امیدی به موندنش نیست، اما وقتی مریضی رو از دست می‌دیم که قبلش باهاش حرف زدیم، خندوندیمش، از دردها و ترساش خبر داریم، می‌دونیم هنوز چقدر آرزو برای فردا داره، واستادن سر جسد این مریضا پر از درده.» این روال دردناک‌تر می‌شود اگر بیمار، یکی از همکاران باشد، پزشک یا پرستاری که سالیان سال بر بالین بیمار حاضر شده‌ است؛ حالا بیماری را از همان بالین بیمار می‌گیرد، نالان و با خلقی تنگ روی تخت‌های بخش یا‌ آی‌سی‌یو همراه با بیماران دیروزشان بستری می‌شود. از دست رفتن اعضای کادر درمانی برای همکاران بسیار سخت‌تر از آن است که به توصیف بیاید، متخصصان بیماری‌های ‌آی‌سی‌یو، متخصصان بیهوشی، طب اورژانس و پرستاران بیش از دیگر اعضای کادر پزشکی پرپر شده‌اند و این از تلخ‌ترین خاطراتی است که در فایل «خاطرات کرونا»ی شقایق ثبت شده است. این سختی وقتی بیشتر می‌شود که پرستاران پس از اتمام شیفت و خداحافظی ابدی با همکاران‌شان، از فضای دیوانه‌وار بیمارستان خارج می‌شوند و دنیای دیگری را برابر خود می‌بینند، دنیایی که در آن گرچه انسان‌ها زیر دستگاه‌های تنفسی دیگر خس‌خس نمی‌کنند، اما انگار چندان از این سرنوشت شوم نیز ترسی به دل راه نداده‌اند، دور هم جمع می‌شوند، برای گردش و خرید و از سر فراغت، خانه را رها می‌کنند. شقایق و همکارانش چندان اهل ناله ‌کردن نیستند، آنها کار سنگین این چند ماه را به عنوان «وظیفه» می‌خوانند، اما در همین حال، دیدن مردمی که در خیابان بدون رعایت موارد بهداشتی، از خانه ‌ماندن می‌نالند، مثل چاقویی است که در زخم فراموش ‌شده فرو می‌رود. شقایق دو دنیا را در فاصله هر چهل‌و‌هشت ساعت تجربه می‌کند. دنیای اول، دو بیمار بدحال کرونایی است و دنیای دیگر، دو عضو عزیز خانواده، در دنیای اول شقایق نگران گرفتن بیماری است و در دنیای دوم نگران انتقال آن، اما ترس از دست ‌دادن، فصل مشترک هر دو دنیاست. این ترس برای سایر همکاران شقایق نیز مصداق دارد، نرفتن به خانه در فاصله شیفت‌ها ممکن نیست، رفتن بدون ترس هم همین‌طور. شقایق می‌گوید که این روزها بسیاری از همکارانش از خانواده جدا شده و به تنهایی زندگی می‌کنند، هم او و هم همکارانش به انتظار روزهای عادی هستند، روزهایی که سایه مرگ سبک‌تر شود، روزهایی که انسان‌ها آخرین لحظات زندگی خود را در کنار خانواده‌ها و عزیزان‌شان بگذرانند و فرصتی برای سوگ باشد، روزهایی که شقایق حالا بیش از پیش قدرشان را می‌داند، او زندگی را «یک لحظه و یک حال» می‌داند که باید با خوشحالی و خوشدلی گذرانده شود.

به انتظار مرگ‌های ساده

«به ندرت سرم درد می‌گرفت، این روزها اما سردرد مدامی دارم، اولش فکر کردم منم مبتلا شدم بعد فهمیدم ماسک‌ زدن و سنگینی کلاه سرم رو درد میاره.» ستاره، پرستار بخش عفونی نبود، بیمارستان لواسانی هم مجهز به بخش بیماری‌های عفونی نبود، اما مراجعه بیمارهای «خاکستری»، بخش‌های جراحی عمومی این بیمارستان را تعطیل کرد. حالا بیماران خاکستری، بیمارانی که مشکوک به کرونا هستند، نزدیک دو ماه است که ساکن تخت‌های این بیمارستانند و ستاره، بعد از دوازده سال کار پرستاری، در اورژانس صرفه‌جویی می‌کند. بسته‌های خالی ماسک و دستکش، کمبود گان‌های ضدآب و مراجعه شهروندانی که بیشتر از ترس نالان بودند تا کرونا، انبوه برگه‌های مرخصی استعلاجی را روی میز مسوول کارکنان این بیمارستان افزایش داد، کسی از کارکنان این بیمارستان از دست نرفت اما در روزهای اول، ده‌ها نفر از همکاران ستاره گرفتار بیماری بیماران‌شان شدند. بعد از چند روز، اعضای گروه درمانی که درمان می‌شدند، نوبت به ابتلای خانواده‌های‌شان می‌رسید. ستاره به تلخی از آن روزها یاد می‌کند، از روزهایی که هشدارها روی جزوه‌های بیمارستان می‌گفتند که در مواجهه با کرونا، پوشیدن دو دستکش جراحی لازم است، اما ستاره بعضی وقت‌ها حتی مجبور به استفاده مجدد از دستکش‌های نایلونی‌اش می‌شد، دستکش‌هایی که بیشترشان را خیریه‌ها تامین می‌کردند، خیریه‌هایی که یکی از آنها به قول ستاره برای تهیه همین ماسک‌ها و دستکش‌ها 19 میلیون تومان مقروض شده بود.  «تلخ‌ترین اتفاق این دو ماه چی بود؟» «مرگ یه دختر 24 ساله و یه پسر 30 ساله از الکل.» فرقی نمی‌کند که پرستار اورژانس چقدر مریض بدحال ببیند، دیدن جوان‌هایی که از ترس کرونا، با الکل مرده‌اند، بیشتر شبیه تراژدی است. در یک سوی این پرستار، بیماران بدحالی هستند که هنوز به احترام زندگی، با این ویروس‌های نحس دست و پنجه نرم می‌کنند؛ از سوی دیگر، جوان‌ترهایی که از ترس مردن، می‌میرند. کدام دردناک‌تر است؟ «جوونا و از دست رفتن جوونا. قبلا اورژانس سینا و مرکز حوادث کار می‌کردم و با موردهای عجیب‌و‌غریبی سروکار داشتم. اما این دوتا جوون رو نمی‌دونم چطوری هضم کنم.» مرگ‌ها حوالی کرونا کم نیستند. ستاره از پدر خانواده‌ای می‌گوید که دو روزی با درد شدیدی در قفسه سینه دست‌و‌پنجه نرم می‌کرده است، چون بیمارستان‌ها را آلوده به ویروس می‌دانست، تمایلی برای رفتن به مرکز درمانی نداشت، حتی اینکه یکبار بهیار آمبولانس هم به این پدر و فرزندانش هشدار داده بود که بوی خوشی از وضعیت ناخوش قلب پدر به مشام نمی‌رسد. با این حال تا آخرین لحظه زندگی این پدر، انتقال او به بیمارستان از ترس کرونا به تاخیر می‌افتد و این پدر در ماشین فرزندانش به مرگ تسلیم می‌شود. ستاره، با رد ماسک و کلاه روی صورت و پیشانی، با سردردی که دمار از روزگار او درآورده است، با سفرهایی که به تعویق افتاده‌اند، همچنان به لبخند بیمارانش امیدوار است. بیش از آنکه روزهای چندم قرنطینه را بشمارد، شماره‌اندازش متمرکز شده روی تعداد بیماران ترخیصی. این عددها که عدد نیستند و هر یک نشان از یک انسان و یک حیات دارند که برای ستاره عزیزترین داشته‌ها هستند.

به انتظار پایان

«ما انتظار داشتیم بعد از تعطیلات عید کاهش در آمار کرونا را ببینیم، اما ندیدیم.» بنفشه، متخصص اطفال بیمارستانی در شهر آبادان است. پیش از تعطیلات نوروزی، آرزوی بنفشه و همراهانش کاهش تعداد پذیرش بیماران بود، اما این آرزو آن‌طور که در ساحت خیال آنها شکل گرفته بود، روی واقعیت را به خود ندید. به قول بنفشه، تعداد مراجعان کمتر نشد اما برای چند روزی ثابت شد. حالا که دو ماه از شروع روزگار شیوع می‌گذرد، بنفشه و همکارانش روزهای فرسایشی را پشت سر هم می‌گذارند، روزهایی که کادر درمان، با استرس‌های متفاوتی مواجه است، خستگی یا بیماری همکاران بار کار را مضاعف می‌کند و نیروی جایگزینی نیست که در حمل این ‌بار شریک شود. جنس نگرانی بنفشه در این دو ماه تغییری نکرده است. از همان روزهای اول، کرونا ترس دیگری را برای کادر درمان به همراه داشت، اگر بنفشه تب کودکانی را می‌گرفت که علایم مشکوک به کرونا داشتند، از یک سوی دیگر، نگران بود که بیماری این کودک بدحال به کودک خودش هم برسد. این ترس مشترک تمام کارکنانی بود که پیش از این واهمه‌ای از بیماری بیماران‌شان نداشتند، حالا مرگ برای پرستاران و کارکنان بیمارستان نیز یک قدم نزدیک‌تر شده است و هر دیداری با خانواده می‌تواند دیدار آخر باشد. بنفشه از کودکان و نوجوانانی می‌گوید که در این دو ماه علایم کرونا داشته‌اند، اما نمود این علایم را در کودکان خفیف‌تر می‌داند، مگر اینکه آنها بیماری‌های زمینه‌ای، مثل بیماری‌های قلبی، سرطان یا نقص سیستم ایمنی داشته باشند. در این صورت کرونا برای کودکان و نوجوانان هم کم‌خطر نیست. اما خطر بزرگ‌تر به نظر بنفشه، این است که کودکان هم مثل پدران و مادران‌شان می‌توانند ناقل باشند، ویروس‌های موذی کرونا می‌تواند روی نرمی دستان کودکان هم بنشیند و مادران و پدران‌شان را بیمار کند. طی چند سالی که به طبابت عمومی و تخصصی کودکان گذشته است، بنفشه چنین شرایطی را به‌ خاطر نمی‌آورد. قبلا شاید شیوع سارس نگران‌کننده بود، اما سارس هم به پای کرونا نرسید، حتی انگار این روزها داشتن سرطان از داشتن کرونا کم‌ دردسرتر شده است. علامت مثبت کرونای یک بیمار، یعنی خیل زیادی از همراهان و دوستان و آشنایانی که حالا در معرض خطر هستند، یعنی پزشکی که در معرض خطر است، یعنی آن دنباله‌ای که پشت بیمار کشیده شده است، تا ابدالدهر در معرض خطر است. این فرق بزرگ کروناست که ترس و نگرانی را به جان می‌اندازد، پزشک حالا بر سر بیمار، همزمان به دو مرگ و دو بهبودی فکر می‌کند، مرگ خود و مرگ بیمارش، بهبودی بیمار و بهبودی اطرافیانش. همکاران بنفشه تاکنون گرفتار کرونا نشده‌اند، لااقل مرحله اول تست‌ها علامت مثبتی نشان نداده است. کشوهای بخش پرستاری و اورژانس نیز به اندازه کافی ماسک و دستکش و گان و شیلد دارند، خیال پرستاران و پزشکان این بیمارستان از این بابت راحت است، با این حال پرسش بنفشه، پرسش دیگر پرستاران و کارکنان مراکز بهداشتی کشور است، چقدر این دوران شیوع ادامه خواهد داشت؟ تاب این انسان‌هایی که در مقام یک قهرمان، در خط مقدم کرونا ایستاده‌اند تا کجا خواهد بود. این روزها گرچه همه قدردان پزشکان و پرستاران کادر درمانی کشور هستند، آنها را قهرمان و نجات‌دهنده می‌خوانند، اما پرستاران و پزشکان ما «ابرقهرمان» نیستند، نمی‌توان بیش از تاب و توان انسانی از آنها انتظار خدمت داشت. شانه‌های پرستاران و پزشکان نیز همچون تمام ما شانه‌های یک انسان است؛ تحمل بار و کار روی این شانه‌ها تا حدی امکان‌پذیر است و بیش از آن طاقت‌فرسا و حتی ناممکن می‌شود. نمی‌توان انتظار داشت که ماه‌ها کرونا در کشور جولان بدهد و کادر پزشکی و پرستاری با تمام قوا و با نیرویی فراانسانی مشغول ایثار و ازخودگذشتگی باشد، این سوال بی‌پاسخ است، اینکه کرونا تا چه زمانی ما را آلوده خواهد کرد و شیفت‌های بی‌پایان پرستاران و پزشکان تا کجا طول خواهد کشید، اینکه چه زمانی بازگشت بیمار از اتاق‌های‌ آی‌سی‌یو امیدوارکننده خواهد بود و پرستاران فرصتی را برای نشستن روی صندلی و چای خوردن خواهند داشت؛ این پرسش هنوز بدون پاسخ قطعی است اما بخشی از آن، در دستان ماست.